تعطیلات. دم آبم. گرمه اما باد میاد. خوشاینده زندگی در تعطیلات علیرغم همهچیز. خورشید. برهنگی. بیکاری. گاهی فکر میکنم چرا باید اون کاری که من میخوام بکنم که نوشتن به فارسیه، نتونه اون کاری باشه که ازش پول درمیارم؟ تا حالا یک قران هم از فارسی نوشتن پول درنیاوردم. کجا رو اشتباه رفتی منصف؟
.
احساس میکنم از اون وقتهایی در عمرم است که مستعدم احساساتم رو احساس کنم. درسته که بیشتر میگردم که احساسات خوشایند رو پیدا کنم اما وقتی ناملایماتی هم پیش میاد، اون ترس رو ندارم که حالا چی میشه اگر احساس ناخوشایندی آمد. میدونم میاد و میره. میگفت بلوغ عاطفی اینه که هی در عواطف خودت رو نبندی. بذاری خوب و بد بیاد و بره. میخوام بذارم بیاد و بره و میشه. خوشحالم از اینکه میشه. هرچی بیشتر میذارم بیاد و بره، بیشتر به ممکن بودنش پی میبرم. وقتی از آمدن هم مینویسم، مقصودم احساسات ناخوشاینده. خوشایند رو که همه میگردیم و پیدا و مصرف میکنیم. ناخوشاینده رو مدام میخوایم پس بزنیم. وقتی صبر میکنم ببینم یه احساس ناخوشایند باهام چه میکنه و بعدش میبینم که نمردم، خیلی خوشحال میشم.
.
دوست داشتم شغلم تماشا بود. نه اینکه نیست. هست. اما دوست دارم فقط تماشا بود. من رو میفرستادند برم تماشا. تماشای طبیعت. تماشای مردم. تماشای نقاشی. تماشای مردمی که نقاشی تماشا میکنند. تماشای عشق. تماشای حسرت. تماشای ترس. تماشای روزهایی که میگذره. تماشای خواستن و نخواستن. داشتن و نداشتن. خواستن و نباید خواستن. دوست دارم تعارض رو تماشا کنم. تردید رو دوست دارم تماشا کنم. مرز رو. مورمور شدنم رو. حالا چی میشه رو. وقتی لبهی یه جایی راه میرم، اون لبه خیلی نازکه، بهترین اوقاتم همونجاس. چرا اینطوریه؟
.
احساس میکنم همیشه دلم میخواد همزمان حداقل دوجا باشم. چون مهاجرم اینطوریه؟ چون دوتا مامان داشتم؟ دوست دارم خودم رو در موقعیتهای دوتایی بذارم دائم. هیچ ابایی ندارم دنبالش بگردم. گاهی جور میشه. گاهی نه. چیزی که اذیتم میکنه اینه که درگیر خودم بودن خیلی وقت و انرژی میبره ازم. یعنی کردن فکرهای توی سرم تا ته، روزها و روزها و روزها لازم داره. هرچی بیشتر مینویسم، بیشتر تموم نمیشه. مدام میخوام با خودم باشم و بنویسم بلکه تمام شه. چی تمام شه؟
.
یک جرقههای کوچکی هم هست. خاطر اون جرقهها رو میخوام. جرقه هم خاصیتش اینه که زود خاموش شه. منم که عاشق اینکه ببینم اون لحظه که روشنه، چقدر روشنه. همه چی بازی نیست منصف. من میگم هست. تا من باهاش بازی کنم اونم با من بازی میکنه. یک سنگی رو بردار بنداز توی آب. همون انداختن توی آب، همون جرقه. همون دایرهها روی سطح آب و همون روشنایی جرقه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر