توی تاریکی یا حتی وقتی که چشمبند به چشممه، اگر چشمام رو سعی کنم باز نگه دارم اصلن راهم رو پیدا نمیکنم. کلافه و گیج و دیوانه میشم. به محض اینکه یادم میافته که حالا که تاریکه چشمم رو میشه که ببندم، انگار که پذیرش برای ندیدن همراهش میاد. دست و پا نمیزنم دیگه. انگار تنم میپذیره که قرار نیست بینایی رو مصرف کنیم. قراره دست بزنم، بو کنم، گوش کنم تا بفهمم کجا برم و چه کار کنم و قدم بعدی چیه. اون دست و پا زدن قبل از اینکه چشمم رو ببندم رو دوست دارم. انگار آدم هربار یادش میره. اون آخیش بعد از بستن چشمام رو دوست دارم. کلا من علاقهی خاصی به اون لبه دارم. یه ذره قبل. یه ذره بعد. یه ذره مونده به. یه ذره بعد از.
اون احساس کائوسی که انگار امکان نداره این تاریکی پیش رو درست شه. که ازش راهی بجویی. اما فقط یه کار خیلی کوچولو باید بکنی. نه. بهتر بگم، باید نکنی. باید از تلاش برای دیدن صرفنظر کنی. در اون لحظهی ناب انگار انسان جدیدی میشی که همهی راهها رو بلده. واقعا شگفتانگیزه این لحظه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر