۲۵ خرداد ۱۳۹۹

قبس


سالی یه بار تابستون ما با یه گروه از دوستانمون می‌ریم کمپینگ. بعضی‌هاشون رو واقعن همون سالی یک بار می‌بینیم. بعضیشون رفیق گرمابه و گلستانمون هستن.

چادر و آتش و کباب و آب و آفتاب و کتاب.

جایی که می‌ریم یه دریاچه پشت یک سدی نزدیک وینه. سه چهار روز می‌مانیم و مطلقن قطع از جهان پیشرفته و زندگی در حد نیازهای اولیه. خیلی برای روانم خوبه. این‌که با چه چیزهای کمی راضی‌ام، خوشحالم می‌کنه. این‌که یه پلیور دودی رو سه روز تمام تنم می‌کنم. این‌که می‌بینم واقعن خیلی از این چیزهایی که روزمره مصرف می‌کنم رو «لازم» ندارم بهم یه حال فروتنانه‌ی خوبی می‌ده که پس می‌شه و می‌تونم.

.

مامانم همیشه می‌گه چرا موهاتو شونه نمی‌کنی. در نظر خودم شونه می‌کنم اما با خودم فکر کردم چی می‌شه اگر واقعن چهار روز موهام رو شونه نکنم؟ موهام کمی بلندتر از شونه‌هامه و فر که نه اما تاب داره. در طی سه روز موهام چنان گرهی خورد که واقعن روز آخر ترسیدم که وقتی برگردیم باید کوتاهش کنم. فقط هم تقصیر شانه نکردن نبود. سه روز تمام حمام نرفتم. نه که جایی که می‌ریم کمپ، حمام نباشه. هست. می‌خواستم ببینم چی می‌شه اگر سه روز حمام نکنم. البته سه روز حمام نکردن واقعی که نبود، روزی سه چهار بار پریدم توی دریاچه‌ی یخ با دمای زیر بیست اما خب اون حالتی که آدم فکر می‌کنه، اگر یه روز صبح نره زیر دوش چی می‌شه و چه آسمونی به زمین میاد رو می‌خواستم با خودم بازی کنم. باید بگم هیچی نمی‌شه. موهام هم بیشتر و بیشتر گره خوردند و دردلاک طبیعی روی موهام تشکیل شد و تنها فرق همین بود. این روزها تمام کاری که کردیم این بود که آتش درست کردیم و هروقت گشنه و تشنه شدیم یه چیزی روی آتش درست کردیم و خوردیم و نوشیدیم و اوقات بیکاری یا به ابرها نگاه کردم یا کتاب خوندم یا به شعله‌های آتش خیره شدم.

.

یه لحظه‌هایی بود که فکر کردم نکنه زندگی من باید خیره شدن به شعله‌های آتش باشه؟

چون بنده‌ی این هستم که حتمن یه کار «مفید» بکنم، خیلی سعی کردم شعله‌های آتش رو برای خودم توصیف کنم. مفید هم که می‌گم امر نسبی در نظر بگیرین. یعنی کار ذهنی بکنم. کاری که مثلن خواستم انجام بدم این بود که به شعله‌ها نگاه کنم و سعی کنم به فارسی توصیف کنم چی می‌بینم. با خودم فکر کردم به طور سنتی توی فارسی می‌گیم رقص شعله‌ها. بد هم نیست واقعن. اما کامل اون شرحی نیست که می‌تونه باشه و من می‌خواستم که اگر خودم دارم به شعله نگاه می‌کنم خودم هم بتونم توضیح بدم به چی دارم نگاه می‌کنم. پیش خودم فکر کردم آتش با چوب چه کار می‌کنه؟ افعالش چی می‌تونه باشه؟ لغزیدن، افروختن، مکیدن، شناور شدن، وزیدن، درهم‌پیچیدن، لهیب زدن، شراره کشیدن، گداختن، احاطه کردن، نشستن، نوازش کردن، بلعیدن، ضرب گرفتن، رقصیدن؟ ای بابا. منم رسیدم به رقصیدن؟ بعد خواستم خیلی ظاهری به خودم بگم اون چیزی که می‌بینم چیه، گفتم فرم شعله‌ها فرم ارگانیکیه که با توجه به بافت و جنس چوب و تری و خشکیش و جهت وزش باد عوض می‌شه. خب. خسته نباشی. بالاخره این شعله‌ها با چوب چه کار می‌کنن که دست از نگاه کردن نکشیدی سه روز؟ نمی‌دونم. این رو می‌دونم که وقتی یه چوب تازه رو می‌ذاری روی آتیش و سطح پایین چوب آتش می‌گیره و آتش به تمام سطح زیرین سرایت می‌کنه و یه محیط بزرگی رو دربرمی‌گیره ، انگار هزاران انگشت آتشین بی‌تاب چوب رو می‌خاد در آغوش بگیره که پدرشو درآره.

ای چوب خر. خودت رو چرا سپردی دست آتش؟ هیچی نمی‌مونه ازت بدبخت.

قشنگ اما هست تا دلت بخاد. اشکال آتش افروختن از منظر چوب انداز این هم هست که آدم بس نمی‌تونه بکنه. این میون فکر هم کردم که عشق آتشین هم از اون تشبیه‌های تکراری که واقعن آدم از بس جاهای بد دیدتش، فکر می‌کنه خب چرت. بعد می‌ری سه چهار روز به شعله‌های آتش خیره می‌شی که فکر کنی شاید بیچاره‌ها بد هم نگفتن. یه شباهت سطحی و ناچیزی بالاخره هست.

.

دوتا جوری که تعبیر آتش رو توی یه اثر هنری دیدم و داشتم فکر می‌کردم چقد قشنگ کنه آتش رو نشون می‌دن، یکی یه تئاتری بود که نه می‌دونم اسمش چیه نه یادمه کجا دیدم اما یه المان صحنه‌ش باهام بود و اون جهنمی بود که با پارچه‌ی ابریشم ساخته بودن. فرض کنید شما فرم شعله‌های آتش، ریز و درشت و کوچک و بزرگ و زیر و زبر با پارچه‌ی ابریشم بریده شده بود. بعد آتش که برافروخته می‌شد از پایین به این پارچه‌های خفته یه بادی می‌زد که باعث می‌شد اون تکه از صحنه شعله بکشه. پارچه‌ی نرم نازک ابریشم همراه با بازی اون بازیگری که توی اون جهنم بود واقعن کمال آتش بود. اجراهای بد این ایده هم زیاده. مثلن این‌که پارچه‌ها رو بخای به زور رنگ آتش کنی. اون آبی و زرد و نارنجی رو واقعن بخواهی بازتولید کنی. اون کار احمقانه‌ست. اون اجرایی که من دیدم یه حسن خوبی داشت و حسن خوب و مناسب و تمومش این بود که شعله‌ها تنالیته‌های خاکستری بود و چون اون آتش، جهنم افکار بود. جهنمی بودن و برافروختنش یه چیزایی بود که در سر بازیگر بود. روی اون پارچه‌ها یک عالم چیز نوشته شده بود که من نمی‌تونستم بخونم اما می‌دونستم افکار جهنمی اون شخصه.

اون یکی آتش قشنگ، کاملن متفاوت با این قبلی، آتش جاندار میازاکیه. یادم نیست توی کدوم کاره. شعله‌های آتش کودکانه و شوخ و شنگ و شیطون زیر یه ماهیتابه یا قابلمه‌ی در حال جوشیدنه و  ناگهان بزرگ می‍شن و‌ یه تکه چوب یا زغال رو می‌بلعن و به سوختنشون ادامه می‌دن. گاهی هم یه تکه از آتش می‌پره بیرون. از جان‌بخشی بهش و قیافه‌ی کودکانه‌ای که شعله‌ها دارن و دهان گشادشون و رنگ و سرعت و زبانه کشیدن بی قانونش، بی حد و حصر خوشم میاد و بارها تماشاش کردم.

این دوتا نوک زبونم بود. حتمن یه چیزای دیگه‌ای هم دیدم اما یادم نیست. چیزی که می‌دونم دوست ندارم اینه که یکی سعی کنه جای این‌که جان آتش رو بکشه، ظاهر آتش رو نقاشی کنه. می‌فهمم از کجا میاد این احتیاج که اون رنگ‌ها رو بخای بازتولید کنی اما ننگ به نیرنگ اون کار.

.

ورای این گیر افتادن همیشگی در جزییات، بیرون بودن واقعن نعمتی بود که همه می‌دونستیم ارزون نیست و بالاخره به دستش آوردیم و کلن نوع دیگه‌ای از شادی رو غیر قابل قیاس با همیشه، بهمون داده بود. خودم بارها یادم آوردم که الان خونه نیستم. الان بیرونم. این‌جا بیرونه. من مجبور نیستم خونه باشم. هی یادآوری کردم به خودم و شعف عجیبی همه‌ی وجودمو دربرگرفت. روی چمن‌های بلند دراز کشیدم و به ابرا نگاه کردم. به دریاچه. به تپه‌های دور و بر و به آتش و به درخت‌ها و همه‌ی این‌ها رو با لذتی شگرف دربرکشیدم. از دراز شدن توی چمن‌ها هم سه تا کنه آوردم خانه. همه را قلی جراحی کرد و بیرون کشید. تا به حال سه کنه همزمان بهم نچسبیده بود. حتی با این‌که همیشه کنه یه دل‌نگرانی ملویی با خودش میاره که نکنه این بار چیزیم بشه، این بار یه جور ناباورانه‌ای حتی درباره‌ی کنه هم بد به دلم راه ندادم.

.

خانه که رسیدیم، احساس کردم واقعن بهتر از وقتی هستم که خانه رو ترک کردم. دوش گرفتم. موهام رو شستم و در کمال ناباوری گره موهام باز شد و تمیز شدم و مگر حمام نباید برای تمیز شدن باشه؟ آب گرم دوش هم بعد از چند روز آب یخ واقعن دلچسب بود.

نوشتم که یادم نره کلن این حال رو که چقد خوبه وقتی گرسنه‌ای بخوری، وقتی خوابت میاد بخوابی، وقتی گرمته شنا کنی، وقتی حوصله‌ت سررفته کتاب بخونی. وقتی شب و تاریک شد به آتش نگاه کنی. وقتی صبح خورشید سر زد و چادر گرم شد، بیدار شی و گیج و متحیر به بیرونی نگاه کنی که توی تاریکی شب فراموش کرده بودی، هست و نه تنها هست بلکه خیلی قشنگه.

حال مختصر و در عین حال بی نقصیه.

۲۰ خرداد ۱۳۹۹

محافظه‌کار ناچار و موعدنگه‌دار

یه وقتی یه کاری رو باید به یه تاریخی برسونم. کار می‌کنم می‌کنم می‌کنم اصلن نه می‌فهمم استرس اون کاره چیه نه می‌فهمم که وای حالا قراره ارائه‌ش کنم چی می‌شه. خوب می‌شه؟ بد می‌شه؟ غرق تولید می‌شم و ده روز مونده به موعد، حتی شب‌بیداری می‌کشم که کاره مدت معینی قبل از موعد مقرر آماده بشه. کار همیشه تموم می‌شه. تمرین می‌کنم ارائه رو. دوبار سه بار. چندبار. بعد بالاخره می‌شه یه موقعی که کار حاضره، فایلا حاضره، افکارم حاضره، حرفی که می‌خام بزنم می‌دونم چیه، می‌دونم چی می‌خام بپوشم، اگر جایی باشه که نرفته باشم همه‌ی راه‌ها رو بهش بررسی کردم، همه رو می‌دونم. همه چی مرتبه فقط یه مشکل هست. تا تحویل یا ارائه‌ی کار فرصت هست هنوز و زود ارائه کردن هم قدر دیر ارائه کردن در نظرم بی‌ارجه.

من چون همیشه نگران هستم و می‌ترسم آسمون به زمین بیاد، موعد کارها رو برای خودم شخصی، جلو می‌برم. بسته به حجم کار، سعی می‌کنم پنج ساعت، یه روز یا یه هفته زودتر همه‌چی رو تمام کنم. اون فاصله‌هه که بین تمام شدن کار و اجرا و ارائه هست، اون فاصله‌هه بدترین و پوچ‌ترین و بیهوده‌ترین اوقات منه. نه می‌تونم رو موضوع دیگه‌ای تمرکز کنم. نه می‌تونم تفریح کنم نه می‌تونم به کاره فکر نکنم. نه حتی می‌تونم معاشرت کنم.

خوبی آدمای دقیقه نودی از این جایی که من وایسادم و بهشون نگاه می‌کنم، اینه که این فاصله رو نباید زندگی کنن. الان بعد از این همه ور زدن، واضح و مبرهنه که من دقیقه نودی نیستم. از اینام که زود می‌رسن همیشه. از اینام که ده دور، دور یه بلوک قدم می‌زنم که زودتر از موقع، سر قرار نرسم. از این‌که در یک مکانی منتظر بایستم هم بیزارم. اما جور مضطربی که هستم بهم اجازه نمی‌ده طول بدم که به موقع برسم. کلن نمی‌تونم طول بدم.

اوقات نادری هم هست که تنظیماتم درست درمیاد. هم، وقت دارم قبل از یه اجرایی و هم، اون وقت بیش از حد طولانی نیست. می‌تونم برای خودم باشم و لازم نیست بیش از حد برای خودم باشم و همه چیز رو صدها بار دوره کنم. اوقاتی هست که همه‌چی درست از آب درمیاد، هم مجبور نمی‌شم دور یه بلوک راه برم هم مجبور نمی‍شم قدمام رو کند یا تند کنم. وقتی درسته همه چیز، اون مواقع، اون مواقع می‌خام خیلی شادی کنم. هی به خودم می‌گم برگرد ببین چه کار کردی که همه چیز درست از آب دراومد اما معمولن موارد شانسیه که باعث این دقت شده و من چون وقت پنچری در نظر گرفتم، وقت پنچریم مصرف شده ولی قضیه رسیدن به موعد مقرر نگران‌کننده نشده.

الان که اینو دارم می‌نویسم، از اون مواقع نیست. الان باز تا فردا عصر که ارائه‌ی کاره، هنوز انقدر وقت هست که بیام یه چیزی به فارسی بنویسم. الان بهترین وقت برای شلاق زدن به اخلاق کاریم در وبلاگه.

۱۹ خرداد ۱۳۹۹

امور ناپیوسته‌ست

یک. باز فارسی به واسطه‌ی چند تا اتفاق و حسن تصادف پررنگ‌تر شده تو زندگیم. بیشتر فارسی فکر می‌کنم و می‌خونم و می‌نویسم و احساس می‌کنم باید به فارسی یه فعالیتی انجام بدم. وقتی یاد فارسی نوشتن می‌افتم همین در حد نخودچی کشمش یاد این وبلاگ هم می‌افتم. هروقت هم می‌خام مراجعه کنم به وجهه‌ی ظاهریم یا لااقل اون ویترینی که بودم، می‌دونم این‌جا هست. هی صدبار می‌گم همون‌جور ملو و روزمزه نگه دار ببین چی می‌شه. خب؟ خب.
دو. تو این جهان طاعون‌زده‌ی کن فیکون؟ گفتم کن؟ گفت نکن. گفتم غلط کردی.
سه. چرا دارم می‌نویسم؟ تو طاعون که هرکدوممون یه گوشه‌ی دنیا افتادیم، به همت قباد (که سلام خدا بر او) معاشرت مجازیم با انجمن نسوان مرتب و منظم شد. هر هفته سه چهار ساعت معاشرت دلچسب می‌کنیم که کاش ورنیفته. با زوم. مرگ بر زوم کلن. اما این یه قلم زوم ورای سایر زوم‌هاست. واقعن خوبه و حبل فلانه. داشتیم حرف می‌زدیم و اونا سربه‌سرم گذاشتن که وقتی یه چیزی درباره‌ی خودم می‌گم خودم رو به نام می‌خونم. مثلن می‌گم لنا گفت لاله فلان کن. یه خورده فکر کردم دیدم همه رو دوست دارم به نام بخونم. یادم افتاد به یه نوشته‌ای مال ده سال پیش که برای مامانم نوشته بودم. مامان چه‌طوری مامان. خوندم و خودم دلم به حال دل‌نازکی منجر به اون حال سوخت. بعد فکر کردم بدبخت دست از این بدویت تاریخی کپک‌زده‌ت وردار و قشنگ بنویس دیگه. ببین چه خوبه دستت رو دراز می‌کنی و این نوشته هست. بنویس. در جملاتی که به هم وصل می‌شن و خلاصه و تنگ نیستن اندازه‌ی یه توییت. گفتم ئه؟ خباشه.
چهار. خبر قابل عرض به خواننده؟ بلتوبیای سابق بود که بود، بعد یه روز دیگه نبود، دیدمش. پارسال البته این اتفاق افتاد. بعد از یازده سال. همون‌جوری بود (و نبود). دیدنش هم قشنگ و هم دلخراش بود. پسرعموم رو هم که باهم بزرگ شده بودیم، بعد از دوازده سال دیدم. دیدن اون هم اشکی و قدیمی بود. همیشه فکر می‌کردم دیدن آدم‌ها بعد از سال‌ها فقط مال مردمه. فکر می‌کردم من همیشه آدم‌هام رو خواهم دید اگر بخام. یعنی اون‌جوری که  آسه برو آسه بیا می‌رفتم و می‌آمدم که گربه شاخم نزنه، فکر می‌کردم امکان نداره یه حالتی پیش بیاد که نتونم برم ایران (و سفر). 

طاعون رو بلد نبودم. 
مامان و بابام رو تابستون گذشته دیدم. لنا و سپ رو تابستون دوسال قبل. مرگ بر این فاصله‌ای که طاعون داره می‌کنه تو چشممون. مامانم دیشب گفت لاله فکر می‌کنی کی بیای ایران؟ با سنگدلی خاصی گفتم سال دیگه. او هم لابد فکر کرد عجب بچه‌ی سست‌مهری تربیت کردم. بعد خدافظی کردیم و منم یه خورده اشک فشاندم. فشاندن اشک رو طاعون از کنترلم خارج کرد. یعنی سابق این‌جور بود که اشک در مشت بود و نه در مشک. اگر شرایط مناسب بود به خودم اجازه می‌دادم بفشانم. الان اعلام خودگردانی کرده. حالا عیب هم نداره. آگاهم که علی‌رغم همه‌چیز حالمون خوبه و امن و امانیم. یه اشکی هم ما بفشانیم دیگه. مردم جانشون رو از دست دادن. بله بله می‌دونم. 
پنج. این حالا مثلن به حساب هندل زدن. تو این فیلمای صامت قدیمی ماشینای قدیمی رو با هندل روشن می‌کردن. جلوی موتور زانو می‌زدن و یه میله‌ای بود، به یه سوراخ ناپیدایی فرو می‌کردنش و می چرخوندن و می چرخوندن و می‌چرخوندن و ماشینه ناگهان یه تکون مهیبی می‌خورد و یه دودی می‌کرد و روشن می‌شد. اون. این نوشته به مثابه اون.