۹ تیر ۱۴۰۴

مرثیه‌ای برای یک دیدار

 نوشتن از چی؟ نوشتن از سردرگمی و پریشانی. از خفقان. بگذارید هواری بزنم. فریاد

.

قبل از جنگ و تمام این جنون و فروپاشی امروزمان، ماه فوریه دعوتنامه‌ی مامان و بابا را فرستاده بودم. در خیال خودم جوری محاسبه کرده بودم که آخر خرداد، تولد مامان وین باشند. با تجربه‌ی تمام این سال‌ها قاعدتا باید همه‌چی سر موقع می‌بود. نبود. وقت سفارت را در این سیستم نفرت‌انگیز مرکز هروی به سختی گرفتیم. دلالی رابطه با سفارت‌ها هم دکان دیگری است مشابه صدها دکان دیگری که به جای خدمات در ایران وجود دارد. سیستم بهینه‌ی تولید فشار برای مراجع و سردرگم کردنش و عدم پاسخگویی تا حد ممکن. مدل همیشگی «بیزنس خدمات» در سیستم فاسد جمهوری اسلامی. سامانه‌ی رنج افراد بازنشسته. بعد از اینکه بالاخره با بدبختی از موانع متعددی که «خدماتشان» جلوی پای ما گذاشت، رد شدیم و مدارکشان را تحویل دادند، سفارت درخواست پول و مدارک بیشتری کرد. علی‌رغم این‌که پول و مدارکی که در وهله‌ی اول خواسته بودند را جلویشان گذاشته بودیم. حساب‌هایمان را دوباره در بروکراسی اتریشی شفاف ارائه کردیم و سکه‌هامان را تا آخر دانه دانه پشت و رو کردیم و شمردیم که ارقام همه‌چیز چندبرابر حد لازم، با هم جور دربیاید و آمد بالاخره. وقتی هرکاری از دستمان می‌آمد انجام دادیم که بالاخره تولد مامان نه، ولی لااقل تابستان بیایند، باز هم سنگ جلوی پایمان انداختند؛ چون مشکلات کمی با حکومت خودمان داریم، اتریش هم خواسته بود که پدرمادرم برای سفرشان و دیدار من، مدارک زندگی خواهر و برادرم در ایران را نشان بدهند. یعنی خواهر و برادر من در ایران برای سفری که خودشان نمی‌روند، باید به سفارت اتریش مدارک زندگی و کار و تحصیل نشان بدهند که آن‌ها بدانند پدر و مادر من به خاطر گروگان‌هایشان به ایران برخواهند گشت. نفرت‌انگیز نیست؟ واقعا شما به یک سفیدپوست بگو همین کار را برای سفر انجام بدهد، ببین چه می‌شنوی. آیا چون وقاحت و دنائت از این خواسته می‌بارید، نکردیم؟ کردیم. هرکار گفتند، کردیم. کرامت انسانی.
مامان گفت اگر باز سنگی جلوی پایمان انداختند، همدیگر را در استانبول ببینیم. گفتم چشم.
همه‌ی کارها را کردیم. همه‌ی راه‌ها را رفتیم. 
منتظر.
جنگ شد. 
جنگ.
لحظه‌ی اولی که اسراییل زد، برای تولد مامان، همه‌ی خانواده از شهر خارج شده بودند. شیکسال. شاید برای همین باید مامان تولدش ایران می‌ماند؟ یافتن معنا در پوچی و بی‌معنایی.
.
سفارت در تمام طول جنگ پاسپورت‌های پدرمادرم را در کمدشان نگه داشت. یعنی اگر می‌خواستند هم، نمی‌توانستند از ایران در طول جنگ فرار کنند. باور می‌کنید؟ پاسپورت نداشتند پدرمادرم به خاطر اینکه پاسپورت‌ها را مرکز هروی به نمایندگی از سفارت‌ها از قبل قبض می‌کنند! چون مردم جز انتظار ویزا زندگی دیگری ندارند. یعنی مثلا ممکن نیست ناگهان در ایران جنگ شود و مردم مجبور به فرار از کشورشان بشوند. پاسپورتشان را مردم ماه‌ها لازم ندارند. در تئوری عرض می‌کنم: جنگ که نمی‌شود در کشوری که «قدرت اول منطقه» است. امکان ندارد. 
این زندگی‌ست که خامنه‌ای برای ایرانیان درست کرده. فاشیسم اروپا به جای خود، اما ذره‌ای از این گناه بر گردن کسی جز ضحاک نیست.
.
دیروز  پس از هفته‌ها انتظار، بالاخره سفارت بهشان تلفن کرد و گفتند بیایید. فکر می‌کنید بهشان پای تلفن گفتند چه خبر است؟ خیر. با امیدواری گرفتن ویزاشان رفتند سفارت. وقتی رفتند آن‌جا بالاخره فهمیدند پروسه ویزا تا اطلاع ثانوی در تعلیق خواهد بود. 
من جسته‌گریخته خوانده بودم که سفارت‌ها پروسه‌ی ویزاها را معلق کردند اما امید.
.
ممنون برای هیچی.
.
از جمهوری اسلامی به عنوان یک ایرانی، هیچ راه فراری نیست. شما هرجا باشی، جمهوری اسلامی شما را پیدا می‌کند و زندگی‌ت را به هم می‌زند. خراب می‌کند. رنج و ترور و فروپاشی را در تمام ارکانت فرو می‌کند. ظلم و فساد و کثافتش را به تمام عرصه‌های زندگی‌ت که با مشقت مرتب کردی، می ‌پراکند. بدیهی‌ترین حقوق انسانی را سلب می‌کند. زیر یوغ ستمش گلوی همه‌ی ما را می‌فشارد.
وقاحت محض. 
ظالم اصلی قایم شده. هنوز ریخت نحسش را از پستو بیرون نیاورده. چه جانورانی بر سرنوشت ما حاکمند.
.
خودم هم این سر دنیا شوکه شدم. واقعا علی‌رغم جنونی که در جریان بود، فکر می‌کردم ویزاشان را خواهند گرفت. زندگی در کنار سفیدپوستان گاهی این توهم را به آدم می‌دهد که «همه‌چیز درست می‌شود». هیچ‌چیز درست نمی‌شود. تا خامنه‌ای در گور انتخابی‌ش نشسته و به ما پوزخند می‌زند و برای دنیا با خرج ما قلدری می‌کند، چیزی درست نمی‌شود. زور ما به آن‌ها نمی‌رسد. این حرفم ناشی از توقع از «دیگرانی» برای براندازی نیست. آگاهم که نه اینکه سعی نکردیم، موفق نشدیم تا امروز. 
.
وقتی خبر را شنیدم، اشک‌هام مثل فواره‌ی پارک ملت.
واقعا فکر می‌کردم تا حدی از زورگویی جمهوری اسلامی خلاص شدم اما نه. پدرمادر، خواهر و برادرم را گروگان گرفته. سال‌ها پیش نا یک بار گفت، دوست دارم از ایرانی بودن استعفا بدهم. 
.
اشک‌هام را دیروز بالاخره پاک کردم. سعی کردم به روزم ادامه بدهم. امروز مامان گفت می‌خواستیم چای بخوریم، بابات گفت کلوچه‌هایی که برای لاله گذاشتی را بیاورم بخوری؟ گفت از شنیدن این جمله انگار آواری روی سرم خراب شد. گفت انگار فهمیدم واقعا نمی‌بینیم هم را. گفت حتی وقتی بالاخره پاسپورتم توی دستم بود نفهمیده بودم. از کلوچه‌ها فهمیدم. گفت حتی پروازی نیست که در استانبول ببینمت. گفت مطمئن بودم می‌بینیم هم را. فقط مکانش را باید معین کنیم. مطمئن بودم. صدای لرزانش که مطمئن بود. صدایش سرشار از رنج است. ضمن شنیدن این جمله‌ها، عینک آفتابی سنگر من است برای اشک‌هایی که در سوپرمارکت می‌ریزد.
از فکر غصه و گریه‌ی مامان، خشم روی غم؛ نفرت روی همه‌چیز سایه انداخته. لای اشک‌ها رفتم نقشه‌ی پروازهای لایو روی ایران را نگاه کنم. روی تهران چندین هواپیما در حال پرواز بود. کوه نور و دریای نور را دارند می‌برند کره‌ی شمالی یا روسیه؟ حتی فکر فرارشان هم یک خاصیت دلداری به خود دارد که بالاخره جنازه‌ی سنگین، فاسد و کثافتشان را از روی گلوی خسته و فرتوت ما برمی‌دارند. 

دریا دریا امید، اما نه برای ما.
.
همیشه کسی هست که زندگی سخت‌تری از ما دارد. آگاهم با تمام وجود که این بدترین ناراحتی نیست که از جمهوری اسلامی نصیب کسی می‌شود. اما قصد من از زندگی، شرکت در المپیاد رنج نبوده. این فقط گوشه‌ای از رنجیست که جمهوری اسلامی برای خانواده‌ی من و خانواده‌ی شما درست کرده است. 
.
وجود داشتن جمهوری اسلامی برایم فرسایشی هرروزه شده است. نفرتم هرگز این‌قدر نبوده که الان. صلح‌طلبی‌م برای مردمان کشورم هرگز این‌قدر نبوده که الان. خشم و ناامیدی هرگز تا این حد نبوده. از این‌که هر لحظه از خواستن و بودنم را در هر سطحی سرکوب کرده‌اند، بیزارم. هر روز به شوق دیدن خبر زجرکش شدن ضحاک خبرها را باز می‌کنم. 
چشم‌اندازی ندارم.
.
مقاومت.
مقاومت، امید نیست؛ تصمیم است.
.
گاهی ماندن، دیدن و روایت، خود شکلی از مقاومت است.

۵ تیر ۱۴۰۴

پسا-آتش‌بسی شکننده

 اولین واکنشم وقتی شنیدم آتش‌بس، این بود که بازدمم طولانی‌تر شد. برادرم در بدترین شب حمله، تهران بود. ساعت دوی شب مجبور به ترک خانه شدند. کابوس وحشتناکی بود. بازدمم تمام نشده بود که گفت تو خوشحالی از آتش‌بس؟ گفتم در بحران وجودی که از این فاصله تجربه می‌کنم، اجازه دادم به خودم از این بمب نمی‌ریزند روی تهران و ایران، نفس راحتی بکشم. گفت من خیلی ناراحت شدم. گفتم حق داری.

.
روز اول آتش‌بس، دوچرخه را برداشتم و زدم به طبیعتی که برای حالی که من تجربه می‌کنم بیش از حد زیبا و فریبا و خوشبوست. از همین هم عصبانی شدم. خشم. چقدر حرف‌هایی می‌زنیم درباره‌ی جنگ هشتاد سال پیش که به هیچ‌کدامشان از منظر معاصر عمل نمی‌کنیم در این کشور «زیبا»؟
.
در کانتکست آلمان و اتریش، وقتی اسراییل را نقد می‌کنی، به ثانیه‌ای در یک قایق با آنتی‌سمیت‌ها نشسته‌ای. واقعا نشسته‌ای. می‌بینی کسی که سر تکان می‌دهد، در خانه‌ش دفتر شعر اتاق گاز هفت میلیون یهودی را قاب کرده. ما نمی‌خواهیم با این اشخاص در یک جهان معنایی باشیم. جهان فقط همین دو قطب را دارد؟ هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که کریستین امان‌پور گفت، شما می‌توانید دوتا فکر متفاوت را در مغزت نگه داری؟ احساس می‌کنم کم‌کم بعد از هزاران کشته و گرسنه و بی‌خانمان و آواره از غزه، می‌توانی. باز باید تکستی بخوانی که هنرمندها در پیشروترین موزه‌های هنر معاصر وین کنسل شده‌اند چون زاویه فلسطینی را نشان دادند. گفته شده ما نمی‌خواهیم این تصویر یک طرفه باشد. یک طرفه هست. منتها جهت همدلی جنوساید در غزه. سکوت خیانت است.
.
اوین. 
اوین. 
هنوز به زندان اوین فکر می‌کنم. به انفجار. به ندانستن. به برداشتن گوشی و شنیدن صدای عزیزان پشت شیشه. هنوز نمی‌توانم درباره‌ی اوین، درباره‌ی اوین خودم بنویسم.
.
غم، فلج عاطفی، عذاب وجدان، خشم و ناامیدی.
.
 تماشای مردانی که عاشق حرف زدن درباره‌ی چکش نیمه‌شب در پرایم‌تایم اخبار هستند. 
.
کماکان در سوراخ موش. دو هفته است آفتاب ندیدی ضحاک. ترسوی بدبخت ویرانگر جنایتکار.
.
دیروز یک ایمیل گرفتم که فلانی قرار بود فلان‌جا لکچر بگی، نیامدی. دوبار پشت هم از روی ایمیل خواندم. تقویمم را نگاه کردم. نرفته بودم. درست می‌گفت. باورم نمی‌شد. به جای هرچیزی شروع کردم قاه‌قاه خندیدن. فکر کردم چرا زنگ نزدند؟ بعد خوشحال شدم که نزدند. اگر می‌زدند، در توانم نبود بحران را کنترل کنم. معذرت‌خواهی بلندبالایی کردم و افتخاری دیگر برای ایران و ایرانی.
.
با خودم فکر می‌کنم اگر سیزده روز جنگ صدای بمب را فقط در ویدیوها شنیدی، باید بتوانی صدای کسانی باشی که صدایی ندارند. ناتوانم. بیزارم از خودم.
.
با خودم فکر می‌کنم اگر پول مردم را موشک خریدی و اورانیم ساختی و قایم کردی و به مردم نمی‌گویی چه اتفاقی افتاده. منابع و ذخایر مملکت را به یغما بردی یا به باد دادی و کماکان با ماشین‌دروغ‌سازی، شب و روز پروپاگاندای «ما بردیم» تولید می‌کنی، باید کشور ما را ذره‌ای از جیزی که تحویل گرفتی، بهتر می‌کردی کثافت جنایتکار ویرانگر. در عوض هر صدایی را خفه کردی با زالوصفتی صدای زن زندگی آزادی را محبوس کردی در زندان‌های مخوفت. 
پانزده هزار زندانی سیاسی حداقل در زندان اوین هستند. بی‌شرف. از فاشیست‌های هشتاد سال پیش صدها قدم پیش‌تر رفتی به سوی ژرفای جنایت و کثافت. ظلم و جور به معنای واقعی کلمه. تفنگت روی پیشانی هر ایرانی.
.
زنان مملکت هوار زدند زن زندگی آزادی. کر شدی زیر خروارها خاک و بتن و تظاهر و پول‌هایی که پارو کردید از جیب مردم. چه کثافتی، چه بی‌رحمی و شقاوتی در ایرانی که ویران کردی می‌بینیم. «خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو». تباه‌ترین و سیاه‌ترین برگ تاریخ ایرانی. ستمگرترین ظالمان تاریخ پیش تو فرشته‌اند، خامنه‌ای منفور.

۱ تیر ۱۴۰۴

روز دهم جنگ

 صبح باز از کابوس بمب اتمی در تهران بیدار شدم. چند دقیقه‌ی اول که بیدار دراز کشیده بودم، سعی کردم خودم را آرام کنم که چیزی نیست. خواب دیدی. چیزی نشده. بین خودم و پیدا کردن ذهنم و برداشتن تلفنم. سیستمم که بالا آمد، باز یک فاصله‌ی کوچک انداختم بین خودم و تلفنم. می‌توانستم برش دارم. باز چند دقیقه تلفن را برنداشتم. چی ممکنه شده باشه دیشب؟

فرودو. نطنز. اصفهان.
.
.
.
در ساعات اولیه صبح هنوز نمی‌دانستم معنای این حمله‌ها این نیست لزوما که آلودگی تشعشعات رادیواکتیو. فکر کردم واقعا واقعا واقعا بیچاره شدیم.
خانواده را هم پیدا نمی‌کردم. با ترس از کابوس هم بیدار شده بودم، ناگهان افتادم در سرازیری با شیب تند مرگ. وحشت. ناتوانی. اشک و اشک.
.
هر ایرانی یک فروپاشی روانی.
.
به زنان نوشتم. نون بیدار بود. گفت پنیک کردی؟ زنگ بزنم؟ گفتم آره. بزن. زنگ زد و گریه کردم و به حرف‌هاش گوش دادم. گفت از سوشال بیا بیرون. فقط خبر واقعی را دنبال کن. سعی کرد بازی روانی جنگ را بهم بفهماند. سعی کرد بفهمم افسارم دست ترسم است. سعی کرد بفهمم هنوز چیزی نمی‌دانیم. 
نه این‌که حالا من در یک مکالمه تلفنی فهمیدم که روایت در مدیا چطور کار خواهد کرد یا مکانیسم سناریوسازی دیستوپیک چطور است، اما درسی که گرفتم این بود که سوشال را تخته کنم. کامل موفق نشدم. اما هربار هراس برگشت، نگاه کردم و دیدم خبر نمی‌خوانم. گفت تحلیل بخوان تا بفهمی. فاصله بگیر از واکنش‌های سطحی و احساساتی. 
سعی می‌کنم. واقعا برکت در این روزها و همه‌ی روزها، زنان.
.
تظاهرات وین طبق معمول. اگر دیده باشی، می‌دانی از چی حرف می‌زنم. منتها در کنارش همان ده نفری که با هم آشناییم را بغل کردن، که در این شرایط؛ غنیمت.
.
دوستان زیادی بهم گفتند که اصلا تصوری نداریم در چه روز و حالی. فقط برو و در کامیونیتی باش چون باقی مردم نمی‌فهمند در چه موقعیتی هستی. کاملا درست. از اینکه بعضی احمق‌ها از من ابله می‌خواهند برایشان متخصص امور خاورمیانه باشم، دیوانه می‌شم.
.
دیروز عروسی سو و جرج بود. معذرت‌خواهی کردم و نرفتیم. عکس‌های عروسی را لابلای نه به جنگ و تحلیل و گریه و زامبی روی سوشال دیدم. رقصم رو به اعماق بود. تصور چسان‌فسان برای عروسی ابزورد.
.
رفتیم لب آب. به ماهی‌ها نگاه کردم، به برگ درختان. بچه‌های بازی‌کننده در ماسه‌ها. اشک ریختم بغل دوستانم. بغض دارم دائم. روزهای پیش رو چطور کار کنم؟ چطور؟
.
تصاویر فردو خیلی غریب است. بمبی که در عمق منفجر می‌شود. چه چیزهایی را نمی‌خواستیم هرگز یاد بگیریم و گرفتیم. 
یک تصویری آمد بیرون، یک دایره سیاه که در وسطش دو دایره کوچک سفید مثل یک جفت چشم از عمق چاه به بالا نگاه می‌کند. بالایش نوشته بود خامنه‌ای. بیست سال برای برنامه‌ی هسته‌ای، زندگی ایرانیان را با قطعنامه و نفرت جامعه‌ی جهانی عجین کرد، یک معذرت از مردم نخواست. یک پیام نداد. چنین ترس مرگ. این بود دادار دودور قدرت اول منطقه. چهل سال زر زر به بهای رنج میلیون‌ها ایرانی. هر ایرانی هرکجای جهان، به نوعی. نه این‌که من ندانم چه فسادی و چه دروغ‌ها و رذالتی پشت حکاممان، اما تماشای این‌که این زوری که به ما گفتند، چقدر پوشالی و توخالی بوده، دردناک است.
.
مامانم هم خیلی گریه کرد امروز. گفت شوک شدم. مادرم. باور نمی‌کرد چنین خفتی. چقدر دروغ گوش کردیم؟ خیلی خوب که ایران در منطقه نمی‌تواند خونخواری کند، اما ذلت و خفت و رفتار کثافت‌هایی بدتر از خودشان هم تلخ‌تر از زهر. 
.
در خبرهای اتریشی، پایان نظامی و هسته‌ای ایران را گزارش کردند. معتقدند برای برنامه‌ی هسته‌ای سال‌ها به عقب رانده شده و تنگه‌ی هرمز؟ بیچارگی‌های بیشتر. یعنی دعوت به جنگ تن‌به‌تن. نه مثل ابی و لاورش. مثل جنگ واقعی. سال‌ها ظلم و سرکوب و فساد و تباهی و در نهایت خفت و ذلت در گودال. گودال‌های فردو نمی‌تواند نمادین‌تر از این باشد برای گور عمیقی که برای خودشان به بهای زندگی ما کندند.
.
خشم و نفرت و بیزاری.
.
غم.
.
یک زنی در تظاهرات برلین پلاکاردی دستش گرفته بود که Don’t woman life freedom us you murderers و واقعا در این لحظه نمی‌توانم ببینم شعارمان را هم می‌خواهند از چنگمان دربیاورند و ابزار سرکوب و کشتار و جنگ‌طلبی و جنایتشان بکنند. 
کاربرهای زیادی نوشتند: «می‌خواستیـم، می‌خواستیــم مثل این روزو نبینیم که دیدیم که.»
.
ایرانیان ساکن ایران. ایرانیان دیاسپورا.
.
بمب برای صلح دیده بودید؟
از بمب برای صلح برای من عجیب‌تر امروز گزارش پنتاگون بود. خایه‌مالی و ثناگویی ارتش برای ترامپ. برای یواشکی‌ترین و غافلگیرانه‌ترین و بزرگ‌ترین و چرب‌ترین بمب‌های سوراخ‌ساز. هلهله‌ی نتانیاهیو. شرم نیابتی از جنگ‌طلبی این مردان دیوانه. ابزوردستان.

۲۹ خرداد ۱۴۰۴

جسته‌گریخته از فرسایش جنگ

 یکی از اشخاصی که گاهی در سخنرانی درباره جنگ جهانی دوم و در کانتکست به خاطر آوردن نام می‌برم، نوجوان وینی به نام کورت متزای است. کورت یهودی بود و در زمان جنگ از مدرسه رفتن محروم می‌شود. با چندتن از دوستانش در یک زیرزمین در منطقه دو شهر وین قایم می‌شوند و چندساعت قبل از ورود ارتش سرخ به وین و پیروزی متفقین به طرز وحشتناکی سلاخی و کشته می‌شوند. کورت یک خواهر دوقلو به نام ایلزه داشته که در بمباران وین کشته شده و پدرش در آشویتش جان سپرده. تا اینجا کورت مثل صدها جوان و نوجوان وینی‌ست اما کورت یک دفتر خاطرات دارد. در دفتر خاطراتش، مثل آنه فرانک روزشمار جنگ و پنهان شدن را مکتوب کرده. یکی از خاطراتش از روزی‌ست که به انجمن فرهنگی رفته و ستاره زرد داوود را گرفته که قیچی کند و به لباسش سنجاق کند. ستاره داوود را روی پارچه در مقیاس عظیم چاپ می‌کردند و اشخاص شش سال به بالا باید ستاره را به لباسشان سنجاق می‌کردند. کورت می‌نویسد: «من ستاره را دوست دارم. وقتی ستاره روی آستینم است همه به من در خیابان خیره می‌شوند.» زندگی روزمره‌ی کورت تاریخ و خاطراتی‌ست که ما از آن روزها می‌دانیم. ننوشتن فراموشی‌ است.

 .
امروز روز هفتم جنگ ایران و اسراییل است. 
من ساکن وین هستم. خبر جنگ به اندازه وقتی که گرگ گوسفندهای چوپان دروغگو را درید برایم غیر قابل باور بود. ما هم به پروپاگاندای جمهوری اسلامی مصون نیستیم. عوضش امنیت. من باور کرده بودم که این‌ها فقط زرزر است و پس از چهل سال مرگ بر امریکا و مرگ بر اسراییل هرگز جنگ ایران و اسراییل را نخواهم دید. جنگ را دیدم. دفعه‌ی دومم است. ظاهرا واقعا ما جای «جالب» تاریخ هستیم. اگر یک چیز ما را نجات بدهد، شوخی‌های خاورمیانه‌ای با مرگ است.
.
خانواده‌ام جز آن دسته تهرانی‌های سعادتمندی هستند که خانه‌ی (فعلا) امنی خارج از تهران دارند. جنگ که شروع شده بود در آن خانه که تا پیش از این شغل اصلی‌ش تفریح بود جمع شده بودند که تولد مامان را جشن بگیرند. جشن.
روزهای گذشته مثل فیلم سوخته از جلوی چشمم رد می‌شود. موشک‌ها، پهپادها، دود، بمباران، ترافیک، بی‌پناهی، هرج و مرج. ترس. ترس. 
.
دیروز و پریروز کار کردم. هرجا شد تلفنم را بالا بردم و به صفحه‌ش خیره شدم. صدای موشک و بمب و انفجار از توی تلفن پیچیده در گوشم. دوستان سرآسیمه، سراغ گرفتن و حاضرغایب دوست و عزیز و فامیل و رفیق. لحظات غریب باور کردن ابزورد بودن زندگی که مجانین حاکم برایمان درست کردند. دلداری به دیاسپورای ایرانی. همدلی. از تلفن به روبرویم نگاه کردم. موزه سرپا، تابلوهای نقاشی، دفتر خاطرات کورت متزای و ستاره‌ش در یادداشت‌هایم که در سخنرانی بعدی حرفش را بزنم. 
هر روز فقط کارهای ضروری را انجام دادم و از موزه بیرون زدم. لحظات مختصری فقط کاری که روبرویم بوده را انجام دادم و بعد بیرون. بیرون؟ بیرون امن، زیبا، بهاری، صدای پرندگان، عطر درختان زیرفون. عکس ساختمان صداسیما. بمب‌ها در پای کوه‌ها، خیابان مدرسه‌ام زیر آب رفته. آب و آتش و انفجار واقعی. نه روی اخبار. در تهران. تهران. 
آیا خانه‌هایمان در تهران را باز خواهیم دید؟
.
با خانواده خیلی سریع به این نتیجه رسیدیم که از طرف من «خوبین؟» «کجایین؟» آن‌ها را کلافه می‌کند و از طرف آن‌ها «نگران نباش» من را. صبح‌ها می‌پرسم صبحانه چی خوردید؟ اضطراب می‌گوید، نکند نتوانم همین سوال را بپرسم بعدا چون قحطی؟ با هم شوخی می‌کنیم. هم را می‌خندانیم. می‌گویند موقع پیاده‌روی موشک دیدیم (احتمالا خورد به لویزان) موشک. موشک. موشک!
.
به حمید زنگ زدم، برای یک نمایشگاه صنعتی پاریس بود. ساکن لیسبن است. گفتم چطوری؟ گفت جسمم این‌جاست. گفت اینجا اف سی و پنج تست می‌کنند و ناگهان صدای جت در تلفن پیچید. گفت نمی‌توانم حرف بزنم. خودم از صدای هلی‌کوپتر و آژیر آمبولانس همینم. به پروانه نوشتم چطوری؟ گفت داغون مثل همه. به آفتاب. به آهو. زنان تپه‌های فرحزاد به جای خود. زنان هر لحظه. از خانواده هم خبر داریم. به اغلب دوست و رفقا نوشتم در امان باشید. دوستتون دارم. از دوستانی که از تهران خارج نمی‌شوند معذرت‌خواهی کردم که بهشان فشار آوردم که خارج شوند. پای تلفن فرسایش و عذاب و زجر.
.
لنا روز دوم یا سوم برگشت تهران. از اضطراب خاطرم نیست کی. روزها در هم ذوب می‌شود. باید به لعبت گربه‌ی شقایق رسیدگی می‌کرد. باید کارهایی در تهران می‌کرد. در راه برگشت هشت ساعت توی راه بود. راه چهل دقیقه‌ای. هر لحظه می‌ترسیدم از روی پل صدر و یا تونل نیایش یا اتوبان بابایی خبر بمب بشنوم. منطقه‌ی سه را خالی کنید. منطقه‌ی سه. گفتیم چه وقاحتی. خانه و زندگی و کار رفقا و خاطرات تهران. هنوز به قدر کافی از این عصبانی نبودیم، گفتند تهران را خالی کنید. مگر تهران خالی داریم؟ 
.
هر روز صبح منتظر خبر مرگ ضحاک. زجر ضحاک.
.
دیاسپورا در هماهنگی تظاهرات در وین می‌لنگد. همه با سر در عذاب بازماندگی و در عین حال نگرانی هر لحظه برای خانواده و دوستان. کاری که فعلا می‌کنیم دلداری به هم است. وقتی بمب به خیابان خانه‌ی عزیزان خورده، نتوورک فعال می‌شوند و سعی می‌کنند با روابط در تهران و شهرستان خبری از خانواده به دست بیاورند. 
من هم چندبار چون هنوز خانواده‌م آنلاین بودند، توانستم خبر بگیرم. به عزیزان نگران و از خانواده‌های بی‌جا شده در سرتاسر ایران. هربار موفق شدم تا این لحظه که خبر سلامتی بگیرم. امیدوارم همین‌طور در خبر سلامتی بمانم. این بهترین کاری‌ست که تا این‌جای جنگ انجام دادم. شب تظاهرات است اما خبرش زیر اخبار دیگر گم شده. باز همان دعوای همیشگی دیاسپورا که ما عقایدمان با هم فرق دارد. تصور این‌که بروم تظاهرات و کسی شعاری به نفع جنگ بدهد، دیوانه‌ام می‌کند اما می‌خواهم بروم با چشم خودم ببینم. 
.
تحلیل خواندن. 
هراس.
خبر دیدن.
اضطراب.
.
ترامپ.
نتانیاهو.
پوتین.
حتی مرتس آشغال گفت، نتانیاهو کار کثیفمان را برای ما انجام می‌دهد. این مردان این‌طور پشت هم هستند. کار کثیف یعنی بیرون کردن خانواده‌های ما. کشتن مردم. 
خامنه‌ای. 
خامنه‌ای از توی بانکر خط و نشان می‌کشد و جنایت می‌کند. درون و برون مرز. آخوندها از سطح زمین ناپدید شدند. هیچ خبر مرگشان نمی‌آید. 
.
هر لحظه یکی از مجانین سیاست برای سایرین چاقو می‌کشد. چاقویی که فقط به تن مردم می‌خورد. 
.
حرف‌های پرستو فروهر را می‌خوانم. دادخواهی. دادخواهی. زن زندگی آزادی. صدای جنگ چه انجامش و چه تحلیلش حداقل در روزهای اول پر از مردان است. صدای مردها. 
.
احساس می‌کنم در باطلاق خبر جنگ فرو می‌روم. تلویزیون روی یکی از شبکه‌های خبری خارجی‌ست، بین بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان و الجزیره سوییچ می‌کنم، روی لپ‌تاپ بی‌بی‌سی فارسی، روی تلفنم بین تلگرام، بلواسکای، توییتر و اینستاگرام و واتس‌اپ و سیگنال.
تا به حال روزی صدبار به کانال وحیدآنلاین نگاه کردید؟
.
نوشته‌های دیگران یا عصبانی‌ام می‌کند یا به گریه‌ام می‌اندازد. 
.
نیما می‌گوید خودم خوب بودم اما دیشب یکی از بچه‌ها حرف زد شروع کردم به لرزیدن. گفت احساس می‌کنم از درون دارم دچار فروپاشی می‌شم. فروپاشی.
.
پدرمادر س تهرانند. سفر رفته بودند و دیدار تازه کنند بالاخره پس از زن زندگی آزادی برای اولین بار. س فقط گریه. بالاخره پناهنده شدند به شمال ایران. پرواز برگشتشان کنسل شده. پرواز. نقشه هوایی منطقه را دیدید؟ آیا اتریش شهروندانش را از ایران خارج می‌کند؟ س فارسی هم نمی‌تواند بخواند. برایش سعی می‌کنم خبرها را آپدیت کنم.
من در سیاهی و ناامیدی و وحشت هستم. اضطراب. کابوس. گاهی بی‌حس می‌شوم. بی‌حسی آرامش‌بخش است. 
.
آخرین کابوس امروز صبح: در تهران بمب اتم زدند، من دنبال این هستم که ببینم تشعشعات به اَمنِستان خانواده‌ام می‌رسد یا نه؟ در خواب جغرافی‌م خوب نیست و فواصل را بلد نیستم. سرآسیمه، آشفته، گرمازده، از خواب بیدار می‌شوم. صدای موتور پرگاز از پنجره. احتمالا صدایش برای من در خواب الهام بمب اتم بوده. موتور دور می‌شود و صدای پرندگان جایش را می‌گیرد. ساعت چهار و نیم صبح است. وحیدآنلاین را چک می‌کنم. پرایم‌تایم امریکا موشک‌پرانی می‌کنند بی‌شرفان.
حاضرغایب می‌کنم. لنا هم بدخواب و بیدار است. جسته‌گریخته تکست می‌دهد. قلبم فشرده است.
به هم دلداری پوچ می‌دهیم. جان و مالمان دست جنایتکاران تاریخ است.

۷ فروردین ۱۴۰۴

تپه‌های فرحزاد

 یک خوابی دیدم چندوقت پیش که بی اجاره و اجازه بعد از چندهفته هنوز در سرم زندگی می‌کند. خواب هم دوست ندارم زیاد در ملاعام تعریف کنم چون جاهایی از روح و روانم را نشان می‌دهد که گاهی سعی می‌کنم بپوشانم. اما این خواب عجیب و جالب بود و مشابهش را هیچ‌وقت ندیده بودم. کماکان روزهای زیادی‌ست که باید بهش فکر کنم. خواب دیدم یک مردی روی مبل پذیرایی نشسته و من نمی‌شناسمش. من بچه بودم و بازی می‌کردم. از مامان سین پرسیدم این آقا کیه؟ گفت پدرته. هم ناامن شدم از فکرش و هم کنجکاو. نگاهش کردم. هم ناآشنا بود هم آشنا. هم قشنگ بود و هم شبیه چندتا مرد عزیز زندگی‌م بود که تقریبا هیچ رابطه نزدیکی باهاشان نداشتم که بخواهند پدرم باشند. لرد وِیدار… دارک ویدار ایز دت یو؟ 

مردی که پدرم بود در خواب، با من حرف نمی‌زد. مشغول بزرگ‌ها بود اما او هم متوجه من بود. یک پایش را انداخته بود روی پای دیگرش. طوری که مردهای متشخص فضا اشغال می‌کنند. قشنگ بود. موهای پرپشت سیاه داشت. چشم‌های نافذ و لبخندی که به من می‌گفت من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی. غریب و آشنا.
دیشب داشتم با بابام ویدیوکال می‌کردم و به موهای برفی‌ش نگاه کردم. دلم خواست دست ببرم لای موهاش. موهای بابا هم خیلی پرپشته منتها سال‌هاست سیاه نیست. مامانم کجا بود؟ خواهربرادرم چی؟
.
احساس می‌کنم شانزده سال بعد از مهاجرت، با یک بحران هویتی جدیدی مواجهم. بخشی‌ش مربوط به تبعید ناخواسته‌ست. نمی‌دانستم موقعی فرا می‌رسد که ایران نخواهم رفت و بدانم که نخواهم رفت. فکر می‌کردم همیشه می‌توانم برگردم. الان احساس نمی‌کنم می‌توانم.
.
درباره‌ی «زنان» هیچ‌وقت این‌جا ننوشتم. زنان گروهی از دوستانم هستند که شامل ما پنج زن است که هرکداممان یک‌جای دنیاییم. از کووید به بعد در دوران ناامنی و بی‌ثباتی پندمی مرتب شروع کردیم به زوم. همه‌مان از دوران وبلاگ همدیگر را می‌شناختیم و در لایه‌های مختلف تعامل داشتیم اما بعد از کووید با چسب گار، این گار دانا، همه به هم نزدیک‌تر شدیم. 
امروز، از جایی که هستم، نمی‌توانم روزی را تصور کنم که با «زنان» ننویسم. برای مایی که مهاجر نسل اولیم، digital intimacy بخش مهمی از روابطمان را شکل می‌دهد. تصویرش از بیرون شخص تنهایی‌ست که به تلفنش لبخند می‌زند. زنان، بیشتر از هرکسی خنده و گریه‌هایم را در سال‌های گذشته دیده و ‌شنیده‌اند. از هم یاد گرفتیم، رادیکال با هم مهربان بودیم، خواهری کردیم.
 در جهان واقع اگر خوش‌شانس باشم زنان را سالی یک یا دوبار می‌بینم. گاهی یکی‌دوتاشان را بیشتر اما کلا می‌شود گفت که با هم در قلمرو مجازی هستیم. گاهی برای هم پادکست می‌گذاریم. تفاوت ساعت‌ها و ریتم زندگی و روزها اجازه نمی‌دهد بدن‌هایمان همزمان تجارب یکسانی داشته باشند. زنان، بغل امن برای بحرانی‌ست که تجربه می‌کنم. بحران هویت؟ بحران میانسالی؟ بحران تبعید؟ بحرانی که نخواهم نوشت؟
زنان اشک‌هایم را بارها پاک کردند. احساس تعلق. خانواده‌ی دیاسپورا. 
نمی‌دانم چطور شد که متوجه شدم احساس می‌کنم هم ایرانی هستم هم اتریشی. هم ایرانی نیستم هم اتریشی نیستم. خانه؟ خانه‌ی تنم وین، خانه‌ی خاطراتم تهران. خانه‌ی بی‌مکانی‌م، زنان.
زنان هرکدام به دلیلی در تبعید ناخواسته هستند. وقتی تازه آشنا شده بودیم، نمی‌دانستم من هم در تبعید خواهم بود. فکر می‌کردم زندگی من طوری خواهد بود که بتوانم برگردم. گمان می‌کنم در سه چهارسال اخیر متوجه شدم که نمی‌توانم. واقعا نمی‌توانم. واقعا واقعا نمی‌توانم. نمی‌خواهم.
.
در کشوی پاسپورت‌ها را باز کردم و پاسپورت ایرانی‌م را برداشتم که نگاه کنم، دیدم باطل شده. انگار می‌دانستم پاسپورت را مصرف نخواهم کرد اما اینکه ندانم مدت‌هاست باطل شده برایم تکان‌دهنده بود. انگار با یک گلوله‌ی ویرانگر (فارسی گرل. هاها) کوبیده باشند به تصورم از برگشتن به ایران و در تهران بودن. تصویر: رفتن به سفارت ایران در وین؟ نه. نخواهم رفت. مگر در تظاهرات زن‌زندگی‌‌آزادی باشد که مشتم را بالا ببرم. نه. 
من نمی‌دانستم این لحظه برایم – برای من هم مثل زنان فرامی‌رسد که فکر کنم نمی‌توانم… نه نمی‌خواهم برگردم. اما… اما… 
.
ما هفت سال پیش آخرین بار ایران بودیم. نشستن پروازم در تهران. بیرون آمدن و آن شیشه‌ها بین ما و خانواده تا رسیدن چمدان‌ها. شوق و انتظار پشت شیشه. می‌تواند یک پرفورمنس برای duration انتظار باشد. هوای خشک تهران. نفس کشیدن هوای خشک و دودی تهران. تهران زشت عزیزم. شاید دفعه سومی که از وین رفتم تهران، وقتی بالای ایران پرواز می‌کردیم فکر کردم اوه واقعا ایران کویر است؟ خشک. صدام می‌رفت همیشه روز دومی که تهران بودم. تارهای صوتی نازپروده‌ام.
.
پناه؟ زنان.
پناه جستن؟ به زبان فارسی.
.
به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد؟* نه با صدای تظاهرات، با صدای گلنار وقتی در آکادمی می‌خواند. با اشک.
.
«شاید چیزی نشه اگر برگردی ایران.» «تو که کاری نکردی.» «چیزی نیست. بازجویی نیست» «ما رفتیم هیچی نشد خیلی خوش گذشت» «برو» «بیا» 
نه. 
نه.
خواهرانم. زنان چی؟ می‌خواهم اگر نه با زنان، که وقتی برگردم که بدانم زنان هم می‌توانند. زنان همه از من شجاع‌ترند. خواهری در حداقل خود. خواهری در حداکثر خواهری.
خواهرم چی؟ صبح‌بخیر را نوشتی امروز؟
.
مادرپدرم اگر از دیوارهای بلند ویزا رد شوند، تابستان این‌جا خواهند بود. خواهر و برادرم نه. دلتنگم. 
دلتنگ رفتن به خاطراتم هم هستم. دوست دارم در خیابان‌هایی که بیست ساله بودم راه بروم. دوست دارم زنان بی‌روسری در شهرم ببینم. دوست دارم با زنان موتورسوار بای‌بای کنم. دوست دارم لابلای شلوغی و همهمه‌ی ایرانی‌ها باشم. بیشتر از همیشه دوست دارم فارسی حرف بزنم و فارسی بنویسم. انگار که یک لاله‌ی فارسی و یک لاله‌ی اتریشی در هم ادغام شوند. انگار آن لاله‌ی فارسی که بودم بالاخره برسد به این لاله‌ی اتریشی که سعی کردم بشوم. دوست دارم مثل دو لایه‌ی شفاف تصور کنم خود گذشته و خود حالم را. دوست ندارم هیچ‌کدامش را پس بزنم. هم آن هستم هم این. یک نقل قول محبوبی از یونگ هست که می‌گوید زندگی تا چهل سالگی تحقیق است. 
.
دوست دارم با تناقض و دو-چندگانگی و کمال همدلی با این دو لایه از زندگی‌م دنبال باقی راهم بگردم. 
.
«لاله این مرد پدرته.» پدرم؟ من یک پدر این شکلی دارم؟ پدرم درباره‌ی هویتم است؟ از خواب که بیدار شدم با کنجکاوی بیدار شدم. با میل دست زدن به صورت آن «پدر» در خواب. کنجکاوم. کندوکاو دوست دارم دکتر. کندوکاو.

*مامان شوخی کردم مامان. دختر داری مامان. دوستت دارم مامان.

۱۸ اسفند ۱۴۰۳

Œuvre شخصی گمراه راه آزادی

خودم رو خیلی گمراه به یاد میارم وقتی به اوایل مهاجرتم فکر می‌کنم. گمراه. ترسیده. ناامن. گیج. پرت. ظاهرنگه‌دار. چرا حالا سعی می‌کنم خودم رو  به یاد بیارم وقتی انقدر دردناک است. مجبور نیستم. 
احساس می‌کنم باید بفهمم. دوست دارم بدانم چه راهی آمده‌ام. لذت هولناک تماشای دره.
خودم را خیلی در جغرافیای این شهر به یاد میارم. خودم را با وسایلم به یاد میارم. با دو تا چمدانی که روی سنگفرش می‌کشیدم و گل‌های مگنولیا لای چرخ‌هایش دیوانه‌م کرده بود. می‌دانم چقدر گل‌های مگنولیا رمانتیک است. برای همین یادم مانده ظلم پیچیدنش لای چرخ چمدان. دو تا کیف چرمی صد در هفتاد که نقاشی‌هام را توش تپانده بودم. رنگ‌هام. قلموی محبوب کمرشکسته‌ام که هنوز دارم. احساس می‌کنم باستانی هستم وقتی به آن گذشته فکر می‌کنم. وقتی به یادم می‌آید چه اطمینانی داشتم از «بزرگ بودنم» وقتی بیست و پنج ساله بودم و تازه و غریب در این شهر.
مادرم. مادرم مدام پست می‌فرستاد. هیچ‌وقت خانه نبودم وقتی پست‌چی می‌آمد در خوابگاه. باید سوار ترام می‌شدم می‌رفتم ایستگاه پست و بسته‌ی زرد ده پانزده کیلویی «پست ایران» را با خودم می‌کشاندم تا خانه. اغلب از دیدن دست‌خط مادرم اشکی می‌شدم. باز می‌کردم، آلو و آلبالوخشکه و پسته و زعفران، باز می‌کردم کتاب‌هایم، وسایل نقاشی، باز می‌کردم پتوی گلبافت. پتوی گلبافت هفده ساله را پارسال با یک برنامه‌ی اشتباهی توی ماشین شستم و نرمی‌ش از بین رفت. گریه کردم برای پتوی گلبافت. برای پتو نه. برای آن خودم گریه کردم که هنوز آلمانی حرف نمی‌زد. برای مادرم که ‌پتو را تا کرده بود در بسته‌ی پست و از تهران فرستاده بود وین. چون لابد در وین پتو نیست. پتو هست. بغل نیست. ماه‌های اول مهاجرت فقط با پتوی گلبافت می‌خوابیدم. ماه‌های اول هر شب بعد از نوشتن مشق‌ها گریه می‌کردم. هر شب. برای ناآشنا بودن زندگی. برای اینکه مدام نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. برای طولانی بودن و کشدار بودن آموختن زبان نو و برای اینکه می‌دانستم چه می‌خواهم اما نمی‌توانستم، برای این‌که نمی‌فهمیدم مردم اطرافم چه می‌گویند. هیچ رفرنسی را نمی‌فهمیدم. در تمام مکالمات عقب بودم. برای غریب بودن. برای نمره‌های افتضاحم در دانشگاه خیلی گریه می‌کردم. برای نفهمیدن. برای تمام مزه‌های ناآشنا. برای مغازه‌های بسته‌شده ساعت شش بعدازظهر.
.
پارسال اولین توستری که این‌جا خریدم، را بالاخره دور انداختم. دور انداختنش برایم مثل کندن از خودم بود. مدتی روی کپه‌ی اسباب و اثاث الکتریکی در محل جمع‌آوری زباله بهش خیره شدم. چند خانه عوض کرد این توستر با من؟
یک هم‌خانه‌ی امریکایی داشتم وقتی خریدمش. شام و ناهارمان را تست می‌کردیم. یکشنبه‌ها که دلش برای خانواده‌ش تنگ می‌شد پنکیک درست می‌کرد. می‌گفتیم توستر رفته کلیسا. از پنکیک‌ها فهمیدم احتمالا غذا من را هم به چیزی وصل می‌کند. نمی‌دانستم نام آن چیز احساسات است. مطلقا بلد نبودم خودم را مستقیم به پریز احساساتم بزنم. غذا هم بلد نبودم درست کنم آن‌چنان. غذا پختن را همان سال‌ها آهسته آهسته یاد گرفتم. اول سخت‌ترین و مهم‌ترین غذا – دلمه‌ی برگ را به خودم یاد دادم. هنوز هم برایم پختنش یادگار و ادای دین به مادرم، عمه‌سوسنم که او هم مادرم است و مامان‌مولی بود. لنا (با این‌که چندوقت پیش گفت باورت می‌شه من هرگز خودم دلمه‌ی برگ نپختم؟ همیشه برایم پختند) تمام این زن‌های عزیزم انگار بندانگشتی هستند توی قلبم و در دلمه‌ی برگ زندگی می‌کنند. عشقشان را در تنهایی خودم بارها و بارها لای برگ مو پیچیدم و نگه داشتم. صدای خنده‌ها و رقص و مهمانی‌های خانوادگی و بوی عرق و ویسکی از لیوان‌ها، بوی زعفران و زرشک و کباب و آتش. همهمه و شلوغی که بارها خودم را در میانه‌ش سرخوش پیدا می‌کردم. وقتی ناگهان یک کدامشان سفت بغلم می‌کرد فقط چون در همان لحظه داشتم از جلویشان رد می‌شدم. عشق لبالب. دلمه، من را به آن سرخوشی و لبریز شدن وصل می‌کرد. توستر به زندگی دانشجویی‌م.
.
سبزه کاشتم. تب دارم. دیروز گرم‌ترین روز سال بود. بهاری. صدای پرندگان. سبزه‌هام جوانه زده‌اند. من توی تخت کتاب «رفقای من» هشام مطر توی دستم. اشکم غلطید روی گردنم تا پشت سرم پای ریشه‌ی موها لغزید. خالد. طفلک خالد. مصطفی. فکر کردم برای خالد گریه می‌کنی؟ برای هردومان. برای تلفن کردن با ایران و با لیبی. برای حرف زدن و نگفتن. برای راز. برای دوری و دلتنگی.
.
فروغ کشاورز در یک جستاری درباره‌ی جوانی نوشته بود جوان آن چیزی‌ست که ما قبلا بودیم. همیشه قبلا. 
خیلی خوب این حرف را می‌فهمم. وقتی رسیدم وین، فوق لیسانسم را در تهران گرفته بودم، کار کرده بودم، قلبم را داده بودم برایم چندباری بشکنند، احساس می‌کردم در عمق بزرگسالی هستم. به قول نمی‌دانم کی، جوانی را برای جوانان هدر می‌کنند. الان که به عقب نگاه می‌کنم فکر می‌کنم چقدر خام و جوان بودم. فکر می‌کردم در «پیری» مهاجرت کردم چون دانشگاه رفته بودم در ایران. جوانی جالب است. آدم بی‌مهابا به خودش می‌گوید پیر. 
الان وقتی کسی را می‌بینم که در چهل سالگی مهاجرت می‌کند، فکر می‌کنم پوه. مهاجرت در سن بالا. شاید اینجا هم دارم اشتباه می‌کنم. این سابجکتیویتی ناشی از تجربه‌ی زیسته که با سنم دارم، لااقل به من یکی اجازه نمی‌دهد نسبیتش را با زمان و واقعیت و جایگاه اصلی‌ش، خارج از خودم بفهمم. فکر می‌کنم تصور کن الان بخوای تمام آنچه من پشت سر گذاشتم پشت سر بگذاری در مهاجرت. نه نه اصلا. اما لزوما معنایش این نیست که فکر من درست است. کلیشه‌ها.
.
اگر یک نصیحت به خود جوانم می‌توانستم بکنم آن‌سال‌ها و خودم واقعا به حرف خودم گوش می‌کردم، می‌گفتم خجالت نکش و کمک بگیر. فکر می‌کردم خودم باید همه‌چیز را بدانم و درست انجام دهم. با آن قلب شکسته و زبان ناقصم. واقعا تعجب می‌کنم علی‌رغم تمام آدرس‌های اشتباهی که رفتم، چطور اینجا هستم.
.
گاهی صبح وقتی از در جلویی وارد سطح موزه می‌شوم و هنوز ساعت ورود بازدیدکنندگان نشده و امتیاز تماشای آثار در موزه‌ی خالی و در سکوت دارم، فکر می‌کنم چطور این اتفاق افتاد؟ کی همه متوجه می‌شوند که من اشتباهی این‌جا هستم؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ من چرا اجازه دارم الان این‌جا باشم؟
.
اگر با خودم صادق باشم، اگر واقعا لاله‌ای که پانزده ساله بودم را به یاد بیاورم، واقعا همچین چیزی را می‌خواستم و در عین حال اصلا تصور نمی‌کردم ممکن باشد. در کمال تعجب خودم، همین‌کار را دارم می‌کنم که در کمال ندانستن و ناآگاهی در نوجوانی، می‌خواستم. علی‌رغم تمام ویراژها، چاله‌چوله‌ها، توقف‌های ناخواسته و خواسته، من در نقطه‌ای ایستادم که در پانزده سالگی فکر می‌کردم اگر بشود چه دوغی می‌شود.
.
«این‌جا» اصلا چیزی نیست که فکر می‌کردم. تصورات نوجوانانه و ایده‌آلیستی من بی‌ارتباط است با کاری که واقعا در موزه می‌کنم اما تفاوتش برای این است که وقتی تصورش می‌کردم، نمی‌دانستم چیست و چه گنجایشی دارد. تصورم آبسترکت بود. تصور می‌کردم که در یک مکانی وجود دارم. هم من هستم و هم آن مکانی که در کتاب‌ها بود واقعا هست و هم ما با هم هستیم. 
بگذارید بشکافم، یادم می‌آید کونست‌فروم (خدابیامرز) یک نمایشگاهی از فریدا کالو گذاشته بود شاید ۲۰۱۰ یا ۲۰۱۱، با وجودی که الان وقتی از من بپرسی می‌گویم استتیک کالو را دوست ندارم ولی کانسپت کارهایش را دوست دارم، آن زمان برایم اسطوره‌ای بود که باید می‌دیدمش. رفتم و دیدم و یادم می‌آید که چقدر از سایز کوچک کارهاش تعجب کرده بودم. همیشه روی پروژکتور در کلاس درس، کارها را دیده بودم. سایزش حقیقتا تکان‌دهنده بود. یادم می‌آید با خودم فکر می‌کردم من الان با بدن خودم در نمایشگاهی هستم که اصل واقعی نقاشی‌های فریدا کالو همان‌جاست. تکان‌دهنده‌تر از نقاشی‌ها، وجود ما دو عنصر بی‌ربط، من و نقاشی فریدا کالو کنار هم بود.
نمی‌دانم برای شما هم این‌طور بود یا نه، برای من زندگی در ایران طوری بود که انگار متالیکا یک بند fictive است. چون در ایران قبل از عصر سوشال مدیا، در عین حال که ما از توی آکواریوممان می‌دیدیم متالیکا «وجود» دارد، واقعا نمی‌شد بلیط کنسرتشان را وقتی با تور بعدی می‌آیند تهران بخریم. نمی‌شد در مکانی باشیم که هردومان هستیم. من اصلا بهش فکر نمی‌کردم. من اصلا به جهان مثل چیزی که در دسترس است، فکر نمی‌کردم.
بعدها اینکه در وین واقعا می‌شد به کنسرت استینگ رفت وقتی به وین آمده و بعد صدبار فیلم همان کنسرتی که خودت با بدنت تویش بودی را تماشا کنی، این مغز من را دائم منفجر می‌کرد. این ایزوله بودن. این عادی بودن ایزوله زندگی کردن در ایران. این آکواریومی که زندگی من تا اوایل بیست در ایران بود.
آن جهانی را که من از توی آکواریومم در تهران می‌دیدم اما نمی‌توانستم لمسش کنم، برای من عجیب‌ترین قسمت این تجربه‌ای بود که سعی می‌کنم بنویسم. این‌که من با بدن خودم در این موزه هستم. نه تنها این‌جا هستم، کلیدم هم درش را باز می‌کند. اسمم را هم در تابلوهای کردیت نمایشگاه می‌نویسند. با سند و مدرک وجود دارم. چه چیزی صمدخان در فرنگ‌تر از این است؟ حالا که صداقتم جوشان است، صمدخان به فرنگ می‌رود را هم ندیده‌ام. فقط عنوانش را بلدم. همیشه ناتمامم. همیشه سطوح و ستوه.
.
«زندگی اروپایی»، این تعمیم چرت و کلی، اصطلاحی بود که در نوجوانی در همان ایران سال ۱۳۷۰-۱۳۸۰ زیاد می‌شنیدم. فلانی و بهمانی زندگی اروپایی دارند. هنرمندان اغلب زندگی اروپایی داشتند. آدم‌های جالب و سافیستیکیتد زندگی اروپایی داشتند. یک چیزی بود که من نمی‌دانستم چیست. سعی می‌کردم از ترجمه‌های رمان‌ها بفهمم زندگی اروپایی چیست. فکر می‌کردم «سالن» یعنی زندگی اروپایی. فکر می‌کردم اریستوکرات‌ها، فکر می‌کردم انقلاب فرانسه؟ دیوار برلین؟ سعی می‌کردم گاهی از حرف زدن با آدم‌هایی که زندگی را در اروپا زیسته بودند، بفهمم. اما انگار زندگی اروپایی یک ایده بود. همه‌شان مدام از نتابیدن خورشید حرف می‌زدند. بی‌معناترین چیز برای من اهمیت خورشید بود. من خوشبخت تهرانی. 
من متوجه نبودم ما صدها بلکه هزاران نوع زندگی اروپایی داریم. اروپایی؟ چرا راه دور برویم؟ ما صدها زندگی اتریشی، صدها زندگی وینی داریم. منِ بیست و پنج ساله از تهران، هنوز این را در وجود خودم نمی‌دانستم. بعد هم که فهمیدم، سال‌ها طول کشید تا توانستم به کلام دربیاورم چه چیزی را می‌فهمم. 
سال‌های میانی مهاجرت وقتی می‌شنیدم کسی می‌گفت زندگی اروپایی، عصبانی می‌شدم. نمی‌فهمیدم چرا. از تعمیم عصبانی می‌شدم. از دقیق نبودن اصطلاح زندگی اروپایی. زندگی غربی. زندگی شرقی. زندگی دیاسپورایی. ساده‌سازی آدم را عصبانی می‌کند وقتی خودش در آن سیستم ساده‌سازی سوژه‌ای باشد که تبدیل به دیگری می‌شود.
اصطلاح کلیشه‌ای «زندگی اروپایی» که در ایران می‌شنیدیم، به چشم من الان شاید درباره‌ی آزادی بود. خیلی اوقات صرفا خطابش در سطح آزادی جنسی و جنسیتی بود. آزادی در انتخاب، آزادی در زندگی، آزادی در پوشش و آزادی بدن.
از این‌جایی که هستم وقتی به دره‌ام نگاه می‌کنم از همه‌چیز برایم حیرت‌آورتر این است که نمی‌دانستم دارم چه‌کار می‌کنم و به کجا می‌روم. فقط می‌دانستم چه چیزی را نمی‌خواهم. تنگی ایزوله بودنم در ایران را نمی‌خواستم. نمی‌دانستم دقیق‌ترین چیزی که در ایران از زندگی در اروپا می‌دانستم نبودن آفتاب بود و تنها چیزی که جدی نگرفتم، همان بود. در عین حال با این‌که نمی‌دانستم به کجا می‌روم و از چه می‌گریزم و یک مقصد خیالی «زندگی اروپایی» داشتم، به یک مقصد واقعی رسیده‌ام. این از خوش‌شانسی من بود.
برای من سال‌ها طول کشید تا بفهمم در واقع من وقتی مهاجرت کردم، پیش خودم به ایده‌ی آزادی «زندگی اروپایی» که نمی‌دانستم چیست، مهاجرت کردم. شاید زن زندگی آزادی به من کمک کرد بفهمم. من تمام این سال‌ها به دنبال آزادی بودم و هستم. آزادی در زن بودنم. آزادی در هنرمند بودنم. آزادی بدنم. آزادی بودنم.

۱۸ مهر ۱۴۰۳

Wandering in the Maze of My Fragmented Self

 تقریبا هرجای زندگی که بودم، وقتی به گذشته‌م نگاه کردم فکر کردم وای چقدر گم‌گشته بودم قبلا. همیشه از کمیت و کیفیت گم‌گشتگی که قبلا داشتم تعجب کردم و بعدتر که خودم را پیدا کردم، دیدم همان اوقاتی که فکر می‌کردم خودم را پیدا کردم، از یک فاصله‌ی دورتری کماکان گم‌گشته و چه بسا مهجور‌تر بودم؛ گاهی گم‌گشته و پریشان، گاهی گم‌گشته و نادان، گاهی گم‌گشته و خندان، گاهی گم‌گشته و ابله، گاهی گم‌گشته و پس‌زن، گاهی آشفته، خسته، بی‌طاقت، گاهی پایه و برو بریم و کنجکاو. کنار تمام این احوالاتی که تجربه کردم، گم‌گشتگی بعضا در «گوشه‌موشه‌ها» و دائم در نهان‌خانه حاضر بوده.

گم‌گشتگی به این معنا که هرجا بودم، انگار ابعاد جایی که بودم را نمی‌شناختم. انگار من را گذاشته بودند آن‌جایی که هستم و نمی‌دانستم با خودم، زندگی‌م، عواطف، ناگواری‌ها و مشکلاتم چه‌کار کنم. انگار نمی‌دانستم آن جهان چه ساختار و سازوکاری دارد. انگار من غریبه بودم، انگار نمی‌دانستم برای رفع و رجوع زندگی چه راهی پیش رویم است. انگار موقعیت اصلی من پریشانی و ناتوانی در گم‌گشتگی بود و ظاهرم همیشه سفت و محکم و کرگدن. پرفورمنس دائمی ظاهر زندگی‌م؛ من می‌دانم دارم چه‌کار می‌کنم. شغل طاقت‌فرسام برهم چسباندن و منطبق کردن ظاهر آرام و باطن متلاطمم.

گم‌گشتگی همیشه هم پنهان نبود و گاهی عوامل بیرونی مثل گردباد روحی اوایل مهاجرت، آن را به سطح می‌آورد. در این لحظات گم‌گشتگی درونی و بیرونی بر هم منطبق می‌شد و سرگشتگی مدتی به سطوح (و ستوه) می‌آمد. فارغ از تجارب تکان‌دهنده مثل مهاجرت، در طی این سال‌ها اغلب آن‌چه مرا می‌فرسود، یک احساس عمیق درونی بود که به سطح زندگی‌م راه نمی‌یافت یا بهتر بگویم راهش نمی‌دادم. اجازه نمی‌دادم یک احساس آبستره و بی‌نام وارد عرصه‌ی کلمات بشود چون آن‌وقت می‌شد تلاطم و سرگشتگی و نمی‌دانستم چطور باید سرکوبم کنم. قبلا هم بارها نوشتم که فکر می‌کردم تنها راه برای حفظ هارمونی سرکوب است. در دهه‌ی بیست با همین عقل کم، سعی کردم، مکانم، زمانم، علایقم، شغلم، اطرافیانم، پارتنرهام و حتی زبان و جغرافیام را عوض کنم که بر این عاطفه و عالم تاریک حی و حاضر در نهان‌خانه‌م غلبه کنم. مختصری موفق می‌شدم گم‌گشتگی‌م را پس بزنم و باز و با کوچک‌ترین ناراحتی و رنجی، سهمگین‌تر از قبل پیدایم می‌کرد.
در اوخر بیست و اوایل سی یادگرفتم کم‌کم که افسار به گردنش بیاندازم و با خودم این‌طرف و آن‌طرف ببرمش. گاهی ابزاری بود برای هویت‌یابی، گاهی برای همدردی. گاهی هم در جاهایی که نمی‌خواستم سربرمی‌آورد و هنوز چنان ازش می‌ترسیدم که جرات نداشتم رهایش کنم که ببینم کجا می‌خواهد برود. تلاشم مدام برای این بود که تحت کنترل قرار بگیرد. پرش را آتش بزنم و بیاید و باقی اوقات غایب. اواخر سی با بحران‌های پیچیده‌تر زندگی، کنترلش را از دست دادم. نه این‌که فکر کنید می‌خواستم از قصد رها کنم که ببینم این هیولا چه می‌خواهد از من. زورم نمی‌رسید مانعش/مانعم شوم. چاره‌ای نداشتم جز رها کردن. سدشکن.
تجربه‌ی زیسته‌ام می‌گوید، آدم تا مجبور نشود انجامش نمی‌دهد. اما شاید آدم‌های کنجکاوی در جهان باشند که احتیاجی ندارند سدشان شکسته شود. نمی‌دانم. به هر حال در این داستانی که من برای شما تعریف می‌کنم، من فاعل قدرتمندی نیستم که با اراده‌ی خودم تصمیم گرفتم هیولاها را بشناسم. آن‌ها خودشان را به من شناساندند و من مجبور شدم. بعد چون انسان منعطفی هستم، از این اجبار و تجربه‌ی کشف و شناخت خودم خوشم آمد. پس از سال‌ها کندوکاو روح و روانم، فکر می‌کنم ریشه‌ی احساس گم‌گشتگی خودم را پیدا کردم. درباره‌ی ریشه‌ش دوست ندارم هنوز بنویسم. خیلی خصوصی و شخصی‌ست و نوشتنش خارج از حلقه‌ی صمیمی، مستلزم معرفی کانتکست بزرگی از زندگی‌م است که در فضای دیجیتال به شراکت نگذاشتم و قصد ندارم بگذارم اما فکر می‌کنم علی‌رغم حذف این بخش که واقعه‌ای که جرقه‌ی گم‌گشتگی را زد، این نوشته قابل خواندن و دنبال‌کردن است. واقعه‌ی اصلی هم چیز عجیب و غریبی نیست. قصدم درست کردن راز بزرگی نیست از ننوشتنش. بیشتر شرایط اجتناب‌ناپذیر و پیچیده‌ی زندگی بوده که راه را برایش هموار کرده و در هر زندگی دور و نزدیک شاید پیدا می‌شود.
وقتی دور و بر وقایعی از زندگی که منجر به احساس گم‌گشتگی در زندگی‌م شده بود را کندوکاو می‌کردم، متوجه شدم با تمام جزییات اتفاقاتی که تجربه کردم آشنا هستم. چیز تازه‌ای نبود. بارها درباره‌ش حرف زده بودم و بخشی از زندگی‌م بود اما متوجه نبودم به اثری که رویم گذاشته و آن اثر را خیلی دیرتر شناختم و سیستم و تکراری که در تجربه‌ش وجود داشت را کم‌کم دنبال کردم و از بازگشتن دائمی‌ش بود که فهمیدم جدی‌ست. وقتی به تجربیاتم نگاه می‌کردم، آگاه نبودم به این‌که اسم این احوال تمام این سال‌ها گم‌گشتگی بوده. نه. نمی‌دانستم. فقط ناگواری و سهمگین بودنش را احساس می‌کردم، ترس و ناتوانی را در مقابلش تجربه می‌کردم. پیدا کردن اسم و ریشه‌اش هم ناگهانی و در یک لحظه‌ی کشف و شهود نبود. خیلی بیشتر در یک پروسه‌ی طولانی و رنج‌آور بود که در آن بارها و بارها باید احساسات پیچیده‌ی دیگری که باهاشان دست و پنجه نرم می‌کردم را می‌جستم و کندوکاو می‌کردم و آن‌جا بود که بارها برخوردم به گم‌گشتگی و ناتوانی و بی‌پناهی ناشی از آن. بارها و بارها پشت درهای مختلفی از زندگی‌م، گم‌گشتگی را پیدا کردم. آنقدر تکرار شد که می‌دانستم پشت فلان در هم احتمالا همین است، باز می‌کردم و بود. کم‌کم به دیدنش در گوشه‌گوشه‌ی زندگی و تجربیات ناخوشایند و خاطره‌ها و تصمیمات اساسی زندگی‌م عادت کردم. باز کردن درهایی که پشت احساسات مختلف است و تماشا کردن محتویات لابیرنت احساسات هم، موقعیت ناشی از امتیاز است. آگاهم به «شانس در بدشانسی» خودم که می‌توانم در شرایط امن درهای مختلفی را باز کنم که برسم به گم‌گشتگی و خودم را بهتر بفهمم و بشناسم. جز گم‌گشتگی در آن پستوها چیزهای دیگری هم پیدا کردم اما لطیف‌ترین و در عین حال ملموس‌ترین و قابل نوشتن‌ترین تجربه‌ای‌ست که می‌توانم با کلمات توضیح بدهم و از آن تجربه و احساس، خط‌های مستقیمی به تصمیمات و وقایع زندگی‌م بکشم.  
این را هم باید بگویم که پیدا کردنش لزوما کمکی به فائق آمدن به عواقبش نکرد. وقتی چنین چیزی را پیدا می‌کنی، متاسفانه نمی‌توانی در جا ناپدیدش کنی. همان‌جا به زندگی خودش ادامه می‌دهد. اما تو می‌دانی که هست. یک مکانیسم جدی دفاعی برای من فراموشی و پس زدن بوده و هست. عادت و استراتژی قدیمی‌م برای مراقبت از خودم را نمی‌توانم ناگهان عوض کنم. اگر یاد خودم نیاورم، باز به جای رسیدگی به مسئله‌ی اصلی، سعی می‌کنم با سیمپتوم‌هایش روبرو شوم و آن‌ها را از سر راهم بردارم، پنهانشان کنم، ازشان دوری کنم، افسار به گردنشان بیاندازم و صدها راه و روش دیگر دارم که همه را خیلی بهتر از این آخرین راهی که مقابل خودم گذاشته‌ام، بلدم. این آخری تماشا کردن با کنجکاوی، مواجه شدن و پذیرفتن است. لزوما هم انجام دادنش ارضا نمی‌کند آدم را. در پذیرفتنش، سرشکستگی، یاس و ناکامی را تجربه می‌کنم اما اوقاتی که متوجه هستم و گنجایشش را دارم و مهربانی در خودم برای خودم پیدا می‌کنم، می‌توانم برای خودم آدمی باشم، که در کمدها و اتاق‌های تاریک را باز می‌کند و هیولاهای ذهنم را تماشا می‌کند، موفق می‌شوم لحظاتی جای ناتوانی و ناامنی ندانستن را با توانایی و امنیت فهمیدن عوض کنم.
شاید پانفشردن روی پنهان کردن ترس و لرزها و پذیرفتن ناکامی، اشتباه، سرگشتگی و پریشانی از نوعی کنجکاوی همراه شجاعت می‌گذرد.

۱۹ تیر ۱۴۰۳

هویت هیبرید زبانی

 سال‌ها فکر می‌کردم فارسی‌م اقلا خوب است. در سال‌های گذشته متوجه شدم که فارسی‌م هم کُند شده. خودم زن چهل ساله‌ام، فارسی‌م بیست و چند ساله.

آلمانی‌ام پانزده ساله و در اوج بلوغ.
با انگلیسی‌م تقریبا هم‌سن‌ایم اما اغلب خواب است. پل نجات و وصلم به جاهای خالی دو زبان دیگرم بوده و هست و زبانی‌ست که گاهی در زندگی حرفه‌ای و مواقع اضطراری زندگی مصرف کردم و ادبیات را بیشتر دوست دارم به آن زبان بخوانم. 
الان وقتی انگلیسی حرف می‌زنم، جز لهجه‌ی فارسی، لهجه‌ی آلمانی هم دارم. صدای خودم را که می‌شنوم به هرکدام از این زبان‌ها، دوست دارم بمیرم.
.
برای همین نوشتن. برای همین، فقط نوشتن.
کجا زدم به خاکی؟ برگردم. دست روی صندلی کمک‌راننده، دنده‌عقب. خاک بلند شدن توی آینه.
.
گاهی فکر می‌کنم فارسی‌م خیلی حیف و هدر شد. گاهی با دوستانی از ایران حرف می‌زنم و به خاطر حوزه‌ی کار و تخصصم از من می‌خواهند یک متنی را بخوانم، یک استیتمنت هنرمندی را ببینم، می‌خوانم و فارسی‌ش را خوب نمی‌فهمم خیلی اوقات. به فارسی انگار «تخصص» ندارم. همان کار به آلمانی نصف این برایم زمان می‌برد. در عین حال فکر می‌کنم اگر واقعا می‌خواستم تمام کانتکست‌ها و رفرنس‌های یک زبانی را بهتر بفهمم، احتمالا شانسم با فارسی بهتر بود.
در حوزه‌ی شخصی، زنی که به آلمانی هستم را گاهی بیشتر دوست دارم. محکم‌ترم، بالغم، جدی‌ام و خیلی واضح و مستقیم‌تر از ورژن فارسی خودم هستم. از این هویت هیبرید زبانی در فارسی کم حرف زدم. کم خوانده‌ام. کم نوشتم. انگار که هویت شقه‌شده‌ای دارم که درباره‌ش به زبان مادری ساکتم. ساکت و زودرنج. وقتی به فارسی تراپی کردم، تازه فهمیدم چه احساساتی را همراه با زبان فارسی در دهه‌ی گذشته‌ی زندگی‌م پس زدم. انگار که خودم را قلمه زده باشم اما از نظر زبانی. باید هر سه را در خودم نگه دارم اما گنجایش سه تاشان را از نظر ذهنی ندارم. این شده که در سه زبان الکنم.
انگار که هر زبانی به مکانی بسته‌ست و بعد به حال خود رها شده. انگار که خوب به هم جوش نخورده. در این گلدانی که منم جا برای هرسه‌مان نیست.
بی‌جغرافی‌ترین زبانم انگلیسی‌ست و شاید بیش از باقی برایم زبان لژر و استراحت است اما مصرف ندارم. 
.
همه‌ی این‌ها آمد بالا چون چند شب پیش در سفر، نیمه‌شب از خواب بیدار شدم و رفتم آشپزخانه آب بخورم. دوست فارسی‌زبانم هم بیدار بود. ازم چند تا سوال پرسید که خوبم و چطورم و جمله‌ها همه فارسی. یک آن لای ذهن خوابالود پنیک کردم که ای‌وای الان یکی از ما نمی‌فهمد آن یکی چی گفت چون فارسی حرف زد. یکی از ما که نمی‌فهمید و‌ هول شده بود، خودم بودم.
.
یک تجربه‌ی عجیب زبانی که می‌کنم این است که مغزم تمرین دیده شده در تمام این سال‌های همبستری با قلی که فارسی حرف نزنم و فکر نکنم به محض این‌که بیدار می‌شوم. اوایل آشنایی و زندگی به آلمانی خیلی سختم بود که به فارسی بیدار نشوم. اگر می‌خواستم در خواب و بیداری مکالمه کنم، با اوهوم اوهوم بهش می‌گفتم یا با دست نشان می‌دادم یا به هر روش ارتباطی غیر از زبان. واقعا نمی‌دانم چقدر طول کشید که موقع بیدار شدن فارسی فکر نکنم. خیلی ناخودآگاهانه یاد گرفتم.
گمانم فارسی حرف نزدن موقعی که بیدار می‌شوم، باعث شد که خیلی از خواب‌هایم هم فارسی نباشد. اغلب وقتی بیدار می‌شوم، مگر این‌که خوابم کلمات یا مکان خاصی داشته باشد، نمی‌دانم به چه زبانی خواب دیدم. گاهی وقتی می‌نویسم خواب‌ها را، در ضمن نوشتن می‌بینم و می‌فهمم که فقط می‌توانم تجربه‌ام را به فارسی یا آلمانی بنویسم، تازه در آن لحظه است که می‌فهمم به چه زبانی خواب دیدم. این تجربه را در تعریف کردن روزم هم کردم. وقتی یک روز تمام فارسی حرف نزدم و می‌خواهم از روزم به فارسی حرف بزنم، دست و پا می‌زنم در زبان‌ها. گاهی پل فارسی و آلمانی‌ام انگلیسی است. ترجمه از آلمانی به انگلیسی برایم راحت‌تر از به فارسی‌ست. در نوشتن از روزم گاهی با فارسی‌زبان‌هایی که آلمانی حرف نمی‌زنند پناه می‌برم به انگلیسی. شاید هم ذهن تنبل یا ترکیبی از تنبلی و بی‌استعدادی و خستگی‌ست.
.
برخلاف این‌که ممکن است که این تصور پیش بیاید که وقتی من سه زبان را حرف می‌زنم و زندگی می‌کنم، باید قاعدتا استعداد زبانی داشته باشم، باید بگویم نه. برای من، مصرف زبان بیشتر ناشی از اجبار ارتباط بوده و هست و بدون ذره‌ای فروتنی و تلاش برای ماهیگیری کمپیلیمان، فکر می‌کنم بی استعدادم و اگر شرایطش را داشتم، دوست داشتم فقط یک زبان را خوب بلد باشم.
اوایلی که آلمانی یاد می‌گرفتم، از این آدم‌هایی بودم که نمی‌توانستم فارسی را خوب و کامل حرف بزنم. بعدتر فهمیدم که این، یکی از علایم اولیه است که گنجایش ذهنم برای جا دادن زبان‌ها کم بوده. وقتی آلمانی را تازه یاد گرفتم، نمی‌توانستم فارسی را هروقت خواستم صدا بزنم. از یک جایی بعد از مهاجرت چندین سال به فارسی مطلقا چیزی ننوشتم. طول کشید که باز برگردم به روتین نوشتن به فارسی. مامانم گاهی می‌گفت تو بیست سال فارسی حرف زدی، درست حرف بزن ببینم چی می‌گی. راست هم می‌گفت. اما ذهن من کشوهای کافی نداشت برای تمام تجربه‌های زبانی‌م. طول می‌کشید هنوز.
.
برعکس استعداد زبانی چیست؟ همان را من دارم. شاید خیلی سخت‌تر از اطرافیانم که چهار زبان دارند و انگار چهارتا را بدون تلاش صحبت می‌کنند و می‌نویسند، توانستم همین حالی که هستم، باشم. این‌ها را دوباره تاکید می‌کنم از روی فروتنی نمی‌نویسم و برای این نمی‌نویسم که دوستانی که از این‌جا می‌شناسند، بگویند برو بابا تو که فلان. آگاهم که الان و این‌جایی که هستم، ردیفم. می‌دانم که از بیرون به نظر نمی‌آید که مهاجرت در بیست سالگی و یادگرفتن زبانی که در بزرگسالی باهاش آشنا شده‌ام، برایم سخت بوده اما برای این‌که سعی کردم به روی خودم نیاورم که چقدر برایم سخت بوده. شاید هم اصلا کلا نمی‌دانستم در چه بلبشویی هستم. خیلی چشمت کور می‌خواستی به کشور آلمانی‌زبان مهاجرت نکنی-وار. منتها سختی‌ش الان سپری شده و می‌توانم درباره‌ش حرف بزنم و رفلکت کنم. شنیدن قلی هم تمام این سال‌ها کنارم بی‌اثر نبوده که ظاهر آلمانی حرف زدنم خیلی «عادی» باشد. به قول ترک‌ها زبانت را باید روی زبان دیگری بمالی که یک زبان جدید را یاد بگیری. که چشم. از همه نظر.
منتها این سکه فقط همین رو را ندارد.
یکی از گریه‌هایی هم که پیش همان تراپیست فارسی کردم، این بود که چرا من در صمیمی‌ترین عرصه‌ی زندگی‌م فارسی حرف نمی‌زنم. که خب خودت کردی. نکن! بکن! هرغلطی. خودش یک مبحث جداست که غلط می‌کنم یا نه.
بگذریم.
.
این روزها خیلی خیلی خیلی به نوشتن فکر می‌کنم. نوشتن چیزی که احتمال زیادی دارد برایش پولی نگیرم. که متن تخصصی نباشد. که تاریخ هنر و موزه و بینال نباشد. متن برای نمایشگاه و شو و وبسایت و کوفت و زهرمار نباشد.
نوشتن چیزی که اصلا نمی‌دانم چیست هنوز ولی می‌خواهم بنویسم. همین فکر نوشتنش بیچاره ام کرده چون به این فکر می‌کنم که در چه زبانی، خانه‌ام؟ مخاطبم چه زبانی دارد؟
گاهی فکر می‌کنم تجربه‌ی زیسته‌ام مرا از عمق هرکدام از این سه زبان و تجربیاتش جدا کرده. بیشتر از این‌که احساس کنم نمی‌توانم خودم را بیان کنم، فکر می‌کنم کجا فهمیده خواهم شد وقتی در هرکدام از این زبان‌ها تنی به آب می‌زنم اما ساکن نیستم.

۱۲ خرداد ۱۴۰۳

مرزبان خویش

 چرا صداها انقدر بلند شنیده می‌شود وقتی آدم مریض است؟ 

انگار حواس فقط مایلند تک‌تک کار کنند. همکاری حواس خیلی خواسته‌ی زیادی می‌شود از بدن. کتاب می‌توانم بخوانم. دو سه روزه مریضم. تب و لرز و ضعف و بی‌حالی و کابوس و پکج کامل. تب و لرز علی‌رغم سختی‌ش و شاید اصلا به خاطر سختی‌ش، وقتی تمام می‌شود و خیالت راحت می‌شود دوباره که این بار هم نمی‌میری، در یک جای کمی دورتری از بطنش جالب هم هست. جالبی‌ش در این است که در مرز ناشناس و خطرناکی‌ست.
مرز.
مرز اگر رفت‌وآمد به دو طرفش آزاد باشد، جای جالبی‌ست. اگر دوطرف مرز تضاد داشته باشند با هم جالب‌تر هم هست.
.
کتاب توی دستم درباره‌ی خودشناسی و هویت زن جوانی در لندن است. My name is Maame و نوشته‌ی Jessica George. بد نیست. آسان است خواندنش. انگار رشته توییت یک آدم جوان شخصی‌نویس را بخوانی و باقی‌ش را خودت تصور کنی.
خواندن صدای زن‌های جوان را دوست دارم. مخصوصا وقتی به مود سرزنش کردن خودم نمی‌افتم که چرا در بیست سالگی فلان و بهمان را نمی‌دانستم. وقتی با مهربانی و دلسوزی به گذشته نگاه می‌کنم، تماشای زن‌های جوان و انسان‌هایی با هویت‌های هایبرید برایم خیلی خوشایند است. وقتی بیست‌ساله بودم، فکر می‌کردم گاهی یک اتفاقی که می‌افتد عادلانه نیست اما انقدر مبهم بود همه‌چیز برای خودم و دیگرانی که باهام همراه بودند که نمی‌توانستم مرهمم را پیدا کنم وقتی مرز بدون این‌که بخواهم پایمال می‌شد، نمی‌دانستم با خودم چه کنم. مسئله‌ام همیشه هم این بود که مشتاق دیدن و تجربه‌ی بیشتر بودم، باید جلوتر می‌رفتم و امتحان می‌کردم و خوشحالم که راهم این بود اما کلمات و ابزار این مکالمه‌ی مرزها را بلد نبودم. نه برای خودم و نه با دیگران. هنوز سال‌ها طول می‌کشید که بفهمم مرزها را چطور باید کنکاش کنم.
.
یک عادت از کتابخوانی نوجوانی دارم، وقتی سرم را از روی کتابم برمی‌دارم، ظاهر بصری صفحه و پاراگرف و صفحه بندی و مربع و مستطیل‌های پر و خالی را به خاطر می‌سپرم که راحت‌تر پیدا کنم کجا بودم، (لابد خیلی‌ها مثل من) روی کیندل همیشه یک صفحه را باید به خاطر بسپری، گاهی می‌بینم چشم جستجوگر هنوز به عادت قدیم کتاب خوندن دنبال ویژوال صفحه مقابل می‌گردد. مغزم فرمان می‌دهد تای کتاب را باز کن. تا نیست. صفحه نیست. همان سبک عادت و تکنیک ذهنی اما برعکس از نظر کرونولوژیک آموختن؛ وقتی الان عکس آنالوگ دستم می‌گیرم، گاهی می‌خواهم با انگشت روی یک قسمت عکس زوم کنم.
معلوم نیست چرا یک عادت از قدیم می‌ماند و یک عادت جدید چنان عمیق می‌شود که انگار قبلا هرگز عکس آنالوگ دستم نبوده. حتی یادم می‌آید که یک ذره‌ببن فلزی بزرگ داشتیم در خانه‌ی پدرمادرم جهت همین‌کار و همیشه دم دست بود اما آن عادت بچگی کاملا پودر شده و ناپدید.
.
زمین و زمان را به هم بدوز. 
.
گاهی به الف می‌گم بریم اونجا که درد می‌کنه. می‌خندد.
معلوم نیست چرا انقدر خنداندن تراپیست آدم را خوشحال می‌کند.
.
با خواهر و برادرم خیلی چت کردیم این‌روزها، یک جایی خواهرم گفت چرا انقدر انگلیسی می‌نویسی. متوجه نبودم. مریضم. حال نداشتم. هرچی می‌خواستم بنویسم را اول به آلمانی فکر می‌کردم و بعد ترجمه‌ش به انگلیسی که راحت‌تر بود، را می‌نوشتم. این لحظه‌های این‌طوری گاهی برای فارسی‌م مثل یک سیلی می‌ماند. 
با خودم که رودربایستی ندارم، اصلا فکر می‌کنم این نوشته را دارم الان می‌نویسم که به خودم بگویم یک چیزی از اول تا آخر به فارسی نوشتی و به فارسی فکر کردی و آفرین. خواندن فارسی برایم آسان، نوشتن متوسط و حرف زدن گاهی پر دست‌انداز است.
پارتنر غیرفارسی زبان در تمام این سال‌ها هم نعمت بوده است و هم … برعکسِ نعمت. مرز نعمت و برعکس نعمت. واقعا irony این‌که الان نمی‌دانم برعکس نعمت چیست هم، تقدیم به کانسپت این پاراگراف. می‌توانم جستجو کنم. می‌توانم کلمه‌ای که دنبالش می‌گردم را پیدا کنم و تظاهر کنم که می‌دانستم اما دست بر قضا کم‌سوادی در دانستن آن کلمه، تصادفا کمک به نشان دادن نکته‌ای که می‌خواهم بنویسم، است. واقعا جمله‌های چرتی شد. اما اِگال.
.
مرز؟ مرز. گمانم آن پیچ مرزی که یاد گرفتم این است که در مواجهه با خیلی از احساسات و عواطفی که تجربه می‌کنم، باید برعکسِ کاری را بکنم که در کودکی یاد گرفتم. به جای این‌که به سرعت و با شلاق و افسار سعی کنم احساسات طوفانی و سرکشم را رام و آرام کنم، توقف کنم. تماشا کنم. ببینم کجای چه مرزی هستم. چه موجی پیش روست؟
حالا می‌دانم مهارتی که در بچگی نیاموختم را می‌توانم کمی به خودم یاد بدهم. این مهارت سوار موج احساساتم شدن است. 
دانستن این‌که راندن موج احساساتم صدبار خوشایندتر از تلاش ناکامم برای سرکوب امواجش است.
رهایی. تصویر: امانت از دون، شای‌هلود –کرم‌های شنی.
.
با الف یک قراری داشتیم مدتی و این بود که می‌گفت امروز برای چی آمدی تراپی؟ می‌گفتم برای کندوکاو. بعد می‌گفت کندوکاو درجه چند؟ سه درجه داشتیم. برای این‌که سؤال‌های سخت ازم بپرسد یا نه. درجه را برای این گذاشتیم چون گاهی نمی‌دانستم چه می‌خواهم. کنجکاو بودم اما اصلا نمی‌توانستم حد و حدود مرزهای خودم را حدس بزنم. از تراپی که بیرون می‌آمدم، له بودم. نه این‌که الان له نیام بیرون اما مرزها را یاد گرفتم. لااقل می‌دانم دارم برای له وارد رینگ می‌شوم.
تا کجای دریای خروشان نفس دارم؟ راهی جز امتحان نیست. این هم مشق من است و من اگر یک کاری خوب بلد باشم، پشتکار است. 
بدون کنجکاوی گمانم نمی‌شود تراپی رفت. تراپی نه. کلا هر کشفی به درون یا بیرون، بدون کنجکاوی ممکن نیست. 
.
تمام بیست سالگی‌م راه و روش و منشم در مواجهه با احساساتم سرکوب بود. خیلی هم آموخته می‌شود آدم در سرکوب احساسات. اصلا متوجه نمی‌شوی از کدام لحظه رژیم توتالیتر خویش در حال اجرای فرمان حفظ هارمونی‌ست. اول باید یاد بگیری کجا چراغ‌قرمز هست؟ بعد یاد بگیری پشت کدامش باید چقدر و چطوری بایستی. کی راه بیفتی؟ دست برقضا در یکی از دو روز ولادت با سعادتم تراپی داشتم. یک لحظه‌ای شد و سوالی که الف داشت می‌پرسید شدیدن کندوکاو آخرین درجه بود. مقاومتم روشن شده بود. انگار دیواری میان من و او بالا میامد. دیوار خیلی آشنا بود. گفتم صبر کن. درست روی مرز بود. دقیقا جای درست موفق شده بودم بگویم صبر کن. گفتم خیلی دارم مقاومت می‌کنم. صبر کن ببینم چم شده. صبر کرد. سکوت کردیم. دقت کردم. جواب سوالش صاف جلوی چشمم بود. شرم گفتنش را پس زدم. گفتم. همان را با مهربانی از دستم گرفت و قشنگ انگار آن لگویی که میان خروارها لگو پنهان شده، پیدا شده بود. تق کوچک. خود آن جواب، آن‌قدر مهم نبود که واقعی بودن این تجربه‌ی رقصی که روی مرزهایم می‌کنم و تمام استراتژی‌ها و دوز‌وکلک‌های روانم را در یک اپیزود کوچک دیدم. تسلیم نشدن به راه‌های قدیمی تنظیم احساساتم و صادقانه دنبال جواب اصلی کوچک گشتن، این چیزی‌ست که دوست دارم هیچ‌وقت دوباره گم نکنم.
.
خوشحال اشکی. خسته و پیژامه‌ای. رفتم دستمال برداشتم های های گریه کردم و از چاله‌ای که خودم برای خودم کنده بودم آمدم بیرون. احساس قدرت کردم.
احساس کردم می‌دانم در مرزهای ناشناس با خودم چه کنم. با مهر. بی‌سرزنش. با کنجکاوی. عجب رهایی دل‌انگیزی.
شناخت مرزها قدم اول و قدم بعدی مطرح کردنشان و قدم معاصرم، توقف کردن و تماشای مرزهاست. این‌که می‌دانم چیزهای جالب روی مرزهاست، خوشایند است. کنجکاوی به آن‌ورتر از خودم. می‌دانم که درست همین پروسه، کاری بوده که غریزی در نوجوانی انجام می‌دادم اما فرقم با الان این بود که چشم‌هایم را می‌بستم، گوش‌هایم را می‌گرفتم و جیغ می‌کشیدم و می‌دویدم، بعد یک چشمی نگاه می‌کردم ببینم کجا هستم. خوش‌شانسی‌م این بود که جاهایی که کشف کردم، جای خیلی عجیبی از آب درنیامد. جز چند ترامای ملایم و ملو و دو سه تا دردناک و گاهی غیرقابل اجتناب، خیلی زخم جدی نخوردم.
.
دوست دارم اگر یک چیزی را از جوانی‌م ببرم روی مرز میانسالی با خودم، آن چیز همان میل و شور به دیدن باشد و کنجکاوی برای شناختن.

۵ فروردین ۱۴۰۳

مشتاق تدریج تقلا

 وقتی که چهل ساله شدم، خیلی سختم شد. نمی‌خواستم جز زنان چهل ساله باشم. از این‌که سختم شده بود هم سختم شده بود. یعنی نمی‌خواستم که سختم باشد. دلم می‌خواست با سبکی وارد چهل سالگی شوم. نه. بگذارید راحتمان کنم؛ از همه نظر نمی‌خواستم چهل سالم شود. 

الان که مدتی با چهل سالگی زندگی کردم، کم‌کم ازش خوشم آمده. قبل از این‌که چهل ساله شوم، شش ماه آخر سی‌ونه‌سالگی اگر کسی سنم را می‌پرسید، می‌گفتم چهل که شوکه نگاهم کند و بگوید خوب ماندی. بعد می‌گفتم نه سی‌ونه. بعد آن‌ها آهی می‌کشیدند که کو تا چهل و بهت نمیاد و غیره. این مسخر‌ه‌بازی را بارها تکرار کردم. گمانم راه باریکی برایم بود که به زور سعی می‌کردم همراهش ناگزیری چهل‌سالگی را پیشاپیش تجربه کنم. 
موقع تولدم، تمام مراسم نمی‌خواهم چهل سالم شود را اجرا کردم. شش ماه بود اطرافیانم می‌گفتند چهل سالگی را می‌خواهی چه کنی؟ مهمانی؟ شام؟ صبحانه؟ جواب تمام سؤال‌ها را مثل عقب‌انداز اعظمی که هستم، عقب انداختم.
به جایش در نهایت با قطار رفتیم ایتالیا. از وقتی گار رم زندگی می‌کند، رم برایم شده اصفهانِ وین. بعد از رم و فلورانس رفتیم  ویچنزا، پادوئا و ونیز. تمرکز سفر و دیدنی‌ها را گذاشتیم روی معماری. یک فاز پالادیو داشتم. محشر بود. هنوز یکی از بهترین سفرهایی است که رفتم. سی‌ونه‌سالگی‌م را جا گذاشتم و با چهل برگشتم. گمانم لیاقتش را دارد که تبدیل به سنت شود. هر سنی را یک شهری جا بگذاری و بروی.
.
توی این مدتی که چهل ساله بودم و کشتی گرفتم که ذهنم به سنم برسد، وقت زیادی داشتم که درباره‌ی آن چیزی که بهش مقاومت نشان می‌دهم، فکر کنم.
جوان بودن مثل سرمایه‌ای‌ست که مانند شن داغ از لای انگشت‌های آدم می‌ریزد. زیبایی و ظرافت و لطافت و شگنندگی همراه با بی‌باکی و باور که همیشه همین خواهد ماند. من اواخر سی را به تقلا برای نریختن شن‌ها گذراندم. 
.
این چندماه گذشته یکی از سخت‌ترین شغل‌هایی که تا به امروز داشتم را برعهده گرفتم. سختی‌ش برایم بیشتر به خاطر این است که مدیر بودن و کارهای آشغال اداری همراهش را دوست ندارم. کارها را با بخش خلاق و ایده و آزادی عمل و اجرا و پول تبلیغ می‌کنند و وقتی واردش می‌شوی مدام مدیریت عواطف و اگوی دیگران است و دالان‌های بیهوده‌ی اداری و صدها جنبه‌ی جهنم نظم اداری و بروکراسی‌ست که انرژی آدم را می‌بلعد. بارها از وقتی این شغل را گرفتم، گفتم و نوشتم که «من کِن هستم و شغلم ایمیل است». دوستان و همکارانم می‌خندند. من جدی‌ام. بی‌معنایی بروکراسی همان‌قدر گریبانم را می‌گیرد که بی‌معنایی تکرار در معلمی.
.
به الف می‌گفتم انگار که برای اولین بار در عمرم دارم با مشاغل مختلف می‌روم دیت. هرکدام یک اشکالی دارند و هیچ‌کدام آنی که می‌خواهم نیست. 
یکی به قدر کافی پول نمی‌دهد، یکی پول می‌دهد اما حوصله‌سربر است، یکی را از نظر سیاسی دوست ندارم چون مدام باید عقایدم را برای خودم نگه دارم. یکی خیلی کند در پروسه‌های اداری جلو می‌رود. یکی خیلی سریع پیش می‌رود. یکی هیچ استراکچری ندارد، یکی بروکراسی آهنین و کهنه انیستیتو‌ها را دارد. 
در معلمی مدام حوصله‌م سر می‌رود چون صدای خودم را می‌شنوم که چیزی که برای خودم تکراری‌ست را درس می‌دهم. در موزه کلافه می‌شوم چون کاری که می‌خواستم اجرا کنم باید از صدها فیلتر و هیرارشی و دالان عواطف و اگوهای دیگران بگذرد تا به اجرا برسد و امر فوری را نمی‌شود اجرا کنم. در گالری امر فوری‌ست اما هیچ‌وقت پول نداریم. در بینال سرعت تصمیماتی که باید بگیرم بسیار بالاست اما تحت فشار زمانم. شانس و موقعیت و پول داریم، اما وقت نداریم و تا چانه در امور اداری و وقت نداشتن فرو رفتیم. 
نمی‌دانم. کماکان دیت با مشاغل مختلف خواهم رفت.
.
اول مارچ رفتم چشم‌پزشکی و دکترم گفت چشم‌هایم ناگهانی خیلی ضعیف شده. گفتم که شغلم ایمیل است. گفت بالا را نگاه کن و چپ را نگاه کن و راست و پایین. کردم. دیومتری جدید چشم را داد. عینک جدید همه‌چیز را صاف و صوف کرد و حروف دوباره مرز داشتند. عینک را درآوردم و عینک تار خودم را زدم. آخر دوهفته گذشته صدها عینک زدم که خود جدیدم را پیدا کنم با عینک نو. نشد. تکراری بودگی باید درون تو باشد نه عینکی که از پشت آن می‌نگری. رفتم همان عینک قبلی را برداشتم، با شیشه‌ی نو. سر شیشه یک ساعتی با عینک‌شناس حرف زدم و قانع شدم که عینک تدریجی را امتحان کنم. یادم افتاد که مامانم خیلی تقلا کرد که عینک دو دیدش را بپذیرد. عینک‌شناس گفت که اگر الان شروع کنی به عینک تدریجی بهتر یاد می‌گیری که چطور با تغییر شیشه‌ها همین‌طور که چشمت ضعیف‌تر می‌شود، کنار بیایی. خیلی ناچار و ناگریز-وار به ‌پیرچشمی.
حالا کنجکاوم که چقدر مقاومت می‌کنم تا یاد بگیرم با این عینک ببینم. دوهفته باید منتظر عینکم بمانم. 
.
پایم کماکان در آتل است. در عکس‌هام وقتی خودم را می‌بینم حیرت می‌کنم چطور به این وضع عادت کردم. دکترم فعلا گفته سه هفته‌ی دیگر باید آتل را بپوشم و اگر نشد، جراحی. این‌جای سلامتی‌م هم نمی‌خواهم در این نوشته بمانم. اما جدی‌ترین مسئله‌ی حال حاضر زندگی‌م است.
.
بغرنج‌ترین جنبه‌ی سن‌ام برایم سلامتی‌ست. گمان می‌کردم مسئله‌ام زیبایی جوانی باشد اما نیست. لااقل هنوز نیست. سلامتی‌ست. انگار ماشینی هستم که نو و تروتازه و بی‌دردسر نیستم. وارد پیچیدگی‌های سلامتی‌م نمی‌خواهم بشوم. جنبه‌هایی دارد که هنوز دوست ندارم درباره‌ش بنویسم اما آنچه عمومی، آبسترکت و قابل نوشتن است، این است که باید از خودم مراقبت کنم. پذیرفتن این امر که اگر از خودم مراقبت نکنم باید تاوانش را بدهم، جدی‌ترین کشمکش با خودم بوده. بارها در هر عرصه‌ای که می‌شد از خودم تا جای ممکن مراقبت نکنم، نکردم. آن‌قدر نکردم تا مجبور شدم. 
اگر آن سوال محبوب نصیحتت به خود بیست ساله‌ت چیست، را بخواهم جواب بدهم این است که انقدر مقاومت نکن درباره‌ی مراقبت کردن از خودت. 
مراقبت از همه نظر. 
.
دست آخر این‌که افتضاح بزرگسالی برایم این‌جاست که حتی برای کارهایی که خودم دوست دارم برای خودم بکنم، دلم می‌خواهد بهم پول بدهند.