دیروز توی راه داشتم کتاب First Love, Last Rites رو میخوندم، توی همین داستانی بودم که عنوان کتابه. خیلی هولناکه. تمام داستانهاش هولناکه. این پیش باقیش مثلا کمتر هولناکه اما وحشت و انزجار محض. توی کتابه اون لحظه سه نفر داشتند دنبال یه موش چاق اما زبل و چابک و فرز میگشتند که توی خونهشون از اینور میدوید اونور. صحنهی کثافتی بود. اوج حقارت و کثافت و انزجار و بیزاری و دهشتناکی و هول و هرآنچه زشتی که بخواهی بود که آینهی زندگی حقیقیشون هم بود. مکاوان چه زیبایی چه زشتی رو وقتی میخواد توصیف کنه، بسیار زبردسته. فرو رفته بودم در داستان. همذات پنداری شدیدی هم میکردم. میخواستم ببینم چی میشه، ناگهان یک نفر پرید جلوم و بازوم رو ملایم لمس کرد و با یه صدای پیسپیس مار-واری گفت هالو. پریدم عقب و جیغ خفیفی زدم.
منصفانه
روزمرگی لاله منصف
۴ مرداد ۱۴۰۲
Welcoming Horrendous Emotions with Curiosity
۱۳ تیر ۱۴۰۲
Radical (Self-)Care
زیر دوش ایستادم و از لای موهام خزه، خرده چوب، خاک و سنگریزه (؟) ریخت پایین. خم شدم و خرتوپرتهایی که ازم ریخته بود پایین را مشت کردم و انداختم سطل آشغال. آب از دو طرف سرم روان شد به گوش و گونه و راه پیدا کرد به بینیم. وه. سرم را عقب دادم و به سرعت ایستادم. دوش لاله. دوش! یادت رفته؟
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
فنر
یک میوهفروشی نزدیک محل کارم هست به اسم ایستگاه ویتامین. اصلا چون اسمش ایستگاه ویتامین است و من را یاد معجونفروشیهای تهران میاندازد ازش خوشم میآید. یک خانوادهی ترک هستند که پدر و مادر و فرزندان با هم مغازه را میچرخانند. میوهها را هم معمولی میفروشند هم در ترکیبهای مختلف آبمیوه. میتوانی بری تو و بگویی من آب هویج با کمی لیمو و روغن زیتون میخواهم، میگیرد و میدهد دستت. کاری ندارد تو چه سلیقهای داری. قیمتش هم خوب است. همان را توی شهر بخواهی، کلی منت سرت میگذارند و آخر هم آنی که میخواهی نیست، گرانتر هم هست توی شهر چون سفارش تو به تصور آنها از سفارش نمیخورد. بعد میپرسند سیب هم بزنم؟ فلان هم بکنم؟ نه نکن. من همین را میخواهم. ایستگاه ویتامین قضاوتی به ترکیبهای شما ندارد و ادعای بهتردانی هم ندارد و اجازه میدهد باشی.
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
مبلمان ذهن
یک هنرمند اوکراینی هست که دنبال میکنم به اسم الکسا اجینکو. بین لندن و کیف زندگی میکند و سر حمله به اوکراین با دقتتر نگاهش کردم. یک مجموعهای از کارهاش خیلی به چشمم آمده به اسم روتکوی تقلبی. با مدیاهای مختلفی کار کرده و حالا برگشته به مدیوم سنتی نقاشی و سری میزنه به هنرمندان قرن بیست و در نتیجه روتکو. روتکوهایی که میکشد، چشمم را گرفت. روتکو برای من کلا بار سنگینی روی دوشش دارد. زانوم را سست میکند و مرا میبرد به یک جای بیدفاعی از خودم. نمیدانم چرا. اجینکو روی رپلیکاهای روتکو گاهی چیزهای بامزهای مینویسد. مثلا «روتکوی تقلبیام از ارگاسم تقلبیام بهتر است» یا «روتکوی تقلبی از آرتیست تقلبی» یا «شبیه روتکوست اما نیست» یا محبوبترینشان برای من «روتکو برای طبقهی متوسط» خیلی هم «ایستاگرامی» است کارهاش و گاهی عکسهای مکش مرگ منی با کارهایش روی اینستاگرام میگذارد ولی لایههای قوی نشانهشناسی رنگ و در عین حال سیاسی و کانسپچوالی هم دارد. سر زدنش به خودش و رفلکتیو بودنش هم به دلم نشسته.
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
گراز گمراه من میل چمن نمیکند
روی توییتر دیده بودم خواب کالکتیو استرسی برای جمعی از فارسینویسها، خواب مدرسه و امتحان است. بارها دیدم آدمهای مختلف در اینباره نوشتند که با چه استرسی بیدار میشوند و مدرسه بودند و امتحان داشتند و درس را بلد نبودند و غیره.
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
Ein erstaunliches Geheimnis
دیدن بهار، دیدن دریا، دیدن طلوع و غروب آفتاب، این لحظههایی که طبیعت را از نزدیک احساس میکنم و میبینم و بو میکنم و تماشا میکنم، انگار برای لحظاتی زندگی معنا پیدا میکند.
رنگ عوض کردن غروب مثل رنگ عوض کردن کبودی.
شاید واقعا شغل من در این جهان دقت کردن به جاهای خوب زندگی باشد موقعی که دارد تکراریترین لحظهی کوتاهش را نشانم میدهد. شاید غرض همین است. انگشتم را بگیرم سمت بهار. بگویم ببین. سرت را که برگردانی، رفته باشد. شاید باید برای همین گوشههای زیبا و گریزان زندگی، باقی همهی روزها را زندگی کنم.
۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
هرکی به نوعی
نمیدانم دیگران چطور هستند اما برای من اینطور بود که وقتی چندماه پیش به چهل سالگی فکر میکردم، خیلی برایم ناخوشایند بود. دلم میخواست، یک جایی باشم و یک کاری کنم که خیلی خوشحالم کند بی اینکه مجبور خاصی باشم. دلم میخواست مجبور نباشم بهم خوش بگذرد و خودش خودبهخود بگذرد. جوری که وقتی با خانواده هستم میگذرد. دلم نمیخواست وین باشم و مجبور باشم مهمانی بدهم. برنامهریزی کنم. آدمها را ببینم. میخواستم تا جایی که میشد عقب بیاندازم روبرو شدن با دیگرانی که بگویند پوف لاله. چهل ها؟ فاک دت چهل. انداختم عقب چون عقبانداز اعظم. قرار شد برویم ایتالیا. گار دارد ایتالیا که باهاش از این راحتیهای خانوادگیوار دارم. تصور شهر به شهر گشتن و رنسانس و رم آنتیک و پالادیو تماشا کردن برای رسیدن به چهل سالگی کنار غذای خوب خوشحالم میکرد. کشور همسایه را واقعا هنوز خوب نگشتم. برای چهل دلم میخواست وقت داشته باشم بفهمم چه حالی دارم قبل از اینکه در مقابل دیگران پرفورم کنم که چه حالی دارم.
۲ فروردین ۱۴۰۲
چراغ دل برافروزی/غبار غم بیفشانی
از دوش آمدم، توی کمد ایستاده بودم و اصلا نمیدونستم چی میخوام بپوشم که دیدم تماس تصویری از مامانم. ساعت رو نگاه کردم. هشت نشده بود. وقت دارم هنوز. لباس تنم نیست ولی خب او هم مامانمه دیگه. گوشی رو برداشتم و مامانم با عینک مطالعهش که چشمای زیباش رو خیلی بزرگتر و واضحتر میکنه، نشسته بود. من زودتر دیدمش، او داشت به صفحه تلفنش دقت میکرد. مدتی همینطور جدی نگاه کرد و من هیچی نگفتم و منم نگاهش کردم. بعد ناگهان من رو دید، تمام صورتش شد لبخند. گفت عزیزم عافیت باشه. حوله حمام مثل دور از جون همه عمامه روی سرم بود.
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
What you resist, persists
دیروز بازگشایی خصوصی فصل کوهنوردی ما بود. به اندازهی یک روز کامل کاری توی طبیعت چریدیم و پریدیم و دویدیم. خسته و جسد برگشتیم خانه و بیهوش. هوا عالی بود منتها راه را کوتاهتر از آنچه بود حدس زده بودیم. توی گزارش مسیر، نوشته بود مسیری مناسب خانواده. نه خانواده من و قلی. خانوادهای آلپی. نه ما. سه چهار ساعت بیش از انتظارمان طول کشید مسیری که رفته بودیم. یک جایی نفسزنان داشتیم از یک دیواری بالا میرفتیم، یک مرد آلپی با یک پا، بپر بپر کنان، بدون هیچ عصایی ازمان سبقت گرفت. چندین زن و مردی را دیدیم که حداقل شصت سالشان بود، مثل بز اخفش صخرهها را درمینوردیدند. خجالت کشیدیم. واقعیت این بود که بعد از تمام اینها، راه پس داشتیم اما نمیخواستیم مسیر رفته را برگردیم. خوب کردیم. خوش گذشت. از این فعالیتهای جسمی بود که بعدش به خودت افتخار میکنی. هوا هم عالی بود. آفتاب عالمتاب. امروز با تن و ذهنی آرام هرکداممان یک گوشه ولو ایم.
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
چه کسی می آید با من فریاد کند
سرم میان زندگی تنگ خودم، سپیده قلیان پایش را از زندان ضحاک گذاشت بیرون و فریاد زد که میکشیمت زیر خاک. مردان همراهش شاید میخواستند این هوار را نزند. آرام دستشان را گذاشتند زیر آرنجش. راهش را پیدا کرد و مشتش را بالا برد.