۷ مرداد ۱۴۰۱

Tote Hose

 گفتم استخر-کاری کنم. یعنی لب استخر کار کنم جای دورکاری. کاری که می‌شه لب استخر کرد معلوم‌الحاله.  کارم اینه که چند ساعت مصاحبه رو تماشا کنم و جاهای خوبش رو علامت بزنم که تدوین بشه. مصاحبه‌ها رو قرار بود خودم بکنم. کووید کثافت. تمام جاهای کار رو می‌کنی که برسی به اون گل سرسبدش. اون گل سرسبد من گفتم هوپ. من که نه. طاعون. 

حالا که یک‌سوم متریال را تماشا کردم، می‌بینم که خوب شده. چرا نشه؟ چون من نبودم؟ زکی. هم‌نشینی و جانشینی. 
باز کمی تماشا می‌کنم و دوست دارم لپ‌تاپ رو بندازم تو آب که ببینم چی می‌شه. وقتی داشتم تحویل می‌گرفتم لپ‌تاپ موزه رو، مسئول آی‌تی گفت اگر از روش کامیون رد شد، بازم برش‌گردون به من. بهتر از اینه که گمش کنی. گفتم باشه. تصور کردم برم بهش بگم کف استخره. همین‌طور که توی فکر بودم که لپ‌تاپ با چه سرعتی می‌ره کف استخر، یه خط ذهنم هم رفت به این‌که کاش دیوید هاکنی توی مجموعه‌ی استخرهاش نقاشی‌ای داشت که یکی لپ‌تاپ رو انداخته باشه تو آب. بعد می‌شد جای کُشتی گرفتن با هوس انداختنش، اون نقاشی رو تماشا کرد.
.
آهسته کار می‌کنم. یه ذره شنا می‌کنم. یه ذره آهنگ گوش می‌دم. یه ذره ابرها رو تماشا می‌کنم و یه ذره تکست و تلفن بی‌ربط به کار می‌کنم و اون وسطا کمی فیلم‌های خام رو تماشا می‌کنم. اگر جهنمی برای شاغلین مشاغل عبث باشه، من می‌رم اون‌جا. چون حتی این کار عبث رو هم شل انجام می‌دم که خودش عبثه.
شغل عبث کلا این‌طوریه. اگر آهسته انجام بدم، هیچی نمی‌شه. اگر بد انجام بدم، هیچی نمی‌شه. اگر بگم یه کاری می‌کنم اما یه کار دیگه بکنم، هیچی نمی‌شه. حتی اگر من انجامش ندم هم، هیچی نمی‌شه. من آگاهم به این. با این وجود انجامش می‌دم. به نظر خودم لااقل انجام می‌دم که کمال خوبی بشه که می‌تونه باشه. گاهی شلاق برمی‌دارم که چرا یواشم، چرا این‌جاش، این و اون‌جاش اون نشد. اما آگاهم به عمق عبث بودن، حتی وسط اون شلاق‌ها.
که چی؟ مثلا ما همه‌ی حرف‌ها رو هم از همه‌ی فاکینگ جنبه‌ها زدیم. عنوانش هم خوب بود. تکست‌‌های دور و برش هم حامله از معنای سیاسی و اجتماعی روز بود. خوش‌رنگ و لعاب، شوخ، هوشمند و سکسی هم بود. اما خب که چی؟ من می‌گم هیچی. 
باز جای این فکرها فیلم‌ها رو تماشا می‌کنم. تماشا به مثابه فرار از بی‌معنایی مطلق. من زیر بغل اجرای اونا هندونه می‌ذارم و اونا زیر بغل کانسپت من. بابا تو چقدر عمیقی. نه خودت چقدر عمیقی. ما چقدر صدجنبه و داناییم. چقدر خوب کار کردیم. مردیم از عمق. دستمون درد نکنه.
.
کاش همیشه جولای و اگوست بود. کاش تمام نشه این دو ماه طلایی و آهسته. تمام این شلوار-مُردگی* این‌ماه‌ها رو علی‌رغم این‌که این نوشته سراپا نق و ننریه، دوست دارم. از کشداری روزها، از خورشید، از گرما، از رقص نور روی آب آبی، از این‌که همیشه یکی که باهاش کار داری، نیست، و از تن‌های آفتاب‌سوخته خوشحالم. 
در شلوارمردگی جولای و آگوست همه‌ی کارها رو می‌اندازیم به سپتامبر. حالا کو تا سپتامبر؟


* شلوار مرده رو به حوصله‌سربری و خبری‌نبودگی می‌گن. مثلا می‌گن خیابان‌ها شلوار مرده‌ست. اشاره احتمال داره به این باشه که وقتی پارتنر سکسوال نداری و خبری در شلوارت نیست، چه بسا اون شلوار مرده باشه. 

۶ مرداد ۱۴۰۱

Offenbarung

 توی تاریکی یا حتی وقتی که چشم‌بند به چشممه، اگر چشمام رو سعی کنم باز نگه دارم اصلن راهم رو پیدا نمی‌کنم. کلافه و گیج و دیوانه می‌شم. به محض این‌که یادم می‌افته که حالا که تاریکه چشمم رو می‌شه که ببندم، انگار که پذیرش برای ندیدن همراهش میاد. دست و پا نمی‌زنم دیگه. انگار تنم می‌پذیره که قرار نیست بینایی رو مصرف کنیم. قراره دست بزنم، بو کنم، گوش کنم تا بفهمم کجا برم و چه کار کنم و قدم بعدی چیه. اون دست و پا زدن قبل از این‌که چشمم رو ببندم رو دوست دارم. انگار آدم هربار یادش می‌ره. اون آخیش بعد از بستن چشمام رو دوست دارم. کلا من علاقه‌ی خاصی به اون لبه دارم. یه ذره قبل. یه ذره بعد. یه ذره مونده به. یه ذره بعد از. 

اون احساس کائوسی که انگار امکان نداره این تاریکی پیش رو درست شه. که ازش راهی بجویی. اما فقط یه کار خیلی کوچولو باید بکنی. نه. بهتر بگم، باید نکنی. باید از تلاش برای دیدن صرف‌نظر کنی. در اون لحظه‌ی ناب انگار انسان جدیدی می‌شی که همه‌ی راه‌ها رو بلده. واقعا شگفت‌انگیزه این لحظه.

۲ مرداد ۱۴۰۱

مورموری از مورمورستان

 تعطیلات. دم آبم. گرمه اما باد میاد. خوشاینده زندگی در تعطیلات علی‌رغم همه‌چیز. خورشید. برهنگی. بیکاری. گاهی فکر می‌کنم چرا باید اون کاری که من می‌خوام بکنم که نوشتن به فارسیه، نتونه اون کاری باشه که ازش پول درمیارم؟ تا حالا یک قران هم از فارسی نوشتن پول درنیاوردم. کجا رو اشتباه رفتی منصف؟

.
احساس می‌کنم از اون وقت‌هایی در عمرم است که مستعدم احساساتم رو احساس کنم. درسته که بیشتر می‌گردم که احساسات خوشایند رو پیدا کنم اما وقتی ناملایماتی هم پیش میاد، اون ترس رو ندارم که حالا چی می‌شه اگر احساس ناخوشایندی آمد. می‌دونم میاد و میره. می‌گفت بلوغ عاطفی اینه که هی در عواطف خودت رو نبندی. بذاری خوب و بد بیاد و بره. می‌خوام بذارم بیاد و بره و می‌شه. خوشحالم از این‌که می‌شه. هرچی بیشتر می‌ذارم بیاد و بره، بیشتر به ممکن بودنش پی می‌برم. وقتی از آمدن هم می‌نویسم، مقصودم احساسات ناخوشاینده. خوشایند رو که همه می‌گردیم و پیدا و مصرف می‌کنیم. ناخوشاینده رو مدام می‌خوایم پس بزنیم. وقتی صبر می‌کنم ببینم یه احساس ناخوشایند باهام چه می‌کنه و بعدش می‌بینم که نمردم، خیلی خوشحال می‌شم. 
.
دوست داشتم شغلم تماشا بود. نه این‌که نیست. هست. اما دوست دارم فقط تماشا بود. من رو می‌فرستادند برم تماشا. تماشای طبیعت. تماشای مردم. تماشای نقاشی. تماشای مردمی که نقاشی تماشا می‌کنند. تماشای عشق. تماشای حسرت. تماشای ترس. تماشای روزهایی که می‌گذره. تماشای خواستن ‌و نخواستن. داشتن و نداشتن. خواستن و نباید خواستن. دوست دارم تعارض رو تماشا کنم. تردید رو دوست دارم تماشا کنم. مرز رو. مورمور شدنم رو. حالا چی می‌شه رو. وقتی لبه‌ی یه جایی راه می‌رم، اون لبه خیلی نازکه، بهترین اوقاتم همونجاس. چرا این‌طوریه؟
.
احساس می‌کنم همیشه دلم می‌خواد همزمان حداقل دوجا باشم. چون مهاجرم این‌طوریه؟ چون دوتا مامان داشتم؟ دوست دارم خودم رو در موقعیت‌های دوتایی بذارم دائم. هیچ ابایی ندارم دنبالش بگردم. گاهی جور می‌شه. گاهی نه. چیزی که اذیتم می‌کنه اینه که درگیر خودم بودن خیلی وقت و انرژی می‌بره ازم. یعنی کردن فکرهای توی سرم تا ته، روزها و روزها و روزها لازم داره. هرچی بیشتر می‌نویسم، بیشتر تموم نمی‌شه. مدام می‌خوام با خودم باشم و بنویسم بلکه تمام شه. چی تمام شه؟ 
.
یک جرقه‌های کوچکی هم هست. خاطر اون جرقه‌ها رو می‌خوام. جرقه هم خاصیتش اینه که زود خاموش شه. منم که عاشق این‌که ببینم اون لحظه که روشنه، چقدر روشنه. همه چی بازی نیست منصف. من می‌گم هست. تا من باهاش بازی کنم اونم با من بازی می‌کنه. یک سنگی رو بردار بنداز توی آب. همون انداختن توی آب، همون جرقه. همون دایره‌ها روی سطح آب و همون روشنایی جرقه. 

۱۲ تیر ۱۴۰۱

ناله نکن

 نامه که می‌نوشتم براش، دوست داشتم پاش امضای خل‌و‌چلی بکنم. دوست نداشتم بنویسم خوب و خوش باشی، لاله. تا بعد، لاله. می‌بوسمت، لاله. مشتاق دیدارت، لاله. لابد پای همه‌ی نامه‌هایی که می‌گرفت، همین‌ها بود. می‌خواستم اون نامه، همچون حال خودم که از عاشقش بودن دیوانه شده بودم، بی‌همتا باشه. مثلن آخر نامه می‌نوشتم عیان سخاوتمند تو، لام. 

دوست داشتم ته نامه‌ها بنویسم لام. دوست داشتم به لام فکر کنه وقتی می‌خونه لام. دوست داشتم بدونه هست و اون نیست. 
.
اون یک بار هم یک نامه ننوشت که امضاش حالا عیان سخاوتمند نه اما اقلن عیان خالی باشه. همینش رو هم دوست داشتم. هر آدمی که مدتی باهام می‌نوشت و حرف می‌زد و می‌گشت، مدتی بعد با کلمات خودم با من حرف می‌زد. اون نه. خم نمی‌شد از راه راست. این همه نامه نوشتم براش. برای کی من انقد نامه نوشتم. نمی‌دونم. یک مرتبه با زبان خودم جوابم رو نداد. جمله‌های کوتاه و مختصر می‌نوشت. گاهی متافور می‌آمد در زبانش اما متافورهای دور. پایین نامه هم همیشه حرف اول اسمش رو می‌نوشت و یک نقطه می‌ذاشت پهلوش. 
من قامت حرف اول اسمش رو تماشا می‌کردم و دلم غنج می‌رفت برای قامت خودش. 
.
طبیبم که عاشق اغماضه و خیلی به حال من دل‌رحمه، یک بار گفت آخر همه رو نویسنده کردی؟ می‌خوای یه چیزی بنویسی «همه‌ی دوست‌پسرهایی که نویسنده کردم». خندیدم. بعد فکر کردم دیدم لااقل خواننده که کردم. ولو برای ده دقیقه‌ای که اون نامه‌ها رو می‌خوندند. اما اونی که می‌خواستم جملات طولانی‌تری بنویسه، هیچ‌وقت ننوشت. 
به اون ایرادی نیست. 
من خودم کلن دوست داشتم نامه بنویسم. نه این‌که چون او رو دوست داشتم، مجبور باشم بنویسم. چون نامه دوست داشتم، دوست داشتن او رو هم نامه می‌کردم. هرچی دوست داری را به هم بدوز، ببین چی می‌شه. 
همیشه هم دلم به هول و ولا بود که کسی نامه‌های من رو نخونه. از بس که دوست داشتم همیشه عیان سخاوتمند بنویسم. کاغذ هم نبود بگم آتش بزنه. تا ابد یک جایی هستند. ابد هم حالا برای ما مردم معمولی نهایتن پنجاه ساله. حالا بگو خونه‌ی پر، صد سال. بعد هرکی ما رو شناخته می‌میره و انگار که نبودیم و عدم. گاهی خیلی سرم نامساعد می‌شه فکر می‌کنم ممکنه توی همین صد سال غریبه‌ای نامه‌هامون رو بخونه. بعد فکر کنه می‌دونه منظور من چی بوده. من خودم هم نمی‌دونم منظورم چی بوده. حالا اینم اغراق دیگه. دونستنش رو که می‌دونم اما نخونه کسی. می‌دونم معلوم هم نیست که نخونده باشه کسی. اکه‌هی.
وقتی تو آغوشم بود و خیلی کیفم کوک بود و خیلی خوش بودیم و خیلی دیگه نمی‌دونستیم چه کنیم، می‌گفتم آخه من چه کارت کنم؟ می‌گفت کتابم کن.