۲۵ بهمن ۱۳۸۵

سلام
اومدم چند تا ساجست عشقی بدم ! و برم
اول ) هرگز فکر نکنید دوستتون از شنیدن این که دوستش دارید ، خسته می شه
دوم ) هرگز به کسی نگید که از شنیدن این که دوستتون داره ، خسته شدید چون خودش بالاخره خسته می شه و دیگه نمی گه ! یا حداقل کمتر می گه ! پس چرا عجول باشید؟
سوم ) اگر این اشتباه رو کردید که به دوستتون گفتید که از شنیدن این که دوستتون داره خسته شدید و گفتید که فلانی می شه لطفا چپ و راست بهم نگی دوستم داری ولی یادتون رفته که بگید از این که گاهی بگه دوستتون داره خوشحال می شید ، الان هم دیر نیست ! یه نامه بنویسید و اعتراف کنید که احتیاج دارید بهتون بگه که دوستتون داره حتی با وجود این که بدیهیه ! قول بدید این کارو بکنید ! برای سلامتی روانی تون می گم
چهارم ) گاهی سکوت کنید
پنجم ) یه کاری کنید که هر بار که می گید فلانی دوستت دارم ، فلانی مورد نظرتون ! بفهمه که این یک جمله ی خیلی مهمه و باید قدرش رو بدونه
ششم ) در دوست داشتن خلاق باشید
هفتم ) در دوست داشتن باهوش باشید
هشتم ) هیچی به اندازه ی یه دوستت دارم بی موقع به آدم نمی چسبه ! اگر دوستش دارید ، خیلی بی مقدمه بگید که دوستش دارید ، آقا جادو می کنه
نهم ) گاهی براش نامه بنویسید و ازش تشکر کنید که وجود داره و کنارتونه
دهم ) خلاصه نه دوست دارم تپون ! کنید دوستتون رو ، نه این که چنان تشنه نگه دارید که دپ بشه
پانوشت
فکر می کنید شوخی می کنم که این ها رو نوشتم؟
اصلا ! من در کمال جدیتم الان ! ... فکر می کنیم این چیز ها رو بلدیم . فکر می کنیم بدیهیه . فکر می کنیم همونقدر که بلدیم یه رابطه ای رو خوب شروع کنیم ، همونقدر بلدیم که خوب نگهش داریم ولی بلد نیستیم ... یه نگاه گذرا به رابطه های بالای سه سال دور و بر بکنید

۲۴ بهمن ۱۳۸۵

یک) دقت کردید که برای هرچی پول می دیم ازش بهتر استفاده می کنیم ؟ مثال می زنم : بچه های شبانه ی دانشگاه ما یه رقمی هول و حوش یک میلیون و سیصد الی ششصد هزار تومن برای هر ترم می پردازند ... با این رقم در واقع برای هوایی که استنشاق می کنند هم از جیبشون مایه می گذارند ، توی تمام شوخی هاشون راجع به شهریه حرف می زنند ، دانشگاه هم بی انصافی نمی کنه ، حتی برای تجدید کارت دانشجویی شون هم دو برابر روزانه ها پول می گیره !! به جرات می تونم بگم فقط در صورتی که سخت مریض باشند یا مرگ و میری در بین باشه حاضرند از دانشگاه بزنند ... کلاس های ساعت هفت صبح شنبه پر از بچه های شبانه ست که چنان خوب کارهاشون رو انجام دادند که استاد هم چار شاخ می مونه ! آگاهی از تمام جزییات وام ها ، تسهیلات ، ساعات عبور و مرور اساتید ، کدوم استاد از فرنگ برگشته ، کدوم رفته ، کدوم می خواد بره ، ساعات حضور مدیر گروه در دانشکده ، تلفن هایی که می کنه ! ، شناسایی تمامی کادر آموزشی به علاوه ی خانواده شون ! و امکانات اکسترای دانشگاه که هنوز در دفتر رییس دانشگاه در حد طرحه ! وخیلی چیزهای دیگه که من نمی دونم ! از ویژگی هایی هست که اغبلشون پیدا می کنند و من معتقدم این خصوصیات در همه مون بالقوه هست ، منتها تا پولشو ندیم ، بالفعل نمی شه ! من نمی فهمم چرا ما همچین آدم هایی هستیم؟
دو) شما هر حالی که باشید با نگاه کردن به دختر دختر دایی من که شبیه ایموتیکن دونقطه و دی یاهو هست با این تفاوت که دندون در نیاورده ! ، به خنده می افتید ! باور نمی کنید یه بچه چطور می تونه آدم رو به قهقهه بندازه ، فقط با دهن کوچولوی بی دندونش که کافیه زبونتون رو در آرید تا شبیه همون که گفتم یعنی دونقطه و دی بی دندون ! بشه و آدم در هرحالی ، تاکید می کنم ! در هر حالی که باشه به خنده می افته ! و البته خود خرش هم ! در هر حالی که باشه ، حتی گریه ، اگه زبونتون رو براش در آرید از خنده روده بر می شه ! خلاصه مفرحه این بچه ! فقط مشروط بر این که مال دیگران باشه و تا می خنده بغلش کنی ، تا گریه کرد بدی به مامانش ! مگه نه ؟
سه ) یک نفر در کمال مسرت ! اومده به من می گه که بیزنس پلن نویسنده شدن رو از اینترنت دانلود کردم و برنامه ش جوریه که ظرف پنج سال می تونی نه اینکه در حد جهانی ، ولی توی کشور خودت نویسنده ی معروفی بشی ! منم داستان اولم رو نوشتم و الان دست ویراستاره !! داشت از دهنم می پرید که بگم آمپولش هم هست که می زنی و نویسنده می شی !! ... آخه برادر من ! ... استغفر الله ! خدایا صبر بده ! می دی یا بگم آمپول بزنه؟
چهار ) ما همه خوبیم

۲۳ بهمن ۱۳۸۵

یه چیز بامزه فهمیدم ! در دنیای باستانی پا گذاشتن کودک از آغوش مادر به جهان بزرگسالان را " آیین تشرف " نام گذاشتند . پس می فهمیم که این مرحله از زندگی که من بهش می گم "مرحله ی بی جذابیت بزرگسالی " ریشه در دنیای باستان داشته ! الا و بلا باید از این در تو بریم ! چه در دنیای باستان ، چه حالا ! و جالب تر از اون ، این که پدر در آیین تشرف در نقش کاهن یا دیو پدر ظاهر می شده ... خیلی بامزه ست به نظرم ! ... یه دوستی دارم که وقتی بهش می گم یه چیز خنده دار برات تعریف کنم ، می گه تو بگو ، ولی من باید بگم خنده دار بود یا نه ! همیشه من همینو می گم و همیشه اون همونو می گه ! و من همیشه از این جمله می خوره تو ذوقم ! اما بازم وقتی می خوام یه چیز خنده دار تعریف کنم ، می گم یه چیز خنده دار بگم ؟ الان که نوشتم یه چیز بامزه فهمیدم ، سخت یاد این افتادم که اگر بود حتما مخم رو می ذاشت تو فرقون (یا فرغون؟) که باز تو این جوری حرف زدی؟
خوب برم سر اصل مطلب که به خاطرش اینو باز کردم . چون حقیقت اینه که به خاطر آیین تشرف نیامدم اینجا ... تازگی بین اطرافیانم به گونه های متفاوت وسواس بر می خورم ... و البته پنهان نمی کنم که میل دارم رفتارهای متفاوت رو به وسواس نسبت بدم ، رفتارهایی که شاید از منظر علمی وسواس نباشند ... نمی دونم چرا در این باره حساس شدم ... همه چیز از اون جا شروع شد که ناگهان دوزاریم افتاد که یکی از دوستانم که اصلا به نظرم تو فاز وسواس نبود ، داره بدجوری وسواسی می زنه ... و خوب از اون جایی که من عادت دارم برای همه چیز اسم بذارم ، اسم وسواسشو گذاشتم "وسواس سنجیده بودن" . چنان این آدم ظرف مدت کوتاهی به من ثابت کرد که این وسواس رو داره که حس کردم دارم کاملا ناامید می شم ... و بعد یه نگاه دوباره به دور و بری ها کردم و دیدم که " وسواس عاقل بودن" ، "وسواس سلامتی " ، "وسواس نگران شدن " ، " وسواس تمیز بودن " ، " وسواس کم خوابی " ،"وسواس چیزی جا نگذاشتن " ، " وسواس مهربون و خوب بودن " ، " وسواس جذاب بودن همیشه و همه جا !" ،" وسواس سکسی بودن " ، وسواس وسواس نداشتن " ، " وسواس همه ی کتاب ها را زودتر از همه خوندن " ، "وسواس بیکار نموندن" ، "وسواس نظم" ، "وسواس برنامه ریزی حتی برای دستشویی رفتن ! " ، "وسواس روشنفکربه نظر رسیدن همیشه و همه جا!!" ،"وسواس مقاله ی من از همه بهتره" ، " وسواس ترین بودن به هر قیمتی " ، وسواس بی خیال به نظر رسیدن " و "وسواس ایراد گرفتن " و ده ها مورد دیگه ... وسواس هایی هستند که در نگاه اول در بین خودمون دیده می شه و حالا خودم به "وسواس آدم وسواسی پیدا کردن" دچار شدم ... و همه ش دنبال اینم که ثابت کنم همه به نوعی از وسواس رنج می بریم ! و این که بگم خودم هم دچار وسواس شدم ، حداقلش اینه که باعث می شه آشناهام به خنده بیفتند ، چون من ژولیده تر از اونی هستم که دچار وسواس بشم ولی باید بگم که احساس می کنم که این اتفاق افتاده ، چه بخندید ، چه نخندید ... همین

۲۲ بهمن ۱۳۸۵

مرحله ای در زندگی هست به اسم "مرحله ی بی جذابیت بزرگسالی" . من که گول نمی خورم ! ولی دوستان سخت در تلاشند که از آستانه ی تنگ این در منو به درون هل بدن ... اما نه ! گفتم که من گول نمی خورم ! من می دونم ! پشت بسته بندی زیبای بزرگسالی غول بی رحمی نشسته و من با این که میل وحشیانه ای به لیسیدن رویه ی شکلاتی خوشرنگش دارم ، خودمو نگه داشتم و سخت دست و پا می زنم که از آستانه اش به درون نیفتم ... و خوب می دونم که سرمو ببرم تو ، باختم ... و من نمی خوام ببازم ... یعنی نمی تونم ببازم چون وقتشو ندارم ... همیشه فکر می کنم به چهل سالگی نمی رسم ... نمی تونم خودمو زنی ببینم که چهل سالشه و دیگه به نیمه رسیده ... دوستی می گه همه اش چار صباحه و وقتی خیلی بهم خوش می گذره می پرسم : " چند صباحش گذشته؟ " و خوب چون من از اونایی نیستم که چیزهای خوشمزه رو نگه می دارن ، بلکه از اونایی هستم که می خورمشون ! و اون هم اینو می دونه هرگز جواب دقیقی بهم نمی ده ... بگذریم ! ... بپرم یه فاز دیگه؟
می پرم ! رفته بودم مسافرت و خوب بدیهیه که سعی کردم خوش بگذرونم ، اما یه چیزی کم بود ... بد نبود اصلا ... ولی ... نمی دونم چی بود ... دو ، سه ماهی بود که داشتم خودمو دلداری می دادم که نیاز به سفر دارم و پس از آن همه چیز گانا بی پرفکت ! ولی ظاهرا به چیز دیگه ای نیاز دارم ... نمی دونم چرا ذهن مشوش خونه نمی مونه و با آدم همه جا میاد ... همه جا ! حتی روبروی آب وهم انگیز غروب زمستان دریای خزر ... حتی وقتی لب ساحل می دوی و فقط گوش می کنی به صدای نفست و باد توی گوشهات زوزه می کشه و سعی می کنی ذهنت به گرد پات نرسه ... و یه جایی که با نفس نفس بر می گردی عقب رو نگاه می کنی ، که ببینی به پات رسیده یا نه و در کمال سعادت می بینی پشتت نیست و دستتو می ذاری روی زانوهات و خم می شی که حالت جا بیاد ، یهو می بینی روی شن ها - که چون دم غروبه آبی شدن - یه جفت پا هست که می شناسی و سرتو میاری بالا می بینی خیلی بی مبالات داره سیگار آتیش می زنه ... خیلی بی مبالات ! نمی فهمی چی می گم ! خیلی بی مبالات ... همین

۱۶ بهمن ۱۳۸۵

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو چمان مارا بس
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
وین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله بی انصافی است
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس

۱۵ بهمن ۱۳۸۵

گاهی ، درست وقتی که باید در نهایت فرزی باشم ، یهو همه چیزدر ذهنم شروع می کنه به کند گذشتن . اولین باری که این اتفاق افتاد شونزده ساله م بود و سر امتحان حسابان نشسته بودم ... یهو احساس کردم جوابا داره جلوی چشمم کش میاد ولی نمی تونم بنویسم ... من همیشه خرخون بودم ! ولی اون موقع نمی تونستم بنویسم ... خلاصه از اون زمان این حالت گاهی برام پیش میاد... سر امتحان ، وسط یه مشاجره ی عشقی !، در حین رانندگی ...هر جا ... وچیز غریبیه ... یهو ذهنم شروع می کنه به در رفتن از زیر بار فکر کردن به مسائل اصلی و حاشیه می ره و کند این کارو می کنه ... و من باید تلاش مضاعفی بکنم که بتونم به سوژه ی اصلی برش گردونم ... حالت جالبیه ... یه جور ری اکشنه شاید ... انگار من مال ذهنمم به جای این که ذهنم مال من باشه ... ذهنم مثل بچه ای که از جدول ضرب حفظ کردن خسته شده ، می ره دنبال یه توپ دارم قلقلیه خوندن ! چه جوری بگم ؟ انگار تک تک کلمات و حروف رو مزه مزه می کنه و حرف به حرف می ده بیرون ... کش میاد ... و این حالت ، بده و خوبه ... مثل گیجی ناشی از مستی ... و راهی نداره ... فقط باید بگذره و امروز دوباره این جوری شده بودم ... داشتم " اندیشوارگی در تاریخ هنر" می خوندم ... یهو دنیا بی مزه شد ... حوصله نکردم دیگه بخونم ... بعدم سر یه قهوه ی تلخ ، اوقات ما تلخ تر شد ... و الان دو ساعته که دارم این ده ، دوازده خط رو می نویسم و تموم نمی شه

۱۴ بهمن ۱۳۸۵

صبح از صدای هو هوی باد بیدار شدم ...کسی نبود که بهش بگم باد چه هوهوی نوستالژیکی داره ... از اون روزای تاریکه ...از اون روزا که باید چای نوشید و کتاب خوند ... تا عصر نباید از اینجا تکون بخورم ... امروز روز سکوت و شنیدنه

۱۳ بهمن ۱۳۸۵

اومدم که نق بزنم ... هیچ کس نیست که به نق های من گوش کنه ... احتیاج به تشویق و حمایت و هم فکری دارم ، حتی بیشتر ! احتیاج دارم یکی به جام برای این پروژه های درسی و شخصی م فکر کنه ! بهم بگه چه کار کنم و من مثل یه کارمند شریف ! هر کاری اون می گه بکنم ! در این لحظه اصلا و ابدا روحیه ی تک روی ندارم ، دلم می خواد یه نفر بگه که می دونه من خسته ام و حق دارم خسته باشم ، دلم می خواد یه نفر که می دونه من عاشق جوراب و پسرهای عاشق پیشه و آلبالو و نامه هستم بیاد و بگه کاملا حواسش بوده که من این چند روز بیهودگی کردم ولی اشکالی نداره باز هم بیهودگی کنم ! دلم می خواد من بچه بشم ، اون مامان بشه ... خسته ام از این نقش مادری که به من نمیاد ... دلم می خواد بی خیال همه ی غصه ها برم بادبادک هوا کنم ، دلم می خواد از صبح تا شب بشینم خزعبلات ذهن آشفته م رو تایپ کنم و پست بذارم ... کسی نیاد بگه که از من توقع داره وبلاگم فرهنگی تر باشه ! مگه من چیزی رو امضا کردم که پست فرهنگی بذارم؟ مگه تا حالا اصلا پست فرهنگی گذاشتم که بخوام از حالا به بعد فرهنگی تر باشه؟ کامنت دونی رو برای همین بی علاقگی م به منتقدان گرامیم ! خاموش کردم ... دلم می خواد مثل اون فرشته ی توی کارتون ها یه چوب بلند داشتم که ازش ستاره می ریخت و می زدم به زمین و زمان ... همه جا مرتب می شد ، همه ی کارها انجام می شد ، بیبیدی بابیدی بوو ... دلم می خواد وقتی اینقدر به نظر خودم بره ام ، شاگرد بی سلیقه م که رنگ رو عین گل می تپونه رو کاغذ و بعد از این همه تکرار که گواش رو با قلم موی رنگ روغن رو مقوا نمالید ، کماکان به این کار ادامه می ده و با پررویی میاد نشون می ده ! نره به مامانش بگه که ازم می ترسه ، چون این منم که از اون می ترسم ! دلم می خواد وقتی تمرین می کنم که صبور باشم ، ببینه که دارم سعی می کنم ... دلم می خواد الان که دارم نق می زنم دستم رو بذارم روی بک اسپیس و دوباره این مستطیله سفید بشه و از اول بنویسم ... دلم می خواد یکی بیاد این پنجره رو باز کنه ، اینجا دم کردم ! دلم می خواد توی وسایلم یه چیزی پیدا کنم که یادم رفته اونو داشتم ! و کلی هیجان زده بشم از دیدنش ... دلم می خواد برم کتابای شیخ رو بدزدم ، دلم می خواد الان دوباره دی ماه بود ... دلم می خواد خوابالو لم بدم به بالشم و بیرون برف بباره ... دلم می خواد وقتی شیراک می گه اگر فلان شود تهران با خاک یکسان می شه بفهمه چی داره می گه ! تهران یعنی همه ی خیابوناش ، میدوناش ، شهر کتاب ، دانشگاه هنر ، میدون توپخونه ، کوچه ی شوکا ، خیابون ولیعصر با چنارای بلندش ، ولنجک ، خونه ی مولی ، لینت ، همه جاهایی که ما می دونیم که نباید با خاک یکسان بشه ... برای اون ، پایتخت یه کشور متجاوز جهان سومیه و برای من خر! کلی چیزاس ... دلم می خواد یه چیز غیر منتظره ی خوب هم اتفاق می افتاد ، نه این که همش چیز های بد غیرمنتظره ... دلم می خواد بلایای بلتوبیا اینا تموم می شد ، دلم می خواد یه جوری می شد فهمید که تصمیم هایی که می گیرم ، درسته . آخ !! چه دوغی می شد ، اگه می شد ! دلم می خواد اخلاقیات دست از سر کچل ما بر می داشت و الان دلم می خواد این دختر نق نقو بره و لاله بیاد
گفت که اگه می خوام برم اونجا باید چشمام رو ببندم و به لامسه م بسنده کنم ومن قبول کردم ... اما دروغ گفتم و تا ازم غافل شد ، چشمامو باز کردم ... و همه چیز رو دیدم ... و تا مدتی ، وقتی می اومد ، چشمامو می بستم و اون باورش شده بود که تمام کنجکاویم رو کنار گذاشتم ... بهش حق می دم ، اون خیلی هم منو نمی شناخت ... ولی یه روز که اومد و نشست کنارم ، آروم چشامو باز کردم و تسلیم شد که باصره هم بازی باشه ... سکوت کرد تا مثلا اولین عکس العملم رو ببینه و خوب منم سعی کردم نقشم رو خوب بازی کنم ...می دونم ... می دونست ... و حالا که اینجام به این فکر می کنم که اگراز اول نمی دیدم ، بهتر بود یا الان بهتره؟ ونمی دونم و هیچ وقت هم نمی فهمم ... تنها حسی که دارم اینه که زیادی دیدم و از زمان تایین شده ، جلو افتادم ... هیجان زدگی باعث شد که بدوم و دویدن این لطف رو داره که باد توی موهای آدم می پیچه ولی به نفس نفس افتادن هم اجتناب ناپذیره ... حالا قضاوت این که پیچیدن باد با موها می ارزه به نفس نفس زدن ، با شما ... چون من نمی دونم
و نکته ی دیگه ای که هیچ ربطی به چیزهایی که بالا نوشتم نداره ، اینه که من افتادم به لفاظی و واژه خوری ! ... گاهی که سر کلاس دارم حرف می زنم ، چنان به سراشیبی می افتم که فکر می کنم الانه که در پی یک عملیات انتحاری یکی از شاگردام بپره روم و خاموشم کنه ... اما ادامه می دم و سر کلاس میراث فرهنگی و هنری ایران ! چنان آسمان ، ریسمانی می بافم که سر از ادبیات روسیه و ابسترکشن و جورجیو آرمانی در میارم و این طفلی ها همین جور با دهان باز گوش می کنند و نتیجه ی غم انگیزی که از لفاظی هام عایدم شد ، این بود که مادر یکی از نوابغ کلاس مبانیم اومد مدرسه و گفت دخترم می گه : " من حرف های خانووم مبانی رو نمی فهمم " و وقتی مادره گفته خوب ازش دوباره بپرس گفته که : " من ازش می ترسم !!!" و این در عین این که خیلی غم انگیزه ، وقتی که از دهن مادر شاگردم در اومد ، چنان میلی به قهقهه زدن در من ایجاد کرد که مجبور شدم چند لحظه به پدربزرگم که به رحمت خدا رفته فکر کنم که خنده م قطع بشه ! و در نهایت مجبور شدم به مادرش قول بدم که کاری کنم که حرفهام رو بفهمه ! و این بود نتیجه ی لفاظی های مداد آبی

۱۲ بهمن ۱۳۸۵

همیشه شروع کردن خیلی سخته ، اما بعد از مدتی که به روال می افته و نتیجه می ده ، آسون می شه و چنان آرامشی به بار میاره که آدم حوصله نمی کنه چیز تازه ای رو شروع کنه . اون جاست که به مرض تکرار و راضی شدن دچار می شیم و همه چیز به سینوسی بدل می شه که اوج و گره گشایی و فرودش به طرز نا امید کننده ای قابل پیش بینیه ! و درست همون جاست ! من دقت کردم ! درست همون جاست که چنان ظریف به ورطه ی روزمرگی می افتیم که نفهمیم از کجا خوردیم ... مجموعه ای از وظایف مشخص و اعمالی که نتایج معینی دارند ، محیط امن ، ریسک خیلی کم و ضریب اطمینان بالا و در عوض تمام این ها ، ملال ، بهایی ست که باید پرداخته بشه و من نمی دونم چطور می شه از ملال نمرد !؟ آه !! چطور می شه از ملال نمرد؟ حتما باید رازی در بین باشه ... رازی که من نمی دونم ... رازی که اگر کسی می دونه تا به حال فاش نکرده ... و بین خودمون باشه من فکر نمی کنم رازی در بین باشه ... همه ش همینه که می بینیم ... ملال ... ملال ... و ملال ... و به نظرم شمایی که از ملال نمی میرید ، عجیبید ! البته عجیب مودبانه ترین صفتی بود که می شد نوشت ! و گرنه در ذهنم فحش های آب نکشیده ی بسیاری چرخ می زند ! (من دوست داشتم بعد از چرخ می زند یک علامت تعجب بذارم و نوشته رو تموم کنم ولی علامت تعجب راه افتاد و رفت اول سطر! پس من هم ادامه می دم تا جایی که علامنت تعجب ها به فرمان من در بیان ! ) و حالا پرانتز هم همین کار رو کرد ! پس من باز ادامه می دم و ادامه می دم و ادامه می دم ...اما تا کی ادامه بدم؟