۳ دی ۱۳۸۶

یک. الان که اینجا نشستم هنوز فک و لب و دندانم بی حس است و سردرد بدی دارم. یک لیوان زهرمار درست کردم و با طرف چپم ذره ذره می خورم. لیوان را که به لبم می چسبانم ، طرف راست لبم نمی فهمد که این لیوان است و من احساس می کنم لب هایم مزه پنبه و گاز استریل و تلخی داروهای دندانپزشکی را می دهند و زهرمار هم کمک نمی کند که احساس نکنم. رفته بودم توی سوپر همیشگی و می خواستم برای زهرمار شیر بخرم ، هی کلمات توی دهانم کش می آمد و خجالتم می آمد. وقتی از من می خواهد که دهانم را بشویم و زور لبم نمی رسد که دهانم را بسته نگه دارد تا آن مایع ماژنتای ضدعفونی توی دهانم بماند ، حرصم می گیرد. وقتی بی حسی می رود و درد می آید حرصم می گیرد ولی وقتی تنها می شوم توی ماشین تا به خانه برسم از طرز رفتار لب و زبانم خنده ام می گیرد ولی درد تندی می آید و امان به خنده نمی دهد و من همیشه بعدش می آیم توی رختخواب مچاله می شوم اما الان اینجا نشستم و می نویسم که مچاله نشدم. من هنوز وقتی می خواهد آن آمپول فلزی بزرگ را توی دهانم فرو کند، چشم هایم را می بندم و می فهمم که درد سیال گرمی توی فکم حرکت کرد و تا چند لحظه دیگر لب و لوچه ام آویزان است و آن صدای سرد فلزی توی مغزم خواهد پیچید و او می پرسد دردت آمد؟ و من دروغکی می گویم نه و وقتی آخرش می گوید کارهای سخت و زیادی را یک باره برای دندان هایت کردم. من می دانم که یعنی بی حسی که برود ، درد زیادی به جایش می آید. دهانم را توی آینه باز می کنم و یاد جمله اش می افتم که گفت لثه روی دندان عقلت را چرخ کردم ! و من از این جمله خیلی چندشم شد و یاد آوری اش باعث شد دهانم را ببندم و برگردم پای کیبرد ولی تمام این ها همراه یک خوبی بزرگ است و آن این که تا مدتی لازم نیست به مطب کوچولوی چوبی دندانپزشک عزیز بروم
دو. مدتی است بلوارمان را شخم می زنند! یک روز صبح نشستم توی ماشین تا بیرون بروم. سر کوچه مان که رسیدم ، دیدم وسط بلوارمان را حفر کردند و از این به بعد خانه ی ما که خانه ای نبش کوچه بود تبدیل شد به لانه ای که ته کوچه و دم خندقی است که روز به روز حفرتر می شود! هرچند این امر باعث شد سر فعلی (ته سابق) کوچه مان را بشناسم اما مشکل اینجاست که سوپر همیشگی آن طرف خندق است و مسلما وقتی جایی خندق حفر می شود، دور و برش پر از خاک می شود و مشکل دوم این است که فصل بارندگی است و حفاری و بارندگی با هم تشکیل خندق بلا می دهند و ما برای خریدن هر چیزی باید از وسط خندق بلای مذکور رد شویم . غم این که خانه ما هم اکنون در انتها ی بن بست زشتی واقع شده ، بماند. خلاصه به نظرم می آید که کوچه مان شبیه بینی های بد عمل شده ای است که همان قوزدارشان بهتر بود
سه. ترانه "پرواز" از گروه "اکیسم آو چویس" یکی از کارهای واقعا خوب است که می شود بارها و بارها شنید و لذت برد. می شود تنها آهنگی باشد که در مدیا پلیر باز می کنی تا هی خودش ، خودش را تکرار کند و لذت ببری. شگفتا که جادویش نه در کلام شیرین که در صدای بازیگوشانه خواننده اش است." نه عقابم نه کبوتر اما چون به جان آیم در غربت خود، بال جادویی شعر، بال رویایی اش می رساند به افلاک مرا ... " تمام "مرا " ها در این ترانه فوق العاده اند و کاش، کاش ، کاش انتهای شعرش هم به اندازه ابتدایش فردی بود و ناگهان تصمیم نمی گرفت بشریت را نجات بدهد
چهار. از ولایت تشنه ی دیدن فیلم می آید و ما شب های هزار فیلم داریم. از ولعش متعجبم. می گویم سمنان قحطی است؟ می خندد. و در شب های هزار فیلم تا کسی به کسی می گوید: هو سیت. بی استثنا فوری می گوید: یه صندلی بخور و باز با همان صدای بم از خنده غش می کند و من هم می خندم و فکر می کنم چرا من صدها بار از این شوخی به شدت خنده ام می گیرد؟
می رسانمش . هر و کر کنان با دوستش راهی ولایت می شود و من به سمت دندانپزشکی می روم

۳۰ آذر ۱۳۸۶

خواب می بینم که خاکم می کنند . خواب می بینم که تمام خاطرات خوبم ، به شکل بدی تمام می شوند. خواب می بینم به ته دره سقوط می کنم. خواب می بینم خیسم . خواب می بینم در تخت قرن هفدهمی بزرگی هستم . ملافه ها نامرتبند اما تمیز و لباس خواب سفید و بلند و دست و پاگیری تنم است . سرخ و تبدار و در حال احتضارم ... و می میرم و خواب می بینم که خاکم می کنند. ایستادم کنار قبرم و فکر می کنم چرا وقتی خاک می ریزند توی دهانم سرفه نمی کنم؟ من که این روزها همه اش سرفه می کنم. به خودم می گویم مرگم مثل تمام مرگ هایی است که این سال ها دیدم . فقط فرقش این است که مرگ من است. صدها بار در خواب می میرم و بیدار می شوم. دست می زنم به کمرم. خیس است و گرم. ترسم بر می دارد که خون است؟ نه ... نه من شناورم در این تب بی صاحب که صاحبش شدم. چشمم را باز می کنم . تاریک است اما لا اقل خاکم نمی کنند. کر شده ام یا در این خانه همه ساکت شده اند؟ گوش می خوابانم که صدای پایی ، پچ پچی ،نفسی بشنوم. چه وقت شبانه روز است؟ همه جا ساکت است. گرمم است و می لرزم. نمی دانم این پتوها پس کارشان چیست اگر نمی خواهند مرا گرم کنند. باز چشمانم را می بندم و خاکم می کنند و هی خاک ها را به سر و صورتم می ریزند و من ساکت نگاه می کنم و در دلم می گویم هان ای تن خاکی ... دست خنکی به پیشانیم می چسبد . چنگ می اندازم که بگیرمش. به زحمت با این وزنه هایی که به پلک هایم وصل کردید ، چشم باز می کنم . لیوان آب و چند دانه قرص. می گویم این ها مرا خوب نمی کنند و گریه ام می گیرد. حال من که خوب بود . من که داشتم لاف می زدم که دو سال است سرما نخورده ام. سرما خوردگی که آدم نمی کشت. پس چرا هی من می میرم؟ باز می میرم و باز می میرم . چرا از چشمانم آتش می بارد؟
می دانم
آخر کسی با تبر به سینه ام کوفته است. مرا نصف کرده اند و دوباره به هم چسبانده اند. من خوب می دانم. جایش هنوز درد می کند وقتی سرفه می کنم. درست به اندازه ی سر تبر توی سینه ام درد هست. می ترسم دلم شکسته باشد و هی سرفه می کنم . گونه های من چه داغند. کاش خیسی خنکی روی گونه ام بود. مثل وقتی من به او آب می دهم و او خیس و خنک و تابستان می شود و چشم هایش پر از خنده می شود. کاش خیسی خنکی
...

۲۸ آذر ۱۳۸۶

یک. بدون ذره ای فروتنی و تردید به دمیرشار گفتم من آن قدرها هم از خودم ناراضی نیستم و فکر نمی کنم چندان بر خطا باشم . گفت هیتلر هم از خودش ناراضی نبوده ، با خودم فکر کردم که چه هیولای هیتلرانه ای هستم و خودم نمی دانستم
دو. بعضی آدم ها دائم می پرسند : خوبی ؟ کجایی؟ با که هستی؟ کی برمی گردی؟کجا می روی؟ کی می روی؟ چرا می روی!؟
ماجرا اینجاست که جوابم به هیچ دردشان نمی خورد . هیچ خوشم نمی آید بهشان جواب بدم . حالت" به تو چه " به من دست می دهد وقتی کسی مدام حاضر غایبم می کند . بعضی آدم ها که باید گاهی بپرسند کجایی ؟ خوبی؟ ... بیش از حد مبادی آدابند و هیچ وقت نمی پرسند مبادا آزرده شوم ! آدم که بی مقدمه نمی تواند برای کسی توضیح دهد که کجا است و چه می کند و چه می خواهد بکند. می تواند؟
سه . از آن روزهایی است که حالت نطق شدید به من دست داده است . هنرستان که می رفتم گاهی این طور می شدم و آن قدر سر کلاس حرف می زدم که بچه ها دیوانه می شدند و حتی فرصت نمی کردند بگویند خسته نباشید! (به معنی خفه شو ، خسته ایم !) و از آن بدتر تمام راه برگشت را می خواستم برای او حرف بزنم و او خوابش می آمد و به اتوبان کرج نرسیده بودیم که می دیدم کله اش لق لق می خورد و خواب است و من همه اش سعی می کردم توی دست انداز نیفتم که بیدار نشود و وقتی بیدار می شد نق می زدم که چرا می خوابی؟ و او هفته ی بعد تا دنیای فلز بیدار می ماند و ما می خندیدیم و من از خودم می پرسیدم آدم ها چطور توی ماشین خوابشان می برد و حتی خرخر می کنند؟
چهار. من در زندگی دومم خواننده می شوم ! الان اصلا نمی خندم و خیلی جدی هستم
پنج. گاهی یادمان باشد و ممنون باشیم که دوستی در زندگی مان داریم که حواسش به کوچکترین خواسته های ماست و برایمان بی آن که آب از آب تکان بخورد آرامش فراهم می کند و چنان در سکوت مواظبمان است که گاهی حتی نمی فهمیم چطور شد که برای زدن فلشمان به پشت کیس لازم نیست خم شویم
شش. ای یقین گمشده، ای ماهی گریز و لیز هر طور عقلت می رسد وخودت بلد هستی راهی به من بجو
هفت. افلاطون هم می دانسته که همواره مردمی هستند که آماده اند تقریبا هر نظری را قبول کنند . لیکن اشخاص دیگری نیز هستند که از آن چه در نظریات آنان غیرمنطقی به نظر می آید آشفته و مشوش می شوند و از این که نمی فهمند چرا این نظریات بایستی مورد قبول باشند یا چرا درست و حقیقی هستند ، نگرانند. به نظرم افلاطون ضمن ساختن مدینه ی فاضله اش، که آرتیست ها را به فرانسه و ایتالیا تبعید کرده (!) در کمال تاسف این دسته اول را به ایران فرستاده است. این افراد با شادمانی تئوری " هرچه پیش آمد ، خوش آمد" را ابداع کردند و به طورکل راضی بوده و هستند و صد البته خودتان می توانید نواده هایشان را پیدا کنید؟ هان؟
هشت. من ازداشتن وقت زیادی که ناگهانی نصیبم شده ، جدا هل شده ام و از خودم می پرسم چرا یادم رفته بود ؟
نه . جایی خواندم که قبل از این که ذن را مطالعه کنیم کوه ، کوه است و رود ، رود. هنگامی که آن را مطالعه می کنیم کوه دیگر کوه و رود دیگر رود نیست. اما وقتی مطالعه ذن کامل شد کوه بار دیگر کوه و رود دوباره رود می شود
ده . وقتی می گویند " هنگام حمله مغول ها انسان های بی شماری کشته شدند." یک چیز خیلی کلی گفته شده است . اما وقتی می گویم" در سال هزار و دویست و هجده (م) چنگیز خان به خوارزمشاهیان حمله کرد و بیش از نیمی از جمعیت ایران کشته شدند." آدم می تواند فکر کند یعنی از هر دو نفر ، یک نفر مرده . یعنی مثلا اگر خانواده شما چهار نفر است دو نفرش بمیرد. مثلا دور از جان شما و ما ! پدر و خواهرتان یا مادر و برادرتان... یا از بین شما و دوست پسر یا دوست دخترتان یکی بمیرد. یا انگار کن تمام مردان یا تمام زنان که حدود نصف جمعیت کشورند ،بمیرند ... "و کف شهرهایی مثل نیشابور "رودهای خون" جاری شده باشد ." وقتی از رود خون حرف می زنیم یادتان بیاید ، روزی که توی آزمایشگاه دو لوله ی ناقابل از شما خون می گیرند و غش می کنید و ضعف می کنید و تا ظهر آب میوه و شیر و عسل و اسنیکرز می خورید که حالتان جا بیاید و وقتی از رود حرف می زنم، اگر رود را در زندگی شهریتان به یاد نمی آورید، مثلا جوی آب پنجاه سانتی که آبی تویش با شتاب حرکت می کند را به یادتان بیاورید و در دلتان وقتی می خواهید از رویش بپرید بگویید به جای این آب، خون روان باشد " و سرهای مردان و زنان و کودکان به صورت توده های هرم مانند در جایی که جنازه های سگ و گربه های شهر نگهداری می شده، روی هم چیده شده بودند و در طول سال های هزار و دویست و بیست تا هزار و دویست و شصت (م) جمعیت ایران بر اثر گرسنگی و نابسامانی از دو میلیون و پانصد هزار نفر به دویست و پنجاه هزار نفر رسید." حتی نمی خواهم مثالی بزنم که بهتر بفهمید
یازده. آه ! چهارشنبه ها ... چهارشنبه ها ... چهارشنبه هایی که هیچ روز هفته نمی آیید حتی چهارشنبه ها! یا اگر می آیید رفتار دوشنبه را می کنید! چهارشنبه هایی که گول نمی خورید و سه شنبه نمی آیید ... چهار شنبه های ولو شدن ... چهارشنبه های سرتق ... چهارشنبه های بیعار و بیعور کجایید؟
پ.ن
تنها بخش کوچکی از بی نظمی و بی ارتباط بودن مطالب بالا به ذهن مشوش من برمی گردد! بقیه اش به خاطر این است که هر کدام از این شماره ها ، یک روز نوشته شده اند و مسلما من نمی توانم مرتبط با روزهای دیگرم باشم. ضمنا پست را بعد از چهار روز مریضانه ای که داشتم می فرستم و به طبع مطالبش از دهان افتاده است . مطالب از دهان نیفتاده در روزهای بعد ارسال خواهد شد

۱۲ آذر ۱۳۸۶

یک . تفاهم چیز سختی است . نباید تعجب کنیم ، وقتی همدیگر را نمی فهمیم . موضوع اینجاست که ما هیچ وقت دقیقا از یک چیز حرف نمی زنیم . ما فکر می کنیم که از یک چیز حرف می زنیم . حتی وقتی راجع به چیزهایی حرف می زنیم که همگی تجربه تقریبا مشابهی درباره شان داریم مثل خوردن ، مثل نفس کشیدن ، مثل خوابیدن و چیزهایی نظیر این ... باز هم تولیدات ذهنمان به طرز غم انگیزی متفاوت است . حتی وقتی کبری و قلی همدیگر را می بوسند ، در یک زمان واحد و در یک بوسه ی واحد ، تجربه و خاطره ی آن هامتفاوت است . چه برسد به مفاهیم و خواسته های پیچیده ی زنانه مان ، وقتی اصرار داریم آن ها را با مردی شریک شویم
خوبی اش این است : اتفاقی که می افتد ، واحد است . بدی اش این است : از یک اتفاق واحد ، روایت های متفاوتی تولید می شود و گاه کاملا ضد و نقیض ... چهل روز که بگذرد ، شک می کنی که کدام روایت درست است و اتفاق چه بوده و آیا روایت اصیل وجود دارد و چه و چه
...
دو . در هر بیست و چهار ساعت ، سه ثانیه وجود دارد که ما خل می شویم . سه ثانیه خیلی کوتاه است اما آن قدر هست که بتوان کار احمقانه ای کرد . گاهی در این سه ثانیه خوابیم و هیچ اتفاق بدی نمی افتد . گاهی در دستشویی محل کارمان هستیم و مشت مشت به صورتمان آب می زنیم و ریمل هایمان روی گونه مان راه می افتد و روسری مان خیس می شود. گاهی جلوی تلویزیون نشستیم و جایی که زن ومرد ماجرا همدیگر را می بوسند و روی صورت مادرمان خنده ی ملیحی نشسته ، کانال را عوض می کنیم . گاهی در حال رانندگی ، گلاب به رویتان انگشت وسطمان را به راننده ی قلچماقی که جلویمان ویراژ داده ، نشان می دهیم و از نگاه غضبناکش ستون فقراتمان تیر می کشد ومجبورمی شویم پنجره را بالا بکشیم که فحش های رکیکی را درباره ی خانواده مان نشنویم . گاهی وقتی می خواهیم به عزاداری برویم ، در سه ثانیه عقلمان را از دست می دهیم و احساس می کنیم روزی است که دلمان می خواهد لباس سرخابی بپوشیم و لحظه ای که چشممان به لباس های تیره ی دیگران می افتد ، به صرافت پیراهن سرخمان می افتیم . اما گاهی ظرف همان سه ثانیه تصمیمی می گیریم که بقیه ی عمرمان را تحت شعاع قرار می دهد . دوستی می گفت احتمالا در یکی از همین سه ثانیه ها مردم تصمیم می گیرند برای بار دوم ازدواج کنند
سه . خواهر خیلی خوب است . توی جیب آدم است . توی دل آدم است. خودش می فهمد و لازم نیست توضیح بدهی . خواهر نرم و ملوس و مهربان است . خواهر خوشگل است . هیچ بی خواهری نمی فهمد که با خواهری لازم است ... که بی خواهری غیر ممکن است و فقدان بزرگی است
چهار . ظاهرا گاهی لازم نیست سعی کنیم مدام پیشنهادهای خوب ( از نظر خودمان خوب) ، بدهیم . اگر به ما نیاز باشد خودشان می گویند. این را " دمیرشار" می گوید . دمیرشار دوست جدید ماست که سعی می کند ما کارهای احمقانه نکنیم و دلداریمان می دهد . گاهی بهترین کمک این است که ساکت باشیم و این کار اغلب از تکاپو برای کمک کردن بهتر است و کمتر انرژی می گیرد و سودمند تر است وباعث می شود عبارت " نه ! مرسی ! " را نشنویم . اما سخت تر است . مخصوصا اگر با عاشقمان طرف باشیم که می خواهیم هر طور شده (!) ، جهان بهتری برایش بسازیم
پنج . مادرعزیزم ملتفت شده هرکجا می نشینم تخم می گذارم ! کتابی ، دفتری ، دست نوشته ای ، مدادی ، پوست نارنگی خشک شده ای ، پاک کنی ، دستمال مچاله شده ای ، کلیپسی ... و او باید مدام دنبال من در حرکت باشد و تخم هایم را جمع کند . گاهی وقتی از روی مبل پذیرایی بلند می شوم تا به اتاقم بیایم ، صدایم می زند و می گوید لاله باز تخم گذاشتی ... و من قبول کردم که مادرم به همه ی اشیای من بگوید تخم ! و گاهی از جدیتش در حالی که روزنامه می خواند و ناگهان مرا صدا می زند و بدون این که سرش را بالا بیاورد ، می گوید باز تخم گذاشتی ، خنده ام می گیرد . انگار می داند که دائم تخم می گذارم اما نمی توانم رویش بخوابم و مرا همین طور پذیرفته است . واقعیت این است که دوست دارم همه چیزم را دور و برم پخش و پلا کنم و کار کنم . دوست ندارم برای برداشتن گوتا ، رنگ یا هر چیز دیگری از جایم بلند شوم . دوست دارم دستم را دراز کنم ! خوب یادم هست سر پایان نامه ی کارشناسی ، اتاقم تمام شده بود . یعنی پر شده بود و من به میز ناهارخوری مهاجرت کرده بودم . زیبای ما خوب می داند . فقط به آهستگی و به شیوه ی خودش سعی می کند کمتر ریخت وپاش کنم
شش . من شتابزده زندگی می کنم

۳۰ آبان ۱۳۸۶

یک . گفتم :" آخه ماشینم تو بوق ، بارون نمی زنه ! " . پقی زد زیر خنده . خودمم خنده م گرفت . هم از این که یه ماشینی تو بارون بوق نزنه ، هم از این که به نظر خودم این مسئله خیلی بدیهی و پذیرفته شده ست و چشمای اون از شنیدن بدیهیاتم گرد شده بود ، هم از جمله مضحکی که گفته بودم
دو . مملکت تهران ، فقط سیرکش کم بود که شکر خدا اون هم راه افتاد و خیال همه مون راحت شد ! شترگاو پلنگ وتمساحی که فلوت می زنه و خرسی که هفتاد تا حلقه ی هولاهوپ از فرق سر تا نوک پاش داره می چرخه و دلقک و حلقه ی آتیش وشیر و مرد نیمه برهنه ای که شمشیر می کنه توی حلقش و میمونی که رهبر ارکستر شده با فراک سفید و طبل و طوطی و صدای کف و سوت مصنوعی ! خوب ما اینا رو لازم داشتیم دیگه ! سیرک لازمه . می دونید که ؟
سه . تازگی فهمیدم چقدربه همونی که تو بوق ، بارون نمی زنه عادت و علاقه دارم . چی شد که فهمیدم ؟ وقتی تز داده شد که بفروشیمش . اما دوست داشتنم اصلا حاوی کارواش و تعمیرگاه بردن و اینا نمی شه ... اما بوشو دوست دارم ... از هشتاد و دو تا حالا ... شماره ش که مجبور شدم عوض کنم ... آینه ش ... جای سی دی هام که عین راننده تاکسی هاس ...داشبوردش که تا خرخره پره ... صندوق عقبش که ازش کیف طراحیمو دزدیدن ... این که همیشه پنجاه تا آب معدنی توشه ...کلاج سفتش ... در لقش که باید با باسن ! بسته بشه ... این که به تعداد انگشتای دستم تو این هزار و اندی روز داشتنش ، رو صندلی عقبش ننشستم ... این که با ماشین چهار ساله نود و هفت هزارتا کار کردم که باعث شد مامانم با اخم یه روز بگه ، عین راننده تاکسی ها کوچه پس کوچه بلدی ! گریه زاری هایی که پشت فرمونش کردم ... هر و کرهایی که به صورت دیسکو موبایل توکرج کردیم باهاش ... چه می دونم ... ماشین مشدی ممدلی خودمه ! خرمه ... سفیده ... آخی
چهار. آب داغ . حمام پر از بخار . بوی شامپوی فرنگی خوشبو . وا شدن یخ نوک انگشتا . موهای کفی کپه شده روی سر . خوشبختی تمام عیار ! دور ریختن ترافیک و روز مزخرف و پوشیدن یه شلوار نرم صورتی
پنج . درود بر نخودچی کیشمیش
شش . چرا من همیشه از خونه که می رم بیرون ، احساس می کنم رفتم سیرک ؟ اگه اونی که تو پارک پردیسانه سیرکه ، این که ما توشیم چیه ؟
هفت . یه زن مینیمالیست نشونم بدید . نیست . برید ، بگردید . نیست
هشت . بیا ، بیا ... مرا با تو ماجرایی هست
نه . از اونجایی که باید کرامات خاصی داشته باشی و اندر طلب بلاگر سوزشی در دل احساس کنی تا رضایت بده و باز بشه ...از شماره ی یک تا اینجا سه روز طول کشیده و در این سه روز ، من فهمیدم که بلیط سیرک کذایی هفتاد و پنج هزار تومان ناقابل می باشد
ده . گاهی همه چیز بیخودی خوب می شود
یازده . پروپوزالمو دادم ... باشد که تایید شود بعد از یک ماه مرارت و دل جوانی شاد شود . جایزه یه دفتر خریدم واسه خودم که توش هرچی خواستم راجع به پروژه م بنویسم . اما الان که تو خونه نگاش می کنم به نظرم طرح زمخت و بی ریخت و بی سلیقه و بدرنگی داره ! پس اگه یهو بهتون یه دفتر کادو دادم ، خوشحال نشید ! به نظرم واسه خودم زشت بوده ، دادم به شما
دوازده . آیا باید با غریبه ها حرف زد؟
سیزده . آسمان تهران ملنگ شده
چهارده . یه استاد ادبیاتی داشتیم ، همشهری خودمونم بود ! تبریزی فرد اعلا. حساب کنید همه ش حافظ می خوند سر کلاس با اون لهجه ی شیرین ! می گفت اشعار حافظ ، بسیار اوروتیک است . چهار سال از گفتن این جمله ی استاد گرامی می گذره و بس که کلام نمکین بود ، در خاطره ی دسته جمعی ما حک شده

۲۵ آبان ۱۳۸۶

همه با هم بلند حرف می زنند حتی در سی سانی متری همدیگر . همه با تمام قوا حرف می زنند . مردم خودشان را بیان می کنند . مردم چیز خاصی نمی گویند . فقط بی وقفه از هیچ چیز حرف می زنند و از هیچ چیز حرف نمی زنند . من با تمام قوا ساکتم . گونه ام را به خنکی دیوار می چسبانم . حتی دلم نمی خواهد بگویم هیس . احساس می کنم درس ندادن امسالم ، با این که کسی از من نپرسید که می خواهم درس بدهم یا نه و کاملا اتفاقی بود ، کار درستی است . خودم چنان شک دارم ، که نمی توانم هیچ قطعیتی را به دختران نوبالغ مردم درس بدهم . اما دلم برای هنرستان گاف تنگ شده . برای چشم های کنجکاو دخترکان هزار آرزو . برای چای های زنگ های تفریح . برای معلم های همکارم که خوابالو راس هفت و چهل و پنج دقیقه می رسیدند . برای پنج شنبه ها که برف می بارید . برای راه طولانی کرج . برای روزهایی که با دوستی از همه چیز حرف می زدیم . برای حیاط کوچک هنرستان . برای روزهایی که با هم خسته و هلاک از مدرسه بر می گشتیم و آی از عشق حرف می زدیم ... آی از عشق حرف می زدیم و آهنگ داست این د ویند گوش می دادیم و گلویمان بس که سر کلاس حرف زده بودیم ، خشک شده بود ... باید یک روز سرزده با همان مانتوی گل و گشاد و شلوارپارچه ای تیره رنگ و مقنعه ، ناگهان به مدرسه بروم . هوای کرج به سرم زده . زنگ مبانی هنرهای تجسمی و تاریخ هنر و راضی کردن دخترکان شاگردم که نقاشی های رضا عباسی از محمد زمان قابل توجه تر است ...روزهای خوبی بود . عجیب از من دور شده . جز چند شاگرد وفادار از کسی خبر ندارم . دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد

۹ آبان ۱۳۸۶

Graphis343
Q&A with Finn Nygaard

What is your work philosophy?
Form follows function!
What is your free-time philosophy?
Function follows forms!


پ.ن
من از این صفحه" کیو اند ای" توی مجله گرافیس خیلی خوشم میاد. سوال ها ساده و تکراری هستند ولی جالب . میشه جواب های هوشمندانه ای بهشون داد . سوالاتی که همه جا می پرسند و اغلب جواب دادنشون سخته و بعد از این که جواب ها رو نوشتی به خودت می گی کاش باعث برداشت غلط نشه ، کاش فلان چیز رو هم می گفتم . کاش بهمانی با خوندنش ناراحت نشه و کلی از این چیزا که سلبریتی ها توی هر زمینه ای برای جواب دادن به این سوالها باهاش درگیرن و از اون جایی که هنوز سلبریتی نشدم ( پیام پنهان این جمله اینه که بعدا سلبریتی می شم ) نمی دونم دیگه چه مشکلاتی با جواب به این سوال ها ممکنه واسه آدم پیش بیاد . مثلا یه سوالش اینه که کدوم آدم باعث الهامات شما شده؟ یا یکی دیگه اینه که کدوم هنرمند یا آژانس تبلیغاتی یا ... رو می پسندید؟ سوال هایی که هر جوابی بهش بدی ، سخته !( تو مایه های مامانتو بیشتر دوست داری یا بابات ، وقتی پنج سالمون بود) واما چرا این دو تا سوال رو اینجا نوشتم . علتش اینه که اغلب کسایی که به سوال های این صفحه جواب دادن ، اصرار فراوانی دارن که بگن فلسفه ی فری تایم و ورک ما یکی هستش و هیچ اختلافی ندارن . ولی جواب های این آدم خیلی جالب و هوشمندانه و واقعی هستش به این ها و من از ذکاوت مینیمال این آدم خوشم اومد و از اینکه جواب ها صرفا بازی زبانی نیست و معنای عمیقی پسش هست ، لذت بردم . هرکسی که دست به طراحی زده باشه ،لااقل یه باربه مرض فرمالیسم کشیده شده و ناگزیر بوده که تا دوردست های فرمالیسم بره و برگرده . فرمالیسم مثل اعتیاد می مونه که خیلی توش خوش می گذره . غرق می شیم و اون قدر خوبه که نمی خوایم بیایم بیرون . میشه سال ها توش شناور شد و چیزهایی کشف کرد که کسانی که بهش معتاد نیستند نفهمند اما میشه گذاشتش یه گوشه ( با علم به لذت بخش بودنش میشه فقط نوکشو اونقدر که لازمه بذاریم بیرون ، البته" لازم" چقدره ؟ اینم سوالیه که میشه بهش فکر کرد) و وقتی بیکار هستیم بیرون بیاریمش . نه از دستش می دیم . نه بهش معتاد می شیم . فرمالیسم مثل هیولای گرسنه ای میمونه که هیچ وقت سیر نمی شه . غذا دادن به یه موجود گرسنه خیلی لذت بخشه . فقط خوبه یادمون باشه سیر کردن هیولای فرمالیسم درونمون نباید جای همه چیز رو بگیره .این بود افاضات من درباره ی فرمالیسم و این بود ماجرای بیرون کشیدن دو تا سوال و جواب کوچولو ، مال سه سال پیش توی مجله گرافیس

۵ آبان ۱۳۸۶

بلوز یقه اسکی ، شال پشمی و کفش ساق بلند می پوشم . تظاهر می کنم پاییز خیلی سردیه ... ولی نیست . یعنی خیلی سرد نیست . یه کمی سرده . نه بارون شدیدی ، نه سوز و سرمایی . گاهی نم نمی . گاهی بادی . همین . آلرژی پاییزیم که باعث می شه همیشه دستمال به دست باشم ، کمک می کنه بتونم پیش خودم تظاهر کنم که سرمای سختی خوردم ولی نخوردم . انگشتام هم با یخ کردگی خدادادیش در تمام فصول بی تاثیر نیستند. انگشتام رو دور ماگم حلقه می کنم . عطر قهوه ی تاخیری می پیچه تو بینی م . امروز همون شنبه ایه که حوصله شو نداشتم . با خودم فکر می کنم که می شه به سبک سالوادر دالی دستهایی بکشم که چند بار دور لیوان پیچیده و حلقه شده و توی هم گره خورده . مفاصل کمی پهن تر هستند و نوک انگشت ها داره ذوب می شه . مثل پنیر آب شده روی جداره ی لیوان راه افتاده و داره می ریزه رو میز ولی هنوز نریخته . درست لحظه ای که می خواسته بریزه رو میز ، زمان ایستاده و انگشت های ذوب شده آویزون مونده لبه ی لیوان و نقاشی شده .فقط نمی دونم این بوی خوش قهوه که تا ابد توی این نقاشی باید به مشام برسه رو چه جوری حفظ کنم . پشت دستها و نیم تنه ای که دست ها مال اونه ، تا دوردست ها می شه افق رو دید که هیچ چیز هیجان آوری برای عرضه نداره . برهوت و بی زمان
قهوه ی گرم خوشبو و لاله ی سرد نق نقو با هم واسه ی بیست دقیقه ای آروم می مونن
بعد ساعت تازه ده ونیم صبحه. تا میام تمرکز کنم روی فرضیه های پایان نامه م ، کسی صدا می زنه ، کسی تلفن می زنه ، رئیس کار می ذاره رو میزم ... آخه امروز شنبه ست و من سر کارم . نه خونه ام که کسی نباشه . نه کتابخونه دانشگاه که با یک نگاه عاقل اندر سفیه !* کسی که بلند حرف می زنه ساکت بشه و همه محقند که صدام یزنند . دلخوشی امروز شنیدن لحن خوابالو و کشدارکسی است که انگار نه انگار همه جا صبح ، چهار، پنج ساعت پیش تر شروع شده . می خواد بخوابه ؟ خوب می خوابه . وااا پس چه کار کنه!؟
پ.ن
*
یادم میاد قدیما وقتی تو کتابخونه ، کسی عاقل اندر سفیه ( به معنی " ساکت باش اینجا کتابخونه س "، نگاهمون می کرد ، با خودمون فکر می کردیم این انترهای افسرده چرا خودشونو لوس می کنن . مگه چی گفتم؟ مگه بلند گفتم؟

۴ آبان ۱۳۸۶

هفته هاست که همین موقع ها به این فکر می کنم که کسی برای رفع ملال جمعه بعد از ظهر به قهوه ای مهمانم نکرده . کسی که بخواهد با من غم شنبه ای که در پیش است را شراکت کند ، دلم می خواهد غم بیخودم را تسکین دهم اما کسی را ندارم که آنقدر بی درد باشد که حوصله کند . الان دلم می خواهد سیگاری بودم و یک سیگار آتش می زدم و با آهستگی تمام لای دو انگشت باریکم نگهش می داشتم و زانوهایم را روی صندلی توی شکمم جمع می کردم و آرنج را روی زانویم می گذاشتم و کف دستم را به پیشانی ام می چسباندم و کف دستم خنک بود و یک جایی آهنگ قدیمی که نمی شناختم وز وز ملایمی می کرد . اما من که سیگار نمی کشم
...
ماجرا اینجاست که من و شما حوصله ی همدیگر را نداریم . یعنی بیشتر من حوصله ی شما را ندارم . حتی وقتی دلم می خواهد کسی به قهوه ی تلخی مهمانم کند ، در واقع دلم نمی خواهد . بیشتر برای ترک کردنتان دلایلم را محکم می کنم . دلم می خواهد از اینجا بروم . دلم می خواهد به زندگی بی سوژه تان ، از زندگی خودم سوژه ندهم . دلم می خواهد اینجا نباشم تا برای شما چیزی را توضیح بدهم و با هر چیزی که می نویسم ، دستتان به من برسد و بپرسید که چرا فلان چیز را نوشتی و یا فلان جا منظورت فلان نبود ؟ دلم می خواهد یک روز صبح ، دیگر اینجا نباشم که بوی پیپ رئیسم خفه ام کند. دلم می خواهد اینجا نباشم تا تلفنم که زنگ زد ، بخواهم کسی را دلداری بدهم . دلم می خواهد چشمانم را که باز می کنم در اتاق جدیدی باشم . دلم می خواهد چیز تازه ای در انتظارم باشد . سیرم . از اینجا سیر سیر سیرم . در خیابان های شما که راه می روم ، در موسسات شما که زبان می خوانم ، در ترافیک های شما که متوقف می شوم ، در پیاده رو های همیشه در حال تعمیر شما که قدم می زنم ، در شرکت های بیپ شما که کار می کنم ، در مهمانی های شما که می نوشم ، در دانشگاه های شما که پروپوزال می دهم ، در فرودگاه های شما که منتظر می مانم ، لای زندگی شما که زندگی می کنم ، احساس می کنم مهمانم و با کمال اطمینان از این مهمانی سیرم . دلم می خواهد از اینجا بروم . آن وقت از خودم نمی پرسم چرا هفته هاست در این ملال دست و پا می زنم و دلخوشم به قهوه ای که با هم نمی خوریم . کاش این پایان نامه ی بی پیر خودش نوشته می شد و بهمن می شد و دفاع می کردم و والسلام . مال خودم می شدم . کاش می شد از اینجای ملال انگیز کشدار زندگی ام بپرم . بپرم و به خواب هایم برسم .