۲۲ آذر ۱۳۸۹


مگسیترات- ام آ سی و پنج
این اسم بالا را می‌بینید؟ این اسم کابوس دانشجوی با پاس ایرانی در خارجی‌ست که من هستم. هر دانشجوی بدبختی که در این‌جا می‌زید، سالی یک‌بار باید به آن‌جا رفته، دو هفته‌ای بدود. ریز حسابش را ببرد، ریز نمره‌هایش را ببرد، ریز بیمه‌ش را ببرد و در همه‌ی حوزه‌ها ثابت کند که فقط یک دانشجویی‌ست که قصدش ریختن پول‌هایش به پای کشور بیگانه و علم‌اندوزی است و مظلومانه صبر کند تا ویزایش را برایش برای یک سال آینده تمدید کنند. یک دانشجوی با عقل کاری می‌کند که همان سالی یک‌بار که باید آن‌ورها پیدایش بشود، کارش آن‌جا گیر کند. یک دانشجوی بی‌عقل که شست پایش مدام توی چشمش است، نه.
بنده عرض کرده بودم خدمتتان که دو ماه پیش کیف پول خود حاوی تمامی کارت‌های شناسایی و بانک و غیره را گم نموده دیگر. از دو ماه پیش تا امروز که بالاخره بهم گفت پنج‌شنبه بیا کارتت حاضر است بگیر و شَرَت را کم کن، اقلن پنج دفعه به آن‌جا مراجعت نموده‌ام. اولین تجربه‌ام از مگیسترات رفتن این بود که شماره گرفتم. یک ساعت نشستم منتظر (حداقل یک و حداکثر دو ساعت تا حالا در آن‌جا نشسته استم و عدد یک ساعت عدد نرمالی‌ست). وارد که شدم، از آن‌جایی که هول شده بودم که بالاخره نوبتم شده، رفتم جلوی میز خانم مگیسترات ایستادم و گفتم امممم... خانم مگیسترات با خشانت خاص خویش فرمودند که امممم نداریم. حرفت را بزن. من زمان کوتاهی از برای تو وقت دارم. این شد آغاز پروسه‌ی ژانر وحشت: مگیسترات.
بعد دردسرتان ندهم. رفتم از پلیس گواهی گرفتم که مدارکم گم شده و رفتم شعبه‌ی دم خانه‌مان. شعبه‌ی دم خانه‌مان گفت باید بروی مرکز کارت را انجام بدهی و خلاصه رفتم آن‌جا و آن‌جا دوباره پروسه از نو و در نهایت همه چیز بردم الا کپی پاسپورتم که یادم رفته بود. بعد خانم مگیسترات در این لحظه از خودش انعطاف نشان داد و گفت امشب برایم ایمیلش کن، دو هفته بعد بیا ویزایت را بگیر. بنده خوش و خرم و خوش‌خیال، ایمیل کردم و دوهفته صبر کردم به امید این‌که ویزا قلمبه بیاید توی بغلم. خبری نشد. بعد نگارنده در آینده‌ی نزدیک برنامه سفر داشته، لذا هول و ولایی به جانش افتاد که اگر ویزایم را ندهند چگونه از کشور فخیمه خارج و سپس به آن داخل شوم؟ پس دوباره ره مگیسترات به پیش گرفت. برای خالی نبودن عریضه یک عدد کپی پاسپورت هم همراه خویش برد زیرا که تجربه ثابت کرده، در مگیسترات همیشه باید دست پیش را بگیری که پس نیفتی. رفتم تو و به خانم مگیسترات گفتم خانم مگیسترات بنده مسافرم در فلان تاریخ. آیا ویزایم را می‌دهی (گردنِ کج). خانم مگیسترات در آخر وقت بوده و بسیار عصبانی به من گفت معلوم نیست. سعی‌ام را می‌کنم، هیچ قولی نمی‌توانم بدهم. برو بهت زنگ می‌زنم. بعد زنگ می‌زنم دم سال نو را شما خودت ترجمه کن دیگر. افسرده آمدم بیرون که سفرم مالیده و خاک بر سر این زندگی و من این‌جا گرفتار شدم و من باید دوهفته تعطیلات سماق بمکم. دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم از این‌جا بروم و باید خودم را این‌جا خاک کنم و اصلن یک حال منفی‌بافی تمام عیاری.
در همین حال به ناگه یکی دیگر از نمونه‌های نادر شست پا در چشم را در دانشگاه دیدم و وی به من گفت، همین بلا سرش آمده و یک کاغذی بهش داده‌اند که این بدبخت اجازه دارد از این‌جا خارج و سپس داخل شود. ما هم شنگول شدیم که راه قانونی داریم و دوباره به سوی مگیسترات شدیم. از لحاظ دستِ پیش، یک روضه‌ی مفصلی هم شب که می‌خواستیم بخوابیم، در مغزمان آماده کردیم، چرا که وقتی می‌خواهیم به آلمانی روضه بخوانیم که دل سنگ را آب کند باید جلو جلو بهش فکر کنیم و بدیهه سرایی بلد نیستیم. دردسرتان ندهم روضه به این شرح که آی من دانشجوی بیچاره ده ماه است خانواده ندیده‌ام و احتیاج به آدمی دارم که ته فامیلش منصف باشد و نتوانستم تاریخ سفر را به هیچ عنوان عوض کنم و این تنها تعطیلی من است و الان من گناه دارم، خانواده‌ام گناه دارند. همه گناه داریم. حالا تو بگو من چه کار کنم و تو رو خدا توی ده روز باقیمانده تا سفرم به من یک چیزی بدهید بتوانم باهاش مسافرت کنم و این‌ها. خیلی پر سوز و گداز ها. یعنی این‌طور شرتی زرتی که این‌جا نوشتم نه. روضه‌ی مزبور در مغزم ‌طوری بود که حین تهیه‌ش ده بار اشک خودم درآمد.
رفتم و نشستم دلتان نخواهد از ساعت یک ربع به ده تا یازده و نیم و بالاخره آن بالا نوشت صد و چل و پنج، یورتمه کنان رفتم به اتاق پونصد و سی و هشت، قیافه‌ی بچه‌گدا به خود گرفته گفتم: من یک مشکلی دارم که لطفن احتمالن به دست شما حل می‌شود. گفت تاریخ تولدت را بگو. گفتم ای بدبختی اصلن روضه بهش کارگر نیست. تاریخ تولدم را گفتم و اسمم را گفتم و گفت خب پنج‌شنبه بیا ویزاتو بگیر. یعنی یک لحظه اول ناراحت شدم که بابا من قد یک رفرات دانشگاه روی این روضه‌م کار کردم خب! بگذار بخوانم بعد ویزا بده! اما بعد بالاخره مغز و ملاجم موفق به تحلیل جملات شد و گفتم همین پنج‌شنبه؟ فرمودند بله. یعنی اصلن حال نگارنده به وصف نمی‌گنجد در این لحظه. انقدر در اتاق خانم مگیسترات جست و خیز کردم که خانم مگیسترات بالاخره خنده‌ش گرفت. از خنده‌ی خانم مگیسترات هم یاد یک معلم علوم راهنمایی‌مان افتادم به اسم خانوم اشجعی. این خانوم اشجعی در طول یک سالی که معلم ما بود هرگز نخندید. بعد روز معلم یکی از بچه‌ها یک شعر مزخرف خنده‌داری گفته بود و راجع‌به او و بچه‌های کلاس و نخندیدنش بود و وقتی داشت برایش می‌خواند بالاخره خانوم اشجعی خنده‌ش گرفت. بعد انقدر بامزه شده بود وقتی می‌خندید. انقدر قیافه‌ش عوض شده بود که اصلن ما حال معنوی به خود گرفته بودیم. طبعن از آن روز به بعد ما ازش کمتر می‌ترسیدیم چون بالاخره فهمیده بودیم فانکشن خنده هم دارد اما به‌هرحال بزرگ‌ترین رکورد نخندیدن مال معلمی‌ست که میعان و تصعید و تبخیر و این‌ها را به ما درس داد. بعله. پرت افتادم از مگیسترات. خلاصه که به حق پنش‌تن احتمالن پنج‌شنبه که بروم آن‌جا، ویزایم را می‌گیرم. 
این بود انشای من.

۱۴ آذر ۱۳۸۹

خوشحال بودگیِ سانتی‌مانتالانه‌یِ یواش
نسبت به ماه‌های اولی که آمده بودم حالم یک جاهایی از زندگی بهتر است. نسبت به دلتنگی برای خانه آرام‌ترم. آن بی‌قراری که ماه‌های اول داشتم جای خودش را داده به یک غصه‌ای ته دلم. تهِ دورِ دلم. یک وقتی یک چیزی می‌بینم، یک چیزی می‌خوانم، اشکم سرازیر می‌شود اما به‌طور کلی باهاش کنار آمده‌ام که دلتنگم و همین است که هست. نمی‌خواهم خودم را بکوبم به در و دیوار از دلتنگی و شما نمی‌دانید این چه قدم بزرگی‌ست. فکر هر لحظه‌م نیست که الان آدم‌های عزیزم توی تهران دارند چه کار می‌کنند. سیستم مقاومتی بدنم پسش زده. اوایل خیلی سخت بود. نمی‌توانستم قبول کنم که آن‌جا نیستم. که روزهای آن‌ها را از دست می‌دهم. که مناسبت‌ها یکی یکی می‌آیند و می‌روند و وقتی بیات می‌شوند یکی برایم تعریف می‌کند. توی سرم توی تهران زندگی می‌کردم ماه‌های اول. حالا این را می‌فهمم که ازش زمان گذشته. مدتی‌ست که این‌جا زندگی می‌کنم واقعن. خبرهای تهران فقط خبر است. خانه‌ام این‌جا بالاخره خانه شده. بالاخره دارم این‌جا زندگی می‌کنم.
گرفتارم زیاد. درس هست زیـــاد. کار پاره‌وقت هست. خوش‌گذرانی‌های سبک جدید هست. بزرگ‌ترین خوبی زندگی‌م این است که به‌طرز اغراق‌آمیزی مال خودم هستم. گاهی آدم‌هایی از ایران می‌آیند این‌جا. با هم وقت می‌گذرانیم. انگار یکی از ته چاه باهام حرف می‌زند. خوشی‌م الان این است که کریسمس می‌روم آلمان خانه‌ی عمویم. عمویم یعنی فامیل. یعنی پسرعموهای شنگول و منگولم. یعنی یکی که توی خانه‌ی آن‌ها مامان است و مامان پدیده‌ای‌ست که من از آن احساس محرومیت می‌کنم. یعنی چیزهایی که ایران نیست اما مزه‌ی ایران می‌دهد. کم‌کم دارم یک جایگزین‌هایی برای خودم تعریف می‌کنم که زندگی را آسان‌ترم کند. در زندگی آدامس نیکوتین هست و این خیلی خوب است. درعوض همه‌ی این‌ها دارم روزانه چیزهای زیادی یاد می‌گیرم و این محشر است. حالا بی گریه‌زاری فکر می‌کنم که خوب کردم آمدم علی‌رغم همه چیز. با قدم‌های مورچه‌ای دارم یک خارجی مرغوب می‌شوم این‌جا.
کجا توی تهران این‌جور زیر و زبر می‌شدم که این‌جا دارم می‌شوم؟ کجا فقط خودم را داشتم؟
فکر می‌کنم زندگی درباره‌ی زیر و زبر شدن است. این‌جا هر روز شانس این را دارم که زیر و زبر شوم و وقتی زیر و زبر شدم، فقط خودم را داشته باشم که از پسشش بربیایم. گمانم این‌جا آمدن من را آدم قوی‌تری کرده. گیرم با بهای سنگین و برای همین است که توی قورمه‌سبزی لپه نمی‌ریزند و این یک شعر نیست.
لیبل: لبخند دردمندی بر چهره‌ی جو زده‌ی وی نشسته بود.
پ.ن
می‌گه الان تو کوچه عربده‌کشی شده و دعواس. دلت تنگ نشده؟ می‌گم اصلن!

۱۲ آذر ۱۳۸۹


 می‌باش چنین زیر و زبر
من غـــــــلام قمــرم غیـــر قمـــر هیــــــچ مگــــو
 پیش من جــــز سخن شمـــع و شکر هیچ مگو
سـخن رنـــج مگــــــو جز ســــــخن گنـــج مگـــو
ور از این بی‌خبــــــری رنــــج مبــر هیــــچ مگــــو
دوش دیوانــــه شدم عشـــــق مرا دیـد و بگفــت
آمــــدم نعـــره مـزن جــامه مــدر هیــــچ مگــــــو
گفتم ای عشــق من از چیـــــز دگر می‌ترســــم
گفــت آن چیــــز دگر نیـــست دگــر هیــــــچ مگو
من به گوش تو ســخن‌های نهان خواهـــم گفت
سر بجنــــبان که بلــی جز که به سر هیــچ مگو
قمــــــری جـــان صفتـی در ره دل پیــــــدا شـــد
در ره دل چــــه لطیـــف است ســـفر هیــچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توســــــت این بگـــذر هیــــچ مگـــو
گفتم این روی فرشته‌ست عجـب یا بشر اسـت
گفت این غیر فرشــته‌ست و بشــــــر هیـچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبـــر خواهــــم شـد
گفت مـــی‌باش چنیــــن زیـر و زبر هیـــــچ مگـو
ای نشسته تو در این خانه پرنقـــــش و خیــــال
خیـــز از این خـــــانه برو رخــت ببر هیــــــچ مگو

پ.ن
بعد توی تمام این شعر اون‌جاهاییش که قاتی می‌کنه و داره داد و بیداد می‌کنه منو می‌کشه. 
بعد اون‌جاهایی که عاقله دلداری می‌ده. آخ خوبه. آخ خوبه. 
مثلن؟
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو.
یا می‌گه که سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو.
یا اون‌جا که می‌گه می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو.
دلم می‌خاد بگم چَشم. یعنی وقتی می‌گه که من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت. من حاضرم هرکاری کنم که به گوش من سخن‌های نهان بگه. چون که من همون دیوانه‌هه هستم و یکی باید بالاخره پیدا شه که اون عاقله باشه که به گوش من سخن‌های نهان بگه. چه پدری از آدم درمیاری لامصب آخه.
بیت آخرشم دوست ندارم. نمی‌نویسم. وبلاگمه. اختیارشو دارم.

۲۴ آبان ۱۳۸۹

 459minutes of existence
صبح بود. توی گودر نوشتم که:
ساعت هفت و سی و هشت دیقه. این‌جا وین. هوا خاکستری انگار عصر تاریک جمعه. دوشنبه صبح است اما. اول هفته. من دوش گرفته لیوان چایی به‌دست. گودر سی و هشت. پائولینا هنوز خواب. ساعتش هی زنگ می‌زند هی می‌گذارد که دوباره زنگ بزند. صدای زنگ: آمبولانس. آهنگ در حال پخش شدن: یوز سام‌بادی.‏
مرضیه شر کرد و زیرش این پایینی رو نوشت و دنبالش تمام این آدم‌ها نوشتند. خیلی خوب بود.
هربار گودر رو باز کردم یکی از یک جایی از دنیا یک چیزی نوشته بود. محشر.

marzier@gmail.com - ساعت ده و بیسپندیقه‌ی تهران. صدای موتور. هوا چرک و آفتابی. پنجره‌ی آشپزخونه باز. قابلمه‌ی عدس‌پلو از دیشب هنوز رو گازه و نرفته تو یخچال. گلایی رو که چند روز مونده تو گلدون و پلاسیده شده بریزم دور. آلینا ارلوا داره می‌خونه. صداش بلند بود الان کمش کردم. برم بیرون. پلاستیک آشغالا رو ببرم خونه بو نگیره. مانتو طوسیه یا چارخونه‌هه؟ طوسیه. گودر صفر. 7:57 AM
Khayat bashi - ساعت ده و سی‌وشش دیقه‌ی تهران. بخاری تا آخر زیاد هوا گرم، همه در و پنجره‌ها بسته. هیچ خوردنی‌ای پیدا نمی‌شه. باید کوه لباسی که وسط هال ریخته رو مرتب کنم. آهنگ در حال پخش شدن: دتز نو وی تو سی گودبای. به محض این‌که یه چیزی پیدا کنم برای خوردن می‌رم بیرون. مانتو مخمل کبریتی یا مشکی ساده؟ مشکی ساده. گودر صفر 8:11 AM
Mehran B. - مربوط به چند ساعت قبل: ساعت هفت وُ چل‌پن دیقه صب. تهران. خواب موندم. مث عنی که به زمین چسبیده به توی تخت هستم. از شدت خواب گریه می‌کنم. پنجره رو باز می‌کنم. هوا عن. باد زده دودهای ترمینال غرب رو آورده سمت اکباتان. دود می‌ره تو حلق‌ام. دست‌وُصورتم رو می‌شورم. در عین حال صبحونه می‌خورم و لباس می پوشم. موزیکِ عنه؟ ساعت هشت‌وُنیم باید جام‌جم باشم. نمی‌رسم. مدیرم می‌رینه بهم. میام گودر، ۸۷۶تا آیتم نخونده. 8:15 AM
Aida - ساعت ده و چهل و هف ديقه تهران.هوا آفتابي.تو دفتر نشستم.دارم زور ميزنم داستان چشم باتاي رو بخونم.سعي مي‌كنم به آمپول ها و نمونه برداري احتمالي گلوم فك نكنم.‏گودر مثبت هزار!‏ 8:16 AM
زبل - ساعت ده و چل و چار دقیقه. اینجا تهران است، هوا آفتابی کون لق آبان. صدای ابی: تو از کدوم قصه‌ای... انگشتا نوچ از زرده نیمرو و لیموی چکیده لای انگشتا، گجت تقویم فارسی ویندوز، چن روز دیگه مرخصی دارم؟ 6 روز. هرچی پس انداز داشتم خوردم، این حساب مسکن مونده که 50 تومن توشه، برم ترتیب اینم بدم، یه سیگارم تو راه دود کنم. کاپشن و تیشرت یا بولیز خالی؟ بولیز خالی. گودر مثبت بینهایت 8:21 AM
k One - ساعت ده و چهل و هفت دقيقه در صندلي پشت ميز كارم مثل كساني كه كونشان ليز است سر خورده‌ام پايين. هوا آفتابي‌ست، صداي قارقار يك كلاغ كه هيچ ربطي به نمايشگاه كيانيان ندارد شنيده مي‌شود. پشت ميزم نشسته‌ام و جيش دارم،‌ اما آقايي كه توالت را شسته جارو را مثل نيزه‌ي نگهبانان قصرها كجكي گذاشته جلوي در توالت و امكان وارد شدن نيست. هيچ موزيكي پخش نمي‌شود. صداي مدير تداركات شركت با صداي مدير خدمات شركت قاطي شده. آقاي مدير خدمات مي‌گويد: "زنده باشي، ‌يا علي" و تلپ گوشي را مي‌گذارد. گودر21. 8:25 AM
homa R - سی و پنج درجه جواب فالو من بده ، ای بابا!!!! ‏ 8:38 AM
Farnaaz - ساعت هشت و سی وهفت دقیقه صبح. اینجا دن هاخ، واقع در هلند. بنده دوشش گرفته، حوله سر پیچیده دور کله، دارم چای می خورم و گودر می کنم. یک ساعت دیگه باید قطار سوار بشم برم آلمان، ساعت دو میرسم بن و باید تا ساعت ده شب کار کنم.هیچ صدای موزیکی نیست، بچه های مدرسه روبرو خونه دارند میاند و ماماناشون دارند ور ور درباره اینکه بچ هاشون هم انیشتن هستند وراجی می کنند. 8:38 AM
danial seyedin - ساعت یازده تو شرکت.باید بریم جهان صادرات یه میلیون کاره سخت انجام بدیم.نریمان یه شیرینی های خوشمزه‌ای از بی‌بی خریده دارم با چایی میخورم.اثرات سرماخوردگی هنوز هس دماغم کیپه.آیدین از صب گیر داده میشه بکنمت؟گودر 675 8:42 AM
Reza Abedian - ساعت یازده و نه دقیقه بامداد تهران.صبح زودتر پاشدم.کوچه پس کوچه ها هنوز خلوت بودند که سه شاخه گل رز خریدم و پرینتی از نوشته اخیرم (تابلوی افرا)گرفتم و راهی شدم منزل عمو منوچهر.شانس آوردم که قبل از آنکه وارد حمام بشن زنگ زدم.در آغوشش گرفتم و گفتم سه شاخه یکی برای شما یکی ناهید جون و یکی هم برای افراست.افرا یکماهی است که دیگر نیست و هر دو اشک می ریزیم.عمو منوچهر آنقدر هم اهل اعداد و کمیت نیست آنچنان که خودشون میگن.بلدن گریه کنن و در آغوش بگیرنت و لحظاتی گریه کنن...با تو.بر می گردم خانه.بغض دارم.و گودرم پر شده...0 8:46 AM
FarNice - ساعت هشت و چهل دقيقه . اسلو. تو مترو هستم ، ميرم دانشگاه. برف نشسته چه برفي. همچي مست و ملنگ، جينگول سفيد، از شدت عشق به طبيعت و آه اي هواي فيلان دارم خفه ميشم. هوا سرد نيس ولي من مثل خرس قطبي پوشيدم. قصد دارم خيلي فرهيخته بازي درارم اينو بذارم كنار، كتاب بگيرم دستم. اينجا مده. اي لاو يو لالا سي 8:46 AM
Zoha Malekian - ساعت یازده و پنج دقیقه قبل از ظهر تهران. هوا نمی دونم چه جوری. همه پنجره ها بسته. پرده ها کشیده. لیوان چاییم خالی کنار دستم. صدای زمینه: طبقه پایین پی ام سی می بینن. هر دقه عوض میشه. خوب صداش نمیاد. من دوس دارم بشنوم داره اینو میخونه "تو که چشمات خیلی قشنگه" ...کاش پسرک 1ساعته دیگه بخوابه، من به قبل از ظهر تنبلانه ام ادامه بدم. گودر 139.
(امضا:مادر اون پسری که دیشب از 3 صبح بیدار بود و سرخوش اسباب بازی پرت میکرد رو زمین و جیغ میکشید)
ساعت 11و 11- پسرک بیدار شد... 8:48 AM
dr-reza - ساعت یازده و شانزده دقیقه. از چالوس برگشته . نسبتا خسته. مختصری حالت تهوع به علت پیچ‌های زیاد جاده. لنگهایش را هوا کرده. مافین می‌خورد. گودر صفر 8:48 AM
AzarÙŽ - ساعت 11:20 دقيقه در محل كار مذكور. تهران. هواي خفه ي موزه را تنفس مي كنم. روبرويم از پنجره دور برگ درخت تكان مي خورد. صداي فن هارد دوربين هاي مداربسته روي مخم است. معده ام طلب خوراكي دارد. گودر 524 8:55 AM
ali hejvani - ساعت یازده و هجده دقیقه صبح. صدای دستگاه ها مغز را می جود. هدفون فرو کردم ام توی گوشم و الیسا با صدای بلند فریاد می زند. آدم ها یکی یکی از در می آیند و دست می دهند. دارم فکر می کنم کاش دست نداشتم. به عصر هم فکر می کنم. به بولینگ، اسنوکر و احتمالا پی اس تری. ایمیل بازی مبسوطی در جریان است.
گودر صفر است 8:56 AM
easy bapa - اینجا هر چی. گودر +1000 8:57 AM
Nilgoon * - ساعت یازده و نیم صبح. تهران. هوا خاکستری -ابری - دودی ،از اون سرد بی خودی ها که هی فکر می کنی جیش داری. رئیس موقع اصلاح صورتش رو بریده و صورتش الان کلاژ دستمال کاغذی ست . گودر 660 . من پشت میز با لیوان قهوه زیر دماغم .بی بی سی فارسی داره راجع به معده و تغذیه و اینا حرف میزنه و من دارم فکر می کنم نهار چی بخورم و یکی پس کله ام هی میگه دیزی دیزی 9:00 AM
Arash Setoodeh - ساعت يازده و بيست و پنج پيش از ظهر تهران...سر كار...خواب آلود و خسته...900 كيلومتر رو تو 9 ساعت روندم ديشب...چهار خوابيدم...حوصله ندارم...كلي نامه جواب نداده دارم...از بس داغونم هيشكي دور و برم نمي پلكه...گودر مثبت هزار و ايميل 64 تا. 9:00 AM
Farbod M - ساعت یازده و چهل دقیقه صبح. تهران. سعادت آباد. تلق تلق دکمه های بیست و هفتا کیبورد. منشی ان با هیکل بشکه ای اش می چرخد روی اعصابم. یک زن و شوهر روی میز روبه رویی نشسته اند که یکی در میان مفشان را می کشند بالا. همه شا می خواهم داد بزنم و بگم که بابا نمودید ما رو. کم این دماغتون گهتونو بکشین بالا. موزیک متن: سیفون دستشویی بغلی. دارم بالا می آرم. برم سیگار بکشم و به پادکست انی فک کنم که باید طراحی کنم. گه تو جلد کتاب تاریخ. گه تو زندگی. 9:04 AM
me the seventh - ساعت 11:39. دارم به خودم فحش می دم که چرا گودر رو ول نمی کنم. کلی مطلب برا خوندن و سرچ دارم.صدای ماشین ها از بیرون. صدام دورگه شده.گودر هزار اند مور 9:11 AM
ramin rezaeian - ساعت یازده سی پنج دقیقه.بندر بوشهر.
دمابیست و پنج درجه با رطوبت پنجاه و هفت درصد و باد در جهت جنوب غربی با سرعت هفت کیلومتر در ساعت.
تا چند دقیقه پیش داشتم گریه می کردم به خاطر امتحانی که قرار بود ساعت دوازده باشه.
و الان دارم سوت می زنم چون از اتاق فرمان خبر رسید امتحان لغو شده.آهنگ در حال پخش سیمپاتی از ریر برد.
قلیه ماهی از فریزر خارج شده و یخش در حال آب شدنه و وضعیت لم تا چند ساعت آینده پا برجاست.
گودر مثبت هزاری دارم و دوسش دارم 9:11 AM
ghazal v - ساعت یازده و چهل دقیقه . قزوین .هوای سرد با یه آفتاب خیلی لذت بخش . یاد باد شجریان پخش میشه .از ساعت هشت صبح پای گودرم ولی هنوز +1000 ..همه رفتن سرکار . باید برای ناهار عدس پلو درست کنم 9:19 AM
sharz ad - ساعت 12:13
گودر مثبت هزاران
.همدان اتاق پذیرایی ولو رو شکم.فرش پوست شکمو میخوره.کف پاها به هم چسبیده رو هوا
هوا آفتابی الکی .عین ان باد میوزد
پروفیل عرضی خیابون بیس متری میکشم.ناهارم لای دندونامه
رشته های ریز ریز مرغ
آهنگ شازده خانوم ستار 9:47 AM
Samin B - ساعت نه و چل و هش دقیقه ، قطار هلند - بلژیک،من و کتابم و کامپیوتریم فقط .باران ریز و تند، هوا مه.صدا: فین یک آقای قد بلند اون ته، گودر 941 9:52 AM
sanaa shayan - ساعت 12 و 36 دقیقه ی بعد از ظهر، تهران. ناهار خورده‏ام و سیرم! هوا همان گندی هست که بود. هنوز توی فکر دعوای دیروز با مدیرتولیدم. مزخرف، برنامه هام را ریخت به هم. تو فکر کتاب‏های درسی کنکور ارشدم که هر چه می خوانم تمام نمی شود. تو فکر یه کارم که باید تا دو سه هفته دیگر تحویل اش بدهم. تو فکر یه دعوای حسابی تر با مدیر تولید و البته سرپرست نویسندگانم. تو فکر این هم هستم که خبر دهم، 5 شنبه نمی آیم مدرسه درس بدهم. تو فکر تولد فردا هم هستم. هی کتاب باز می کنم که بخوانم، ای نمی فهمم. فحش می دهم به آدم‏های مزخرفی که مدل‏های ارتباطی را درست کردند. هی لپ تاپ را باز می کنم می آیم تو گودر! نه کار می کنم نه درس می خوانم! 10:14 AM
Alireza . - ساعت نه و هفده صبح. دانشگاه یارو داره درس می‌ده و گودر ۱۱۴. گشنمه. می‌خواستم سر درس یارو گزارش بنویسم که دارم گودر می‌خونم. صدای سرفه و بوی قهوه میاد. دارم فکر می‌کنم چرا خواب ندارم. هوا: صفر درجه و مه. یه نفر الان دیر وارد شد‍، خورد زمین. 10:19 AM
Moeen F - ساعت یک و شیش دقه. تهران. تو سایت دانشگاه نشستم. حالت خواب‌آلودگی از کل دیروز هنوز مونده. ناهار سلف زرشک‌پلو با مرغ بود که چون غذا نداشتم، تلپ بچه‌ها شدم. آهنگ نداره. صدای حرف‌زدن بچه‌ها بک‌گرانده. گودر هشت 10:36 AM
goltan m - یک و چارده دیقه تهران . پشت در اتاق جراحی. بیس دیقه س جراحی بابا شرع شده . گرسنه م . گودرم صفره . نگرانم. بکگراند صدای پچ پچ 10:46 AM
Negar Rahbar - ساعت یک و بیس و چار دیقه بعدازظهر, گرگان, از جنگل برگشته, عکسای بچه ی لوپوی دوستم رو ریختم رو کامپیوتر و غش و ضعف می کنم براش. هوا آفتابی, آسمان آبی, جنگل سبز و وقرمز و زرد و نارنجی و طلایی, آدم هلاک می شه ازدیدنش
ناهار خورش بادمجان توی آش پزخانه. صدای فوتبال رو اعصاب 10:59 AM
Ramin GBey - ساعت یک‌وبیست‌وپن دیقه ظهر. هفتادکیلومتری تهران، نرسیده به کردان. توی کانکس نشستم. گودرم 40. کارفرما با آزادکردن سپرده‌ی حسن‌انجام کار موافقت نکرده. پرداخت صورت‌وضعیتِ ماقبل آخر رو هم منوط کرده به مفاصاحساب بیمه. پیمانکارم بعد از کلی دعوا و التماس و الخ، راضی شده پارت آخر بتن‌ریزی رو انجام بده. کسی رو ندارم که قالب‌ها رو باز کنه. نیروهای پیمانکار دیگه دست به سیاه سفید نمی‌زنن. از کارگاه ساوه مدام زنگ می‌زنند که قالب‌ها رو بفرستم. از کارگاه شهرک صدف هم اصرار می‌فرمایند که چرا زودتر جل و پلاس‌م رو جمع نمی‌کنم برم اون‌جا. گرسنه‌مه به شدت، نهار جوجه‌کباب تخمی داریم. دلم می‌خواست الان تو شهر بودم. گودر را وصل کردم به موبایل، بل‌که سرم را یک‌جوری گرم کنم تا آقای مدیرپروژه کارفرما برسه بتونم صورت‌جلسه‌ی تحویل قطعی کار رو باهاش امضا کنم. همکارم با هیجان دارد نهار می‌خورد. هوا معمولی. 10:59 AM
P Pajouhesh - ساعت يک و سی‌و‌هف. تهران، اکباتان. حوله دور مو بسته‌شده. امروز کلاس نداشتم. خوش به‌حال دانشجوام. ديشب تا صب بيدار بودم رو پروژه کار می‌کردم. از ديشب يه‌بند «تنها»ی منصفی پخش می‌شه به‌علاوه‌ی صدای کارگاه مترو اون بيرون کنار اتوبان. کسی خونه نيس و منم دل‌و‌دماغی برا غذا ندارم. گودر مثبت هزار. 11:23 AM
roxana - ده دقیقه به دو بعد از ظهر ، آفتاب از تراس افتاده روی صندلی و من ، خوابم می آید ، آقای مدیر یک ربع است با حرارت حرف میزند ، من فقط سه کلمه اش را شنیدم ، ناهار نخورده ام ، دلم پیش حلیم بادمجانی است که توی یخچال خانه دارم و امید دارم که کاوه همه اش را نخورد ، یک نگاهم به ساعت روبه رویم است که عقربه هایش از صبح تنبلی میکنند ، بجنب بجنب میخوام برم خونه 11:24 AM
Golshan S - ساعت 10:21 شب.سیدنی..روی تخت لم دادم دارم گودر آخر شب رو صفر می کنم و عذاب وجدان دارم که رزومه هام تکمیل نکردم.عزای فردا صبح دارم که باید پاشم برم دنبال کار.هر دو ثانیه یک بار به خودم می گم همه چیز خوبه که پنیک نکنم.پنجره نیمه باز,هوای تابستونی..و خدارو شکر که این کلاغ های استرالیایی یک امشب و خفه خون گرفتن. 12:35 PM
Farnaaz - ساعت دوازده و سی هفت دقیقه، سوار قطار هلند-آلمان. قطار همین الان به ایستگاه اوبرهاوزن رسید، ده دقیقه تاخیر داره، صندلی های بغل سه تا زن با چهارتا بچه ونگ ونگو. هدفون در گوش، دسپریت هاوس فیلان می بینم و گودر می کنم. آقا بغلی خوش تیپ ولی زیادی سن بالا. 12:38 PM
Arash Undead - ساعت هفت چل چار دقیقه یه جهنمی بیرون از ایران ... بشدت بارون میاد .بعد دو روز رفت و آمد با فولان وارونه موفق شدم قرارداد خونه ببندم . زندگیم بسته بندی کردم خودم با لپتاپ نشستم وسط این بازار شام . در برم سیگار گندی هست و مارک نافلر خوبی . به این فک می کنم که هرچه آدم به واقعیات زندگی بیشتر فکر می کند گه تر می شود . گودر صد و شیش 12:48 PM
you - ساعت سيزده و چارده ديقه. كلاس زيبايى شناسى. فاوست گوته مى خونه اسنادمون برامون و تفسير مى كنه. من شيش جمله يه بار مى فهمم. تا شيش كلاس دارم يه بند. ساندويچ مرغ خوردم اما گشنمه. رعد و برق زد. چنر يادم رفته.Edit | Delete 1:16 PM
Poone - A - ساعت يه ربع به چهار/ تهران/ شركت/ هوا سرد/ فقط صداي كلكي موس دو تا همكارام كه دارن زامبي بازي مي كنن/ فردا نمي آم سر كار تا شنبه/ به ليست كنار دستم هر چي كه بايد ببرمو چند دقيقه يه بار اضافه مي كنم/ گودر 215 1:19 PM
giti asemi - ساعت چهار و دو دیقه. پشت میزم توی اداره. از صبح کارمند بیزی‌ای بودم. الآن یه مسکافه ساختم واسه خودم. کتاب احمد شاه مسعود به روایت صدیقه رو درآوردم از توی کیفم. هیچ کاری ندارم تا پایان وقت اداری و فقط منتظرم یه بسته از همین کوچه بالایی واسه‌مون برسه. گودر شیشصد و هشتاد. پونصدتاش عکسه. 1:35 PM
yalda sayadi - ساعت 4 و 43 دقیقه بعدازظهر. صدای ماشین لباسشویی. تازه نهار خوردم و کلی قرص تا یه کمی آروم شدم. گودر 115. اسکرول داون میکنم و به بدبختی های فردام فک میکنم 2:15 PM
Ghazal Raz - ساعت 4و 45 دقيقه بعدازظهر همان روز كرج. هنوز سر كارم و دارم نون تست با كاپوچينوي ولرم سق مي زنم. اين تركيب وحشتناك رو به هيشكي هم پيشنهاد نمي دم 2:16 PM
FarNice - ساعت ١٤:١٩ ،اسلو، تو ايستگاه مترو، از دانشگاه بر ميگردم خونه. پسر بچه هاي بغل دستم متلك نروژي بارم ميكنن، حدس ميزنم تو اين مايه باشه كه يخ نكني بابا! بعد مي خندن، خيلي كيفورم كه خيلي هم نمي فهمم. هوا تو مايه هاي به به به چه روز دلگشاييه. دختره بغل دستم داره توضيح ميده كه تو شهرشون تو سيبري ماهي دوبار فقط هلکوپتر مياد و اين تنها وسيله ي ارتباطيشونه. خيلي گوش نميكنم. نهار سوپ چيني خوردم با سالاد، دارم كتاب دختر پرتقالي رو به نروژي ميخونم. آسونه..گودر نود و پنج 2:29 PM
mac mac - ساعت چهار و پنجاه و پنج دقیقه بعد از ظهر. کرج. آسمون صاف و رنگ ِ دم غروب. پاشم برم حاضر شم برا دندون‌پزشکی. از همین الان نوک سوزن تو لثه و خوش‌خوشان بی‌حسی بعدش رو حس می‌کنم. دارم سیب می‌خورم و یه دستی تایپ می‌کنم. یه دو سه تا لقمه ارده-شیره‌ی ناب ِ بروجردی و یکی دو تا چایی هم با این سیبه کل صبونه-ناهار امروزمو ساخته. مرتاضم از خودم. گودر سیصد و پنجاه و دو 2:29 PM
Negar Rahbar - ساعت پنج و یک‌دقیقه بعدازظهر، گرگان، خورشید داره غروب می‌کنه یا تازه غروب کرده، هوا خنک و خشک پاییزی
من هنوز پای اینترنت، مامان چایی دم کرده، دلم خوش ئه بابت پولیور آجری که دوستم به‌م کادو داده ام‌روز. بی‌مناسبت
می‌خوام راس شم برم تا فلکه نان گردالی بخرم برای همبرگر. دوتا بلیط هم از روزبه بگیرم برای خودم و رفیقم که آخر هفته بریم کنسرت
گودرم مثبت سه 2:36 PM
sarah mohammadi - ساعت پنج و یک دقیقه بعد از ظهرِِ تهران، یه مقاله 1000 کلمه‌ای که یه هفته مونده رو دسکتاپ و نمی‌تونم تمومش کنم، کار کردنم نمیاد، نوشتنم نمیاد، مغزم گلنج کرده، گودر12. دل آشوب. 2:41 PM
Tiboo simon - ساعت ٨:٣٩ دقیقه صبح فیلادلفیا. صبح ساعت ٦ از بیمارستان برگشتم، با بورد واک امپایر نون کره عسل خوردم. دارم میزنم تو سر خودم که خوابم بگیره. شب ساعت ٦ دوباره باید برم کیشیک.
گودر + ١٠٠٠ / دلمو دارم صابون میزنم واسه ته دیگ سیب زمینی و فوتبال تورنتیه رئال-اسپورتینگ ساعت ٣. 2:45 PM
Nastaran - ساعت پنج و بیس و هش دیقه
بابلسر
خونه تاریک
ولو روی تخت
شیر دستشویی چکه می‌کنه
لیوان چایی پای تخت یخ کرده
همه ظرفا نشسته و آشغالا بوی گوه گرفتن
سرده
گودرم مثبت هزار 3:01 PM
غزلی اقاقیا - ساعت شش و پنجاه دقیقه- آزمایشگاه دانشگاه تهران هستم - دارم گودر می خوانم سعی می کنم به پایان نامه ی بی نتیجه ام کمتر فکر کنم. یک هفته است که سر درد دارم فکر می کنم شاید از تومور مغزی آخر اش بمیرم . تولد دوستم دو روز پیش بود من یادم نبود باید برم بهش شالی که کادوی تولد اش هست بدهم. گودر 6 ایتم نخوانده
دلم سیگار میخواد می ترسم بکشم سر درد ام بدتر شه . . 4:25 PM
dr-reza - ساعت هفت و پنج دقیقه ... تهران .. از کلاس دوشنبه‌ عصرها برگشته. ترافیک مثل همیشه وحشتناک بود این بار تا خروجی عباس آباد هم ترافیک بود حتی. می‌خواست فیلم ببینه اما مغزش نمی‌کشه. منتظر نود می‌شه. دلش هم تاپ تاپ می‌کنه کلا. گودر کماکان صفر 4:37 PM
Aida - ساعت هشت‌وچل‏ونه‏دیقه.تهران.برگشته خونه.نسبتا" خوشحاله.کلاس عصر رو پیچونده،رفته کافه.داره به جمع کردن کوله‌ش فک میکنه.فکر مسافرت فردا حالشو بهتر کرده.گودر مثبت هزار.‏ 6:18 PM
Nargess M - ساعت هشت و پنجاه و دو دقیقه، تهران، هوا نه چندان سرد، مدرس-صدر- چمران طبق معمول ِ همه ی ساعت های روز ترافیک سنگین! خسته. فردا تحویل کار. توو حالت نمیرسم پس نمیکنم. فوتوشاپ باز. جیمز بلانت میخونه: شی ایز دنجرس. گودر مارک آل از رد- صفر 6:22 PM
Nooshin Pr - ساعت 5:22 کاردیف. هوا تاریکه تاریک...غمگین...دوش گرفته...اتاق مرتب...پی جی به پا ...مخشا به راه...صدای اتوبان و صداهای گنگ توی سر نمی ذاره مخش بنویسم. بوی غذای چینی شارلین هم به راه... گودر در وضعیت استند آپ؛ مثبت شونصد هزار. 6:26 PM
خان جان صرفاً بی عصا (hamide heydari) - ساعت 9 پی ام!عاشقتونم که با همه چی بازی می کنین آی لاو یو پی ام سی 6:30 PM
i Vahid - ساعت ۱۱، مکان ۲۵ درجه جنوبی/۴۶ درجه غربی، هوا ۲۸ درجه آفتابی، لم داده تو ساحل ریو، اطعمه و اشربه فراوان، یک دست جام باده و یک دست زلف یار، گودر صفر... کارزو بر جوانان عیب نیست. واقعیت: ساعت ۱۹، مکان ۷۰ درجه شمالی/۲۳ درجه شرقی، هوا منفی ۱۰ درجه، تاریکی مطلق، خسته از کار و جلسه برگشته، موعد تحویل پیپر جمعه، مقدار کار انجام‌شده بر روی پیپر متمایل به صفر، خوردنی متمایل به صفر، نوشیدنی متمایل به صفر، نه یاری نه دیّار و دیاری، گودر ۱۷۶ 7:06 PM
Farbud Akhtarry. - ساعت هفت و نیم، داهات ما، بنده یک ماه‌ئه که دانشگاه نرفته‌م، همکلاسی ها زنگ می‌زنن، برنمی‌دارم. سه روزه که با خانواده حرف نزدم. زنگ می‌زنن، بر نمی‌دارم. پنج روزه که از خونه بیرون نرفته‌م. حال ندارم. دو روزه که جز واسه شاش از اتاق بیرون نرفته‌م. توی این دو روز خوراکم نون بوده و شکلات صبحونه، چون حوصله ندارم غذا درست کنم ولی نون و شکلات این بغله. الان یک ساعته از خواب بیدار شده‌م. گشنمه، شاش دارم، صبح کلاس دارم، بوی گه می‌دم، حالم هم از کامپیوتر به هم می‌خوره ولی چاره ی دیگه‌ای ندارم. ولو هستم روی تخت و هنوز چراغ رو هم روشن نکرده‌م. چاککرم؛ 7:32 PM
پ.ن
عنوان از فرنایس است. فرنایس گفت مثل این عکس هستیم. راضیم ازش.