۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

سرکاری ها- هشت یا وقتی روی استند دومتری کنترل اس می زنی پست بنویس

خب صبحی داشتم می آمدم، چراغ قرمز دو ثانیه ش مانده بود. لایی کشان چراغ را رد کردم و با اعتماد به نفسی که آدم ماشین فرد در روز فرد دارد، چهار راه کردستان را پیچیدم سمت گلها. یک پلیس که هیچ رقم کنار آمدنی به نظر نمی رسید و در بک گراندش یک عالم قفل زرد دیده می شد، ایست داد. گفتم دل غافل. نکند امروز زوج است! قفلی شدم رفت سر صبحی. آمد دم پنجره. فریدون فروغی بنده خدا داشت می خواند تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره... گفتم آخه من چی کار کردم؟ گفت گواهینامه، کارت ماشین. فریدون خان را ساکت کردم. حالا چه فحش هایی نثار اموات جهان هستی کردم بماند. دادم و گفت بیا. بعد تا در را قفل کنم. او دوباره رسیده بود سر چهارراه. دویدم دنبالش. مدارکم را داد به آقای نشسته توی ماشین. گفتم آخه چی کار کردم (دیدم که ماشین های قفلی اغلب زوجند. این بود که یک کمکی اعتماد به نفس پیدا کردم) گفتم: بابا جناب افسر من چه کار کردم؟ گفت: پلاکت ناخواناست. ای بابا! یک بار هم یکی شان گرفته بودم گفته بود نقص نور داری! داشتم فکر می کردم خب یک ایراد آبرومندانه تری می گرفتی! اقلن این که لایی کشیدم. دردسرتان ندهم. ولم کرد. بی جریمه. هیه. به نظر می رسد که بنده استعداد خوبی در پلیس راضی کنی دارم. هیه مکرر. همینیا. سیو شد. خدافس.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

امکان شکستنی بودن یا درد می کند بدجور

اخطار: این یک پست خانمانه است.

بعضی اوقات روزهای خاصی از ماه این امکان را برای آدم فراهم می کند که تا سرحد توانش افسرده باشد. بیاید. برود. گاهی چیزهای کوچکی به کوچکی یک ستاره توی زندگیش بدرخشند و محو شوند اما زندگی ش به طرز اسف باری سرشار از سرخی و درد باشد. می دانید این دوشنبه عصر که تیمزالله اعظم داشت می رساندم خانه، متوجه شدم هفته هاست که دوشنبه ها انگیزه م برای تحمل این که فردایش هم سرکار بروم این است که سه شنبه است و می توانم ماشینم را ببرم و این یعنی نیم ساعت بیشتر وقت دارم و یعنی دوش را صبح می توانم بگیرم که این خودش خیلی کمک بزرگی برای شروع یک روز قابل تحمل است و مهم تر این که مجبور نیستم توی تاکسی های ناراحت بنشینم و لازم نیست منتظر باشم که بنا به موقعیت، راننده فس فسو یا غرغرو یا رادیوئو یا گازگازو یا عصبانی چطور برساندم و اختیارم دست او باشد. لازم نیست از دست لاین انتخاب کردنش کلافه بشوم. هر نوعش که باشد... اقلن می توانم بلند بلند توی تمام ترافیک ها آواز بخوانم تا گره ها تمام شود. جاپارک کوفتی را پیدا کنم و خودم را بچپانم توی صندلی مثلن راحت سبزم. پشت مانیتورم. مجبور نیستم در معذوریت - توی تاکسی مودب باش- باشم. می توانم تمام راه مثل اصغرآقاترین راننده ها دست چپم را از آرنج از پنجره بیرون آویزان کنم. می توانم پشت تمام چراغ قرمزها دستم را بکنم توی دماغم.

بگذریم. من حرفم حالا دوشنبه و سه شنبه و بی ماشینی نیست. حرفم این افسردگی سرشاری ست که مقارن با بیست و هشتم تمام ماه های جهان یقه م را می گیرد. که هنوز هم نفهمیدم که این موقع ها دارم به خودم حق می دهم که شکستنی تر باشم یا واقعن و حقیقتن غمزده تر و بی دفاع تر و خسته تر و دردناک تر و مستعد گریه زاری تر و گاه گداری (دیده شده) دعوایی تر و کلن درام تر هستم. واقعن آدم به طور عجیبی تنش را می شناسد زمان که بهش می گذرد. مثلن من این موقع ها که می شود یک شب بی خوابی می گیرم. تا دو سه توی رختخوابم وول می زنم و دقیقن می دانم چم شده است و بالاخره خوابم می برد و صبح حالا یا نهایت عصر می بینم که بله. برای تمام کلافگی های جهان خون هایی باید ریخته شود.

تمام روز دلم درد می کرد. دولا دولا که شدم از دل درد فکر کردم که خب این ماه اوضاع خراب تر است. چای خوردم با نبات با ادویل. به خودم دلداری دادم که ساعت تازه دو است و دلم قول می دهد تا پنج که باید بروم کلاس خوب شود. بهتر هم شد. واقعن بهتر شدم تا بعد از ظهر اما حالا باز مثل ظهرم و نق دارم از این حال. نمی فهمم چرا گاهی بدتر و دردناک تر و غم انگیزتر است. به هر حال چاره ای جز سپری کردنش نیست دیگر. هست؟ مامان بزرگت اگر بود می گفت گل گاو زبان. نه نا؟

راستش را بخواهید دلم می خواست یک پست خیلی خون آلودتری بنویسم. نشد. از دست تمام آشناهایم که می خوانندم، نشد. گندتان بزند دوستان عزیز.

پ.ن

عارضه ای که یک آشنای قدیمی آدم، آدم را از روی وبلاگش پیدا می کند (و این از معایب وبلاگ نوشتن با اسم حقیقی ست)، این است که از دوری تمام و کمالی که با آدم داشته پرت می شود وسط خصوصی ترین جزییات زندگی جاری آدم! مثلن می بیند که ای وای لاله وبلاگ دارد! بعد باز می کند (نه که کنجکاو است) می بیند نه تنها وبلاگ دارد بلکه دیشب عدس پلو خورده و با شوکت و شمسی به سرکوچه رفته و احساس افسردگی می کند امروز و ظهر ادویل خورده و الخ...

این را هم گندش بزنن عزیزم. اگر از راه های قدیمی آدم را پیدا می کردید اقلن می شد آن جاهایی را که لازم نبود ببینید، نبینید. بمیرید که نه می شود نوشت نه می شود ننوشت.

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

سرکاری ها- هفت یا من که امروز نیامدم سر کار که کار کنم یا این نق است.

صفر. امروز از صبح که از خانه آمدم بیرون به قصد کار کردن نیامدم. یعنی می دانید دل و دماغ کار کردن ندارم. الان ساعت ده شده و من هنوز حتی کرل را باز نکردم حتی این پی اس آبی کبالت فوتوشاپ به چشمم نخورده. می پلکم توی آهنگ هایی که دارم. گرمم است. صدای یک چیز ساختمان سازی هم از بیرون می آید. من نمی دانم چه موجودی است. به نظرم صدای دندان پزشکی ست در ابعاد غول آسا. این صدای ساخت و سازهای همه جای این شهر رفت توی گوش ما. اصلن کلن سر و صدا. همه جور سر و صدا. پدرمان را درآوردند فلان فلان شده ها. زر زر. اه. هی زر زر زر زر. سگ خر همسایه مان هم تا می خوابیم واق واق می کند. نگاهش می کنی چهل سانت نیست ها. یک واق واقی می کند. زر زر زر زر. (ادامه این نوشته هم همینطور است)

یک. یک همکاری داریم هربار که من از جلویش رد شده ام دهانش دارد می جنبد. باور کنید دهانش پنج دقیقه خالی نیست. خیلی حرف است ها. اصلن من نمی دانم چرا این قدر می خورد. حالا خوردن به کنار. اصلن این آدم دلش می خواهد بخورد. به من ربطی ندارد. چیزی که به من ربط دارد این است که تمام مکالمات ما با این خانم درباره رژیم غذایی است. مکالماتی که من شروع نمی کنم. یعنی مغز و ملاجمان را خورده با رژیم. هی هم نصیحت می کند آدم را. که چه جور بخوریم چه جور نخوریم. من آدمی نیستم که این چیزها عصبانیم کند اما پیله های این کلافه ام می کند. خب غذا دوست داری؟ بخور! به من چه! من کاری ندارم. من آدم پرخور کم ندیدم توی زندگیم. کاری هم باهاشان ندارم. اما این که دائم از سالم خوردن حرف می زنی واقعن روی مغز و ملاجم است. یعنی پفکی که دائم خارت خارت می خوری یا بیسکویت که حل می کنی توی چایی با قاشق می خوری، این روی ملاجم است. این یک قلم را درمورد خودم می دانم که معمولی غذا می خورم. چند روز پیش توی آشپزخانه روپوشش را درآورده و هیکلش را نشانمان داده. من یک لحظه سرم را بلند کردم و فقط طبقات گوشت و چربی بود این آدم و همان لحظه ای که این فکر از مغزم گذشت داشت می گفت استخوان بندی من خیلی درشت است وگرنه وزنی ندارم. تخمین من هشتاد کیلو است از ایشان. واقعن با قاشق زبانم را نگه داشتم که ما به این ها می گوییم گوشت و چربی و استخوان یک چیزی است که کمی سفت تر است اما خب نگفتم. متوهم هست در مورد خودش کاملن. اما این که پرخور باشی و هی بیایی برای من نطق چگونه غذا بخوریم بکنی روی روانم است انگار که دختره ی چل و پنج کیلویی هستی و ما گوریل خور خور پشمی. یا این که گیر سه پیچ می دهی که چرا ناهار ماست و میوه خوردی. دلم می خواهد ماست و میوه بخورم. ای بابا...

دو. زنگ زدم به رفیق پر حرفم که سلام را نگفتی، ده کیلو کلمه می ریزد توی گوشی تلفن. گفتم سلام. گفت سلام. من به عادت ساکت شدم تا خیلی حرف بزند. دیدم او هم ساکت شد. گفتم چیزی شده؟ گفت پدرم فوت کرده. رفت سر کوچه آشغال بذاره همونجا افتاد. خب آدم نمی داند چه بگوید. گفتم متاسفم. واقعن این جوری ست. آدم از در می رود بیرون می میرد. به همین گندی. بعد بابای دوست پر حرف آدم می میرد و دوست آدم می شود کم حرف. بعد این که شد، یک خانمی گفت که یک آقایی آمده بود عید دیدنی خانه شان، بعد همان جا مرده. بعد من فکر کردم آدم به چه صورت های مزخرفی می میرد. باز فکر می کنم هیچ نمی خواهم بمیرم. هیچ.

سه. الان نزدیک ظهر شده و من جز این که تمام دست و بالم را جوهری کردم کاری از پیش نبردم.هی این سرنگ ها را از جوهر پر و خالی کردم و هواکشی کردم و به پخش شدن جوهرها روی دستمال کاغذی نگاه کردم و به لکه های خوشرنگ . زرد و آبی و قرمز. زرد آخر از این کارتریج بیرون نیامد. پدرسگ سوخته.

چهار. آهنگ هام باز رسیده به این دوش که آن مه لقا آن فیلان. من هم هی می گویم سوخت سوخت سوخت ... سوخت همه خرمن. کشته ی عشقت منم. هی راه می روم و می گویم کشته ی عشقت منم. با خودم فکر می کنم وضعش خراب است ها. کشته ی عشق شده. یارو پدر سگ ظلم بی حد می کنه. این هم فقط می گوید بد مکن. شاعر می فرماد بزنم تو دهنش؟ برم در مطبش؟

پنج. علیبی این گونه نباشد که چینگاری بروید و با خانم بچه ها صفا کنید و پستش را برامان ننویسی ها. هی استتوس می ذاری آیس تی هلوی چینگاری. آیس تی هلوی چینگاری. دل به کار بده یه پست بنویس! والا به خدا!

شش. یک فایتر خریدیم برای بامبوهای شرکت. اسمش را گذاشتم نگ بچه. سورمه ای ست و قرمز. امروز تولد نگ است. دوستم از صبح شادمانی می قل قلد. هیه. تولدت مبارک بچه جون.

هفت. ندارد. کار دارم واقعن...

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

خب وقت هایی هم هست که واقعن نمی دانی چه کار باید بکنی.

[+]

Dirty Dance

بعضی وقت ها باید هیجان انگیزترین آهنگ هایی را که داری بگذاری. تنها باشی. صدایش را بلند کنی و موهایت را باز کنی و کوتاه ترین دامنت را بپوشی و بیشتر چراغ های سالن را خاموش کنی و برقصی و خودت را و طرح محو خودت را که پیچ و تاب می خوری در آینه ها و رفلکس تمام شیشه ها تماشا کنی و برایت مهم نباشد که این تعطیلی ای که می گذرد تنهایی. یعنی می شد لابد تنها نباشی اما هستی. می توانی برای خودت یک لیدی هرزه ی به تمام معنا باشی و هیچ چیز به هیچ جایت نباشد. آن قدر برقصی که جانت در بیاید. دست هات را ببری بالا. آرام آرام بیاوری پایین. چشم هایت را ببندی و آی ویل سروایو را بلند کنی و با صدای بلند باهاش بخوانی و جوری دلبرانه برقصی که اگر هر کسی این جا بود، ممم... می خواهید ننویسم چه حالی می شد... پدرش در می آمد خلاصه. یک شب هایی آدم باید برای خودش هرزه ی تمام کمالی بشود. جلوی تمام آینه ها برقصد و تمام رقص هایی را که بلد است ترکیب کند و تمام خل بازی های ممکن را دربیاورد و دست آخر نفس نفس زنان به خودش توی آینه تعظیم کند و بعد خودش را پرت کند روی مبل و با خودش فکر کند خیلی جوان زیبایی هستم ها! قربان خودم بروم.

کجا پرینتر اچ پی را تعمیر کنیم یا آقای سه ایکس لارج عزیز

خب من فکر می کنم طبق اصل آدم خوب تو هر صنف می شناسی معرفی کن، باید الان از آقای آرتور بنویسم.

آقای آرتور را ما تلفنی پیدا کردیم. یعنی در واقع یه اچ پی کار لازم داشتیم از لحاظ پرینتر. خب من اولین بار که تلفنی باهاش حرف زدم به طبع من را نمی شناخت اما با وجود مشغله ای که الان می دانم دارد، با چنان حوصله ای جواب سوال هایم را داد که نمی دانید. تقریبن همین جاها بود که من خوشم آمد. همان طوری که حتمن دیدید آدم های بخش خدمات معمولن آدم های پر مشغله و بداخلاقی هستند که دلشان نمی خواهد جواب ما را بدهند که داریم توی سر خودمان و مثلن پرینترمان یا مثلن سرویس اینترنتمان یا هرچیز دیگرمان می زنیم. بعد نوبت رسید به این جا که ما خواستیم کارتریجمان را شارژ کنیم. این را باید بگویم که آقای آرتور اصلن کارش شارژ کارتریج نیست. خب ما کارتریجمان را فرستادیم و برایمان شارژش کرد بدون هیچ گونه حواله دادن کار ما به آدم دیگری. پیکمان که برگشت، دیدیم پولی برای شارژ ازمان نگرفت. زنگ زدم که چرا پول نگرفتی مرد حسابی؟ گفت می خواستم ببینم اگر خوب کار کرد ازتان پول بگیرم. (همین یک جمله را شنیده بودید تا حالا؟) خب. کارتریج ما کار کرد. زنگ زدم که آقا جان پیکم را دارم می فرستم. بگو چقدر شد؟ گفت هیچی و جای پیکت خودت بیا یک ساعت حوصله کن تا یادت بدهم خودت شارژش کنی! (این یکی جمله را چی؟ این را جایی شنیده بودید؟) خب ما هم دیروز رفتیم ایرانشهر. طبقه سوم یک ساختمانی اقلن مال بیست سال پیش. آقای آرتور یک مرد سه ایکس لارج بود. با موهای کوتاه سه سانتی و عینک فلزی. یک سگ سوسیسی (آدمی هستم که نژاد سگ بلت نیستم. هیه) خوش خلق داشت به اسم جسی که روی میز دم در یک حوله آبی داشت و در کمال پادشاهی آن جا می خوابید. نکته جسی این بود که هم ارمنی می فهمید هم فارسی! هیه! کلی باهاش دوست شدیم. اول که آمد بیرون آقای آرتور به من و نگ گفت نترسیم کاریمان ندارد. بعد که حسابی هر سه مان از سر و کول هم بالا رفتیم خیالش راحت شد که ما از اوناش نیستیم. نشان به آن نشان که یک ساعت و نیم برای ما حرف زد. نه فقط از شارژ کارتریج که از همه چیزهایی که ما باید می دانستیم درباره اچ پی هفتاد و یک صفر سه مان. بعد چند تا چیز را می خواهم بگویم. اولن یک پسر فال فروشی آمد توی آن جا و همه مان را گفت که باید فال بردارید. خواستیم حساب کنیم گفت نباید. خودشان نمی دانیم به پسرچه چی می دادند که با عشق دور می چرخید و به ریز و درشت فال می داد. فقط جسی برنداشت! همه دستی به سرش می کشیدند و باعشق و فلان. او هم سر حال از این که آن جا بود. یکی شان می گفت این هفته فالم خوب نبود ها. هفته دیگر خوبش را بیار. خودتان حساب کنید دیگر که این ماجرا چقدر تکرار شده. بعد همه این ها که تمام شد زنگ زد همکارشان یک کیت شارژ درجه یک آورد برای ما. بعد هی نشست گفت چقدر باهوشند. چقدر طراحی این سری کیت ها کاربردی تر است و فلان. یعنی دیدید این آدم هایی که مثلن بیست سال یک برندی را دنبال کردند و لحظه به لحظه با تغییراتش حال کردند؟ این از آن ها بود. چیزی که من را سر کیف آورده می دانید چی بود توی کل ماجرا؟ این که آقای آرتور به طرز وحشتناکی پرمشغله بود. خود من چنان روزی که او داشت را وقتی دارم، چنان هاری هستم که نگو. چه برسد به این که یک آدم ندیده نشناخته ای را معلمی کنم. بعد هم دیدیم که یک هاپوی دیگری هم جز جسی داشتند. آن یکی از این هایی بود که قیافه ش شبیه خرس با دندان های تیز تیز است اما خیلی توله بود هنوز. بعد می خواهم برایتان بگویم که همین طور که داشت به من و نگ یاد می داد هی از جسی معذرت خواهی می کرد که امروز کم بغلش کرده و به ما می گفت دو سه روز است که حیوانکی کمبود محبت گرفته. بعد هم می خواهم بدانید کمبود محبتش این جوری بود که مثلن اگر هفت هشت را مرد آن جا کار می کردند، هر کدامشان که رد می شد یک ماچی می کردش یا نازش می کرد یا می مالاندش یا هرچی (و من خیلی وقت پیش از این تصمیم گرفتم که هر آدمی حیوان خانگی دارد آدم با عشقی ست...). بعد از تمام این کارها و ماجراها هم فقط پول کیت شارژر را از ما گرفت و شما باور کنید اگر برای این یک ساعت و نیم حرف هایی که به ما زد، شارژمان می کرد قد یک کورس فشرده اچ پی، من با عشق پولش را می دادم. بعد هم یک کیسه بزرگ به ما گیفت هاشان را داد. از جا کارتی، یک جعبه کاغذ یادداشت با دو سری کاغذ هیجانی. چند تا خودکار، یک لیوان و یک آینه جیبی فلزی خوشگل و کلی کارت اینترنت! (کارت را کسی می خواد؟ به کار من نمیاد) برای هرکداممان. یعنی از در که بیرون می آمدیم، شرمنده که من و نگ بودیم. یعنی می دانید می خواهم بگویم هستند از این آدم ها هنوز. بعد گاو نباشید بیایید بنویسید که خب شما دو تا دختر بودید و این ها... هیچ گونه ارتباطی به این نداشت. آخرین چیز در ذهن آن ها همین خانم بودنمان بود. یعنی می خواهم بدانید کمتر محیط کاملن مردانه ای رفتم که مثلن دفتری باشد تویش هفت هشت تا مرد کار کند و این قدر راحت باشم. این قدر خوش بگذرد بهم. این قدر همه ش صدای هایده بیاید.

دست آخر مرسی آقای آرتور پرینتر درست کن خوب همه چیز یاد بده ی جهان که اسم داداشت آلکس است و در ساختمان شماره هفتاد کار می کنی.