۱۳ خرداد ۱۳۹۱


با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم
یک. همین‌طور یک‌ریز باران می‌بارد. تمام هفته‌ی آینده هم باران می‌بارد. من به‌سان آینه‌ی دق دمای هوای تهران را هم همیشه نگاه می‌کنم. صبحی خوابالود تلفنم را برداشتم که هوای امروز را ببینم. دیدم تمام هفته آفتاب است. چشم‌هام از خوشی گرد شد. بعد دیدم روی صفحه‌ی تهرانم. رفتم صفحه‌ی خودمان همه‌ش بارانی.
دو. آدم به محض این‌که بداند کاری ندارد، پنج ساعت خواب برایش کافی می‌شود اما همچین که کار داشته باشی، مشق داشته باشی، هشت ساعت می‌خوابی بعد هم بیدار که می‌شوی اخم‌ها توی هم انگار که حالا خیلی هم کم خوابیدی.
سه. توی رگبار نکبت امتحان و تحویل کارم. سه هفته‌ی گذشته صرفن مشق نوشتم. تمام هم نشده. یک ماه دیگر هم همین‌طور است و بعد یک هفته‌ای شاید آرام و قرار داشته باشم و بعد تحویل یک پروژه‌ی عظیمی‌ست که خدا می‌داند. بعد هم باید اسباب‌کشی کنم.
چهار. هندوانه می‌خورم که مثلن تابستان باشد. نیست. هندوانه می‌خورم، یخ می‌کنم، باید ژاکت تن کنم.
پنج. روزی بالای بیست فروند عطسه می‌کنم. وقتی می‌نویسم فروند برای این است که عطسه را باصدا می‌کنم. هیچ‌وقت یاد نگرفتم مثل این دخترهای مامانی، میوت عطسه کنم. حقیقتش به نظرم کیف عطسه به صدایش است که البته برای من الان از حالت کیف خارج شده. یعنی می‌دانید وقتی به بالای بیست فروند در روز می‌رسد یک چیز آزاردهنده‌ای‌ست دیگر. وقتی هم دارم عطسه نمی‌کنم دارم قیافه‌ی قبل از عطسه را می‌گیرم. چشم‌هام چپ و چوله، بینی‌م به حالت قلقلکی. بعد یکی باهام حرف می‌زند. می‌خواهم بزنم توی کله‌ش که وقتی قیافه‌ی عطسه گرفتم باهام حرف می‌زند. بعد عطسه‌هه می‌رود و یک حالت بیخودی توی لوله‌های بینی چهار پنج دقیقه ادامه پیدا می‌کند. عطسه که بکنی حالتش تمام می‌شود.
شش. بعضی آدم‌ها هستند توی دایره معاشرتم که دلم می‌خواهد شانه‌هاشان را بگیرم تکان تکان بدهم که بابا چه‌تان است؟ اسمشان هم در مغز و ملاجم پتیاره‌های همیشه طلب‌کار است. هیچ‌چیزی راضی‌شان نمی‌کند. نمی‌فهمم خب چرا انقدر نق می‌زنند؟ چرا؟ چــــــــــرا؟ از این حرف‌های بابابزرگی ولی چیزهایی که دارند آرزوی آدم‌های دیگر است اما طوری رفتار می‌کنند انگار هیچ چیزی ندارند. به‌نظرم یک حالت ملاجی‌ست. به نظر من راضی نبودن زمانی ثمربخش است که آدم را هل بدهد به تلاش. امام جمعه شدم باز. ولش کن. حرصم را درمی‌آورند خلاصه. انقدر هم خوب روضه می‌خوانند. تمام مدت نشستند برای خودشان روضه می‌خوانند و چهار نفر هم دور وبر شان آخی آخی می‌کنند. بابا جمع کن خودتو. بگیری بندازیش توی حمام با دمپایی لاستیکی خیس بزنیش ها. اه.
هفت. عاشق یک خانه‌ای شدم. دلم می‌خواهد خانه‌ی من بشود ولی هنوز یارو قطعی بهم نگفته است.
هشت. نشد که داریوش بشنوم یادش نکنم. یاد مضحک رقصیدنش. یاد اتاق عجیبش. یاد مادرش. یاد گربه‌ش. یاد مهربانی بی‌حدوحصر و بعد بی‌مهری‌ بی‌حدوحصرش. یاد روزهای غریبی که گذراندیم. دیگر با خشم یادش نمی‌کنم. یک دوستی دور  عمیقی‌ست. تهش هم هر کاری کنم، فکر می‌کنم ما هم را از دست دادیم. دوست دارم بدانم که خوب است چون علی‌رغم همه‌چیز من خوبم. 
همان اول بهم گفت تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی... من نفهمیدم.

۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱


Ignorant people are more likely to mistakenly believe they are brilliant while intelligent people are more likely to underestimate their abilities
یک. نا آمده بود کافه. من پای لپ‌تاپ بودم و طبعن عینک چشمم بود. سرم پایین بود. صدام که کرد نگاهش کردم از بالای عینک، گفت وای لاله عین بابات نگاه می‌کنی که از بالای عینک نگاه می‌کرد، می‌گفت زیـــــبا! زنگ بزنیم شوکو اینا رو دعوت کنیم؟ تا گفت عین بابات شدی، خودم را توی همان حالت فریز کردم که یادم بماند منظورش چی بوده. بعد دقیقن قیافه‌ی بابام یادم آمد که می‌گفتی بابا؟ از بالای عینک نگاه می‌کرد وقتی که سرش روی روزنامه بود. می‌گفت جان بابا؟
حالا الان دیگر از حالت ناخودآگاهم درآمده از دیروز که ناهید گفته. هر بار یکی صدام می‌کند که عینک چشمم است فکر می‌کنم ئه من الان شکل بابامم.
دو. دلمه پختم با حالت عزم جزم. داشتیم تو خیابان خوشمزه‌ها راه می‌رفتیم. گفتم دلمه. گفتم دلمه جان منتظر ماست بیا تا برویم. با این حسرت خوردن زندگی من درست نمی‌شود. رفتم به مادرم زنگ زدم که بپرسم مادر چی چقدر بریزم. مادرم نبود. خودم با خاطرات دلمه‌ای رفتم خرید کردم. فقط گوجه‌سبز گیرم نیامد. بعد برگ‌ها کنسروی بود، شور بود. اولین لایه دلمه‌ها را چیدم، بعد دستم را کردم دهنم دیدم شوری مطلقم. برگ‌ها را شستم از لایه‌های بعدی. مادرم همیشه گفته مایه دلمه باید خیلی شور باشد. چون برگ‌ها شوری‌ش را می‌گیرد. بعد فکر کنید که مایه شور، برگ شور، جهان شور بود خلاصه در ردیف اول. بعدی‌هاش محشر شد اما. اما هر چی به بالای قابلمه نزدیک‌تر می‌شدم، دلمه‌ها بزرگ‌تر می‌شدند. دلمه‌های عمه‌جان خدابیامرز هرکدام یک بند انگشت بود. یک لقمه. مال مامانم هر کدام دو بند انگشت بود. مال من آن پایین‌ها مثل مامانم بود ولی هر چی آمدم بالا دلمه‌ها چاق‌تر شدند. خسته بودم. ده شب بود. بعد از چه روزی؟ هشت ساعت سمینار تخیلی با بحث و ارائه و استرس. خلاصه برای خودم جالب بود. گاهی هی آدم می‌نشیند حسرت می‌خورد که وای اگر ایران بودم، الان مادرم برام دلمه پخته بود. گاهی هم باید فکر کنی که یک خرید می‌کنی، سه چهار ساعت وقت می‌گذاری و به هوست می‌رسی. تقصیر بکس هم بود. هی نوشت اگه یه دلمه بذاری توی دست چپم، تا بیای یکی هم بذاری توی دست راستم، دلمه چپیه را خوردم و الی‌الابد. همین است. من هم فکر کردم خب منم. خب چرا من نباید به دلمه برسم. خلاصه رسیدم. خیلی به خودم مفتخر بودم. البته یک جنایاتی هم مرتکب شد که خیلی زشت بود. نوشته بود دلمه را نپیچید. بچینید رو هم. انگار لوبیاپلوئه! خیلی شرم‌آور بود. خلاصه اصلن نکنید آن کار را که گفت. دلمه آداب دارد. هر سال هم لابد گفتم امسال هم می‌گویم که دلمه‌ی شیرین هست ها! این از فحش خواهرمادر بدتر است. این از افاضات دلمه‌ای.
سه. آقا دوباره از این حالت‌هایی دارم که از شدت استرس کم‌خواب و اکتیو شدم. ساعت هفت و نیم بیدار می‌شوم در حالی که وقتی رفتم تو رختخواب هدف‌گذاری کردم که زودتر از ده صبح بیدار نشوم. این مثل این‌که از عوارض سن است. آدم کمتر می‌خوابد.
چهار. هوا آن‌جوری‌ست که این موقع‌ها شمال بودیم. نشستم تو ایستگاه اتوبوس و شمالم. صدای سوت و وززز شمال توی گوشم است. هوا بوسِ شمال می‌دهد. آمدم بنویسم "بویِ" شد "بوسِ" من هم ولش کردم که هوا بوس شمال بدهد. یک گرمی خوشایندی‌ست. گاهی باد گرمی می‌آید و می‌پیچید زیر دامن آدم. بعد توی آفتاب می‌خوابی. هندوانه قاچ کرده می‌خوری. هلوی برو تو گلو می‌خوری. عرق می‌خوری با پفک. هوا گرم است و تابستان است و این‌جا شمال است. شب سیر است و ماهی و هرهر کولر و تن آفتاب‌سوخته که تب ملایمی کرده و هی خنکی ملافه را جستجو می‌کند. هر و کر و تخته و پاسور. هر کی به سویی ولو است. فرداش دوباره دریا و آب شور و زیر بغل‌هایی که سفید می‌ماند و حرص آدم را درمی‌آورد. چه حرصی بابا؟ حرص اگر این باشد، تا باشد آدم حرص بخورد. مگر نه؟ هوا بوی نارنج و جیرجیرک و علف و ماهی می‌دهد. آخر هم نفهمیدیم چرا توی هوای شمال صدای سوت می‌آید. چرا توی بعضی ایستگاه اتوبوس‌ها که آدم باید خیلی منتظر بماند تا اتوبوس بیاید صدای همان سوت از لای علف‌ها می‌آید. چرا بالاخره اتوبوس می‌آید و رشته افکار شمالی آدم را پاره می‌کند وسط میرزا قاسمی؟
پنج. موهای من خیلی موهای احمقی هستند. هیچ‌وقت نتوانستند تصمیم بگیرند که صاف باشند یا فر. از فرق سرم تا ده سانتی‌متر صاف است. بقیه‌ش فر است. نه. فر بود که خب می‌گفتم فر است. یه حالت‌های دگرگونی از ده‌سانت به بعدش بهش مستولی‌ست. من دوست داشتم اگر موهام فر بود، از بیخ کله‌م فر بود. انقدر خوشم می‌آید از این دختر جنگلی‌ها. بعد دوست دارم حالا که فر نیست صاف باشد. نیست. از این‌هایی که یک شانه می‌زنند موهاشان عین پرده می‌ریزد دور سرشان. مال من اما این نیست. مادرم بهم می‌گفت که بچه‌م موهاش حالت دارد. یک جوری هم می‌گفت انگار خیلی خوب است. سوسکش بودم قربان حالت موهایم می‌رفت. نه لنا نه سوپی این "حالت" را ندارند. سپهر که کره خر چنان موهای نرمِ لخت قشنگی دارد که آدم همه‌ش دوست دارد کله‌ش را ناز کند. حیوانی آن هم با موهاش دست به گریبان بود بچگی. سال‌های دبستان همیشه چتری ریخته بودند توی صورتش. یک روز بزرگ شد، ژل برداشت زد موهاش را شکل اشعه‌ی آفتاب درست کرد. تا یک مدتی موها اشعه‌ی آفتابی بود. بعد هم مثل تمام جوان‌های دیگر حالت ژولی‌پولی را برگزید. از این‌هایی که دو ساعت با موهاشان ور می‌روند که طوری به‌نظر بیاید که اصلن به آرنجشان هم نبوده موهاشان چه‌جوری‌ست و خیلی قشنگ و ژولیده و بلا و خوشبو است.
من اما بعد از دوسال زندگی در مملکت بدحجابی هنوز لم روزانه موهایم دستم نیامده. یا هرکی‌به‌سویی می‌شود وقتی سشوار نکنم یا خیلی صاف و چینی می‌شود یا اگر عجله داشته باشم وز می‌شود. یک لحظه‌های طلایی هم هستند گاهی که موهایم بیات می‌شود اغلب وقتی نمی‌خواهم از خانه بیرون بروم یا می‌خواهم بروم حمام که موهایم خیلی قشنگ می‌شود و طبیعتن کسی نیست که بگوید چه موهایم قشنگ شده امروز. خیلی لحظات نادری هستند این لحظات. خلاصه که درگیرم با موهایم.
شش. وقتی آدم با همزبانش نباشد، گاهی سخت است. از تقریبن یک سال گذشته من اغلب اوقات به آلمانی فکر می‌کنم و به آلمانی استرس دارم و به آلمانی زندگی می‌کنم اما امروز از آن روزهایی‌ست که دلم خیلی فارسی‌ست. یک ساعت دیگر باید کار کنم. لپ‌تاپم را آوردم توی کافه که مشق بنویسم. خدایی سه ساعت هم مفید مشق نوشتم از وقتی آمدم. خانه که هستم مدام کارهای بیخود می‌کنم. مشق نمی‌نویسم. متوجه شدم که استرس که دارم هی خانه تمیز می‌کنم، لباس می‌شورم، پرده و ملافه عوض می‌کنم اما باید استرسم را هدایت کنم. توی کافه نمی‌توانم کار متفرقه (منهای این نوشتن) بکنم. این است که مفیدترم. این است که روزانه سه کیلو لپ‌تاپ را با خودم این‌ور آن‌ور می‌کشم که بتوانم لحظاتم را مفیدتر سپری کنم. سعی می‌کنم خانه نمانم. می‌خواهم چهل و پنج دقیقه‌ی آینده را با یک لیموناد بروم توی آفتاب بنشینم، کتاب بخوانم. کمرم درد گرفته از نشستن.حالت طبیعی انسان لمیده است. آخ اگر این را می‌فهمید دوست غیر همزبان هایپراکتیو من.

۸ اردیبهشت ۱۳۹۱


künstler in der krise
پریشب ساعت دو و نیم شب طاطا تز هنرمند در بحران را با ما مطرح کرد. هنرمند در بحران هنرمندی‌ست که می‌رود کنسرت یکی از هم‌کلاس‌هاش می‌بیند که او خیلی خوب ساز زده است و هنرمند در بحران در حالی که باید برای هم‌کلاسش خوشحال باشد، حرصش می‌گیرد که چرا خودش انقدر خوب نیست. ما آن‌قدر آدم‌های بزرگی نیستیم که بتوانیم مکرر برای موفقیت‌های دیگران خوشحال بشویم. خوشحال شدن برای دیگران یک زمینه‌ای می‌خواهد و آن زمینه این است که خودت هم در آن دوره آدم موفقی باشی. طاطا معتقد است که ما باید مثل الکلی‌های گمنام برای خودمان یک گروهی درست کنیم و جلساتی داشته باشیم و با هم حرف بزنیم که چرا و چقدر حرصمان گرفته و حالا که در بحرانیم چه بکنیم. بعد چون خیلی احساس ضعف به آدم دست می‌دهد که نمی‌تواند برای دیگری خوشحال باشد، باید خودش را در این منجلاب رذیلانه تنها احساس نکند.
کلن شرمنده بودن از احساسی که داری، احساسی‌ست که آدم فکر می‌کند اشتباه است. از خودش ناراحت است که این احساس را دارد. اما احساسه آن‌جاست. همین‌جور بحران‌زده نشستی توی سالن برای دوست و هم‌کلاست دست می‌زنی و فکر می‌کنی الان یازده شب شده، بروم خانه ساز بزنم؟ بروم مست کنم یادم برود که خوب نیستم؟ بروم بمیرم؟ دست یارو را فشار می‌دهی که عالی زدی، همان‌جور توی سرت داری فکر می‌کنی یِ‌یِ‌یِ. من هم نباید توی هفته سی ساعت کار می‌کردم وقت داشتم تمرین کنم و ویزاکارت خانواده پول تمام زندگی‌م را می‌پرداخت الان حالم بهتر بود. ته‌ترِ مغزت فکر می‌کنی واقعن اگر همه‌چیز عالی بود و کار نداشتی و وقت داشتی، چقدر خوب بودی؟ این مسئله همان وضعیت اره است که به ماتحت انسان فرو رفته و نه بیرون می‌رود نه فرو می‌رود.
هفته‌ی پیش سه‌شنبه داشتم می‌رفتم سر کلاس مکتب فرانکفورت، یکی از پسرها بهم گفت تو تا حالا دو جلسه فقط آمدی؟ گفتم نه سه جلسه.
گفت وای خیلی لطف کردی. گفتم باید کار می‌کردم، همکارم نبود و من مجبور شدم به‌جایش کار کنم. با یک لحن مسخره‌ای بهم گفت خیلی سخته بالانس بین کار و درست را برقرار کنی. نه؟ لبخند زدم. گفتم آره. گفت فصلی که باید ارائه کنی خواندی؟ خواستم بگم شما پلیس تحصیلات منی؟ نگفتم. گفتم آره خواندم. دیشبش تا شب مانده بودم کتابخانه، زده بودم توی سر خودم و والتر بنیامین.
با خودم خیلی فکر می‌کنم که منصفانه نیست که من نمی‌توانم در حالی که دو برابر بقیه وقت لازم دارم، نصف بقیه وقت داشته باشم. ولی خوب زندگی من همین است. زندگی من سرشار از قدم‌های مورچه‌ای‌ست. آرام. آهسته. خسته. این وسط آدم‌هایی هم هستند که دوست دارم توقعاتشان را برآورده کنم. من کلن بیشتر وقت لازم دارم. من کلن خیلی وقت لازم دارم اما ندارم. همین است که هست. با مدام پرس کردن خودم سعی می‌کنم برسم آن‌جایی که باید. آن جاهه هم شناور است. هر چی شنا می‌کنم بهش نمی‌رسم. سرم را می‌برم زیر آب، شنا می‌کنم انقدر که جانم بالا نمی‌آید دیگر، می‌آیم روی اب، به مقصدم نگاه می‌کنم و هنوز همانقدر دور است. باز عقبم. باز خیلی عقبم. می‌دانم چطور می‌توانم بهتر باشم اما نمی‌توانم بهتر از این باشم. همین است که در بحرانم. که باید خودم را به انجمن هنرمند‌های گمنام بحران‌زده معرفی کنم. که جای یک حرکت اضافی هم ندارم. همین مجبوری‌ها را اگر انجام بدهم از خودم ممنونم. پیشرفت، پیش‌کش.
خلاصه که بساطی داریم. حالا باید متاسفانه چس‌ناله‌ها را تمام کنم و کمی به سه تا ارائه‌ای بپردازم که توی یک ماه آینده دارم. هوا بیرون قشنگ است. به طرز بی‌رحمانه‌ای بهار است. بهار من تمام شدن این پروژه‌هاست. انگار نشسته باشی تو قطار سریع‌السیر در حالی که دلت بخواهد پیاده راه بروی. همه‌چیز فقط از جلوی چشمم رد می‌شود. دست من به شاخه‌های بهار نمی‌رسد. نمی‌رسد دیگر. همین است. من لاله، هنرمند در بحران هستم. سه دقیقه‌ست که غر نزدم.

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

واسه خاطر احمد تنگ‌درآغوش
اینم بگم که اگه بمیرم، نگفته نمیرم که کار مام شده چند بار هر پست نوروزی را خواندن. دلمان هم نازک. فازو می‌گیریم. برو بریم.
شما خودتون آخه اینو بخونین:
می‌خوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاق‌تون رفته بودم، از تخت‌تون رفته باشم، از دل‌تون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچ‌چی.. شما بمونید و یه آینه. می‌خوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
می‌خوام از دست‌تون رفته باشم...
بعد جلوتر می‌گه که:
می‌خوام برم تو فکر، از اون‌جا برم خارج. برم برم برسم به دروازه‌ی جهان تازه. اون‌جا عاشق یه زن ماست‌فروش بشم. دیگه همه‌مردم شهر به‌ام بگن «هاشم‌خان شوهر زن ماست‌فروش». شوهر یه زن ماست‌فروش واقعا دیگه می‌خواد از خدا؟
جواب‌های خودتون رو به آدرس دروازه‌ی جهان تازه برام بفرستین، به برترین جواب‌ها هدایایی به رسم یادگار اهدا خواهد شد. روز اهدای جوایز، خودم به عنوان دبیر جشن‌واره با یه دوچرخه می‌آم رو سن، و برای تمام شرکت‌کنندگان بوسه پرتاب می‌کنم. زنم، که ماست‌فروشه، نشسته اون پایین ردیف جلو، و داره تماشا می‌کنه، و هی قربون‌صدقه‌م می‌ره. و البته من می‌فهمم تو نگاش یه نگرانی‌ای هست؛ یعنی ماست‌هام نترشن جلوی در؟ :(
برای زن ماست‌فروش هم بوسه داریم ما. بله.
بعد همین‌طور می‌ره لامصب. بی‌ترمز:
می‌خوام شاه بشم، شاه راستکی. پادشاهی بکنم تا بشه روز 26 دی‌ماه. بعد هواپیما که اومد، بگم «من نمی‌رم!» نرم. واقعا نرم و بمونم. وایستم وسط باند فرودگاه بگم «آخی نه ایستیورسوز منیم جانیمنن؟» و بعد به تمام لهجه‌ها و زبان‌های اقوام ایرانی بگم که «آخه چی می‌خواین از جون من؟» و نرم خارج. بمونم بگم «بیایید من‌وُ جر بدین اصلا! من از ایران‌برو نیستم! نیستم! عزیزان من، نیستم! نمی‌رم! شما بیاین من‌وُ بخورین اصلا! والله به خدا.. قصه‌ای داریم با اینا...» و در این لحظه حال چشام خوب باشه و چشام از جنس مرغوب باشه.
می‌خوام مسیر تاریخ رو عوض کنم، از زنجان ردش کنم این‌بار. فامیلای پدرم چشم‌به‌راه اند.

صبحی رفتم کاغذها را ریختم تو سطل کاغذها پایین. توی صندوق پست را نگاه کردم. هیچی برای من نبود. منتظر نامه‌ی ویزام هستم. نامه‌ی ویزا نکبت سالیانه است. نیامده. آمدم بالا. ترتمیز کردم. لباس شستم. ظرف‌های تلنبار توی ظرفشویی را چیدم توی ماشین. نگاه کردم دیدم گوشت‌چرخ‌کرده دارم. فکر کردم ماکارونی سنتی بپزم با ته‌دیگ سیب‌زمینی. حوصله‌ی آشپزی هیچ‌وقت ندارم. یک تکه‌نان انداختم توی توستر، داغ شد کره مالیدم و یک چرت و پرت دیگری. خوردم. سیر شدم. ماکارونی از سرم افتاد.
آمدم نشستم پای ادیت پنج‌هزار و هشتصدم این کاتالوگی که طراحی کردم. هر روز یک ادایی درمی‌آورد چاپچی. بعد همان موقع کار آدم را نگاه نمی‌کند ایمیل که می‌کنی دو سه روز می‌گذرد فکر می‌کنی تمام شد، الان زیر چاپ است، یک ایمیل بلند بالا می‌زند که کونش کج است، دمش راست است. درستش کن. دقیقن پنج‌هزار و هشتصد بار.
نشسته بودم با اوقات تلخ درستش می‌کردم، زر زر زنگِ در را زدند. پستچی دو بار زنگ می‌زند. پستچی بود. توی فکر نامه‌ی ویزا در پایین را زدم. پستچی بود با یک بسته‌ی گنده‌ای از تهران.
ای پست جمهوری اسلامی! ای پست!
امضا کردم و بردم روی میز ناهار خوری. یک کارتن بود و انقدر می‌پیچندش که باید کاراته بلد باشی تا بشود بازش کرد. بالاخره باز کردم. یک کارت روش بود. یک طرفش بابا نوشته بود یک طرفش مامان. خواندم و تار شد همه‌جا. مونا حمام بود، خودم را انداختم روی تختم با بلندترین صدایی که دلم می‌خواست عر زدم. خیلی قشنگ نوشته بودند. تا حالا برام نامه ننوشته بودند. دوباره خواندم. دوباره عر زدم. عرم که تمام شد، رفتم بالای سر بسته‌ها. طبق معمول پسته و بادام و زرشک و زعفران و آلوجنگلی صد کیلو و چیزمیزهای ترش و بعد یک عالم کتاب. چند تا شال و یک تقویم سال نود و یک.
لنا گفته بود چی می‌خای؟ گفته بودم یک چیزی که این‌جا نباشه. که بگم ئه ئه این چیه تو این بسته‌هه؟ تقویمه را که دیدم گفتم ئه ئه ببینا. می‌خواستم بگم من تقویم می‌خام. بعد لای کتاب‌ها را باز کردم. لنا نوشته بود رویشان را. با آن دست‌خط کشیده‌ی قشنگش. بعد یک‌هو یک کارتی افتاد بیرون. لنا نوشته بود. نوشته بود: چهارشنبه‌سوریت مبارک. عیدت مبارک. سیزده به‌درت مبارک. روز زنت مبارک. روز خرگوش و تخم‌مرغت مبارک. تولدت مبارک. همه‌چیت مبارک. خندیدم. آخرش نوشته بود، دلم می‌خواست تو همه‌ی این‌ها تو پیشم بودی. دوباره زدم زیر گریه. دلم تنگ شده دوباره خیلی. خیـــــلی.
قشنگ گریه‌هام را کردم، چون می‌خواستم به مامانم زنگ بزنم بگویم بسته‌ای که گفتی سه هفته دیگر منتظرش باشم، رسید و گریه نکنم و این را بگویم. بعد دو تا بوق خورد، مامان و بابا و لنا از سه جای خانه گوشی را برداشتند. من؟ خب من زدم زیر گریه دوباره دیگر. بعد خودم را جمع کردم. یک ذره حرف زدیم. یک ذره خندیدیم.
الان اصلن نمی‌توانم دوباره کارت‌ها را بخوانم. چون می‌دانم خیلی گریه می‌کنم اگر دوباره بخوانمشان.
یک لحظه‌های ملغمه‌ی عاطفی توی زندگی من هست که یک کاسه آلو جنگلی بغل دستم دارم سق می‌زنم و ضمن خوردنش بغض هم دارم. قورت می‌دهم بغضم می‌شود اشک بعد سیگار هم می‌کشم، تایپ هم می‌کنم. یک چنین چیزی که وقتی به همه‌ش با هم نگاه کنی از شلم شورباییش خنده‌ت می‌گیرد که دلت هم یک‌هو شروع می‌کند از ترشی آلو جنگلی‌ها ضعف می‌رود و می‌پرسی بپزم ماکارونیه را یا نه؟ همین موقع است که به آدم حمله‌ی من چه غلطی می‌کنم این‌جا وقتی همه‌ی عزیزهای دل من تو تهرانند، دست می‌دهد. بعد اغلب حمله است دیگر. می‌آید و می‌رود اما خب چقدر حقیقت دارد این احساس که چه غلطی دارم می‌کنم؟ من نمی‌دانم.
من خودم را توی این مواقع از چیزی که احساساتم را تشدید و تحریک می‌کند، دور می‌کنم. مثلن آهنگ‌های فانکی دانکی گوش می‌کنم. الان هم همین است. چون دوست ندارم توی حالت اشک و بغض بمانم. اذیتم می‌کند و مایلم ازش عبور کنم.
قبلن طاقتم بیشتر بود یا چی؟ نمی‌دانم. یادم هست که از بی‌دردی، خودم را از نظر عاطفی تحریک می‌کردم. می‌رفتم جاهای پرخاطره. موسیقی‌های پرخاطره گوش می‌کردم. الان نمی‌توانم. احساس می‌کنم یک بار خیلی سنگینی می‌شود که از تاب تحملم خارج است. طرفش نمی‌روم اصلن. درش را می‌بندم.
یعنی اوایل یک غم خیلی سنگینی داشتم از دوری. هر لحظه. به عادت قدیمی، خودم هم تشدیدش می‌کردم. بعد یک جایی با خودم تصمیم گرفتم که من این‌جام. این کاری بوده که همیشه می‌خواستم انجام بدهم. باید خوب انجامش بدهم. نه با گریه و حسرت و این شد نتیجه‌ش که الان هست. تصمیم گرفتم چیزهایی که خرابم می‌کند را از خودم دور کنم. حالا هم گاهی حمله‌های عشقی و دلتنگی و حسرت هست دیگر. آدم باید بپذیرد که عواقب تصمیماتش چیست. امام شدم الان. خودم فهمیدم و بس می‌کنم در آخر این جمله و اولین جایی که به نقطه برسم.
دیدید؟ بس کردم.
مرسی و مرسی و مرسی. گرم و سفت و طولانی می‌بوسمتان عزیزترین‌های من.