۲ شهریور ۱۳۹۱


متفرعن هم داریم؟
در وبلاگ رو باز کردم که بنویسم: "تفرعن" که این کلمه به این خوبی و توصیف‌کنندگی یادم نرود. الان اما وراجی‌م گرفته.
این چسرا تو یک پستش نوشته بود دوست دارد تفرعن اروپایی‌ها را لوله بکند. حالا کاری ندارم چرا لوله بکند؟ چی را لوله بکند؟ چه‌جوری لوله بکند؟ چه تفرعنی دیده یا چی یا هرچی و چرا انقد رفته رو مخش و چی و این‌ها؟
ولی انقد خوشم آمد این کلمه را یادم آورد.
آن جوزده‌ی درونم هم می‌خواست به چسرا بگوید نگو تفرعن اروپایی‌ها. شما که خیلی آقایی چرا بوی تعمیم میاد تو جمله‌ت؟ بعد احساس پلیسی کردم از خودم. یارو حال می‌کنه بنویسه تفرعن اروپایی‌ها. چی‌کار داری؟ پلیسی؟ والا.
بعد یاد هموطنا افتادم که می‌رن خارج. احساس می‌کنن خیلی خارجو بلدن. خودم نشستم تو یه کشوری که کلش قد تهران جمعیت نداره، از تو این آدما بگو صد نفر رو شناختم بعد می‌خام چسرا رو قانع کنم که اینا به صورت عمومی تفرعن ندارن. گیر ان. از کجا می‌دونم که چسرا به تفرعن اروپایی‌ها آگاه‌تر از من نیست؟
یه مصائبی دارم به‌قرآن. گاهی برای یه نظر دادن جونم بالا میاد. تو کله‌م دعواس که بنویسم؟ ننویسم؟ دنبال یه راه خاک‌توسری می‌گردم که هم بنویسم هم ننویسم. یعنی طوری که بعدش مجبور نشم توضیح بدم. همه خوشحال باشیم و با هم دوست باشیم. نکنه نفهمه من منظورم چی بود؟ اه. عجب گندِ گولی شد.
اصلن می‌دانید باید می‌آمدم توی وبلاگم می‌نوشتم تفرعن و می‌رفتم چون تفرعن یک حالتی‌ست که فقط با کلمه تفرعن توضیح داده می‌شود و آدم باید این را یادش بماند. خواستم یادم بیاید و یادم بماند. این همه آسمان ریسمان دارم می‌بافم که بنویسم تفرعن. گیر خاک‌توسر. اه.
الان فهمید؟ الان بیخودی اسم یارو هم نوشتم تو وبلاگم. حالا باید توضیح هم بدهم. حالا هم ول نمی‌کنم. هی اسکی می‌کنم رو اینا. اه. اه. ولش کن. ولش کن. با توام.
 آقا از اَ سر:
تفرعن.

۲۷ مرداد ۱۳۹۱


یک. من نمی‌فهمم چطور بعضی کلمات فارسی برایش سخت است و بعضی نیست. مثلن هندونه را یاد گرفته اما هنوز کلی فکر می‌کند و آخر سر به قرمز می‌گوید گیرمز. داریم هندونه می‌خوریم و تلویزیون تماشا می‌کنیم، می‌گوید "لاله هندونه است تویی." منطق فارسی حرف زدنش را نمی‌فهمم گاهی. همین بانمکش می‌کند خیلی. "هندونه است تویی" یعنی "آخرین تکه‌ی هندونه مال توست."
مثلن یاد گرفته که "ه" آخر بعضی جمله‌ها معنی "است" می‌دهد. مثل فلانی خوشحاله. بعد خیال می‌کند قاعده‌ی دیوونه هم همین است. بهم می‌گوید "نوربرت خیلی دیوون است." می‌گویم "عزیزم دیوون نداریم." می‌گوید "چرا بابا! دیوون می‌داریم."
از فارسی حرف زدن که نمی‌شود گفت اما از فارسی پراندنش که بخواهم بنویسم یک طوماری می‌شود. نمی‌دانم فقط برای من بامزه‌ست یا برای دیگران هم بامزه‌ست. عرق می‌ریزد گاهی و یک چرت و پرتی می‌گوید که برای رمزگشایی‌ش من باید کلی فکر کنم. قبلن هم نوشتم نه که من همه‌چیز را بهش یاد ندادم، وقتی حرف می‌زند من باور می‌کنم که فارسی می‌فهمد. کلماتش کلمات من نیست. همین خیلی شیرین می‌کندش. خودش درباره‌ی خودش می‌گوید من خیلی خوشمزه هستم.
دو. بالاخره حال تهران رفتنم مساعد شد. یک ماه دیگر. بلیط که بخرم یعنی تهران من آمدم. چهارده ماه پیش تهران بودم. باز هم دو هفته می‌مانم. کاچی بهتر از هیچی. ریگیلی بیگیل هابیلی بیلا.
سه. در دوربینم شکست. امیدوارم فیلمی که توش بود نسوزد. رفته بودیم بلیندن مارکت. قلی مسابقه‌ی سه‌تایی‌ها شرکت کرده بود. شنا، دوچرخه بعد هم دویدن. بچه‌م یک ساعت و سی هشت دقیقه رکورد زد. همه‌ی عکس‌ها توی همان سی و شش تا فیلم است که نمی‌دانم سوخته یا نه. آنالوگ می‌تواند انسان را چنان دقی بدهد که هیچ چیز دیگری آدم را آن‌جور دق نداده.
چهار. خانه‌ی جدیدم را دوست دارم. این وسط شهر بودنم برایم عادی نمی‌شود. خیلی خوب است. همه‌چیز تپ دم دست است. الان باید بروم تعمیرکار دوربین بیابم. همه‌جا با دوچرخه. سیبیل بابات می‌چرخه.
مجتمع زنده‌ای‌ست. وقتی می‌روی توی حیاط چهار نفر را می‌بینی که ایستادند توی حیاط با هم گپ می‌زنند و کافه می‌خورند و سیگار می‌کشند خوب است. یک باری هم می‌شنیدم که یکی فارسی خیلی قشنگی حرف می‌زد. نمی‌دانم کدام طبقه‌ست.
پنج. این‌جا دو روز است که کمی پاییز شده. من هنوز از تابستان سیر نیستم اما بوی خاک‌توسرِ پاییز می‌آید.
شش. گلدان‌هام خیلی زیبا شدند. من هیچ نمی‌دانستم آدم گلدانی‌ای هستم. فکر می‌کردم کاکتوس هم بلد نیستم نگه دارم اما ظاهرن خیلی هم آدم گلدانی‌ای هستم. عاشق کاشتن یک گیاه تازه‌م.
هفت. مدام احساس می‌کنم یک چیزی را فراموش کردم. هی همه‌چیز را می‌نویسم اما پیداش نمی‌کنم چیزی را که فراموش کردم.
هشت. استرس خر است. من تا کمتر از یک سال دیگر سی ساله می‌شوم. گاهی مچ خودم را توی آینه می‌گیری که دارم به خودم می‌گویم تو خیلی قدیمی هستی لاله. تو مال سی سال پیشی.

۲۱ مرداد ۱۳۹۱


یه خاطره‌ی سوتینی دیگه هم یادم اومد. یه بار از خونه تا سر کار یه سوتین به چترم یا شالم آویزون بود. نمی‌دونم به کدوم. رفتم دم چوب‌رختی لباس‌هام رو آویزون کنم، دیدم یه سوتین چسبیده بهم. تو اوبان همه نگام می‌کردن، بعد فک کرده بودم امروز خیلی خوشگلم. همه نگام می‌کنن.
بعد هی فک می‌کردم می‌دونم خوشگل شدم امروز اما دیگه نه انقد. ولی در طول مسیر بد به دلم راه ندادم. سوتینه هم قشنگ باهام اومد تا سر کار. آویزون.
هی فک می‌کنم مردم درباره‌م چی فک کردن آخه؟ فک کردن خیلی های‌فشن‌ام؟ فک کردن خیلی دوست دارم سوتینمو به همه نشون بدن؟ خیلی بد بود وقتی پیداش کردم. ولی خیـــلی خندیدم.

یک خاطره‌ای هم بگم براتون. خودم هنوز یادم می‌افته پهنم.
کافه بودیم با مورات و سویر کار می‌کردیم. یک لیوانی پشت بار داریم که توش نوشت‌افزاره. بعد دیلِک همکار قرتی‌مون توش یک عدد ریمل داره. بعد مورات آمد ریمله را برداشت. داشت سعی می‌کرد با زور بازو در پیچی ریمل را بیرون بکشد. من هول شدم فکر کردم الان انقدر زور می‌زند که ریمل‌ئه می‌شکنه. گفتم نکن مورات این سوتین دیلک‌ئه.
بعد اون خیلی آلمانی داغونی داره. اصلن نفهمید من چی گفتم. گفت آها. گذاشتش سر جاش. بعد من می‌فهمیدم یه چیزی غلطه. نمی‌فهمیدم چی.
نه که من گفته بودم این سوتین دیلک‌ئه و اونم قبول کرده بود، یه سی ثانیه‌ای طول کشید تا فهمیدم چی گفتم و چی شده. بعد سویر هاج و واج ما دو تا رو نگاه می‌کرد. بعد من یهو فهمیدم چی گفتم بعد می‌خواستم درستش کنم، از این خنده‌هایی بهم دست داده بود که زانوهات شل می‌شه نمی‌تونی وایسی.
افتاده بودم کف بار هرهر می‌خندیدم، سویر هم اون‌ور غش کرده بود از خنده. مورات هم همین‌جور بدتر از ما غش‌غش می‌خندید.
بعد به مورات می‌گم می‌دونی سوتین یعنی چی؟ می‌گه نه. بعد می‌گم پس تو به چی می‌خندی و سویر که این‌جا دیگه پرت شده بود از رو صندلی پایین از خنده.
خیلی خوش گذشت.
توی کله‌م این‌طوری بود که می‌خواستم بگم این یه چیزیه که مال خانم‌هاست. بعد چی مال خانم‌هاست؟ معلومه. سوتین!
خلاصه لاله منصف هستم. پسربچه هم هستم. کلاس پنجم دبستان هم هستم. بهم بگی سوتین از خنده غش می‌کنم.

۱۲ مرداد ۱۳۹۱


یک. وقتی خیلی خسته‌ام دوست دارم وبلاگ بنویسم. هیچ‌کار دیگری نمی‌خواهم بکنم. دلم می‌خواهد یک چیزی بنویسم. همین است که انبوهی از پست‌ها با خیلی خسته‌ام شروع می‌شود. حالام خیلی خسته‌ام.
دو. جابه‌جا شدم. زار و زندگی‌م آمد وسط شهر. انقدر وسط شهر خوشم. قل می‌خورم می‌روم سر کار. قل می‌خورم می‌روم دانشگاه. خانه‌هه خیلی خوب است. یک‌جور پر داستانی‌ست. سه تا حیاط تودرتو دارد. آخ این را نوشتم یادم آمد آدرسم را هنوز گزارش نکردم به هیچ‌جا. خانه‌هه را می‌گفتم. دو تا پنجره دارم  رو به خانه‌های روبرویی. آدم‌ها باحالی همسایه‌م هستند. یک دفتر معماری را از آشپزخانه می‌شود دید. تا دیروقت کار می‌کنند. خیلی هم باحالند. توی راهرو یک پنجره هست.
یک بار در را باز کردم آمدم تو. یک گلدان رزی دارد هم‌خانه‌م دم پنجره. خیلی قشنگ است. همان‌جور با کیف و کفش ایستاده بودم تحسینش می‌کردم احساس کردم یکی بهم زل زده. نگاه کردم دیدم یک پسر جوانی نشسته دم کانتر آشپزخانه. برایش سر تکان دادم که هی. برایم دست تکان داد.
تو اتاقم که باشم شش تا پنجره را می‌بینم. همه آدم‌های استایلیش با گل و گلدان‌های فراوان و بی‌پرده‌اند. یکی هم هست گمانم توی حیاط سومی‌ست همیشه دارد چلو تمرین می‌کند. تمام روز پنجره‌ها باز است. من یک دانه پرده دارم. این است که نیمه استایلیشم. سمت تخت‌خوابم پشت پرده پنهان است. پشت پرده پنهان است خیلی شعری‌ست اما من هیچ منظور شعری‌ای ندارم.
سه. چند وقت پیش قلی افتاده بود به بامزگی یا من مست بودم به نظرم خیلی بامزه بود؟ نمی‌دانم. ولی یادم هست که یک ساعت یک‌ریز ریسه می‌رفتم از دستش. دلم می‌خواست همه‌ی حرف‌هاش را بنویسم آن موقع. توی تاریکی توی حیاط نشسته بودیم. طبعن هیچیش را ننوشتم. یکیش یادم مانده یک جک گفت که یک بار دو نفر می‌روند بار مست کنند، آبجو سفارش می‌دهند. آبجو میاد و یکیشان لیوانش را برمی‌دارد می‌گوید به سلامتی. دومی عصبانی می‌شود که آمدیم این‌جا حرف بزنیم یا مست کنیم؟
حالا شاید خیلی هم بامزه نیست. شاید هم آلمانی‌ش بامزه‌تر است. شاید ذائقه‌ی جوک من ساییده شده. نمی‌دانم. ولی خیلی خندیدم.
چهار. دو تا از همکارهام هم هم‌زمان با من اسباب‌کشی کردند. یکیشان می‌گوید هربار که می‌آید کار همه‌چیز را شکل مبلمان خانه می‌بیند. چون می‌خواهد مبلمان خانه‌ش را نو کند. صبح تا شب کار می‌کند بعد توی کله‌ش صندلی می‌خرد. مقیاس پول یورو نیست. صندلی مبل و میز و این‌هاست. برنامه‌ش این است که زندگی به حالت نرمال برگردد و مقیاس پول کفش بشود. چون کفش به جای یورو مقیاس خیلی مرفهانه و خوبی‌ست.
پنج. پنجه‌ی آفتاب.
شش. اینترنت نداشتم توی خانه. دو روز. خیلی سخت گذشت. تمام روز شلافه بودم. شلافه‌ی کلافه. تمام آلبوم‌های عکس توی کامپیوترم را تماشا کردم. از همه‌چیز بک‌آپ گرفتم و توانستم ظرف یک روز تمام وسایلم جز آشپزخانه و کتابخانه باز کنم ولی خیلی سخت گذشت.
هفت. هفت‌تیرکِشَم من.
هشت. گاهی یک شعرهایی از بچگی می‌آید توی کله‌م. ضایع‌ترینشان این بود: باز از مسجد شهر صوت قرآن آید. یا نسیم سحری عطر ایمان آید. از خواب بیدار شدم داشتم این را می‌خواندم. چرا؟ هیچ پاسخی برای این سوال در دسترس نیست. مچ خودت را می‌گیری می‌بینی داری آهنگی را می‌خوانی که معتقد بودی ازش متنفری. بعله.
نه. خوشحال و مَنگول و آرامم. همه‌چیز هست. من هم هستم. نرم و یواش و زندگانی. تابستان خوب است.

۶ مرداد ۱۳۹۱


حمال ساعتی سه یورو
از صبح یک‌ریز دارم همه‌چیز را می‌بندم و جمع و جور می‌کنم و باز خانه محشر کبری‌ست. خسته‌ی جسدم.
کمدم را خالی کردم. به‌طرز بی‌رحمانه‌ای دور ریختم. باز خیلی است. 
چند روز پیش داشتم برای یکی از دوست‌هام می‌گفتم که باید اسباب‌کشی کنم و لباس‌هام را چه کنم؟ زیادند. چمدان به‌قدر کافی ندارم و این‌ها. بعد گفت من وقت اسباب‌کشی یک ملافه پهن می‌کنم و همه‌ی لباس‌ها را با چوب‌رختی می‌گذارم توش بعد هم گره می‌زنم. بعد هم که می‌رسی خانه‌جدید زرتی همه‌چیز را از توش درمی‌آوری توی کمد آویزان می‌کنی. گفتم بقچه یعنی؟ گفت آره یعنی بقچه.
هی فکر می‌کردم یک‌طوری همه‌چیز را جا می‌کنم توی همین ساک و کیف و چمدان و کارتن‌هایی که دارم. پای عمل دیدم جا نمی‌شوند واقعن.
گفتم یا حضرت بقچه.
خاطرات محوی از مامان‌مولی‌م آمد توی سرم که آلبوم‌هاش را هم بقچه می‌کند. خیلی بقچه‌بند حرفه‌ای‌ست مامان‌مولی. سعی کردم با تکنیک‌هایی که به طور مبهم به‌صورت تصاویر تاری توی سرم بود، بقچه ببندم. اولین تجربه‌م خیلی بد شد. چون ملافه مستطیل بود و اولین درس بقچه ملافه‌ی مربع است و در صورت مستطیلی ملافه، همه‌چیز از همه‌جای بقچه می‌زند بیرون. خلاصه دردسرتان ندهم که سه تا بقچه‌ی چاق اما معلول درست کردم در نهایت. دورشان هم پلاستیک کشیدم و چسب ابرفرضی زدم که ملافه‌ها به سمت پوچی نرود فردا. این آپدیتی بود که به مغز و ملاجم رسید جهت سنت حسنه. خلاصه که دوستان بدبختی که پدر مادر بالا سرتان نیستند و باید اسباب‌کشی کنید، در نهایت این بقچه است که اسباب‌کشی را نجات می‌دهد.
من پولدار که شدم حتمن آدمی می‌شوم که نوکر خواهم داشت. بدبختی این‌جاست که دستمزد نوکر توی این مملکت از من بیشتر است و در سه ساعت آن‌ها موفق می‌شوند که حقوق عرق جبینیِ  چهار روز من را دربیاورند. این است که شاید خودم نوکر شدم.
هنوز مقادیر هنگفتی وسایل توی آشپزخانه است ولی من تمام ساک‌ها و کیف‌ها و کارتن‌ها و بقچه‌هام تمام شده. این است که تصمیم گرفتم بقیه کار را به فردا بگذارم. بله.
ولی همه‌چیز یک‌طرف بقچه یک طرف. انقدر خوشم آمده. این در حالی بود که پنج سال پیش وقتی می‌شنیدم یکی بقچه درست کرده ممکن بود خیلی جاجو بهش نگاه کرده و فکر کنم آخ این همه کیف و ساک و چمدان. بقچه چیه آخه؟ زشت و وحشتناک. ولی در این لحظه به نظرم یکی از طلایی‌ترین چیزهای جهان است.

۳ مرداد ۱۳۹۱


کافه‌چی- یک
وقتی توی کافه کار کنی یک مدت طولانی، کم‌کم مشتری‌ها را می‌شناسی، کم‌کم مشتری‌های ثابت که از در تو می‌آیند می‌دانی چی می‌نوشند، بعضی‌ها که انقدر قابل‌پیش‌بینی هستند که لازم نیست بپرسی. "همان همیشگی" را باید برایشان ببری. میان کلام که آدم‌های "همان همیشگی" حوصله‌ی من را سر می‌برند. من اگر هر روز بروم یک کافه‌ای باید تمام منوشان را بخورم و بنوشم. ماهی یک‌بار نوشیدنی مورد علاقه‌م که به‌طور مستمر در کافه‌های مختلف می‌نوشم، عوض می‌شود. دوست ندارم همیشه یک چیز ثابت بنوشم. اصلن "همان همیشگی" غم‌انگیز است و برای من که کافه‌چی هستم ترحم‌برانگیز (یا انگیزِ خالی؟) هم هست.
حالا بعد از یک سال توی خیابان که راه می‌روم نزدیک کافه و آدم‌های همیشگی را می‌بینم، بالای کله‌ی هرکس یک نوشیدنی هست. آقای اسپرسو، خانم لیموناد، الکلی‌های دم بیلا که بالای کله‌ی هرکدامشان پنج تا آبجو بزرگ است اقلن، دختر روزنامه‌نگاره که یازده صبح آورنا سفارش می‌دهد. آن دوتایی که همیشه شراب قرمز می‌خورند، انعام خوب می‌دهند. همین‌طور برو تا آخر. طبیعتن بین خودمان خیلی‌ها را هم مسخره می‌کنیم وگرنه که چه‌جوری امرار معاش کنیم؟
آن‌هایی که صد بار آب می‌خواهند. آن‌هایی که صد بار نان می‌خواهند. آن‌هایی که سه تا یخ توی لیوانشان می‌خواهند، اگر چهار تا بشود حالشان خیلی بد می‌شود. آن‌هایی که همیشه یک خواهش‌های اضافه ای دارند. یک پر لیمو. به جای لیمو، پرتقال، به جای سودا، آب، به جای پیش‌غذا یک‌خرده از غذای اصلی. یه‌ذره نعنا، یه ذره بی‌نعنا... خلاصه همیشه یک خواهشی دارند. آدم‌های طاقت‌فرسا.
صبحی کافه بودم، دو تا دختری بودند آمده بودند صبحانه بخورند، خیلی روی روان. آب دارید؟ حالا یک بار دیگه آب دارید؟ کبریت دارید؟ روزنامه دارید؟ شطرنج دارید؟ لیمو دارید؟ نان کمتر برشته دارید؟ نان بیشتر برشته دارید؟ قهوه دارید؟ شیر دارید؟ شیر سویا دارید؟
بالای صورت‌حسابشان نوشتم کارما خیلی پتیاره‌ست. خواندند و خندیدند و من هم خندیدم. گفتند معذرت می‌خواهیم. ما دو تا دیشب تا هشت صبح توی بار کار کردیم و یک‌راست آمدیم این‌جا. چون این‌جا خیلی همه مهربانند و صبحانه‌ش خوشمزه‌ست. خیلی خسته‌ایم. بعد گفتند دیشب یک گروهی مهمانی شب قبل دامادی داشتند، دیوانه‌شان کردند. تا صبح رو کله‌ی دوتاشان پاتیناژ کرده بودند و بعد هم حال همه‌شان بالاخره به‌هم خورده و گند زدند به بار و رفتند. بعد گفتند ما دوتا الان آن‌هاییم برای تو؟ من خنده فرمودم. نه نگفتم. خودشان پهن. گفتند بیا کارمای ما را پاک کن. بیا. ما امشب هم سر کاریم. اگر کارما امشب یقه‌مان را بگیرد استغفا می‌دهیم، بدبخت می‌شویم. من فرمودم که نه ایشالا که گربه‌ست.
بعضی آدم‌ها واقعن دست خودشان نیست، نمی‌فهمند. مثلن من تنهائم توی کافه، دارم کافه می‌دهم، صبحانه می‌دهم. هی هر بار رد می‌شوم، می‌گویند، ببخشید. ببخشید. ببخشید. بابا برادر. بـــــرادر! خوب خیال می‌کنی کرم؟ کورم؟ یعنی اصلن چنان مقیاس جهان هستی هستند که لحظه‌ای فکر نمی‌کنند بیست نفر آدم دیگری که توی کافه هستند هم باید سفارش‌هاشان را دریافت کنند. اغلب هم جز آن دسته‌ی کف آبجو کم باشه، یخ دوتا باشه. آب تو لیوان بزرگ باشه، هستند.
خلاصه که برای خودش داستانی دارد.
از آن طرف آدم‌های جالب و عجیب هم هستند. یکیش یک پسری‌ست که با یک خانمی با هم هستند که خانم می‌تواند مامانش باشد. الان پنج شش سال است با همند طبق گواسیپ منتشر شده در کافه. همیشه دو تایی می‌آیند. اولین بار من خیال کردم مادر و فرزند هستند. بعد رفتم سر میزشان زبان خانم ته حلق آقا بود، یک لحظه فکر کردم توی داستان ادیپ دارم آبجو می‌دهم یا چی؟ بعد رفتم پشت بار به دودو گفتم چرا؟ چرا؟ مگر مامانش نیست این خانمه؟ گفت نه دوستند. یک مرتبه‌ای هم خانم با دخترش آمد. یک دختری بود با سر و رو و مو و ماتیک و ناخن سیاه. خیلی تاریک. دارک سُل و از این صحبتا. بعد مامانش و این پسره با هم شادمانی می‌کردند، این بچه به حالت تهور و بی‌باکی تماشاشان می‌کرد. با پسره خوبه. با مامانش بده. مامانش باهاش حرف می‌زند یک رفتاری می‌کند که انگار دیوار.
الان باید بروم. لابد داستان‌های بیشتر خودمان با بقیه‌ی بچه‌ را هم می‌نویسم بعدن.

۲۸ تیر ۱۳۹۱


I tried, and therefore no one should criticize me
بعد از مدت‌های مدید در این لحظه بسیار مال خودم هستم. کار بودم تا چهار. پنج و نیم با قلی و مامانش‌اینا رفتیم اسپایدرمن تماشا کردیم. بعد قلی رفت پوکر با پسرها، من آمدم خانه. نا مریض است. زنگ زدم گفت می‌خواهم بخوابم ولم کن. اوقات تلخ. از دست سرماخوردگی عصبانی. در نتیجه این شد که من الان در ساعت نه و دو دقیقه‌ی شب مال خودم هستم. نشستم روی مبل و همه‌چیزهای لازمم را چیدم دور خودم که مبادا مجبور شوم بلند شوم. آبجو گذاشتم توی یخچال تگری بشود و تا تگری بشود بستنی خوردم. کنسرو دلمه‌ی برگ مو و آب تو یخچالی دم دست. یک خانه دارم که باید جمعش کنم تا ده روز دیگر. هی نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم چطوری آخر این همه خرت و پرت دارم؟ از شدت پنیک که خیلی بار و بندیل دارم، دو کیسه لباس پر کردم، ریختم دور. سه کیسه‌ی دیگر هم از کمدم درمی‌آید که لباس‌هایی‌ست که هرگز نخواهم پوشید. چرا دور نمی‌ریزم؟ نمی‌دانم. اگر می‌دانستم خیلی خوب بود. حالا انگار گیرم دو بسته لباس است که بار اسباب‌کشی‌م را سبک می‌کند. خرت و پرت از سر و رویم بالا می‌رود.
دیدن توی کابینت‌ها بهم استرس می‌دهد از بس که باید بسته‌بندی کنم. چهار روز مرخصی گرفته بودم که برویم مسافرت. نه پول دارم، نه وقت دارم، نه هوا خوب است. تمام آخر هفته نکبت بارانی‌ست. تصمیم گرفتم بسته‌بندی کردن را شروع کنم به‌جای تعطیلات رفتن.
هم‌خانه‌هام هر دو رفتند. دو هفته آپارتمان تنهایی دارم. اولش فکر کردم بد است. الان خوشم آمده. همه‌چیز مال من است. قوانین من است. می‌توانم خوک باشم، می‌توانم وسواسی باشم. کلی هم صاحب چیزهای جدیدی شدم: مبل، ماشین‌لباس‌شویی، قهوه‌ساز، شیر‌کف‌کن، آب‌جوش‌کن، میلیاردها لیوان و گیلاس شراب، کاسه، بشقاب و آدمی که آفتابه‌لگن هفت‌دست، شام و ناهار هیچی.
انقدر کار کردم که پول پیش خانه‌م دربیاید جانم از کانم خارج شد. بهش به شکل پس‌انداز اجباری نگاه می‌کنم. برای این‌که وقتی این‌طوری فکر کنم، یک‌ذره احساس خوبی بهم دست می‌دهد. مردمی که پولدارند چه حال خوبی دارند به‌قرآن. به‌قول اون جوکه پول خوشبختی نمیاره ولی آدم بهتره تو مرسدس گریه کنه تا رو دوچرخه. بعله. فرازی بود از سخنان گرانبهایی که تامبلر مایل است بکند توی استغفرالله آدم.
دم غروب است الان. جولای هوا ساعت نه و نیم ده تاریک می‌شود. همین است که آدم نمی‌فهمد چقدر جانش درآمده تا به این‌جای شب رسیده. زمستان خاک‌بر‌سر چهار و نیم تاریک است و این اختلاف تاریکی بدمصب پنج ساعت است. دلم نمی‌خواهد زمستان بشود. حالا خیلی با دلی پر یقین می‌توانم بنویسم که از زمستان‌های وین بیزارم. هنوز تا آخر تابستان راه است اما انقدر وظایف سنگینی تا آخر تابستان دارم که... ولش کن.
این آدم‌هایی که خیلی رو برنامه هستند این‌ها کی هستند؟ تابستان‌ها خیلی پول‌دارند. سفر می‌کنند، زمستان‌ها درس می‌خوانند و واحدها را تپل‌مپل پاس می‌کنند. این‌ها کی هستند؟ چه‌طوری به این نظم آهنین رسیدند؟ من چه‌کار کنم که تابستان‌ها کاسه‌ی "چه‌کنم؟" دست نگیرم؟ چرا من روی روال نمی‌آیم؟
اصلن بدمصب‌ها همه‌چیز رو فرم. یک هم‌خانه داشتم لوسی بود اسمش، این‌جور بود. انقدر این بشر همه‌چیزش سرجاش بود که خدا می‌داند. درس‌خوان محشر بود. تز خفن انقلابی‌ش را چهار ماه و نیمی که هم‌خانه بودیم، نوشت. سفرش را می‌کرد، کار می‌کرد، توی یک رابطه‌ی بسیار سالم زیبایی بود. تمیز بود. خوشگل بود. وقت پارتی، چنان پتیاره بانمکی می‌شد که خدا می‌داند. دیروز هم تو فیسبوک دیدم نوشته تعطیلات ما داریم میایم. سوراخ دماغ‌هام گشاد شد. سمت چپ را نگاه کردم دیدم توسترم روی زمین است. چون هم‌خانه‌م میز آشپزخانه را برده وقتی اسباب‌کشی کرده توستر را گذاشته روی زمین، بعد من از چهار روز پیش تا حالا نکردم، توستر را از روی زمین بردارم. طبیعتن توی چهار روز گذشته نان خوردم. اما هربار خم شدم روی زمین نان تست کردم. با خواندن این استتوس به‌صورت حرکت انقلابی رفتم توستر را برداشتم و گذاشتم روی کانتر. این بود تمام تلاشم در راستای نظم‌بخشی به زندگی‌م که بشوم آدمی که همه‌چیزش سرجاش است.
توی ایران هی همه به من می‌گفتند وای لالَه جان شما چه دختر باکمالاتی هستی عیزم. همه‌چیت سر جاشه. 
کو؟
همه‌ش دارم می‌دوم. همه‌ش. بد نه که خسته‌ام. وقتی هم دارم نمی‌دوم استرس دارم که آها الان است که دوباره شروع شود و من باید بدوم که باز همه‌چیز برود سرجاش. هیچ لحظه‌ای روی روال و نرم و قلفتی نیست. یک آدمی را تصور کنید که می‌دود و اشیای خانه به دمبش بسته‌اند و دنبالش می‌دوند، سردر دانشگاه سردسته‌ی این‌ها، یک یوروساین دنبالش. کافه و آبجو دنبال‌ترش. من بدو آهو بدو؟ خیر آقا این‌ها تجملات مملکت خودمان است. آهوی ان. گربه هستم دستم به گوشت نمی‌رسد. بلی.
می‌فرمودم... انقدر دلم تنگ شده بردارم هر پری که جابه‌جا می‌شود توی زندگی‌م بنویسم. مشغله اجازه نمی‌دهد جناب سروان. خیلی پرمشغله. خیلی. الله و اکبر. طعنه می‌فرمایم. بله.
آخر هفته هم که می‌رویم دو تا فیلم اجاره کنیم تماشا کنیم، اگر فکر کنید حاضرم یک ذره درد و مرض تماشا کنم. چنان در کاتارسیس روزمره‌م غرقم که احتیاج به کمدی و فانتزی دارم صرفن. حال عشقی‌م هم خوب است، این است که دراما و رومنس تماشاکردنم هم نمی‌آید. یعنی دوباره از آن نقطه‌هایی هستم که دارم با خودم فکر می‌کنم من دیگه اون آدم قبلی نیستم؟ پاسخ تا پنجاه درصد به بلی میل می‌کند. بقیه پنجاه درصد نه نیست. هنوز تصمیم نگرفته چی باشد. این است که من "تقریبن" دیگه اون آدم قبلی نیستم. روزمره‌ام. بخور و نمیر خیلی اغراق است. بخور و برقص‌ام.
شنگولم برای خودم. حالا چرا افتادم به جان خودم خودم را نقد می‌کنم، نمی‌دانم. وسط‌هاش هم دلم می‌سوزد برای خودم چون خسته‌م. بقیه نقد را ول می‌کنم که نخش ول شود برود به امان خدا. خودم را نازی‌نازی می‌کنم. آبجوئه الان می‌ترکد. بروم بردارمش. حیف نیست؟