۶ آبان ۱۳۹۳


این‌جا را باز کردم چون برام شده مثل گورستان رفتن. روی سنگ‌ها قدم بزنی اسم‌ها را بخوانی. دلتنگ باشی.
یاد امواتم که می‌کنم دلم می‌خواهد این‌جا بنویسم.
توی فکر عمه‌جان فاطمه (ساکن روی ط) بودم دیشب. تمام شب یادم بود که چه‌جور قشنگ موهاش نرم و سفید بود تا زیر گوشش. یک‌دست سفید. من یک کمی هم ازش می‌ترسیدم چون یک خال گوشتی روی دماغش داشت. لهجه‌ی ترکی‌ش هم خیلی غلیظ بود. خیلی اوقات نمی‌فهمیدم چه می‌گوید اما ازش خوشم می‌آمد. عمه‌جان فاطمه با خاله‌جان فاطمه با هم زندگی می‌کردند. عمه‌جان خواهر بابابزرگ بود، خاله‌جان خواهر مامان‌مولی. خاله‌جان خودش یک پست جداست. یک جمله درباره‌ش این‌که: تیلیت آب‌گوشت را با چنگال می‌خورد که خیلی کم بخورد. خیلی بانمک بود.
عمه‌جان توی خاطرات من کم حرف می‌زند. مامان اما می‌گوید که خیلی هم حرف می‌زده و من اشتباه می‌کنم. شاید با من حرف نمی‌زده چون من بچه بودم. یعنی حتمن باید همین‌طور بوده باشد. سوپی که تازه دنیا آمده بود، می‌آمد یک ماه خانه‌ی ما می‌ماند. ما مدرسه می‌رفتیم و می‌آمدیم خانه غذاهای خوشمزه داشتیم که عمه‌جان پخته بود. من واضح‌ترین تصویرم ازش نشستن و دلمه پیچیدن است. دلمه‌ها همه ریز ریز، قد یک بند انگشت. خیلی ریز می‌پیچید. دلمه‌هایی که من می‌پیچم، اغلب دوبند انگشتند. حتمن اگر می‌دید می‌گفت خیلی گَل‌فِس هستم. 
به جک‌جانور می‌گفت جَه‌جَنَوار. گفتن این یک کلمه را خوب یادم است با صداش. با لهجه‌ش. کامل. اما به جز جه‌جنوار توی خاطرات من چیزی نمی‌گوید. صامت. شاید هم این را یادم است چون تمام نوه‌ها به جک‌جانور می‌گفتند جه‌جنوار که ادای عمه‌جان را دربیاورند. شاید همین را هم از بقیه شنیدم. نمی‌‌‌دانم.
یک چیز دیگرش هم که یادم است این است که بهم با اخم اشاره می‌کرد که دستم را از تو دماغم دربیاورم. من می‌خواستم براش توضیح بدهم که من باید دستم توی دماغم باشد چون یک چیزی آن‌جاست. اما عصبانی نگاهم می‌کرد و من منصرف می‌شدم. می‌رفتم زیر میز به دست توی دماغ ادامه می‌دادم.
خیلی لاغر بود. دستاش هم خیلی پیر بود. یک پیراهنی داشت سبز پسته‌ای، یک جنس نرمی داشت. شاید ابریشم بود. چون خیلی یادمه سرم روی پاش بوده باشد و دامنش را بو کرده باشم. گل‌های ریز ریز داشت. آستین بلند بود و تا زیر زانو بود. همیشه زیر پیراهنش یک شلوارهای بامزه‌ای می‌پوشید که زیر زانو تورتوری بود. یادم هست که صورتم را ناز می‌کرد. دستش را خیلی خوب یادم است. دستش خیلی پیر بود. خیلی.
من ازش خوشم می‌آمد، فقط از خالش می‌ترسیدم. وقتی نگاهش می‌کردم سعی می‌کردم به خالش نگاه نکنم که نترسم. 
یازده سالم که بود عمه‌جان فوت کرد. سال هفتاد و سه. الان توی سایت بهشت زهرا پیداش کردم. خیلی پیر بود وقتی فوت کرد.
آخرین باری که دیدمش از لای در بود. آورده بودنش خانه. با سرم بهش غذا می‌دادند. مریض نبود گمانم. کهولت سن داشت. 
عمه‌جان اولین نفری بود که مُرد توی زندگی من. 
مرگ برای من آهسته و صامت بودن عمه‌جان است. یواش بودن و بعد نبودنش است. 

۲ آبان ۱۳۹۳

Fu**ing Anticipations


یک درسی می‌گذرانم درباره‌ی این است که چطور درباره‌ی یک اثر هنری نقد بنویسم و چطور نقد را بخوانم. روند ماجرا شاید حوصله‌سربر باشد، بنابراین این‌جا نمی‌نویسم که از چی به کجا می‌رود اما یک‌جایی از نوشتن هست که باید به متن‌هایی که انتخاب کرده‌ای وفادار بمانی. باید خودت را کنترل کنی که نظر ندهی. صرفن بنویسی که توی متن چه بحثی بوده. و از چه جایی به چه جایی رسیده. به اصطلاحِ همه‌فهم «همونی که تو فیلم بود.»، را باید بازگو کنی. به نظر ساده می‌آید اما اصلن کار آسانی نیست. 
این‌که چطوری یاد گرفتیم هم خیلی جالب بود. یک متنی را همه‌مان درباره‌ی مارای داوید (همین نقاشی بالا) خواندیم. بعد یکی باید از توی متن سوال طرح می‌کرد بعد به سوال‌های خودش جواب می‌داد. بعد طرف رفت آن جلو ایستاد و کلی حرف‌های خوب زد درباره‌ی قصه‌ی مارا و مدرنیسم و کاپیتالیسم و انقلاب فرانسه. 
ما هم خودمان را قاتی کردیم. همه‌مان وارد بحث شدیم و نظرات و تفاسیر خودمان را باز کردیم. 
اصلن طوفان مغز که منم. 
مارا را از بالا تا پایین سانتی‌متر به سانتی‌متر نقد کردیم. حتی آن پنجاه درصد بالای نقاشی که عملن «خالی» است. بعد از چهار ساعت بحث بی‌وقفه، تفاسیر خودمان را پای تخته نوشتیم و بحث‌ها را شاخه شاخه کردیم. بعد پروفسور هم هیچی نگفت، فقط گوش داد. خوب که جانمان درآمد و احساس شدید «ما دستاوردهای مهمی در نقد داشتیم» بهمان دست داد، گفت خب خوب می‌کنید که نظر می‌دهید اما ما الان علاقه‌ای نداریم نظرات شما را بدانیم. بلکه باید درباره تفاسیر نویسنده این نقد خاص حرف بزنیم. 
بنابراین همه‌ی زحمات ما به درد کاری که قرار بود بکنیم، نمی‌خورد. نه که کار بدی باشد. خیلی خوب است که آدم بتواند ساختار عقیده خودش را تعریف کند اما هدف ما این نبود. هدف ما خواندن نقد آن ناقد مشخص بود. این چیزی بود که ما یادمان رفت در حین بحث وقتی که هیجان انگیز شد. 
یعنی یک جایی همیشه هست که آدم هیجان‌زده می‌شود و کاری را که باید ول می‌کند و می‌رود دنبال نظر خودش. چون همان‌طور که می‌دانید ما همه تک‌تک مرکز جهانیم. خاموش کردن این واکنش، برای نوشتن یک مقاله علمی درباره‌ی تاریخ هنر و نقد هنری خیلی مهم است. یعنی وقتی که آدم می‌خواهد به متن موجود در بیبلیوگرافی وفادار بماند. صرفن برای تمرین. برای این‌که ببینیم چطوری می‌شود به متن پایه وفادار ماند. 
خیلی جالب بود برای من که چه‌طور همه‌ی کلاس ما از ریل خارج شد. بعد هم آدم به آسانی به خودش نمی‌آید. یک حالت کشف و شهودی به آدم دست می‌دهد، خیال می‌کند دارد شاخ فیل می‌شکند و نمی‌تواند دست بردارد از مسیر اشتباهی که تویش است.
این را نوشتم که بگویم گاهی آدم یک جای دیگری از یاد گرفتن است اما به یک جای دیگرش کمک می‌شود. 
این موضوع من را یادِ به صحرای کربلا زدنِ خودم در نوشتن این وبلاگ انداخت. من به بهانه‌ی روند سیال فلان، هر مزخرفی که به ذهنم می‌آید را، گاهی، می‌نویسم. بد هم نیست برای این‌که از تشویش ذهنم کم می‌کند اما این نشد. شما نوشته‌های من را بگذار کنار هم. هیچ‌وقت آدم نمی‌تواند بگوید من راجع‌به چی داشتم می‌نوشتم. 
خیلی متأثر شدم که این را فهمیدم. بعد هم دلخور شدم. 
این اواخر که درباره‌ی اینتگراسیون نوشتم، تاثیر تلاشی‌ست که توی دانشگاه دارم می‌کنم که روی یک موضوع متمرکز بمانم. مسلمن از آن‌جایی که جامعه‌شناس یا روان‌شناس یا مهاجرت‌شناس نیستم، این نوشته‌ها هم صرفن در حد تجربه‌نگاری‌ست. در نهایت نوشته‌ها قابل تعمیم نیست، جوانب مختلف را بررسی نکرده و صرفن یک کلاف به هم گوریده‌ای است که ظاهرش را حفظ کرده. خودم هم وسطش هستم.
نمی‌دانم دلم می‌خواهد با این وبلاگ چه‌کار کنم. از یک طرف آدم سانتی‌مانتالی هستم که هفت سال است که توش نوشتم. از طرف دیگر بعضی اوقات نگاه کردن به آرشیوش حالم را به هم می‌زند از بس که...
یک حال اره‌به‌باسنی (ادب).
حالا اسلحه هم روی شقیقه‌م نیست که تصمیم بگیرم ولی خب لابد یک چیزی یک جایی هست که گیر دادم به این‌جا. نیست؟
پ.ن
شما که دائمن به خودتان گیر نمی‌دهید چه خوب و راحت و قشنگید.

۲۵ مهر ۱۳۹۳

زور نزن فارسی نوشتم
همیشه وقتی این‌طوری که الان هستم می‌شوم، احساس می‌کنم باید توی وبلاگم معذرت‌خواهی کنم. از یک فاز خیلی نوشتن می‌افتم به این‌که همه‌چیز، بی و یا کم اهمیت است برای نوشته شدن. درست نقطه‌ی مقابل حالی که یک وبلاگ‌نویس نرمال دارد که برایش همه‌چیز ارزش نوشتن دارد و همه‌ی وقایع را به‌صورت پست وبلاگی می‌بیند. 
لال‌مونی ادواری وبلاگی می‌گیرم و هنوز هم وقتی لال‌مونی ادواری وبلاگی می‌گیرم، تعجب می‌کنم. بعد هر چند وقت یک‌بار به کامنت و ایمیل‌هایی باید جواب بدهی که آها حالا جایزه‌ی دویچه‌وله را بردی برات دیگر مهم نیست که ما این‌جا را می‌خوانیم و هی زحمتمان می‌شود این‌جا را باز می‌کنیم و تو هیچ‌چیز ننوشتی؟
عجب.
با وجودی که این جمله را خواندن عصبانی‌م می‌کند، می‌افتم به با معذرت‌خواهی پست نوشتن.
یک آدم‌های وبلاگ‌نویسی قدیم بودند که پستشان را این‌طوری شروع می‌کردند که نوشتنم نمی‌آید ولی...
من خط‌کش به‌دست منتظر بودم یکی این‌طوری پست را شروع کند و بعد با خودم فکر می‌کردم خب ننویس ابله. ننویس وقتی نوشتنت نمی‌آید. نوشتن باید بیاید. حدود هشتاد و هفت و هشتاد و هشت، خودم در یک دوره‌ی خروشان نوشتن بودم. حالا بعد از پنج شش سال فکر می‌کنم اوه! پست را باید با معذرت‌خواهی شروع کنم چون نوشتنم نمی‌آید. 
زوری نیست. نمی‌آید.
در دفاع از خودم باید بگویم که اکتبر است. 
بیشتر از این دفاعی ندارم. 
خودش رفته، خودش هم لابد دوباره می‌آید.
خوشم نمی‌آید عرق بریزم این‌جا.

۸ مهر ۱۳۹۳

Melone, Melone, Melone, Koko'Nanas


از یک جاهایی اواسط آگوست خوش گذشت تا الان. از ترس این‌که لنا ویزا نگیرد و نیاید و من در انتظارش خیلی بهم بد بگذرد، به هر برنامه‌ی پیشنهادی بله گفتم تمام تابستان. دلم نمی‌خواست نه بگویم، بعد لنا هم نیاید، بعد بمیرم از ناراحتی. این شد که همه را انجام دادم، لنا هم آمد. 
تا جان در بدن داشتم سفرهای کوتاه کردم. سالزبورگ رفتم. زوریخ رفتم، مایورکا رفتم. الان که خدمت شما نشستم، خیلی خوبم. به هیچ تفریحی نه نگفتم جوری که همیشه هستم. کار عقب‌افتاده هم دارم تا دلتان بخواهد اما ناراحتم نمی‌کند. 
از اسپانیا که برگشتم احساس نمی‌کردم بهم خیانت شده که می‌خواهد پاییز بشود. خودم را آماده کردم که زشت و تاریک و سرد باشد و هنوز که هنوز، گوش شیاطین کَر، نبوده.
پاییز هم تا این‌جا دلخورمان نکرده. آفتاب توی آسمان هست. راه که می‌روی توی خیابان بهترین رنگ‌ها را می‌بینی. مردم لباس‌های قشنگ می‌پوشند. هی همه‌جا بلوط و کدوحلوایی هست.
از هفته‌ی دیگر هم دانشگاه شروع می‌شود. 
به حساب بانکیم هم نگاه نمی‌کنم تا زمانی که از این وضعیت رقت‌انگیز خارج شود. شهریه هم هست. بعد از این‌که چند بار ورشکسته شدم از پرداخت شهریه در سال‌های گذشته به‌طوری که انگار تبر خورده بود وسط زندگی‌م، یک حساب پس‌انداز باز کردم که شش ماه تمام، پول واریز می‌کنم بهش، که آخر شش ماه که خوب چاق شد و احساس کردی به‌به با این پول می‌توانم یک کاری بکنم، همه را بریزم به حلق دانشگاه. زندگی همین است دیگر. دفعه‌ی اول و آخرم نیست. غیراروپایی که باشی توی دانشگاه‌های اروپا و از سوریه و عراق این‌ها نباشی که مناطق بحران هستند و شهریه آرنجی شامل حالشان نمی‌شود، باید دوبرابر هر اروپایی، شهریه بدهی. لااقل دهات ما که این‌جوری‌ست. 
اما الان این‌جا را باز نکردم که غر شهریه بزنم. بگذریم. 
زندگی خوب است اگر منصف باشم. جز غرهای ریز ریز که چرا خانه‌مان طبقه‌سوم است اما آسانسور نداریم وقتی من برنج ده کیلویی خریدم؟ چرا جَه‌جَنَوار تی‌شرت فشنگه‌م را خورد تو کمد و سوراخ کرد با این‌که صدجای کمد گلوله‌های خوشبوی ضد جَه‌جَنَوار گذاشتم؟ چرا در گنجه باز است و یا چرا دُم خر دراز است؟، ملالی نیست.
برنامه‌م هست که با همان روال قبلی درباره‌ی اینتگراسیون بنویسم. دوست داشتم چهار تا آدمی که با تجربه‌تر هستند هم یک‌کمی در این باره می‌نوشتند.
عنوان این پست از مایورکا آمده. توی ساحلِ زن‌های گوشتالودی با یک جعبه یخ پر از هندوانه و آناناس و نارگیل راه می‌روند اغلب و مدام با یک لحن تنبل و کشداری این جمله را تکرار می‌کنند. دوست داشتم صداشان را ضبط می‌کردم، بس که نرم و چاق و عشقی بود. مثال اگر بخواهید که چه شکلی بودند، خیلی شبیه زن‌های گوشتالو و نرم فرناندو بُتِرو بودند.



 


۲۵ شهریور ۱۳۹۳


اینتگراسیون؟ ای بابا...
لنا که رفت دو روز خیلی حالم خراب بود. باهام حرف می‌زدی، گریه می‌کردم. هنوز در این‌باره نمی‌دانم چه‌طوری باید به احساساتم مسلط بشوم. انگار همه چیزم از هم می‌پاشد. انگار دفعه‌ی اولم است که دارم ازشان جدا می‌شوم.
مشکلم این است که دوست دارم مثلن شش ماه گذشته که هم را ندیدیم، توی دو هفته جبران کنم. بعد رفتارم شدید می‌شد. هی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که شدیدم و سعی می‌کردم ترمز کنم اما ناموفق بود. شاید نصف روز دوام می‌آوردم و باز دوباره شدید بودم. دلم می‌خواست مدام بنشینیم و خیلی حرف بزنیم. لنا که تلفن می‌کرد یا خودم که یک کاری باید انجام می‌دادم غیر از با لنا بودن، آرامشم را از دست می‌دادم و احساس هدر کردن وقت بهم دست می‌داد و مدام لنا را تحت فشار می‌گذاشتم که تمام مدت تمام حواسش به من باشد. 
بعد آدم خودش هم کلافه می‌شود.
دلم می‌خواست توی یک شهر بودیم. نمی‌فهمم این مسئله‌ی احمقانه را که ما پیش هم نیستیم. 
احساس گناه هم هست. احساس می‌کنی تو شهرت را ترک کردی و تویی که گند زدی به همه چیز و اگر هر مشکلی توی زندگی امروزت پیش بیاید، عذاب وجدان دو چندان است. بیا! نه تنها خانه و خانواده‌ت را ول کردی که توی فلان کاری که داری انجام می‌دهی هم خوب نیستی. 
این عواطفِ آدم، همیشه بعد از دیدنِ عزیزان، دو چندان می‌شود. فکر می‌کنی که چی؟ چرا این‌جایی؟ چرا پیششان نیستی؟
مامانم کمرش را عمل کرده و من فقط از توی اسکایپ دیدمش. لنا که آمد، کمی برایم جزییات را تعریف کرد. نمی‌دانم چی بنویسم درباره‌ش. توی سر آدم یک سوال است: چرا من این‌جام و آن‌جا نیستم؟
لنا که تلفن می‌کرد با تهران، می‌دیدم حرف‌هایی که با مامان و بابا می‌زند، کاملن با حرف‌هایی که من باهاشان می‌زنم فرق دارد. همه‌چیز را با جزییات بهتری برای لنا توضیح می‌دادند. راجع‌به روزمرگی با هم حرف می‌زدند. این آمد، آن رفت. فلانی زنگ زد. راجع‌به چیزهایی که با من حرف نمی‌زنند. نه که عمدن. من اصلن از این خانواده‌هایی ندارم که چیزی را از من پنهان کنند. نه. احساس کردم من توی زندگی روزمره‌شان نیستم مثل لنا. این هم برایم خیلی سخت بود. روز اولی که لنا رفته بود، داشتم همین‌ها را برای قلی می‌گفتم و آبغوره می‌گرفتم. گفت حسودیت شد؟ نه به عنوان یک عمل بدی. یک جوری ازم پرسید انگار که حسادتم یک احساس طبیعی‌ست. بعد دیدم آره. دیدم حسودیم شده که توی این روزمرگی نیستم. طبیعی هم هست. این کار را نکینم، چه بکنیم؟
الان که این‌ها می‌نویسم، اشکم خشک شده و خیلی معمولی هستم و به زندگی طبیعی‌م برگشتم. اما این حال دگرگونم بعد از رفتن و برگشتن را نمی‌دانم چه‌کار کنم. 
گاهی فکر می‌کنم به یکی احتیاج دارم که کمکم کند با این احساسات مواجه بشوم. شاید باید از مواضعم برای تراپی عقب بکشم و یک کمک تخصصی بگیرم. نمی‌دانم.
نمی‌توانم حالم را توصیف کنم. انگار می‌افتم به یک گردابی. انگار دفعه‌ی اولم است. انگار یادم می‌رود زندگی‌م این‌جاست. انگار یادم می‌رود چه چیزهای به‌دست آوردم. انگار همان دختره هستم که شب اول توی خوابگاه تنها در تاریکی دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد. علاوه بر این‌ها، خروار خروار عذاب وجدان ار نبودن توی زندگی آدم‌های عزیزِ جان.
عجیب این‌جاست که نهایتن، بعد از یک هفته برمی‌گردم به زندگی‌م. انگار در تمام این عواطف را می‌بندم با زور. بسته که می‌شود، همه چیز خوب است. اما مثل قایم کردن هیولا زیر تخت است. بالاخره آن‌جاست. با هربار دیدن هم مثل یک دیو تنوره می‌کشد دلتنگی و تمام این احساساتی که فشار می‌دهیش پایین.
اینتگراسیون، اینتگراسیون که می‌گویم، این هم هست. جوابی ندارم برایش هنوز. گاهی از آدم‌های قدیمی‌تر می‌پرسم که شما چه‌طورید؟ به شما چی می‌گذرد؟ 
جواب خیلی آدم‌ها قانع‌کننده نیست. عذاب‌وجدان بعد از چهل سال هنوز هست. دلتنگی را شنیدم که فرمش عوض می‌شود.
برای من هم فرم دلتنگی‌م عوض شده. خیلی با ماه‌های اول فرق می‌کند اما همان‌جور که گفتم، برمی‌گردد وقتی هم را می‌بینیم. نمی‌دانم چه‌کار کنم.
علمای مهاجرت جان، نصیحتی، نسخه‌ای، دوا درمونی دارین؟

۱۱ شهریور ۱۳۹۳

چرا نمی‌نویسم؟
چون لنا نشسته جلوم. از نشستنش جلوم خیلی خوشحالم. کار خاصی هم داریم نمی‌کنیم‌ها اما خوش می‌گذره. لنا مدام دارد با تهران تلفن کاری می‌کند. دیروز رفتیم موزه‌گردی، توی تمام عکس‌هایی که ازش گرفتم، دارد تلفن می‌کند. 
الان نشستیم توی آشپزخانه. از هر سه جمله‌ش دو تا را نمی‌فهمم. حرف پیچیده‌ی کاری می‌زند. می‌شنوم که بالک و ریدامپشن و هشتصد‌هزار تا و دو میلیون و هشت میلیون و پنل و فایل و  غیره. کاری که می‌کند یک شغلی مثل چندلر است. من دقیقن نمی‌فهمم دارند چه‌کار می‌کنند و کی به کی است اما می‌دانم که همه باید دم به دقیقه باهاش تلفن کنند و صدهزار چیز را باهاش چک کنند. گاهی یک غر لایتی می‌زند که مثلن من توی تعطیلاتم ها. چرا این تلفن‌بازی تمام نمی‌شود اما ته چشم‌هاش یک ذوقی می‌بینم که این‌جور سخت و شدید باید کار کند. لنا همیشه عشق این بود که خیلی مهم و کاری و مهم و مهندس و رئیس باشد که حالا همه را هست. مهم دوبار. 
صبحی داشتم دو تا کار آنلاین هم‌زمان انجام می‌دادم. بعد می‌خواست باهام حرف بزند و نمی‌فهمیدم چی می‌خواهد بگوید. چون داشتم روی یک کار دیگری تمرکز می‌کردم. کلی مسخره‌م کرد که اصلن بلد نیستم مالتی‌تسک باشم.
همین چیزهاش خوب است. کنار آدم که هست مدام آدم را نقد می‌کند و بعد یک مدل خیلی لنایی دارد که شرمنده‌ت می‌کند اما بهت انگیزه هم می‌دهد که خودت را سریع عوض کنی.
روز سوم است. 
تا امروز فهمیدم که مثل بابام شدم و وقتی می‌خواهم یکی را ببرم تفریح کند، هی بهش می‌گویم که زود باش. بعد آن آدمی که قرار است تفریح کند، در این کیس یعنی لنا، استرس می‌گیرد. 
این را که گفت تمام مسافرت‌های شمال و کوهنوردی‌های خانوادگی‌مان آمد جلوی چشمم که توی همه‌شان باید صبح خیلی زود ار خواب بیدار می‌شدیم و به‌طور خیلی فشرده‌ای تفریح می‌کردیم و ما مدام به این سیستم اعتراض داشتیم و بهمان خوش نمی‌گذشت. 
خیلی عجیب است که آدم که سنش بالا می‌رود چه‌طور به پدر مادر خودش تبدیل می‌شود. 
امروز دارم تمام سعی‌م را می‌کنم که بهش نگویم زود باش برویم تفریح کنیم. 
سخت است.

۲۷ مرداد ۱۳۹۳


هی آمدم در این‌باره بنویسم هی وقت نشد هی یادم رفت هی پشت گوش انداختم. دویچه‌وله برایم یک پاکت فرستاد. توش یک تقدیرنامه بود و کاتالوگ معرفی مسابقه وبلاگ‌نویسی و یک فلش مموری که روش د/و نوشته. 
خوشحالم کرد رسیدن پاکتشان. 
ممنون که رای دادید. ممنون که بودید و ممنون که هستید. 

۲۰ مرداد ۱۳۹۳

خسته شدن جوری که آدم از خستگی نتواند بایستد خیلی حال خوبی‌ست. من یک حالتی داشتم اغلب و آن این‌که مدام در حال صرفه‌جویی انرژی بودم. خودم را بیش از حد خسته نمی‌کردم. تازگی یاد گرفتم تا سر حد مرگ خودم را خسته کنم. خسته‌شدن از یک فعالیت بدنی سنگین خیلی خوشایند است. آدم باید آن مرحله را رد کند که نترسد از این‌که خیلی خسته بشود. خودم این‌جوری بودم و خیلی آدم‌های زیادی را می‌شناسم که مدام در حال صرفه‌جویی انرژی هستند مبادا خسته بشوند.
دیروز حدود پنجاه کیلومتر دوچرخه‌سواری کردم. آخر هفته‌ی دیگر قرار است صد و بیست کیلومتر دور یکی از دریاچه‌ها را بزنیم و من هرگز انقدر زیاد دوچرخه‌سواری نکردم. دیروز را رفتم برای این‌که یک تمرینی کرده باشم. چنان خسته افتادم توی تخت که نفهمیدم چطور هفت صبح شد. خوابالو رفتم سر کار. الان رسیدم خانه. توی راه برگشت متوجه شدم که نشیمن‌گاهم به سرزمین دوری رفته. ایستاده تا خانه پا زدم چون واقعن نشستن بدون شلوار دوچرخه‌سواری روی زین غیرممکن شده. 
دلم می‌سوزد که جوان‌تر که بودم این را نمی‌دانستم که باید آدم خودش را خسته کند. آدم باید مدام به مرزهای توانایی فیزیکی خودش فشار بیاورد و مرزها را عقب ببرد. 
قدیم فکر می‌کردم که نه باید فردا بروم سر کار، باید استراحت کنم. معلوم نیست برای چی برایم انقدر مهم بود که خسته نباشم. الان نه. روزهای تعطیل خودکشی می‌کنم از شدت فعالیت. بعد مثل جسد می‌خوابم. منِ جغد دیشب ساعت یازده نشده بود که غش کردم. 
تابستان هم موثر است. خیلی آگاهم به این‌که «تابستون کوتاهه». هر روزی که خورشید می‌درخشد، من خانه نمی‌مانم. کلی کارم توی خانه تلنبار شده ولی روزهای ابری آینده را برای انجام آن کارها در نظر دارم. کمتر از هر زمانی کامپیوتر را روشن کردم این روزها. الان که این‌جا نشستم، بیرون باران می‌بارد. 
امسال با این‌که کمتر از هر وقتی خانه بودم، احساس می‌کنم تابستان از زیر انگشتانم لیز می‌خورد. هی فکر می‌کنم باید خوشی ذخیره کنم که بتوانم زمستان بعدی را سر کنم. هی فکر می‌کنم وای نکند کم خوشی کنم تابستان هدر شود.
یک چیزی را فهمیدم؛ این‌که آدم چه فصلی را دوست دارد خیلی جغرافیایی‌ست. توی ایران که که زندگی می‌کردم، بهار و پاییز فصل‌های محبوبم بودند. الان صرفن تابستان. 
این است که وقتی یکی پرسید چه فصلی را دوست دارید؟ جواب بدهید: کجا؟

۸ مرداد ۱۳۹۳


ای قشنگ‌تر از پریا
ما بچگی خوبی داشتیم. فامیل خجسته‌دل، دوستان خانوادگی نازنین. بچگی ما به مهمانی دوره گذشت. یا داشتیم مهمانی می‌گرفتیم یا داشتیم مهمانی می‌رفتیم. خیلی دوست دارم اگر یک روزی بچه داشتم برایش یک چنین جوی درست کنم.
حالا چس‌ناله را رها می‌کنم تا یک خاطره‌ای بگم.
مهمانی‌های خانه‌ی خاله فریده خیلی خوب بود. من سیزده چهارده سالم که بود همه‌شان جز نگار رفتند امریکا. نگار بعدها شد یکی از بهترین معلم‌هایی که برای طراحی گرافیک توی زندگی‌م داشتم اما من از قبلش حرف می‌زنم. از وقتی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم شاید.
خانه‌ی خاله‌فریده‌این‌ها توی یوسف‌آباد توی شیب یک کوچه‌ای بود که هیچ شانسی نیست که الان که بزرگم آدرسش را بلد باشم.
خانه‌شان از همه‌ی خانه‌ها بزرگ‌تر بود. خیلی طول می‌کشید از این سر به آن سرش بدوم. بعد وقتی یکی صدام می‌کرد نمی‌دانستم کجا دنبالش بگردم. 
به نظر من خانه‌شان هزار تا اتاق خواب داشت و یک سالن بزرگ که با یک دکور چوبی تقسیم می‌شد و ما موقع رقص دورش قطاری می‌چرخیدیم. این دکور چوبی را من می‌توانستم ساعت‌ها نگاه کنم چون هزار و هفتصد مجسمه و قاشق نقره و فیل چوبی و آدم و سرباز و عتیقه روش بودند با جزییات عجیب و غریب. خانه‌شان شبیه خانه‌های بقیه نبود. 
یک تابلویی هم در اعماق سالن بود که سال‌ها بعد توی کلاس‌های تاریخ هنر فهمیدم ادوارد مانه بود. یادم هست ساعت‌ها زل زدن به تابلو را. خیلی آدم بود توی نقاشی.
خاله‌فریده‌اینا فن‌کوئل داشتند که برای من خیلی فضایی بود. ما شوفاژ داشتیم که خیلی هم مین‌استریم و بی‌مزه بود.  نیوشا هم بود که از من دو سال کوچک‌تر بود. توی بچگی ازش می‌ترسیدم چون گاز می‌گرفت. بعدتر بزرگ‌تر که شدیم دیگر گاز نمی‌گرفت و با هم بهمان خوش می‌گذشت. نیوشا معتقد بود مامان من خیلی غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزه. من معتقد بودم خاله‌فریده خیلی غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزه. 
بعد نگارسارا بود. نگارسارا را اشتباه ننوشتم. نگارسارا تا نوجوانی برای من یک اسم بود. مثل لنالاله. 
نگارسارا ده سال حدودن از من و لنا بزرگ‌تر بودند. ما که مدرسه‌ای بودیم آن‌ها دانشگاهی بودند و خیلی باحال بودند. هزار تا دوست‌پسر هم داشتند که به نظر من خیلی کار خوبی بود. من دوست داشتم بزرگ شم و مثل نگارسارا ده‌تا دوست‌پسر داشته باشم.
توی مهمانی‌ها خیلی با شهرام شب‌پره می‌رقصیدیم. بعد یک‌جایی آهنگ‌ها خیلی خارجی و تکنو می‌شد. دو سه بار اول من نگاه کردم که وا الان چه‌جوری برقصیم؟ و یک جایی نگار بهم گفت بیا این حرکات رو بکن و این‌طوری بود که من پریدم وسط و شروع کردم خودم را مثل بقیه تکان دادن و هرگز این کار را تا به امروز بس نکردم. 
بعد شام بود. دلمه و مرصع‌پلو و کباب‌چوبی را یادم هست که همیشه بود. بقیه‌ی غذاها را خوب یادم نیست. دلمه و کباب‌چوبی که همیشه دوست داشتم و چون همیشه می‌خوردم یادم هست. مرصع‌پلو را یادم است چون آتناز می‌نشست روی پای آرین بهش مرصع‌پلو می‌داد روی سفره‌ی بچه‌ها. آرین کوچولوتر از آتناز بود اما تپلی بود. این بود که آتناز می‌نشست روی پاش که برایش خواهری کند و قاشق قاشق غذا می‌گذاشت توی دهنش. من هم از مرصع‌پلو و سبزی‌پلو بدم می‌آمد. با لنا بهش می‌گفتیم  «پلو کثیف». برام عجیب بود که این‌ها با علاقه پلو کثیف می‌خوردند.
بعد از شام، رقص، مدتی جای خودش را به موسیقی یواش می‌داد. بعد که بساط چای بعد از شام بود و نوبت عمو خسنگ و عمو احمد می‌شد که نمایش اجرا کنند. عمو خسنگ با شانه و کاغذ آهنگ غم‌انگیز می‌زد. بعد با یک صدای جدی می‌گفت:‌ «گل‌های بادمجان». بعد عمو احمد یک معلق می‌زد. لحن اجرا، «گل‌های رنگارنگ» هایده بود منتها این دوتا تمام مدت چرت و پرت می‌گفتند. بعد یک سری نمایش اجرا می‌شد. بعد عمه سوسن یک چادر سر می‌کرد و می‌رقصید و می‌خواند که زن‌حاجی‌ام و زن‌حاجی‌ام. به من نگید زن‌حاجی‌ام. بعد توی هر دور رقص خبر می‌دادند بهش که حاجی تصادف کرده و داره می‌میره و چادر عمه سوسن هی شل‌تر می‌شد تا آخرش که حاجی می‌مرد و چادر را می‌انداخت و می‌رقصید. 
بعد همه غش خنده بودند. 
بعد عمو احمد پاهاشو صد و هشتاد درجه وا می‌کرد، بعد روی سرش وایمیستاد. بعد همه دست می‌زدیم. بعد همه‌ی بابا مامانا سرخوش و مست بودند. عمو خسنگ یک چیزهایی می‌گفت که من خیلی خوب نمی‌فهمیدم یعنی چی. بعد همه ریسه می‌رفتند. من هم الکی می‌خندیدم. الان فکر می‌کنم صد در صد جک‌های سکسیستی بوده. چون یک جایی مامانم یا بابام می‌گفت حسسسسین. بچه‌ این‌جا نشسته. بعد بزرگ‌تر که شدیم فرهود تمبک می‌زد، گلریز می‌رقصید. گلریز خیلی قشنگ قر می‌ریخت. بعد فرهود تند و یواش می‌زد و گلریز تند و یواش می‌رقصید. بعد حمید ادای میمون درمی‌آورد و همه ریسه می‌رفتیم. بعد همه دست می‌زدند. عمو سعید گلریز رو ماچ می‌کرد. دوباره چراغ‌ها خاموش می‌شد و رقص. یک‌بار یادمه که ساعت سه شب بود که داشتیم می‌رفتیم خانه. من به نیوشا گفتم وای نیوشا من تا حالا ساعت سه‌ی شب رو ندیده بودم. چون ما باید زود می‌خوابیدیم. بعد نیوشا گفت یعنی چی ندیدی؟ گفتم سه ظهر را دیده بودم اما سه شب را نه. لنا خواب بود. بعد نیوشا گفت که وقتی دوست‌های نگارسارا می‌آیند، آن‌ها همیشه ساعت سه شب را می‌بینند و برایش تازگی نداشت. من همان‌جا تصمیم گرفتم ساعت سه‌ی شب برایم تازگی نداشته باشد. بعد عمه سوسن رد شد گفت وای وای لاله نیوشا شما هنوز بیدارین؟ ما بیدار بودیم. 
فرداش به لنا گفتم که من ساعت سه شب را دیدم که شب بود و هوا تاریک بود و ظهر نبود. کلی کف کرد. 
خیلی خوش می‌گذشت. سال‌ها بعد از مهاجرت خاله‌فریده‌اینا یک بار رفتیم خانه‌ی یوسف‌آباد. خانه را می‌خواستند بکوبند. هنوز هم انگار دور دکور چوبی سالن همه‌مان قطاری می‌رقصیدیم...



۲۵ تیر ۱۳۹۳

اینتگراسیون، شش یا تابستان خود را چگونه می‌گذرانید؟

یک چیزی که برای من  طول کشید تا یاد بگیرم ترتیبش را عوض کنم، پر کردن اوقات فراغتم بود. اوقات فراغت آدم خیلی به‌طور متفاوتی پر می‌شود وقتی آدم توی تهران بزرگ می‌شود. مهمانی‌ها، مهمانی‌ها و بعد بازپس دادن مهمانی‌ها. رستوران، تئاتر، سینما، زدن به کوه و کمر و کارهایی که در نهایت آدم در سطح شهر نباشد. 
خب آدم بعد از سال‌ها تکرار، یاد می‌گیرد تفریح رستوران رفتن است. تفریح، رفتن و توی سالن تئاتر نشستن و سپس رستوران رفتن است. گالری و سپس رستوران رفتن است. آدم همیشه دارد یا به رستوران می‌رود یا از رستوران برمی‌گردد.
وین خیلی رستوران‌های عالی‌ای دارد، من در این شکی ندارم و شاید یک روزی هم درباره‌ش نوشتم اما در کنار این، امکانات شهری برای تفریح خیلی زیاد است. برای همین هم هست که جز بهترین شهرهای دنیا برای زندگی‌ست چون اگر آدم یاد بگیرد کجاها را نگاه کند، همیشه یک برنامه‌ی فرهنگی، تفریحی، کنسرت و رقص و شادی هست که آدم بتواند انجام بدهد. 
وین توی تابستان بهشت است. یکی از برنامه‌هایی که می‌شود هر شب آدم را سرگرم کند در تمام طول تابستان، سینمای تابستانی‌ست. اوایل جون برنامه شروع می‌شود الی آخر سپتامبر. هر بار یکی از میدانچه‌ها یا فضای باز جلوی کلیسا یا بازار یا هر چی را برمی‌دارند، تر و تمیز یک پرده می‌گذارند و صندلی و فیلم‌ پخش می‌کنند. همه‌چیز مجانی‌ست. نیم‌ساعت قبل از فیلم که جا پیدا کنی، می‌توانی آن‌جا باشی. نکردی هم می‌توانی یک زیرانداز داشته باشی روش بنشینی. خوبیش این است که مثلن ما همیشه یک‌سری دوست‌هامان را توی سینمای تابستانی می‌بینیم. قرار هم نگذاشتیم اما همیشه آن‌ها هم آن‌جا هستند.
یا مثلن جلوی رات‌هاوس سینمای تابستانی و فستیوال غذاست. هوای خوب، مردم خوش‌دل. مثلن دیشب نمایش کنسرت گوران برگویچ بود. یک ‌جایی یک عده بلند شدند یک رقص محلی را شروع کردند که به چشم ناآشنای من خیلی شبیه کردی بود. چنان با عشق. دست‌های هم را گرفته بودند و دور صندلی‌ها می‌رقصیدند. کنسرت خیلی دیده بودم توی رات‌هاوس ولی تا حالا همچین حرکتی از تماشاچی‌ها ندیده بودم. خیلی خوب بود. یک دختری بغل من نشسته بود که قِر توی کمرش داشت منفجر می‌شد، بهم گفت دوست‌پسرم نمی‌آید با من برقصد، تو می‌آیی؟ گفتم آره. بلد هم نبودم ولی رفتم. خواندیم، رقصیدیم، خندیدیم. 
باز هم مثال بزنم؟
مثلن دانوب هم همیشه آن‌جاست. همیشه یک مایو تو کیف داشته باش، تا گرمت شد سر خر را کج می‌کنی و می‌پری توی آب. بعد هم روی چمن دراز می‌کشی و گوش می‌کنی به صدای ویزی که همیشه دم آب می‌آید. گرمت که شد دوباره می‌پری توی آب بعد هم سوار دوچرخه می‌شوی برمی‌گردی به ادامه‌ی زندگی.
یا مثلن شب شده، دلت می‌خواهد مردم را تماشا کنی، آبجوت را دست می‌گیری، می‌روی توی حیاط موزه‌ها دراز می‌کشی، آسمان را تماشا می‌کنی، گپ می‌زنی. مست می‌کنی، بازی می‌کنی. هر چی.
تفریحات بی هزینه.
تفریحات بی‌هزینه چیزی بود که من این‌جا یاد گرفتم. نمی‌دانم شاید یک طرز زندگی‌ست توی ایران که من هم داشتم که تفریحاتم خیلی پر هزینه بود. 
مسلمن به وین هم مربوط است. این‌که آدم می‌تواند چنین انتخابی بکند.
شهر به آدم این امکان را می‌دهد و این‌که ما خودمان را توی رستوران و کافه‌هاوس ها حبس کنیم، یک انتخابی‌ست که لااقل محبور نیستیم بکنیم.
آدم خیلی می‌تواند کم هزینه توی شهری مثل وین خوش بگذراند. خیلی خوب است که یاد بگیریم یک کمی از لانه‌مان دربیاییم. عادت‌های قدیمی را گنار بگذاریم. از حوزه‌ی ترسمان که نمی‌خواهد چیز جدیدی را امتحان کند، خارج بشویم. امتحان کنیم. شاید خوشمان آمد. ها؟