۱۱ خرداد ۱۳۸۷

من یک پیرزن هستم. چای دوست دارم. فصل میوه های شیرین کوچولو مثل توت فرنگی که هست، یک دانه اش را له می کنم می اندازم توی چایم یا گیلاس یا توت سفید یا آلبالو یا حتی نصف یک زردآلوی نرم و لهیده را. پاییز که می شود چند دانه انار. سیب را هم حتی امتحان کردم. هیچ چیز که گیرم نیاید بهار نارنج های خشک شده توی شیشه که هست
من یک پیرزن دیابتی هستم. چای دوست دارم. چای را با توت خشک یا کشمش دوست دارم. یادم نمی آید آخرین باری که قند خوردم کی بوده است. گاهی هم
بیسکویت روشنفکری می خورم
من یک پیرزن هستم. چای دوست دارم. چای تازه دم و کهنه دم اما برایم خیلی فرق نمی کند. مال بیست و چهار ساعت گذشته اگر باشد، می خورم. معلوم است اگر تازه باشد بهتر است اما اگر نبود هم مانع چای خوردنم نمی شود
من یک پیرزن هستم. من اصلا تی بگ را نمی فهمم. من عاشق مهمان هایی هستم که از روی تفاله های چایم آمدنشان را می بینم. تی بگ خیلی تجملی است. تی بگ چای اورژانسی است اصلا. برای این است که داری از بی چایی می میری. برای این است که دیرت شده اما می خواهی چای خورده از خانه بیرون بروی. برای این است که چای را که می ریزی، می بینی زود ریختی کمرنگ است هنوز. یک دانه اش را بزنی توی همه چای ها تا قرمز تر شوند و آبروداری شود جلوی مهمان ها وگرنه وقت اگر باشد، تی بگ خوردن ندارد
من یک پیرزن هستم. پدربزرگم ترک بوده. شاید ژن اوست که چای دوست دارد. من لابه لای خودم مثل او چای دوست دارم. اما جهش نسلی ام باعث می شود که چای را هرت نکشم! اما داغ داغ می خورمش مثل هم او. نه از دهان افتاده. چای سرد را نمی فهمم
من یک پیرزن هستم. حتی وقتی می خواهم شیک باشم، وقتی می پرسند کافی یا چایی؟ دچار تردید خود شیک بینی می شوم ولی اغلب در یک لحظه تقریبا تن صدایم را از همیشه بالاتر می برم و می گویم چایی. جوری که شکی باقی نگذارم که یک چای خور هستم. یک بار فقط یادم هست که یک بوت پاشنه بلند جیر مشکی تا زیر زانو پایم کرده بودم. آن اوایل پیرزنیتم بود. یک دامن مخمل هم تنم بود. نه بلند نه کوتاه که لای آن همه سیاهی اش، وقتی می نشستم، مثلثی زانوهایم را چراغ می کرد. همین جور که زانوهای یخ کرده ام را به هم می مالیدم و خودم را در مبل فرو می کردم، گفتم کافی لطفا. آن بار را خوب یادم مانده. نمی دانم چرا خیانت کردم! با کافی هم دشمنی ندارم ها. یعنی اگر فقط بگویند کافی می خوری؟ می گویم بله. بعد حتی از خامه ای که تویش می زنند تعریف می کنم یا از کم شیرین بودنش استقبال می کنم و اصلا بویش که به مشامم می خورد می بینم حتی مستم می کند اما خوب من یک پیرزن هستم، و پیرزن ها زود خواسته شان را می گویند: چایی
من پیرزن هستم. گاهی پیرزنی هستم که می رود دیدار دوستان قدیمی اش. دوستانی که شاید قهوه خوب بپزند. که از وقتی می رود آن جا می داند که احتمالا قهوه صمیمانه هم می خورد. آن جا اوقات کش می آیند و یک روز طولانی تر است. هزارسالی یک بار قهوه به صمیمانگی چای می شود. می دانید که چایی کلا یک جور صمیمانه ای است اما قهوه گاهی صمیمانه است. این قهوه مذکور صمیمانه، خانه
نیسی این ها درست می شود. قهوه ای که آن جا می خورم توسط خودش در حالی که کف پای چپش را به ران راستش چسبانده عین لک لک، درست می شود. کنار گاز می ایستد و هم می زند و حرف می زند و هم می زند و قل نزده برمی دارد و قرابتی تقریبا مثل چای دارد. تازه آن هم مطمئن نیستم به خاطر حرف هایی است که لابه لایش می زنیم یا بعدش یا قبلش. بوی قهوه اش آمیخته با نارضایتی مان است از زندگی عشقی مان اغلب. شاید مزه اش همین است. شاید هم به خاطر دمر کردنش است. نمی دانم. شاید به خاطر بز و زن پیراهن بلند و حرف الف و ی و ر و جشن است. نمی دانم. به هر حال این قهوه یکی از هزار است. یک قهوه از هزار چای
من یک پیرزن هستم. زهرمار هم می خورم گاه گداری. همان که بلتوبیا می پزد و می آورد و در رخوت یک عصر بهاری می نوشیم و تلخ است عین زهرمار! ولی عالی و خواستنی است و پر از خنده های ریز و درشت می شود گاهی نوشیدنش. آن جا چای گیرت نمی آید، بلتوبیا چند ده سالی است چای نخورده اما زهرمار فرد اعلا هست. آن جا چیزهایی به آدم تعارف می شود که با زهرمار پایین می رود. آن جا استثنای زندگی من است
من یک پیرزن هستم. چای دوست دارم. حتی شب ها هم چای می خورم بی خیال جواب پس دادن هایش. توی فاصله ای که تا آشپزخانه می روم تا چایم را تجدید کنم حتما می توانم سری هم به جواب پس دادنگاه بزنم
من یک پیرزن هستم. چای را لیوانی و آن هم شیشه ای دوست دارم که سرخی اش را ببینم. لیوان استوانه ای دسته دار. معمولی ترین لیوان بشریت. نه عکس خرس و کارتون و پروانه دارد. نه رویش کسی، کسی را بغل کرده. نه استارباکس است. نه هیچ چیز. معمولی است. مثل همین ها که همه در خانه شان یک دست دارند که شاید یکی دو تایش هم شکسته باشد طی سال های دراز
من یک پیرزن هستم. چای دوست دارم

۹ خرداد ۱۳۸۷

نوازش کردن ریانا دسته گیتار را

چرا مارون فایو این همه انترسان است؟ چرا این آقای خواننده اش این قدر خــــــــوب است؟ هیچی هم ندارد ها! ابروهایش دو خط موازی با افق می باشد. بر و باریک هم هست. یعنی راحتت کنم ریغو! با ضرب آهنگ هم تکان های مدل شوک داده شدن، می خورد جوری که انگار درامر توی دلش نشسته! دماغش هم کج و کوله است. ولی خیـــلی نیکو است. به قول مامان ها آخه چیه این پسره که تو خوشت اومده؟
آیا از وقتی دیس لاو را خواند من ارادت خاصی به این آقا پیدا کردم؟ آیا تقصیر آن بک گراند نارنجی و آن درخت شکوفه دار بود؟ شی ویل بی لاود بود که مرا مفتون (!) کرد؟ با زن جان تراولتا چه کار کرد توی آن کلیپ؟ جدا چرا؟ نکند عمدا ویک آپ کال را با آن وضعیت خدا و پیغمبر (سلام فالشیست) بیرون داد که ما به حالت دگرگون دربیاییم؟ نمی خواهم مستقیم بگویم
ونت گو هوم ویدات یو هم خوب بود. چون می گویید یک باره بگو همه آهنگ هایش! ولی خوب بود. قبول کنید خوب بود. آدم سکسکه اش می گرفت اصلا
درست است یک چنین نفری بیاید با ریانا بخواند که خود سرآمد هاتنسی است؟ خدایا ما را بکش. ما جنبه دیدن این نوازش کردن دسته گیتار را نداریم به آن وضع! نداریم! بی جنبه ایم کلا. استریتیم ها! فردا آهو نمی شوی به ما انگ نزند! ما زیبایی شناسیمان عود کرده. همین. می خواهیم در جمع، این علایق راکانه ی ملوی عشقی مان را هم رو کنیم. ببینیم این طرف ها مارون فایوز فن پیدا نمی شود؟ تنهایی یعنی باید با این عشقم بسوزم و بسازم؟
*Rihanna
*Maroon5
*this love-Maroon5
*she will be loved-Maroon5
*won't go home without you-Maroon5
*If I Never See Your Face Again-Maroon 5 Ft. Rihanna

۸ خرداد ۱۳۸۷

حالا می بیــــنه امشب خودمون به قدر کافی دلمون عینهو گنجیشک زبون بسته تو دهنمون داره تاپ تاپ می کنه ها! می بینه! بعد آسمون قرمبه می فرسته گر و گر. تگرگ می ریزه شر و شر. هی آسمون سفید می شه. هی گرومبی یه چیزی می ترکه. زهره ی ما هم ایضا. هی دزدگیر این ماشینا صدا می کنن. انتظار داره خوش اخلاق هم باشیم. دامن کوتاه هم بپوشیم براش. قر هم بدیم. الله اکبر. دهن آدمو باز می کنه. ببین ها
این روزها
این روزها را هم می شود تجربه کرد. که سه بار در روز برق می رود. که خودت را عادت می دهی مدام کنترل+ اس بزنی که مچ برق رفتن را بگیری. اما باز وقتی کنترل+ اس نزدی، برق می رود و مچ تو را می گیرد
این روزها هم می گذرد که دوستانت را یکی یکی می فرستی فرودگاه دوره. یکی یکی پرواز می کنند و از خودت می پرسی این روزها چرا برای من کند می گذرند؟ که چرا نوبتم نمی شود؟ که آیا واقعا کسی می ماند مرا ببرد فروودگاه دوره؟
قدرت خدا هر کدام هم یک سر دنیا می روند! و دیگر هرگز همه مان یک جا نخواهیم بود. بعضی ها دورترند، باهاشان نمی روی سی کیلومتر اتوبان خلیج فارس را! همین جا خداحافظی می کنی. بعضی ها نزدیک ترند، همراهی شان می کنی تا پشت شیشه ها بروند... یادت می ماند که بیخودی یادآوری کنی که پاس و بلیطت را دم دست بگذار. پاس و بلیطشان از این دم دست تر نمی تواند باشد! بعضی هاشان که می روند. می بینی بغض توی گلویت از چشمانت می زند بیرون. اما خوشحالی خیلی خیلی کوچکی ته دلت داری که گرچه دور می شوند ولی احتمالا حالشان بهتر خواهد بود. که اگر آن ها هم مثل ما دست و پا می زنند، عوضش از این به بعد جلو می روند. فرو نمی روند. از دوستانی که سرشان به تنشان می ارزد، کمتر کسی مانده. آن که مانده هم در تدارک رفتن است. این روزها هم که با چشم گریان از فرودگاه بر می گردیم خانه، می گذرد
این روزها که خانه برق نداریم و آسانسور خبری نیست و هزار پله را پیاده بالا می رویم و گرم است و زردآلوها توی یخچال پخته شدند، را هم می شود تجربه کرد
این روزهای لعنتی انتظار را می شود تجربه کرد
این روزها می گذرند

۶ خرداد ۱۳۸۷

گفته وقتی می نویسی فکر کن همه مرده اند. راحت باش. هوش احتمالی مخاطب یا هوش مخاطب احتمالی (!) یا احتمال مخاطب هوشی (!!) و سایر ترکیبات با این سه کلمه را در نظر بگیر. مثل طراحی که بعضی جاهایش را پرداخت می کنی و بعضی جاها فقط خط رقصانی می ماند. همه چیز را توضیح نده. بعضی چیزها را هم به طبع بیخودی هی توضیح بده. همان باش که می خواهی! بی ملاحظه بنویس. مهم نیست که تقی و کبلایی و زن پسر خاله دختر عمو (دقت کنید که من دختر عمو ندارم اصلا) و دکتر و همکار فضول و گلابی و اقدس و شیخ پشم الدین کشکولی و پری و مرتضی می خوانند و طوری شان می شود. خوب نخوانند که طوری شان نشود! به همین سادگی
راضی نمی شوم... یعنی واقعا وقتی می نویسم، همه مرده اند؟ حتی خواهر؟ حتی حتی بلتوبیا؟ حتی آن آقای خوش تیپی که بهش نظر دارم و او هم یواشکی به من نظر دارد و یواشکی و بی سر وصدا می آید می خواندم؟ حتی دوست پری؟ حتی ابوالقاسم؟
بله! بله! همه مرده اند
بنویسم؟
بله! بله! بنویس
...
او این طوری گفته. اما من کنار نمی آیم با این که همه مرده باشند. از طرفی اصلا دلم نمی خواهد بعضی ها مرده باشند. یعنی خدا نکند که بمیرند هیچوقت! و البته که گاهی وقتی می نویسم دارم به کسی از آن جماعت خاموش می نویسم. اگر فکر کنم مرده که نوشتنم نمی آید دیگر. می روم سر خاکش! از طرف دیگر گاهی هم فکر می کنم وجود این ها وقتی نمرده اند نگران کننده است چون مانع نوشتنند و من اغلب اوقات به آن ها نمی نویسم، از آن ها می نویسم. و چرا نگرانم؟ چون - بین خودمان باشد- من سر بریده توی وبلاگم نگه می دارم! و برای خودشان دلم شور می زند وگرنه من ابایی ندارم از سر این مرده ای که این جاست! من بهش عادت دارم. سال هاست با من است. از لابه لای شمع هفت سالگی ام خزیده زیر پیراهنم. با من شانزده ساله شده و تا حالا که ربع قرنی شدم، بوده . اگر نباشد، تعجب می کنم. اما من هم متوجه شده ام که این روزها از یادم رفته چطور لابه لای سطور پنهانش می کردم. هر لحظه احتمال دارد دیده شود و آن ها بفهمند که خون هایی که از گردنش فواره می زند را با پیراهن آن ها پاک می کنم و آن هوش احتمال خوانندگی، خودش ناراحت می شود این صحنه را ببیند. خوشایندش نیست. من می شناسمش. برای خودش است که می گویم. اگر سر راه نباشد، چیزی را که نمی خواهد بداند، نمی بیند. بهتر نیست این طوری؟
...
گذشته از این همه حرف، دست آخر این سوال پابرجا می ماند: بنویسم طوری که گویی همه (نه! همه ی همه) مرده اند؟
افتضاح به بار نمی آید؟

۴ خرداد ۱۳۸۷

عنوان پروژه
آیا «تاکسی مرسی»* برای سوار کردن مردها توسط زن ها است؟

مسئله پژوهش
وقتی مردی برای ماشینی که زنی می راند دست بلند می کند، چه اتفاقی افتاده است؟ برای روشن شدن مسئله یک کیس استادی انتخاب می کنیم. راه دور چرا؟ کیس استادی من می باشم. تا بوده و ما دیدیم و شنیدیم، «تاکسی مرسی» مخصوص دخترهای جوان با سر و گوش جنبان و قصد و غرض های آن چنان (نثر مسجع که منم! - می دانم الان به یکی باید سلام کنم ولی یادم نیست کی-) بوده که سوار یک عدد بی ام دبلیوی با صفا بشوند که آقای با قصد و غرض پسته ای! مشغول راندنش است (توجه شما را به این که سوار کننده باید مرد باشد، ماشین باید مدل بالا باشد و سوار شونده باید دختر باشد و این میان اروتیصم هم نقش ویژه ای داشته باشد، دوباره جلب می کنم). دوباره برمی گردیم به من. کدام یک از موارد ذکر شده درباره من صادق است؟ این سوالی است که نگارنده می کوشد به آن پاسخ دهد
لازم به ذکر است معیارهای زیبایی شناختی که چطور یک نفر تشخیص می دهد در آن سرعت! دستش را برای یک نفر دیگر بلند کند و آن یک نفر دیگر تشخیص می دهد که لبیک بگوید (ترمز کند) یا نه! از حوصله این بحث خارج است و خود مجالی خاص می طلبد و نگارنده در این نوشته بی خیال آن فاجعه است

فرضیه
دو حالت کلی وجود دارد
یک. آن آقا گمان می برد خانم راننده، مسافرکش شخصی است
دو. آن آقا گمان نمی برد آن خانم راننده، مسافرکش شخصی است
در حالت اول
یک. احتمال می رود آن آقا از فرنگ رجعت کرده باشد و خیال کرده باشد خانم ها برای امرار معاش، امروزه در کوچه پس کوچه های تهران مسافرکش شخصی می باشند و با مبلغ پانصد تومان تا ونک می برندش و این امری بدیهی است و معمولی و مختص آن خانم مسافرکش خط چهارراه ولیعصر نیست و همه گیر شده و اصلا از دیدن راننده اتوبوس زن در گوهردشت کرج تعجب نمی کند
در حالت دوم چند احتمال وجود دارد
یک. احتمال می رود مرد (پسر)ی که برای من دست بلند می کند که نگه دارم و سوارش کنم و نیشش تا بناگوشش باز است ، حساب خاصی روی من و خودش و پسته های احتمالی روی داشبورد ماشین من باز کرده است
دو. احتمال می رود مقاصدی چون رسیدن به مقصد، گپ زدن با یک خانم، عدم پرداخت کرایه، باحالیت خود آقا و خانم آقا سوار کن و همچنین اهداف پلیدانه ی بیپ بیپی(!) مورد نظر آن آقا باشد
سه. احتمال می رود که آن آقا گمان می کند که بسیار خوش تیپ می باشد و هیچ خانمی شانس همنشینی با او را از دست نمی دهد
چهار. احتمال می رود که وی تصور می کند من بسیار انسان دوست هستم و مردهایی که زیر آفتاب ایستادند را باید سوار کنم و بنی آدم اعضای یکدیگرند

سوال های پژوهش و پاسخ های اجمالی
سوال یک. من مرد هستم؟
پاسخ. خیر. من یک زن می باشم با قطع و یقین
سوال دو. ماشین من مدلش بالاست؟
پاسخ. خیر. من یک پراید فکسنی دارم
سوال سه. من از رانندگی کردن در خیابان ها قصد و غرض اروتیک و پسته ای دارم؟
پاسخ. خیر. اوروتیچ نمنه؟ من در حال گاز دادن برای رسیدن به کارم هستم. پسته چیه؟ دلت خوشه بابا. کو تا عید که ما دوباره پسته بخوریم؟ من اصلا اوروتیچم نمی آید توی خیابان
سوال چهار. آن آقایی که برای من دست بلند می کند، زن است؟
پاسخ. خیر. شواهد امر نشان می دهد که آن آقا مرد است. ما البته مدرکش را ندیدیم و نمی توانیم مستدل ثابت کنیم که لزوما مرد است. علاقه ای هم نداریم ببینیم! اما شواهد گویای مردی می باشند چون آن آقا روسری و نیز برجستگی محسوس(!) ندارد
پنج. پس چرا آن آقا برای این خانم که من هستم، دست بلند می کند؟
پاسخ. بنده پاسخی ندارم

تجزیه و تحلیل داده ها و جامعه آماری
اوایل من فکر می کردم اشتباه متوجه می شوم و آن آقاهای توی خیابان منظورشان با من نیست. بعد متوجه شدم وقتی آن آقاها دست تکان می دهند جز من ماشینی از جلوی آن ها رد نمی شود. مگر این که ماشین دیگر برای من نامرئی باشد که این هم با احتساب مست نبودگی اینجانب موقع رانندگی منتفی است. بعد من شروع کردم به بررسی این که وقتی یک آقایی برایم دست تکان می دهد، توی آینه نگاه کنم، ببینم با سرش مرا دنبال می کند که ببیند، ایستاده ام یا نه! مثل موقعی که به تاکسی می گوییم ونک؟ و با نگاه دنبالش می کنیم ببینیم ایستاد یا نه!؟ در کمال ناباوری دیدم بله! بر می گردند و با نیش های فراخشان نگاه می کنند مرا و کاملا انتظار دارند بایستم و به بخت خویش لگد پرانی نکنم! دست بر قضا اگر ترافیکی هم جلوتر باشد، که من ناچار به توقف بشوم، حتی چه بسا چند قدمی هم به سمت من حرکت می کنند. البته این جاست که من همیشه با آرنجم در را قفل می کنم! حاشا و کلا! حتی در این گرمای خفه کننده ظهر هم گاهی شیشه را بالا کشیدم و برای خودم پخته ام تا چراغ سبز شود. چرا که یک پرایدی چون پراید من فکسنی کولر هم ندارد

ارائه راهکار
روزی که دست بر قضا عقده های فروخورده عشقی- جنایی- پایان نامه ای- خانوادگی- دوستی- گرمایی- دانشگاهی- پاور پوینتی- کارت سوخت خانه ماندگی- موبایل شارژ نداشته گی- فحش خوردگی- مورد قهر شدن واقع شدگی- کار پیش نرفته گی- نفهمیده شدگی- مثل دور از جان شما خر توی گل واماندگی تان حسابی قلمبه و چاق شدند و دیوانه وار به سمت خانه می آیید چون گرسنه اید. احتمالا طبق معمول یک دانه از همین پسر(مرد) ها برایتان دست تکان می دهند. شما هم به تلافی تمام آن آقایان پف... و به تلافی تمام حرص های دیگرتان (توجه داشته باشید که حرص های دیگر هم لازم است چون اگر نباشند، شما به حد مورد نیاز برای از خودبیخود شدن و عصبانیت نمی رسید از چنین حرکتی و فقط شانه بالا می اندازید و می روید)، یکی از انگشتان قلمی تان را (این که کدام انگشت را نمی توانم مستقیم بگویم اما راهنمایی می کنم که قدش کمی بلندتر از بقیه باشد) را پس از نیش ترمزی که منجر می شود یک چرخش نود درجه ای به سمتتان بکند و چند قدمی هم هیکل لشش را جلو بکشد، افراشته و از پنجره بیرون آورید و به آن آقای گرمازده ی نگون بخت که لابد از نظر خودش شوخ و شنگ و با حال نیز هست، نشان می دهید و توی هوا چند بار تکان می دهید که شیرفهم بشود که چه منظوری دارید و آن گاه گازش را گرفته! و به خانه می آیید و این راهکار را پس از اطعام دل گرسنه غمگینتان در بلاگتان برای خالی نمودن حرص به خوانندگان ثابتتان توصیه می کنید

نکات مهم
آدمی که آن جور برای شما دست بلند می کند از درصد خاصی از مجنونی رنج می برد. لذا
یک. در فاصله ای بایستید که پس از دیدن انگشتتان نتواند به شما حمله کند
دو. جلویتان را ارزیابی کنید که ترافیک نباشد تا وی بتواند با دوسه قدم فیلی به شما برسد
سه. آن قدر دور نشوید که نفهمد کدام انگشتتان را نشان می دهید تا اثر انگشت تکان دادنتان از بین نرود
چهار. اگر وقتی این کار را کردید بهتان گفت جــــــــــــــون! خوب این به خاطر همان مجنونی است دیگر! کاریش نمی شود کرد
پنج. اگر پرید پشت یک موتوری و آمد کنارتان فحش داد هم دو حالت دارد
پنج- یک. شما فرار کنید و فحش بخورید و به این فکر کنید که شما هم فحشتان را دادید
پنج- دو. سر صحنه جرم بمانید و با کشیده ی آب نکشیده ای دعوا را شروع کنید و مثل زنیکه ها توی خیابان هوار بکشید و از خودتان یک میمون بسازید که من به جهت این که این صحنه را فقط دیده ام و شخصا تا به حال امتحان نکرده ام خیلی توصیه نمی کنم

با تشکر و خسته نباشید
منصف

*hitchhike

۲ خرداد ۱۳۸۷

تا ساعت سه که باید بروم سر کلاس، دوست ندارم کار مفیدی انجام بدهم. دوست دارم بیخود باشم. گیر کرده ام توی آرشیو نیکوی جک. آدم گاهی هوس می کند یک مرد عکاس دون ژوان، هیز، جذاب و خوش ذوق باشد عوض هر کاره ی دیگر و هر زنی که هست! "از اون مردایی که قلب زنای معصوم رو می شکنن!" تامس اومالی را یادتان هست؟ گربه های اشرافی"ساینارا آقای اومالی!" با قیافه ی ابلهانه ش که عاشق مامان گربه ی سفید و ملوس شده بود. گربه ها، هرزه های دوست داشتنی ای هستند. من از همان بچگی دلم می لرزید که آقای اومالی دوشس سفید ملوس را ول می کند یا نه! چون به نظرم دوشس خیلی خواستنی بود و گناه داشت. اما بعد دیدم نه! خیلی هم رقاص است! خیلی هم خوب چنگ می نوازد! و خودش گلیم خودش و توله هایش را بیرون می کشد... اما آن صداها آن دوبله ها در خاطر همسن و سال های من حک شده. کدامتان سیندرلا فراموش می کنید "سیندرلا سیندرلا تولدت مبارک!" (این را گاس توی عروسی سیندرلا می گفت! آن موش گامبو را با آن صحنه ای که با دندان هایش ذرت ها را نگه داشته بود، به یاد بیاورید!) بعد موش لاغره می گفت: " احمق تولدش نیست!" یا "قدت چقدره؟ چشمات چه رنگیه!؟ باید هماهنگی داشته باشه! منتها بی نظیر!" (جایی که فرشته سیندرلا را طلسم می کرد) یا سفید برفی را؟ که به نظر همه مان نامادری اش کم خوشگل نبود! بگذریم. شما بگویید چرا جک و سیندرلا و بقیه بر و بچه ها! در این پست کنار هم هستند؟
به نوستالژی وی اچ اس هم لطفا فکر کنید. چشم؟
فیلم های ال پی را هر ویدئویی نشان نمی داد. یادتان هست چه جنایتی بود ویدئو آن سال ها! شما نوار کوچک داشتید یا بزرگ؟


پ.ن
لینک این کارتون ها را که می بینید به سال های ساخت توجه کنید. سفید برفی پنجاه سالی از من بزرگ تر است! سیندرلا سی سال، گربه های اشرافی، ده، دوازده سال! قدیمی تر از چیزی بود که من فکر می کردم

۱ خرداد ۱۳۸۷

واقعا از آلزایمر مثل شما خنده ام نمی گیرد. بیشتر وحشت می کنم وقتی چیزی را که بدیهی است فراموش می کنم. من می ترسم از فراموشی. من بابابزرگم را دیدم که چه بر سرش آمد از شدت فراموشی. من دیدم که یک بار چون کلاه به سرم بود و کاپشن پر کت و کلفتی پوشیده بودم به مامان بزرگم، مولی گفت: مولود جان این آقا پسر کیه!؟
بله! من رنج کشیدم از آلزایمرش که مرا با جوانی عمه ام عوضی می گرفت و سوسن جان صدایم می زد و من هم جوابش را می دادم. مرا، همین مرا که روی زانوهایش می نشاند و برایم قصه ی جلفاجراحمد تعریف می کرد و این اواخر قصه را هم یادش رفته بود. و مرا که موقع رامی بازی کردن کنار دستش می نشستم و از ذوق وقتی که پا کیس بود نفسم در سینه حبس می شد، فراموش کرده بود. همین مرا که این همه برد پارک و اسمم و ساعت و روز تولدم را پشت قرآن قدیمی با دست خط لزرانش نوشت. همین من و خواهرم که تنها دختران خاندان پدریم بودیم که سرباز خانه ای بود که دردانه هایش ما بودیم. همین مرا که این همه لوسم می کرد. کاملا فراموشش شدم. اما یک بار یادم هست وارد خانه شان شدم و این بعد از روزگار فراموشی بود و من مثل یک اصل در زندگیم پذیرفته بودم که بابابزرگم دنیای معاصر را فراموش کرده، و یادم هست از بیمارستان می آمدیم و حال همه مان به خاطر عزیز بستری مان خراب بود و من حواسم نبود و سلام نکردم. یکهو از زیر خروار خروار فراموشی به من گفت لاله جان سلام! من وسط پذیرایی خشکم زد. نگاهش کردم و رفتم به آرامی بوسیدمش. از ذوق این که مرا می شناسد، غصه ام را فراموش کردم. بعد گفت لاله جان چرا این قدر یواشی!؟ ( و بدانید یواش در سواد بابابزرگ من قید بوده است و بابابزرگ می خواست به من بگوید چرا یواش راه می روی یا چرا یواش حرف می زنی یا چنین چیزی. ولی ادبیاتش که آلزایمرمالی شده بود، اجازه نداد و به من گفت چرا یواشی؟) من دیده ام مدفون شدن هوش را در آلزایمر. این است که می ترسم از حواس پرتی ام. بله! بابابرگ من مرد بسیار شیرینی بود و آلزایمرش صدبار هم شیرین ترش کرده بود اما حال خودش چه؟ من می دانم که خوب نبوده. برای همین می ترسم وقتی دوستم یک ماه تمام به من می گوید که فلان ساعت کلاس دارد و من همان ساعت بهش تلفن می زنم و طبیعتا پیدایش نمی کنم هیچ جا و می ترسم نکند مرده باشد و هیچ یادم نمی آید که گفته کلاس دارد. بعد که بالاخره با ترس وحشتناک که نکند تصادف کرده باشد، نکند مرده باشد، نکند دزدیده باشندش، پیدایش می کنم، می خندد و به من می گوید آلزایمر داری عزیزم. من از این آلزایمر می ترسم. از این که یادم نمی ماند فلان ساعت را، فلان کار را، فلان جا را. من می ترسم. چند جا یادداشت می کنم اما بعد یادم می رود کجا یادداشت کرده ام و دود این حواس پرتی یکسر به چشم خودم و نزدیکانم می رود. من هیچ علاقه ای ندارم که حواس پرتی ام در زندگی ام منتشر بشود. جز یک مورد در سراسر زندگی ام این حواس پرتی که به غلط آلزایمر صدایش می زنیم برایم مضر بوده است. بله! به نظر شما شاید آدم فراموشکار بسیار شخص خنده داری است اما من حملاتش را دیده ام. من دیده ام که بابابزرگم جزییات سال چهل و دو را به یاد می آورد ولی نمی دانست ناهار چه خورده. من از این فراموشی بسیار وحشت دارم و باید راهی پیدا کنم که مقابله کنم با حواس پرتی ارثی ام.بله! من هم می دانم که گاهی بهترین دفاعمان در برابر غم، فراموشی است اما فراموشی ام گاهی به تمام زندگی ام مالیده می شود و من خودم را می بینم که پیرزن آلزایمری غم انگیزی شده که حتی جزییات سال هشتاد و هفت را هم به یاد نمی آورد

پ.ن
لنا می گفت قبل ترها فکر می کرده که چهل سال خیلی سن زیادی است اما حالا می داند که خیلی هم نیست. می گویم چهل سال هنوز هم خیلی است! ماییم که به چهل سالگی نزدیک می شویم. ماییم که می غلتیم در سراشیبی سن و سالمان. ماییم که داریم می گذرانیم. هستیم و به همین راحتی چهل سالمان هم خواهد شد

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷


*marc chagall-birthday
*pablo picasso-guernica

یک تزی درباره ی شاهکارهای هنری وجود دارد. این آثار اغلب یک تکه ی خیلی خوب و خیلی شخصی دارند. یک تکه ی خیلی خوب و خیلی شخصی که به خاطر همان است که دوباره سراغشان می رویم. به خاطر همان است که شاهکار شده اند. شخصی بودنشان بسیار حائز اهمیت است. وقتی از حس راستینی در وجودمان می نویسیم، بشریت را در یک حس فردی و خصوصی و در عین حال جمعی سهیم می کنیم و اگر کسی قبل از ما به این شکل بیانش نکرده باشد، این جاست که خالق شاهکار شده ایم
برای مثال یک قطعه موزیک. فلان هفت ثانیه متوالی اش برایمان دلنشین است. چون چیزی از ما را بیان می کند یا چون ما را یاد چیزی می اندازد و لذا رجعت می کنیم و چهار دقیقه آهنگ را برای همان هفت ثانیه گوش می دهیم و دوباره و دوباره گوش می دهیم. کمتر پیش می آید که لزوما تکنیک خوب ساختن اثری برای ما دلیل این باشد که آن را دوست داشته باشیم. نه این که تکنیک اجرا کم اهمیت باشد که بارها گفته شده که اثر متوسط با اجرای عالی بهتر از اثر عالی با اجرای متوسط است ولی به هر حال اجرای خوب خالی (!) دل ما را نمی برد. می توانیم از تجرید موسیقی خارج شویم و درباره ی نقاشی بگوییم که عینی تر است. برای مثال نقاشی تولد از مارک شاگال را تماشا می کنیم. زیباست. شاعرانه است. پرسپکتیو خاصی دارد. رنگ هایش درخشانند و سرخی کف اتاقش چشم نواز است اما می دانیم که برای حرکت عجیبی که به گردن مرد داده شده، اثر را دوست داریم. برای این که آن گردن به ما می گوید تو را می بوسم در حالی که به خاطر بوسیدنت پرواز می کنم و شوق من به بوسیدن است که می تواند گردنم را در چنین موقعیت خیال انگیزی قرار بدهد و مرا در هوا غوطه ور کند. وقتی می بوسمت تو هم چون من شناور خواهی شد و این حس برای هرکسی که یک بار با میل فراوان کس دیگری را بوسیده، قابل درک و بازسازی است و در عین این که بسیار شخصی است، بسیار عمومی و انسانی هم هست. یا حتی اثر شناخته شده تری از این کار شاگال را مثال می زنم. گرنیکا را از پابلو پیکاسو تجسم کنید. کل ماجرا را دوست داریم. خاکستری بودن کار را از آدم رنگینی چون پیکاسو انتظار نداشته ایم و دیدیم که به خاطر محتوای اثر کار خاکستری شده است. مرز باریک زیبایی و خنده دار شدن چهره های کوبیستی را در این نقاشی ها دیده ایم که با نازک طبعی نقاش حفظ شده است و به سمت کاریکاتور نرفته است. رنج را در تک تک چهره انسان ها و حتی حیوانات تصویر لمس کردیم. شعله های آتش که در ساده ترین حالت ممکنند، تنمان را سوزانده اند اما می دانیم میان آن همه، آن زنی را دوست تر داریم که گوشه سمت چپ است و کودکش در آغوشش مرده و سر بی جانش به پایین افتاده و مادرش فریاد دردآور مردمش را سر داده است و آن صحنه، سوگواری مادرانه برای یک قوم است که این اثر را در زمره شاهکارها قرار داده است
از منظر خالق هم که بخواهیم به چنین آثاری بپردازیم، می توانم مثال دوست مجسمه سازم را بگویم. او یادم داد که به عنوان خالق اثر هم می توانی چنین احساسی داشته باشی. مجسمه ها هم مثل ترانه ها و نقاشی ها چنین کیفیتی دارند. وقتی تمام می شوند و نوازششان می کنی، می بینی یک خال جوش را بیشتر از بقیه دوست داری. دوباره دست می کشی روی مجسمه، باز می بینی گرفتار این هستی که دستت آن خال جوش خاص را دوباره لمس کند. نکته اش این است که اگر همان یک دانه خال جوش روی یک ورق فلز صاف صیقلی بود، این نمی شد. باید همین مجسمه باشد و باید همان خال جوش باشد. بدون هم ناقصند. مثل این می ماند که آن هفت ثانیه دل نشینت را از آهنگ بچینی و هی گوش کنی. نمی شود همان حسی که لازم داری. حسش لابه لای آهنگ می آید و با آن هفت ثانیه ارضا می شود! بدون همدیگر می میرند انگار. من نمی توانم بگویم خال جوش را بیشتر دوست دارم یا پیکره ای که خال جوش رویش است. من همه را با هم می خواهم و این هم جادوی خالق اثر است
درباره نوشتن هم خودم بارها تجربه کردم. خال جوش های نوشتنی را با جمله های مختصری در دفتر کوچکی یادداشت کردم. اما خانه که آمدم وقتی خواستم سرهمش کنم یا لای نوشته دیگری بچپانمش، نتوانسته ام. خال جوش را گذاشته ام روی یک ورق فلزی بی مزه، بی بو و بی خاصیت (بخوان دفتر یادداشت کوچکم). اغلب نشده است. اگر گاهی هم شده، برای این بوده که نوشته اتود بوده، خال جوش نبوده و من توانسته ام لابه لای اتودم مجسمه کاملش را تصور کنم اما نسازم و بعد که مجسمه ام را ساختم، خال جوش لازم را هم رویش نشاندم
دست آخر من همان همانی هستم که سخت باور دارد بهتر است اثر را جراحی نکنیم. این که می گردیم که بفهمیم به کجایش معتاد شده ایم ایرادی ندارد ولی آفت شناخت این است که تصور کنیم می توانیم خال جوش ها، زنان سوگوار از مرگ فرزند را و نحوه خمیدگی گردن مرد در پرده شاگال را از اثر جدا کنیم و جدا از اثر از آن ها لذت ببریم. با این که شاید جوهر اثر همین ها باشند اما لذت بردن از این جزییات بدون نشستنشان در کل، جسارتا نشدنی است

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

خواندن رمان خانه ارواح ایزابل آلنده بر آنم داشت تا از زیبایی حرف بزنم. می گویم چرا اما قبلش می خواهم تکلیفم را با شما درباره زیبایی مورد نظرم روشن کنم. از زیبایی منظورم زیبایی صورت و ابژکتیو است. زیبایی های غیر قابل انکار. زیبایی هایی که به سلیقه برنمی گردد. زیبایی هایی که همه درباره شان متفق القولند. که درباره شان لازم نیست بحث کنیم. همه مان وجودشان را می پذیریم. لازم نیست توجه مخاطب زیبایی را به گوشه ی خاصی از زیبایی جلب کنیم تا با ما موافقت کنند. نمی خواهم راجع به شیرینی، معصومیت، دلنشینی، جذابیت، لوندی، طنازی و صفاتی نظیر این ها حرف بزنم. بحث من فقط و فقط زیبایی است. آدم های کمی هستند که به طرز آشکاری زیبا هستند. زیبایی شان خودش را بیان می کند و اگر ندارد! نمی توانیم بگوییم اگر بینی اش کمی سربالا تر بود، زیباتر بود یا اگر چشمانش کمی درشت تر بود یا اگر پوستش گندمگون بود... به کمک ما نیاز ندارند. مثل پیراهن سرخ می مانند. آشکارند. زیبایی هایی که چه بسا گاهی دلهره آور هستند
در رمان "خانه ارواح" یکی از دختران خانواده "دل واله"، "رزا" است، که در جوانی مسموم می شود و باکره ای خواستنی و ناکام می میرد. فصل اول این رمان در ترجمه حشمت کامرانی "رزا خوشگله" نام دارد. خواندن این فصل کتاب آدم را درگیر جنبه ای دیگر از زیبایی می کند. پیش از این که نظرم را بنویسم شمایی را که این رمان را نخواندید به توصیف های آلنده از زیبایی رزا می برم، شاید آن وقت لازم نباشد توضیح چندانی اضافه کنم: " زیبایی غریب این دختر کیفیتی اضطراب انگیز داشت که او نیز نمی توانست آن را نادیده بگیرد؛ این دخترش گویی خمیره ای سوای افراد بشر داشت. نیوآ حتی پیش از تولد رزا می دانست که خمیره او این جهانی نیست؛ زیرا پیشاپش او را در خواب دیده بود. از این رو وقتی قابله هنگام بیرون آمدن کودک جیغ کشید تعجب نکرد. رزا هنگام تولد سفید و صاف بود، بدون ذره ای چین و چروک، مثل یک عروسک چینی، با موهای سبز و چشمان زردرنگ. قابله با کشیدن صلیب بر سینه گفته بود: زیباترین موجودی که از گناه نخستین تا به حال دنیا آمده است. نانا از همان اولین استحمام، موهای رزا را با بابونه شست که رنگشان را روشن کرد و مایه ای چون مفرغ کهنه به آن ها داد. او رزا را بدون روانداز دربرابر آفتاب گذاشت تا پوستش که در قسمت های بسیار ظریف سینه و زیر بغل شفاف بود و رگ ها و بافت پنهان ماهیچه ها به خوبی در زیر آن دیده می شد، سفت و سخت شود. حقه های کولیانه نانا کاری از پیش نبرد و به سرعت شایع شد که نیوآ فرشته ای زاییده است. نیوآ امیدوار بود که مراحل پی در پی و ناخوش آیند رشد عیب و ایراد هایی در دخترش پدید آورد که البته چنین چیزی اتفاق نیفتاد، بلکه برعکس رزا در هیجده سالگی همچنان باریک اندام و بی عیب و نقص بود. حالت پوستش با آن روشنای آبی ملایم، موهایش و خرامیدن و رفتار آرامش آدم را به این فکر می انداخت که باید از موجودات دریایی باشد. در وجودش چیزی ماهی وار بود. اگر دمی فلس دار داشت پری دریایی می شد. اما پاهایش او را درست در مرز باریک میان موجودی انسانی و آفریده ای اساطیری قرار داده بود. نامزدی داشت که روزی با وی ازدواج می کرد و در آن صورت مسئولیت زیبایی اش دیگر بر دوش شوهرش می افتاد." نمی دانم با خواندن این بخش می توانید پی ببرید چه می خواهم بگویم؟ منظورم آن جنبه ای از زیبایی است که مسئولیتی را به دوش شخص زیبا می گذارد. گویی در زمان رزا مسئولیت زیبایی بر عهده پدر و مادر آدم بوده است و بعد از ازدواج به عهده شوهر! اما امروز کمتر کسی مسئولیت زیبایی کس دیگری را می پذیرد. برای همین استعداد بالقوه واگذاری سرقفلی زیبایی است که توی این داستان رزا به همسری آن مرد درنیامده، مسموم می شود و می میرد و چه مردنی! مرگ به جای پدر. آلنده نمی داند با این همه زیبایی ماهی وار چه کار کند. دلش نمی آید استبان قلچماق محافظه کار وارث زیبایی او شود. می کشدش. آن موهای سبز با مایه ای به رنگ مفرغ کهنه و چشمان زرد و پوستی با روشنای آبی ملایم، زنده نمی ماند. دلم از این می سوزد. زیبایی بی امان ویران کننده است. آن زیبایی های کمیاب گرانقدر لیز و سرخ و خواستنی. آن زیبایی هایی که مسئولیتش را باید بپذیری. خودش هم نخواسته که زیبا باشد... اما کاری است که شده و ضمن رشد عیب و ایراد پیدا نمی کند. چون موجودی است در مرز باریک میان اساطیر و بشر. چون زیبایی دریایی ماهی وار است. ماهی از جنبه لیزی و میرایی و نرمی... اماهیچ وقت ایراد پیدا نمی کند. زیبایی مقاومت شکن است. به تدریج خراب نمی شود. ناگهان می میرد. می دانید؟ متوجهید؟
همین

پ.ن
برای شمای چون مایی که پیراهن زیبایی تان سرخ سرخ نیست، یعنی چون من بنفش است یا چون رفیقم صورتی یا حتی سبز چمنی و سورمه ای هم خواهم نوشت. اما فسفری ها و طلایی ها و اکلیلی ها بدانید و آگاه باشید که همچون کلاس مبانی ام که دانش آموزانم را منع می کردم از هرچه طلایی و فسفری و صدفی تا معنی رنگ را بفهمند، این جا هم امیدی نداشته باشید از زیبایی تان - اگر دارید که البته من شک دارم داشته باشید- بنویسم

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

دل آدم قلوه کن می شود گاهی. بعد هی می گویند و شنیدی که آقا به مویی بندی! خانوم به چی پابندی؟ اما آن موقع نمی دانی یعنی چه که به مویی بند باشی. بعد فهم زمانی رخ می دهد که دلت به بقیه جاهایت با مویی بند باشد. چون دل آدم که یک چیز خیلی بزرگی نیست. ما هم که کت و کلفت نیستیم آن چنان و البته که دلمان کوچولو نیست اما خوب بزرگ هم نیست. قلوه کن هم که بشود دلمان و به یک موی نازک بند باشد، برای تحمل کردن وزن و وجودت خوب نازک است دیگر. خیلی تلاش و کوشش نمی خواهد فهمیدنش. یعنی من شخصا از اول که دل نازک نبوده ام. دل نازک شده ام. دل هم نازک می شود دیگر. مثل... مثل... مثل سر زانوهای پیژامه آدم که نازک می شود و دفرمه می شود. بعد یا باید بی خیالش بشوی کلا یا مواظبش باشی. من تصمیم گرفتم مواظبش باشم. بعد من از ترس این که همین بند مذکور دلم پاره نشود، تکان نمی خورم. اما خوب با این همه کمالاتم! که از بدبختی هیچ دخلی به دل ندارد و دل را ورزیده نمی کند، می بینم که یک نخ هستم. یک نخ ماتم زده لعنتی. چرا به سر نخ ماتم من می خواهند پنجاه تن وزنه بیاویزند؟ ماتم من بابا تو چه پررویی. اسبتو کجا می بندی؟ لعنت! می دانید آخر خود ماتم یک چیز سنگینی است. ذکاوت هم به کارش نمی آید. با آن وزنه پنجاه تنی خوب حسابم با کرام الکاتبین است دیگر. باور کن خودخواهانه نیست این حرفم. من به ذکاوتم اطمینان دارم اما دردی از ماتمم را دوا نمی کند. بعد حتی حلاوتی هم نیست. تمامش بی صبری آدمی است که می خواهد یک نفس عمیق بکشد و هوای شقایق نورماندی توی ریه هایش فرو برود اما مثل کسی که قفسه سینه اش شکسته است نمی تواند جز با نفس بریده بریده ای هوایی به ریه اش بکشد. بعد هی تو بچسب به عقاید نوکانتی. بعد هی من بگویم نره و همه یک صدا بگویند بدوش. بعد هم بی انصاف ها ما را به بهشت هم وعده نمی دهند حتی وقتی قبول می کنیم نر را بدوشیم. شده خودمان را شیر کنیم. ریلایز کردند که بهشت هم شاید نباشد. شایدش در این حد است که شاید که آینده از آن ما. بعد ما توی جایمان غلت بزنیم و ببینیم که دلمان غنج می زند برای شاید و آینده و پوست خیار و دلمان به همان خوش است که رندیم و با ذکاوت و یک روزهایی هم گریه می کنیم و طاقت می آوریم و تکان نمی خوریم که دلی نازک تر نشود. به ما بشارت دادند زندگی مان اگر زندگی نیست، ماکتش هم نیست و ما وسط نداریم. ما همینیم. ماهمینیم. شاید که آینده از آن ما
پ.ن

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

من نشستم زیر درخت توت تنومند دانشگاه. گاهی باد که می آید یک دانه توت می افتد کنار دستم و من می گذارم توی دهانم بلکه طعم گس این روزها یادم برود. هنوز که نشستم و به صدای باد لای برگ ها گوش می دهم نمی دانم قرار است برای بار دوم ظرف سه روز پنچر بشوم. با این تفاوت که این بار زاپاس هم ندارم. ساعت یازده و نیم است و من سردم می شود. همه انگار گرمشان است جز من
.
درخت توت تنومند دانشگاه و من که نشستم. فکر می کنم یک درخت از دنیا چه می خواهد؟ من از دنیا چه می خواهم؟ چرا مثل این درخت راضی نیستم؟ چرا من هر رودی دریا، هر بودی بودا شده بود، نمی شوم؟ چرا من یک بار رستگار نمی شوم که بروم پی کارم؟ چرا درخت ها این همه رستگارند؟
.
نشسته من است زیر تنومند درخت توت دانشگاه. فکر می کنم الان بلدم زیر این درخت بنوشم. با این صدای باد. با این ابرهای تکه پاره توی آسمان آبی. نمی خواهم به دکتر دال فکر کنم که دارد آن طرف تر با دو تا دانشجوی دکترا حرف هایی می زند که احتمالا به درد من هم می خورد. دلم می خواهد الان زیر همین درخت می خوابیدم و اصلا حتی شاید ابری درست می کردم و فوتش می کردم تا برود بالا پیش بقیه ابرها. نمی خواهم به آن مساله فکر کنم. می خواهم به ابرها فکر کنم
.
تنومند درختی که توت است و من که تنومند نیستم چندان و هردومان که نشستیم. من نگاه می کنم که دکتر دال که منتظرش بوده ام، صحبتش تمام شده. دور می شود و من هیچ کسی را در خودم سراغ ندارم که دنبالش برود و باز کورکسیون کند. به خودم می گویم جواب هایش را که می دانی از حالا. نرو. بنشین همین جا. زیر درخت تنومند توت. نمی دانم چرا یک هو جست می زنم و می دوم دنبالش که حالا یک نقطه شده.
.
درخت توت هنوزتنومندانه و قرص است اما با باد گاهی توتی می تکاند. برمی گردم با آهسته ترین قدم هایی که در خودم سراغ دارم. می نشینم. قرار است تا ساعت یک دانشگاه باشم. منتظرم. تلفنم خالی از زنگ خورده شدن است. حوصله ندارم تظاهر کنم که دارم چیزی می خوانم. من الان بلد نیستم چیزی بخوانم. ابرهایم کجا رفتند؟ آسمان بی لک است. دانشگاه همیشه این طوری است. همیشه همین درخت ها را داشته. همیشه همین گربه ها را داشته. چهل دقیقه تا یک فرصت دارم. بانک باید بروم. کارتم را روی پیشخوان کتابخانه مرکزی جا گذاشته ام. آن جا هم باید بروم. کتاب را هم که از کتابخانه هنر امانت گرفتم باید تمدید کنم. این سه قلم یعنی شمال و مرکز و جنوب غربی داشگاه. دلم می خواهد زیر درخت توت گریه کنم عوض بانک رفتن. هیچ کس هم این بار جست نمی زند که کارهایم را انجام بدهد
.
همان جا نشسته درخت توت
. من این جا هستم. پنچرم را شده ام. در به دری امروز و منتظر بودن امروزم را کشیده ام. حرف های ناامید کننده جدیدم را هم شنیده ام و به خودم نوید می دهم که به خاطر تقویم است این گریه ها ولی می دانم می دانم می دانم به خاطر تقویم هم نیست چندان. گاهی تقصیر مقصر نیست. گاهی کار جبر جغرافیایی است. گاهی به این راحتی نمی توانی بگویی تقصیر مقصر است. منصفی مثلا. همه جا منصفانه ام، منصفانه ام کردی. گاهی کسی را که می خواهی سرش داد بکشی، از همه بی گناه تر که نه! ولی بیشتر از بقیه هم گناهکار نیست. گاهی تقصیر درخت توت است. گاهی تقصیر دست یا آستین یا پیراهن یا اصلا همان جبر جغرافیایی است که پایش بیخ گلوی ماست. گاهی تو باید کرگدن خوبی باشی. کرگدنی که می رقصد. کرگدنی که رستگاری برایش از شیخ پشم الدین کشکولی هم کم اهمیت تر است. کرگدنی که حرف های امیدوار کننده می نویسد. از عشق می نویسد. از گریه نمی نویسد. گاهی باید کسی باشی که سه لیوان چای می خورد و می خوابد. می خوابد که نه. بقیه بیداریش را توی رختخواب می گذراند. بی گریه. گاهی تو باید هی الکی به خودت بگویی کرگدنی و اداهای کرگدنی دربیاوری تا جبر را خیط کنی. اما جبر مگر خیط هم می شود بی شرف؟
.

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

کاش می شد آدم بزرگ ها را هم روی صندلی بی تربیتی نشاند و گفت که تکان نخورند. کاش می شد به آدم بزرگ ها بگویی برو توی اتاقت و دو، سه ساعت به حرف بدی که زدی فکر کن. ببین عواقب حرفت چیست. ببین چرا نباید این حرف را می زدی. کاش می شد آدم بزرگ ها را متنبه کرد که همدیگر را جریحه دار نکنند. کاش زور من به زندگیم برسد. کاش تحمل این روزهای سخت و اجتناب ناپذیری که قرار است بیاید را داشته باشم. بدم می آید از این که دنبال عناصری می گردم که بگویم این زندگی تکرار زندگی قبلی است. بدم می آید که المان ها همان است. سوژه ها همان است. بدم می آید از تکرار. بدم می آید که زورم نمی رسد که بگویم این یک تکرار نیست. حوصله ندارم. حوصله هول دادن لاستیک پنچر را از عرض خیابان ندارم. حوصله ندارم که تازگی زندگی ام پنچر می شود تند و تند. حوصله استهلاک روحی ندارم. حوصله سیاه شدن کف دستم را ندارم. حوصله جمع آوری کردن روحیه متلاشی و پایان نامه نوشتن را ندارم. دلم می خواهد بزنم زیر همه چیز. گور پدر پدرسگ همه چیز. دلم می خواهد یکی را پیدا کنم کمی سرش هوار بکشم. من حوصله ندارم. دلم نمی خواهد مراعات کنم. دلم می خواهد تف کنم. دلم نمی خواهد با این صدای آرامم با کسی حرف بزنم. دلم می خواهد بگردم و توی وجودم یک کرگدن پیدا کنم که بیفتد به جان جاهای پدرسگ زندگیم که زورم بهشان نمی رسد. اصلا زندگی شاید گاهی به کرگدن احتیاج دارد. از این طرز آرامم گاهی منزجر می شوم. دلم می خواهد نشتی زندگیم را پیدا کنم. آن وقت واشرش را عوض کنم. بعد هی با صدای تدریجی عذاب آورش توی مغزم چک چک چک نکند. دلم می خواهد سایه استمرار این مسئله ی زندگیم را ریشه کن کنم. خسته شدم. خسته ام. چک چک چک. هر روز. چک چک چک. کتاب می خوانی چک چک چک. پای کامپیوتری، چک چک چک. تلفن می زنی، چک چک چک. به انیشتین غذا می دهی، چک چک چک. یک روز صدای آهنگ را بلند می کنی و می بینی صدایش نمی آید . یک لحظه فکر می کنی دیگر صدای چک چک چک نمی آید ولی کور خواندی. آهنگ را میوت می کنی، می بینی سمج همان جا نشسته و نشت می کند توی زندگیت. پترس هم نمی خواهم! واشر مورد نیاز است و کرگدنی که بلد است واشر عوض کند. ظاهر همه چیز هم خوب است ها. ظاهر همه چیز خوب است. اما پدرسگ چک چک می کند و کف جوراب های خشکت را ناغافل خیس می کند. خیس و سرد. هی تکرار می شود عین همین چک چک آب. کاش می شد آب را هم روی صندلی بی تربیتی نشاند. اصلا کاش ظاهر همه چیز منفجر می شد که حال آدم و ظاهرش شبیه هم شود وقتی منفجری. ساعت ها گریه کردی و بدترین اتفاق های جهان برایت افتاده و وقتی خودت را توی آینه نگاه می کنی، همانی. طرف مرده است. کسی که ان سال صدای نفس کشیدنش توی گوشت بوده. می دانستی تمام روزهایش چه مزه ای بوده، زیر خروار خروار خاک است و دیگر نخواهی شنید و نخواهی فهمید. یا اصلا شاید زیر خاک هم نرفته ولی نیست. احساس می کنی داری از غم می میری اما قیافه ات همان دختری است که نشسته بوده سر امتحان. همان قدر معمولی. همان قدر خیلی خیلی معمولی. آدم زنده می ماند. آدم اغلب نمی میرد از این چیزها. آدم آدم نیست. گاه گداری یک کرگدن توی آدم پیدا می شود. یک کرگدن به تمام معنا. همه چیز را طاقت می آورد. شما با دیده اغماض به این روحیه دادن بینامتنی من نگاه کنید. شما نبینید که من از خودم می خواهم کمی کرگدن باشم در حالی که بیشتر یک زن لوس و گریه ئو و بی حوصله و خسته و منتظر هستم. شما هم دعا کنید من "زنیکه ی کرگدن" را پیدا کنم که بیاید این روزهایی که خواهد آمد مواظب من باشد وگرنه نمی دانم چه می شود. من می ترسم تا موقعی که آن روزها می آیند کرگدنم را پیدا نکنم. من خیلی می ترسم. من می دانم که حتما یک کرگدن و یک زنیکه توی من باید باشد اما کجایش را نمی دانم. من می دانم که زنیکه من موقع رانندگی و فحش دادن به پیکان سرخ لایی کش بیرون نمی آید. موقع دلخور شدن از آدم ها بیرون نمی آید. کرگدنم موقع جدا شدن از آدمی که دوست دارم بیرون نمی آید. اما من می دانم بالاخره کرگدنی باید باشد. پس فکر این جاهای زندگی آدم را نکرده اند؟... نه باور نمی کنم! حتما یک کرگدن هست. لاتخافوا. الکرگدن معنا و لکنه اینویزیبل
خلاصه کرگدن جان هرجا هستی حیلت رها کن و بیا چون امروز که محتاج توام جای تو خالیست فردا که بیایی به سراغم چه بسا دنبال خری بگردم که جفتک پرانی هم بکند ضمن پوست کلفتی و کارم صرفا با پوست کلفت بودن حل نشود

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

کم کم دارم می شوم شخص عینکی ای که در تقابل با عینک خودشناسی کرده و به آرامش رسیده است. دیگر وقتی عینک می زنم دکتر جکیل و مستر هاید نمی شوم. یک نفرم! آن هم خودم است که بی عینک یک کمی مشکل دارد در بینایی و این را می داند و نه جوگیر می شود، نه دوشخصیتی، نه چیزی! شخصی هستم که می دانم نباید از پشت عینک طبی به دیگران زل زد چرا که این عینک آفتابی نیست و طرف متوجه می شود و چه بسا از این که مورد زل زدنم واقع شود، خوشش نیاید. می دانم که اگر چند ساعت بی عینک پای کامپیوتر باشم، سر درد می گیرم. می دانم عینک نازکم اگر حین سر و کله زدن با انیشتین افتاد توی آب زیست گاه انیشتین، اشکال ندارد! می دانم لازم نیست هر روز جا عینک دانی سفیدش را تمیز کنم. می توانم با لکه های انگشت آلوچه ای روی شیشه اش باز هم به دیدن ادامه بدهم. می توانم با عینک خوابم ببرد. می دانم چه کار کنم که وقتی یک وری می خوابم و کتاب می خوانم پشت گوشم درد نگیرد. می دانم چطور چای بخورم با عینک یا در قابلمه خوشبو قل قل کن را بلند کنم و همه جا تار نشود! می دانم باید یادم باشد وقتی می روم بیرون، هی بگذارمش توی کیفم و وقتی برمی گردم خانه، هی درش بیاورم. یک چیز غیر قابل انکاری است در زندگی روزمره ام و پذیرش که منم. یعنی خلاصه فمیلیر شده ام باهاش. و لذا خارجی که منم! بعد یاد گرفتم که همیشه یک جای مشخص بگذارمش که دنبالش نگردم. یاد گرفتم که امتحان نکنم اگر یک روز عینک نزنم چه اتفاقی می افتد حالا مثلا!؟ (سوالش توی ذهن این طوری شکل می گیرد: حالا مثلا یک روز عینک نزنم چه می شود!؟) چون سردرد است عواقبش سگ در سگ. یاد گرفتم با کسی که حرف می زنم از بالای عینک نگاهش کنم. می دانم این کار پیشانی ام را خط می اندازد. یاد گرفتم چه کار کنم که وقتی کسی راجع به عینکی شدنم با من حرف می زند، گل نیندازد لپ هایم! خلاصه اسم اگر می خواستم برای این پست بگذارم، می نوشتم، عینک از حالت غربتی بودن خارج می شود! بعد هم با همه این ها که می نویسم و فکر می کنم و تز می دهم من باب آی گت یوزد تو عینک، از اتاقم که بیرون می روم پدرم به من نگاه می کند و می گوید خیلی ناراحتم که عینکی شدی! و لب و لوچه آویزان که منم

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

.
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا تاقم می کنه
.
تو بزرگی مث شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مث شب
.
خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو
تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه ی روز
مث شب گود و بزرگی
مث شب
.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح
.
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازکی
اون ململ مه
که رو عطر علفا، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات
.
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله ی مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی
.
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا تاقم می کنه
.

پ.ن
آدم دوست دارد با این شعر برقصد. دوست دارد لالایی باشد برای بچه اش بخواند. دوست دارد توی کلاس که درس می دهد و شاگردها خسته و خوابالود منتظر صدای زنگند، این شعر را بخواند و زنگ بخورد و هیچ کدامشان جم نخورند تا شعر تمام شود. آدم دوست دارد با این شعر شوخی کند. بگوید ناز انگشتای بارون تو چاقم می کنه/ میون جنگلا هارم می کنه. آدم دوست دارد با این که می داند همه این شعر را خوانده اند، دوباره توی وبلاگش بنویسد. بعد همه را تشویق کند که شعر را دوباره و آهسته تر بخوانند. دوست دارد هی به ململ مه... ناز انگشتا... گود و بزرگ بودن یک زن مث شب... طاق شدن میون جنگلا و رابطه باهار و درخت فکر کند و گمانم گاهی آدم از شعر هیچ چیز نمی خواهد مگر همین که شاملو نوشته

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

من اول "هزار خورشید تابان" راخواندم. آن هم با این همه تاخیر. جز عبارت هزار خورشید تابان که استعاره از زنان افغانی بود و خیلی شعر نازک خیالانه ای بود هیچ چیز این کتاب برایم خیلی جالب نبود. نمی فهمیدم چرا همه به به و چه چه می کردند. به نظرم روایت بود. یک روایت معمولی. کشش داستانی را داشت که نویسنده اش به طور آکادمیکی بلد است بنویسد. مادرم کتاب را خیلی پسندیده بود و قبل از من خوانده بود و جوری که کتاب را زمین نمی گذاشت، من منتظر شاهکار بودم و او هم بشارت یک کتاب فوق العاده را داده بود اما کتاب را که خواندم، مایوسم کرد. بعد با بی میلی احساس کردم موظفم "بادبادک باز" را هم بخوانم . به خودم حق نمی دادم نخوانده رهایش کنم و در دلم با این کتاب بد باشم! کتاب را که می خواندم مادرم مشتاقانه می خواست بداند به نظرم این یکی هم معمولی است یا نه. روز اول لب هایم را برعکس خندیدن کردم برایش. و گفتم نمی دانم. توی دلم به این فکر می کردم هیچ کاری که نکرده باشد چسب سطر به سطر کتابش را کافی ریخته است که نمی شود زمینش گذاشت... بعد کتاب را تمام کردم. از قضا همان لحظه ای که جملات آخرش را می خواندم مادرم هم وارد شد. نپرسید چطور بود. گفتم نمی توانم بگویم معمولی بود. آن لحظه گفتم دلیلم برای دوست داشتن کتاب انسانیت است. الان فکر می کنم می دانم دلیل اقبال بلند این نویسنده نزد مادرم و خواهرم و دوستان دیگر و حتی مردم چیست. بادبادک باز حکایت خوش بینانه انسانیت است. چیزی است که بشریت به آن احتیاج دارد. حکایت رستگار شدن امیر به مثابه بشریت است. حکایت فائق آمدن به ضعف ها است. حکایت زخم هایی است که با خون تطهیر می شوند و در نهایت ما را می خندانند. این که بالاخره روزی در زندگی می رسد که ما شجاعت نشان می دهیم و حقمان را می ستانیم. که رستگاری ناتمام والدینمان که مثل خوره می افتد به جانمان را تمام می کنیم. که سایه خودمان روی زندگی مان می افتد نه پدر و مادر فاضلمان. که می بینیم با همه تدریجی که در زندگی هست احساس ملال نمی کنیم. حکایت رهایی است
درباره انسانیت آن قدر حرف زدند که فکر می کنم حرف زدن درباره اش شبیه لالایی است. کسی گوش نمی دهد به کلماتش ولی شنیدنش دلنشین است. گمان من این است که حرمتی که به انسانیت قائلیم باعث می شود این کتاب دوست داشتنی باشد. فیلم بشود. همایون ارشادی داشته باشد. همه آن را خوانده باشند و اگر کسی ازشان بپرسد که این کتاب را بخوانم یا نه؟ بگویند بخوان

پ.ن
کتاب "بامداد خمار" را که در نوجوانی خواندم، از این که یک شبه خوانده بودمش خیلی شرمنده بودم. از این که خوشم هم آمده بود که احساس بی سیرتی می کردم کاملا... می دانید در خانه ما جو کتاب های روسی بود همیشه. من هم پنهان نمی کنم که ادبیات روسیه را خیلی پیش تر از ایران شناخته بودم. اصلا عادت داشتم آخر اسم ها ویچ و اف باشد توی تمام داستان ها... اما "بامداد خمار" را دوست های مدرسه ای به من دادند و گفتند بخوان. همان هایی که "دزیره" و "سینوهه" می خواندند و "داستان پداگوژیکی" و "جنگ و صلح" و "آناکارنینا" نمی خواندند. من هم که یک شبه حکایت نجار را تمام کردم اما تا مدت ها از دوست داشتنم و خاطره اش که همراهم بود ابا داشتم. خودم را دوباره و چندباره غرق می کردم در" ابله"! بلکه ننگ خواندن این کتاب از دامنم پاک شود! بعد یک روز یکی از دوستان پدرم که شاعر نازنینی است و من توی دلم می خواستم اندازه او بدانم درباره "بامداد خمار" دو کلمه ای حرف زد. گفت رمان نرم و پر کششی است یا شاید چیزهای دیگری هم بعدش گفت که یادم نیست... ولی برای من همان بس بود که بدانم او هم این کتاب چهارصد صفحه ای را دست گرفته و خوانده و من از جمع هوشمند فرهیخته آدم های حسابی خارج نمی شوم با خواندن و لذت بردن از این کتاب! (آخر آن روزها مثال خواهرم این بود که فلانی از این مدل هایی است که بامداد خمار می خوانند! و آن کار از نظرش افتضاح بود) خلاصه دردسرتان ندهم! تمام مدتی که "بادبادک باز" را با تمام سرراستی داستانش می خواندم یک جای مغزم به "بامداد خمار" فکر می کردم وبعد این نقد را دیدم! که این دو را مقایسه کرده بود به نوعی. و باور می کنید باز همان رهایی به من دست داد که وقتی دوست شاعر پدرم درباره بامداد خمار حرف زد؟ از این که تنها کسی نیستم که به فکر آن کتاب سال های پیش افتاده بودم، خوشحال شدم واقعا. گیرم ما از دو جهت متفاوت یادش افتادیم که این مهم نیست
دست آخر بهتر نیست اعتراف کنم که بادبادک باز در ذائقه بعضی از ما مزه بامداد خمار می دهد؟

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

نمره ای که زنگ می زند نمی افتد. فقط می نویسد کال و من می دانم کیست. جواب می دهم و همان صدای جیغ جیغوی خندان پشت تلفن است. دختری که دو سوم روزهایی که دانشگاه می رفتیم را توی اتاق من خوابیده. همین جا. الان در دیار وین زندگی می کند. دو سال نشده که رفته و من فهمیدم که علی رغم همه چیز کسی جای او را نمی گیرد توی زندگیم. ما راهنمایی هم کلاس بودیم. بعد هم را گم کردیم و پیش دانشگاهی دوباره پیدا کردیم و یک روز صبح خوابالود دیدیم که هردومان منتظر سرویس دانشگاه هنریم. زندگی و خانواده ای داشتیم که عقاید مشترکی داشتند و هردومان بابتش متاثر بودیم. حالا او به شکل خودش و من هم به نوبه خودم. اما معتقدم یک همدردی ای با هم داشتیم که ما را کرد یار غار... روزهای عجیب و زیاد و شاد و غمگین و عصبانی و الواتانه و متفاوتی به ما گذشته. بعد هم مهاجرت او که زودتر رسید و رفت و من دیدم که کسی یک شب در میان خانه ما نمی خوابد دیگر... کسی شب تا ساعت سه بیدار نمی ماند که برایم تعریف کند تعاشقش را. کسی کمکم نمی کند که طراحی هایم را پاسپارتو کنم. کسی ملانکولیک و رمنس فا را با ویولن رضوانی اش نمی زند که من هی ایراد بگیرم با همین سواد ناچیز موسیقی ام و کسی نیست که با هم بخوانیم آی جاست وانا فاک یو! و نیست که مست لایعقل ساعت یک نصف شب با دامن های کوتاهمان برویم پمپ بنزین چون من یادم رفته بنزین بزنم قبل از مهمانی رفتن و چراغ بنزینم بدجوری روشن شده و با آقای بنزینی شوخی های جلف کنیم. نیست که چای اول از گلویش پایین نرفته، دومی را بریزد... همه این ها از سرم می گذرد هربار از گیشا رد می شوم... با جیغ و ویغ برایم تعریف می کند که تابستان می آیند ایران که ازدواج کنند! این جاست که من هم شروع می کنم جیغ و ویغ کردن! شوهر بعد از این را در حد عکس و چهارتا خاطره و شوخی های سطحی می شناسم. گذاشته بودمش به حساب شیطانی هایش! هیچ پاپی نشده بودم که بشناسمش اما ظاهرا قضیه بیخ پیدا کرده است! و این هم از خواص دوری است که نمی فهمی چه اتفاقی دارد می افتد. حتی برای دوست قدیمی ت که ف را که می گفته، شما تا فرحزاد می رفتی! می پرسم چه طور شد آخر؟ با خنده می گوید نمی داند! اما من مثل جدی ترین نوع بشر می پرسم واقعا چطور شد؟ او هم می داند لحنم را. تعریف می کند و من می شنوم لرزش صدایش را که می گوید دوستش دارد. برای من می گوید مثل کی دوستش دارد و مثل کی دوستش ندارد! از همان مثال هایی که فقط می توانی برای یک دوست قدیمی بزنی و تعجب نکند و بفهمد. می فهمم. ذوق می کنم. بعد خنده دار ترین قسمتش را می گوید! از من می خواهد برایش آرایشگاه و عکاس خوب رزرو کنم و من بلافاصله یاد پستم می افتم و قاه قاه که منم! صحبتمان طولانی می شود. برایم از خاله هایش می گوید که یکی از یکی با نمک ترند و هرکدام تا شنیدند چه چیزهایی گفتند. خاله تپلی گفته به من بگو تا غذا ها و خوراکی ها را سفارش بدهم. خاله مهربانه که مادرانه تر است گفته می دانم تصمیم درستی گرفتی، من به تو اعتماد کردم از وقتی رفتی! خاله فمنیسته گفته باید حق طلاق و فرزند و ... را بگیری! مامانی که بیشتر خاله بوده گفته مدل لباسی که می پسندی را ایمیل کن تا برایت پارچه و ... بخرم و لباست را راست و ریس کنم! من هم که مسئول آرایشگاه و میچیکو جمارانی و عکسم! خیلی زود داری انتقام پستم را می گیری ها! یعنی من برای عکس های این بشر از خودم هم باید مته به خشخاش تر باشم! این چه وظیفه سختی است آخر ناکس!؟ کمک! کجا آدم را آبرومندانه خوشگل می کنند و کجا عکس سی سال بعد پسند و خوش کمپوزیسیون می گیرند؟
وای نانا! با همه این ها چه ذوقی دارم برایت. اصلا توی مغزم نمی رود که می توانیم توی (ببخشید ببخشید) عورت خل را متشخص کنیم و گی لی لی لی بازی درآوریم سرت! تو آن قدر ورجه وورجه می کنی که آبروی همه مان را می بری! نمی بری!؟

پ.ن
باقالی! تبریک! بلد نیستم که مثل آدمیزاد تبریک جدی بگویم. اما واقعا خودمانیم عروسی تو جایزه بی ماجرا بودن این روزها نبود؟
بعد یک روزی می شود که با همان برادرت که با هم از مدرسه برمی گشتید و چوب شور می خوردید، می نشینی و برایت روایت خودش را از این که چطور می فهمد دخترهای هم سالش در چه ارتباط ج*ن صی هستند می گوید. می گوید در بدن فلانی یک خوشحالی ای هست که به نظرم دلیلش نمی تواند چیزهای معمولی باشد. دلیلش باید یک رابطه خاص باشد! و من چنان می خندم که اشک هایم جاری می شود از این دلیل مضحک اما واقعی! بعد اضافه می کند که جنس خوشحالی اش مثل خواندن یک کتاب خوب یا خوردن بستنی با طعم انار یا دیدن یک اسکنر نوی کنن یا تاپ استیودنت شدن یا یک کاسه گوجه سبز نمک زده یا شکلات ریتر اسپرت هفتاد و یک درصدی یا تمام شدن کارهای بیمه یا پاس کردن ریاضی یا دیدن یک فیلم خوب یا اول ماه حقوق گرفتن نیست. جنسش خوشحالی فیزیکی است و سرخوشی روحی! معتقد است مثل سیر شدن می ماند! همان قدر ضروری و گیرم کمی جالب انگیزناک تر! بعد با احتیاط شروع می کند و برایم حرف هایی می زند که تا به حال نزده و جزییاتی می گوید که گاهی می خواهم که ادامه ندهد چون می فهمم منظورش چیست و ترجیح می دهم جزییاتش را با لودگی های او ندانم! بعد جدی می شود و دو ساعت بی وقفه حرف می زند و هر جمله ای که می گوید من از خودم می پرسم که من کی از این فسقلی خان غافل شدم که یک باره این قدر بزرگ شده؟ دقیق شده؟ تجربه کرده؟ نوجوانی اش سپری شده و یک پسرچه انترسان شده که با دافی کوچولوی کلاس فارسی یکش نخ و نخ کشی می کند!؟


پ.ن
الیزه جان از این به بعد وقتی خواستی درباره روایت های زنانه ات بنویسی می توانی از اصطلاح خوشحالی در بدن استفاده کنی! ها!؟
مثلا بنویسی امروز در حالی که داشتم خوشحالی وارد بدنم می کردم سرم را می خاراندم و به دگرگون شدگی اچ بی فکر می کردم که در بدنش هیچ وقت خوشحالی نداشته و به ناگاه دل سوختگی بر من مستولی شد