یکی از اشخاصی که گاهی در سخنرانی درباره جنگ جهانی دوم و در کانتکست به خاطر آوردن نام میبرم، نوجوان وینی به نام کورت متزای است. کورت یهودی بود و در زمان جنگ از مدرسه رفتن محروم میشود. با چندتن از دوستانش در یک زیرزمین در منطقه دو شهر وین قایم میشوند و چندساعت قبل از ورود ارتش سرخ به وین و پیروزی متفقین به طرز وحشتناکی سلاخی و کشته میشوند. کورت یک خواهر دوقلو به نام ایلزه داشته که در بمباران وین کشته شده و پدرش در آشویتش جان سپرده. تا اینجا کورت مثل صدها جوان و نوجوان وینیست اما کورت یک دفتر خاطرات دارد. در دفتر خاطراتش، مثل آنه فرانک روزشمار جنگ و پنهان شدن را مکتوب کرده. یکی از خاطراتش از روزیست که به انجمن فرهنگی رفته و ستاره زرد داوود را گرفته که قیچی کند و به لباسش سنجاق کند. ستاره داوود را روی پارچه در مقیاس عظیم چاپ میکردند و اشخاص شش سال به بالا باید ستاره را به لباسشان سنجاق میکردند. کورت مینویسد: «من ستاره را دوست دارم. وقتی ستاره روی آستینم است همه به من در خیابان خیره میشوند.» زندگی روزمرهی کورت تاریخ و خاطراتیست که ما از آن روزها میدانیم. ننوشتن فراموشی است.
۲۹ خرداد ۱۴۰۴
جستهگریخته از فرسایش جنگ
.
امروز روز هفتم جنگ ایران و اسراییل است.
من ساکن وین هستم. خبر جنگ به اندازه وقتی که گرگ گوسفندهای چوپان دروغگو را درید برایم غیر قابل باور بود. ما هم به پروپاگاندای جمهوری اسلامی مصون نیستیم. عوضش امنیت. من باور کرده بودم که اینها فقط زرزر است و پس از چهل سال مرگ بر امریکا و مرگ بر اسراییل هرگز جنگ ایران و اسراییل را نخواهم دید. جنگ را دیدم. دفعهی دومم است. ظاهرا واقعا ما جای «جالب» تاریخ هستیم. اگر یک چیز ما را نجات بدهد، شوخیهای خاورمیانهای با مرگ است.
.
خانوادهام جز آن دسته تهرانیهای سعادتمندی هستند که خانهی (فعلا) امنی خارج از تهران دارند. جنگ که شروع شده بود در آن خانه که تا پیش از این شغل اصلیش تفریح بود جمع شده بودند که تولد مامان را جشن بگیرند. جشن.
روزهای گذشته مثل فیلم سوخته از جلوی چشمم رد میشود. موشکها، پهپادها، دود، بمباران، ترافیک، بیپناهی، هرج و مرج. ترس. ترس.
.
دیروز و پریروز کار کردم. هرجا شد تلفنم را بالا بردم و به صفحهش خیره شدم. صدای موشک و بمب و انفجار از توی تلفن پیچیده در گوشم. دوستان سرآسیمه، سراغ گرفتن و حاضرغایب دوست و عزیز و فامیل و رفیق. لحظات غریب باور کردن ابزورد بودن زندگی که مجانین حاکم برایمان درست کردند. دلداری به دیاسپورای ایرانی. همدلی. از تلفن به روبرویم نگاه کردم. موزه سرپا، تابلوهای نقاشی، دفتر خاطرات کورت متزای و ستارهش در یادداشتهایم که در سخنرانی بعدی حرفش را بزنم.
هر روز فقط کارهای ضروری را انجام دادم و از موزه بیرون زدم. لحظات مختصری فقط کاری که روبرویم بوده را انجام دادم و بعد بیرون. بیرون؟ بیرون امن، زیبا، بهاری، صدای پرندگان، عطر درختان زیرفون. عکس ساختمان صداسیما. بمبها در پای کوهها، خیابان مدرسهام زیر آب رفته. آب و آتش و انفجار واقعی. نه روی اخبار. در تهران. تهران.
آیا خانههایمان در تهران را باز خواهیم دید؟
.
با خانواده خیلی سریع به این نتیجه رسیدیم که از طرف من «خوبین؟» «کجایین؟» آنها را کلافه میکند و از طرف آنها «نگران نباش» من را. صبحها میپرسم صبحانه چی خوردید؟ اضطراب میگوید، نکند نتوانم همین سوال را بپرسم بعدا چون قحطی؟ با هم شوخی میکنیم. هم را میخندانیم. میگویند موقع پیادهروی موشک دیدیم (احتمالا خورد به لویزان) موشک. موشک. موشک!
.
به حمید زنگ زدم، برای یک نمایشگاه صنعتی پاریس بود. ساکن لیسبن است. گفتم چطوری؟ گفت جسمم اینجاست. گفت اینجا اف سی و پنج تست میکنند و ناگهان صدای جت در تلفن پیچید. گفت نمیتوانم حرف بزنم. خودم از صدای هلیکوپتر و آژیر آمبولانس همینم. به پروانه نوشتم چطوری؟ گفت داغون مثل همه. به آفتاب. به آهو. زنان تپههای فرحزاد به جای خود. زنان هر لحظه. از خانواده هم خبر داریم. به اغلب دوست و رفقا نوشتم در امان باشید. دوستتون دارم. از دوستانی که از تهران خارج نمیشوند معذرتخواهی کردم که بهشان فشار آوردم که خارج شوند. پای تلفن فرسایش و عذاب و زجر.
.
لنا روز دوم یا سوم برگشت تهران. از اضطراب خاطرم نیست کی. روزها در هم ذوب میشود. باید به لعبت گربهی شقایق رسیدگی میکرد. باید کارهایی در تهران میکرد. در راه برگشت هشت ساعت توی راه بود. راه چهل دقیقهای. هر لحظه میترسیدم از روی پل صدر و یا تونل نیایش یا اتوبان بابایی خبر بمب بشنوم. منطقهی سه را خالی کنید. منطقهی سه. گفتیم چه وقاحتی. خانه و زندگی و کار رفقا و خاطرات تهران. هنوز به قدر کافی از این عصبانی نبودیم، گفتند تهران را خالی کنید. مگر تهران خالی داریم؟
.
هر روز صبح منتظر خبر مرگ ضحاک. زجر ضحاک.
.
دیاسپورا در هماهنگی تظاهرات در وین میلنگد. همه با سر در عذاب بازماندگی و در عین حال نگرانی هر لحظه برای خانواده و دوستان. کاری که فعلا میکنیم دلداری به هم است. وقتی بمب به خیابان خانهی عزیزان خورده، نتوورک فعال میشوند و سعی میکنند با روابط در تهران و شهرستان خبری از خانواده به دست بیاورند.
من هم چندبار چون هنوز خانوادهم آنلاین بودند، توانستم خبر بگیرم. به عزیزان نگران و از خانوادههای بیجا شده در سرتاسر ایران. هربار موفق شدم تا این لحظه که خبر سلامتی بگیرم. امیدوارم همینطور در خبر سلامتی بمانم. این بهترین کاریست که تا اینجای جنگ انجام دادم. شب تظاهرات است اما خبرش زیر اخبار دیگر گم شده. باز همان دعوای همیشگی دیاسپورا که ما عقایدمان با هم فرق دارد. تصور اینکه بروم تظاهرات و کسی شعاری به نفع جنگ بدهد، دیوانهام میکند اما میخواهم بروم با چشم خودم ببینم.
.
تحلیل خواندن.
هراس.
خبر دیدن.
اضطراب.
.
ترامپ.
نتانیاهو.
پوتین.
حتی مرتس آشغال گفت، نتانیاهو کار کثیفمان را برای ما انجام میدهد. این مردان اینطور پشت هم هستند. کار کثیف یعنی بیرون کردن خانوادههای ما. کشتن مردم.
خامنهای.
خامنهای از توی بانکر خط و نشان میکشد و جنایت میکند. درون و برون مرز. آخوندها از سطح زمین ناپدید شدند. هیچ خبر مرگشان نمیآید.
.
هر لحظه یکی از مجانین سیاست برای سایرین چاقو میکشد. چاقویی که فقط به تن مردم میخورد.
.
حرفهای پرستو فروهر را میخوانم. دادخواهی. دادخواهی. زن زندگی آزادی. صدای جنگ چه انجامش و چه تحلیلش حداقل در روزهای اول پر از مردان است. صدای مردها.
.
احساس میکنم در باطلاق خبر جنگ فرو میروم. تلویزیون روی یکی از شبکههای خبری خارجیست، بین بیبیسی و سیانان و الجزیره سوییچ میکنم، روی لپتاپ بیبیسی فارسی، روی تلفنم بین تلگرام، بلواسکای، توییتر و اینستاگرام و واتساپ و سیگنال.
تا به حال روزی صدبار به کانال وحیدآنلاین نگاه کردید؟
.
نوشتههای دیگران یا عصبانیام میکند یا به گریهام میاندازد.
.
نیما میگوید خودم خوب بودم اما دیشب یکی از بچهها حرف زد شروع کردم به لرزیدن. گفت احساس میکنم از درون دارم دچار فروپاشی میشم. فروپاشی.
.
پدرمادر س تهرانند. سفر رفته بودند و دیدار تازه کنند بالاخره پس از زن زندگی آزادی برای اولین بار. س فقط گریه. بالاخره پناهنده شدند به شمال ایران. پرواز برگشتشان کنسل شده. پرواز. نقشه هوایی منطقه را دیدید؟ آیا اتریش شهروندانش را از ایران خارج میکند؟ س فارسی هم نمیتواند بخواند. برایش سعی میکنم خبرها را آپدیت کنم.
من در سیاهی و ناامیدی و وحشت هستم. اضطراب. کابوس. گاهی بیحس میشوم. بیحسی آرامشبخش است.
.
آخرین کابوس امروز صبح: در تهران بمب اتم زدند، من دنبال این هستم که ببینم تشعشعات به اَمنِستان خانوادهام میرسد یا نه؟ در خواب جغرافیم خوب نیست و فواصل را بلد نیستم. سرآسیمه، آشفته، گرمازده، از خواب بیدار میشوم. صدای موتور پرگاز از پنجره. احتمالا صدایش برای من در خواب الهام بمب اتم بوده. موتور دور میشود و صدای پرندگان جایش را میگیرد. ساعت چهار و نیم صبح است. وحیدآنلاین را چک میکنم. پرایمتایم امریکا موشکپرانی میکنند بیشرفان.
حاضرغایب میکنم. لنا هم بدخواب و بیدار است. جستهگریخته تکست میدهد. قلبم فشرده است.
به هم دلداری پوچ میدهیم. جان و مالمان دست جنایتکاران تاریخ است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر