۹ بهمن ۱۳۸۷

چهارشنبه روز معاشقه های ریز ریز و نرم صبحگاهی ست. این جور روزی است که نباید بری سر کار. نباید از پیش تصمیم گرفته باشی که نروی. باید صبح بیدار بشوی و چشم هات را که باز می کنی اگر کنارت بود که ببینی هنوز می خواهی باشد، پس در گوشش ریز ریز و با خنده بگویی که نریم سر کار. اگر نبود کورمال کورمال تلفنت را پیدا کنی و اسمس بدی که کجایی؟ چه کاره ای؟ نظر موافقت درباره ی یک روز تنبلی استراحتی تفریحاتی چیه؟ بعد او هم در جهان بهترین ها لابد کارش را می تواند به روز دیگری بیندازد دیگر... تا برسد لابد دوشت را هم گرفتی. اگر هم مثل منی بودی که اسمسی و کناری و یاری نبود بیایی سر کار بنشینی کارهایت را بکنی و بنویسی که چهارشنبه روز معاشقه های ریز ریز و نرم صبحگاهی ست. بیایی حالا که دیرت شده بروی روی پل هوایی بایستی و نگاه کنی به این خیابان ها که پر است از چیزهای معمولی. پر است از انتظاری که تمام نمی شود. پر از این است که صبحانه را با دو تا دختر همکارت که روزشان کمابیش شبیه توست بخوری و با خنده برای هم تعریف کنید که مدل پاچه گرفتنتان دیروز چه طور بوده... پاچه کی را گرفتید... چقدر خوابیدید... چقدر گریه زاری بیخودی راه انداختید و در این غش خنده ها هی غم باشد. هی غم باشد. هی غم باشد... گاهی هم این جوری ست برای چون منی اما شما که حواست هست که امروز چهارشنبه است یعنی هفته به سرازیری افتاده و یار و کنارت به راه است آگاه باش که چهارشنبه روز معاشقه های ریز ریز و نرم صبحگاهی ست نه این کارهای معمولی که همیشه هست...

۶ بهمن ۱۳۸۷

Only for a moment & the moment’s gone *

این جور نبوده که من نخواهم بنویسم از این روزها. بیشتر این جور بوده که نتوانستم بنویسم. آمدم خانه به خودم گفتم بنویس. بنویس ای آدم غباری! نشد. دلم نخواست حتی روشن کنم. دراز کشیدم توی تختم

و به خودم گفتم بانک نرفتی بانو. اینترنت خانه هم قطع شده. حتی چک نکردم ببینم تزم درست است یا نه. دراز کشیدم توی تختم و چراغم خاموش بود. می دانید یادم نبود کی آخرین بار ساعت شش خانه بودم در تمام روزهای گذشته. سعی کردم مثل آدمی که ساعت شش به خانه رسیده استراحت کنم...

می دانید من می توانم الان برای شما محاسن و معایب طراحی سالنامه را بنویسم. می توانم جوری بنویسم که از این به بعد با دقت تر به یک سالنامه نگاه کنید. می توانم برایتان بگویم چیزهای ریز ریزی که توی یک سالنامه نوشته- که هیچ وقت نمی خوانیدشان - چقدر زیادند. می توانم از سر و کله زدن با ماه هایی که از جمعه شروع می شوند و بدقواره اند بنویسم برایتان. می توانم از دردسرهایی که به عنوان یک تازه کار کشیدم تا این به چک پرینت رسید برایتان بنویسم اما خب این ها حرف های من نیست.

من می توانم دوباره برایتان تکرار کنم آن تزم را که من باید ده سال پیش هم سن الانم می بودم. بنویسم عاشق جوان های ده سال پیشم. دردم است اصلن این. نه که دوست هام از میانشان نباشند. نه. اما هر چه هم دوست باشیم من را از خودشان نمی دانند. می توانم برایتان بنویسم که چقدر دلم می خواست در جوانی تمام راک استار های محبوبم من هم جوجه جوانی بودم نه که یک بچه ده ساله. حالا هر چی. اما این هم حرف من نیست. این یک خواسته بسیار انتزاعی است که راه به جایی نمی برد. هیچ فرقی در جهان نمی کند که این را بخواهم یا نخواهم.

می خواهم برایتان بنویسم که این جور نبود که من ندانم چه می خواهم. بیشتر این جور بود که خوب می دانستم چه می خواهم و می کردم. گاهی نمی شد. این عیببش بود فقط. آن هم مهم نبود زیاد چون برای همه پیش می آید که نتوانند. نتوانستن یک چیزی است که آدم یاد می گیرد. به سختی یاد می گیرد اما یاد می گیرد. اما خب حالا بیشتر این جور است که نمی دانم چه می خواهم. تقصیر هم دارم. این بود اعتراف بزرگ من. من برای این گیجی امروزم مقصرم. آن قدر مقصرم که حتی نمی توانم بنویسمش.

*Dust in the wind- Kansas

۳ بهمن ۱۳۸۷

چطوری لولی وش؟

یک آشنایی داشتم که هیچ امروز نمی دانم کجاست. من هفده هجده ساله که بودم، تئاتر مهره سرخ را تمرین می کردیم. او رستممان بود. هر وقت من را می دید می گفت چطوری لولی وش؟ لولی وشش را با چنان شوخ طبعی ویژه ای می گفت که همیشه خنده م می انداخت. ده پانزده سالی هم بزرگ تر از من بود گمانم. این بود که خنده دارترش می کرد به نظرم. رستم شدنش هم کلی ماجرا داشت. قرار که شد مهره ی سرخ را اجرا کنیم، بعد از کلی دبه کردن و جا به جایی نقش و ننر بازی های همه مان، دیدیم ماندیم بی رستم. قرار شده بود متقاضی ها را بررسی کنیم تا بالاخره روخوانی ها که تمام شود، رستم را قطعی کنیم. رستم اولمان زیادی لاغر و ریزه بود. رستمی نبود. رستم دوممان خیلی بد قول از آب در آمد ضمن این که لاغری او هم بر هیچ کداممان پوشیده نبود. رستم سوم که آمد، ظاهرش معرکه رستمانه بود، ما همه زیر چشمی به هم نگاه می کردیم که اندازه ی رستم که هست. همه چیز خوب بود تا وقتی که دهانش را باز نکرده بود! رسید به پارت رستم، همه ما نگاهش کردیم که بخواند، گفت منم رثتم! ثین ثین... ثین ثین! سین و شینش می زد. نه مثل سوزان جون و این ها. افتضاح عالم تابی بود. گفت منم رثتم! ما همه مان داشتیم می مردیم از خنده! کارگردانمان هی چشم غره می رفت... خب دست آخر این رفیق ما شد رستم. هر چند که در تمام طول تمرین هامان (که هرگز به اجرا نرسید) کارگردان می گفت رستم تو بیشتر به نظر مست و پاتیل می آیی تا زخم شمشیر خورده. تا روز آخر هم همین آخرین رستم ما مستانه بود و من نگاهش که می کردم حس می کردم دارد تلو تلو می خورد عوض درد کشیدن اما هر وقت من را سوار کرد که برویم تمرین. تا نشستم گفت چطوری لولی وش؟

خب من هم راوی بودم. یک راوی بی طرف که می آید داستانی را تعریف می کند و می رود. من همیشه یک داستانی را باید تعریف می کردم (من همیشه یک داستانی را دارم تعریف می کنم).

لولی وش تیممان گردآفرید بود، حتی تهمینه بود از نظر من که به بالین رستم مست رفته بود. می دانید می خواهم چه بگویم؟ این بود که خیالم را راحت می کرد که لولی وشیتی در کار نیست. لولی شبیه لاله است. همین. و او تا مرا می دید همیشه همان چطوری لولی وشش را می گفت. هیچ وقت هم نشد جور دیگری بگوید. همین.

۱ بهمن ۱۳۸۷

هستم.

من دیگر این را می دانم که زندگی م پر از هجرانی ست. پر از هجرانی های ریز و درشت که مقصرش من نیستم. من که نیستم که هی خودم را جدا می کنم. من که نیستم توی این سرمای بی برف خیابان های شلوغ را پایین می روم. من که نیستم هی می دوم... هی می دوم. می دوم. می دوم. من که نیستم که دست هام را گذاشتم روی گوشم به این صداهایی که توی گوشم داستان های غم انگیز می خواند بی اعتنایی می کنم. من که نیستم که لبخند می زنم به دورتر ها می گویم: خوبم. به نزدیک ترها می گویم هستم. لابد خوبم. لابد هستم. مگر خوب یعنی چه چیز عجیبی؟ مگر بودن چه چیز عجیبی ست؟ بودن یعنی همین چیزهای معمولی. خوب رضایت است. من که نیستم که راضی نیستم. من که نیستم که مقاومت بکنم وقتی نمی بینم عینک ببینی را نزنم. می زنم. هرچند دلم بخواهد بی آن ببینم. خب وقتی آدم نمی بیند، عینک می زند دیگر. به همین شدت منطقی. وقتی بعدش سردرد است. مگر مریضم که نزنم؟ می زنم که ببینم. ناهار می خورم که گشنه ام نباشد. من که نیستم که فراموشکار ترین آدم جهانم. آشنای قدیمی که یک سالی ست ندیدمش گفت: یادت هست یک چیزی به گردنت آویزان بود، کارهایت را رویش می نوشتی اسمش را گذاشته بودی آنتی خنگی؟ خب یادم که نبود اما یادم آمد. گفت قدیم ها گیج تر بودی. نگفتم بیا ریمایندر موبایلم را نشانت بدهم که هنوز چه گیجم! که هر روز صبح ریمایند که ناهارم را ببرم. فردها اضافه تر ریمایند که باشگاه داری لباس ببر. دوشنبه چهارشنبه ها که کتاب هام را ببرم. به تقی زنگ بزنم. به نیر نامه بنویسم. به اصغر بی اعتنایی کنم. کار شمسی را بفرستم برای چاپ. کار قدسی را پیگیری کنم. با قمر مهربانی کنم. پنیر زیره و ماست بخرم برای یخچال شرکت که نوبتم است. از قلیدون بپرسم که امتحانش را چه طور داده. اما هیچ وقت ریمایندر نمی گذارم که یادم بماند زندگی م سرشار از هجرانی های ریز و درشت بوده است. اما وقتی آن خیابان را که این همه گز کزدم، گز می کنم یادم هست. اما می دانم. می دانم من آدم فراموش کردن هایی هستم همراه با دلزدگی. دلزدگی از صبری که کردم برای فراموش نکردن هایی که دست من نیست. دست همین من گیج. همین منی که همراه با خودخواستگی وحشتناک نکبت باری یک چیزی را کاملن فراموش می کنم. که اگر مجبور شدم بروم جای خاطره انگیزی بنشینم، انگار کن اولین بارم است. فرمت می کنم همه چیز را. همه چیز لعنتی را. می ترسم این بلا را وقتی سر خودم می آورم. می ترسم عزیز دلم. هنوز نمی خواهم. اما گاهی آدم می رود آن جایی که فراموش کند. به خودش بگوید یک روزهایی توی زندگی من نبود. من آن تب تند را نداشتم. من آن شهوت بی حد و حصر را نداشتم. من دلزده ام. دلزده ام. دلزده ام...

۲۷ دی ۱۳۸۷

هــــــــــــــــوم

و ظریفی نوشته بود پنج شنبه و جمعه را بخواب. خوب بخواب. وقتی ساعت احمق درونت صبح زود مثل همیشه بیدارت کرد با نشان دادن انگشت میانی به او باز بخواب. خوب بخواب. چرا که آخر هفته را آفریدیم تا پتویت را روی شوفاژ بکشی و خودت البته و پنجره را باز کنی. از بالا یک باد سرد خانمان براندازی بوزد از پایین گرمای آدم شاد کن خوبی - مثل گرمای جینی که از گلو تا معده ت را جر می ده می ره پایین (سلام میثم موسیقی سال هشتاد اینا :ی) – باشد که هی پیراهنت که بالا می رود بیخ کمرت را بسوزاند و خودت را پس بکشی با حرکات ناگهانی و باز عقب عقب بروی خودت را بچسبانی به شوفاژ که همانا تو رستگاری. حالا گیر نده که الان یک چیزش کم بود برای رستگاری. خودم می دونم چیش کم بود اما الان امکانات نداریم. همین ها هم خوب است. بعد هم آورده اند که صبحانه ی کاملی بخور. ساعت حدود ده و نیم این ها باشد. موقع صبحانه از دست مادرت روده بر شو از خنده که می پرسد این شور آفرین است؟ منظورش هم نوش آفرین باشد و نکته ی جالب این که آن خواننده هیچ ربطی به نوش آفرین نداشته باشد و سپیده باشد! و پیش از این ها وقتی که از اتاقت داری بیرون می روی با نوک انگشت شست پایت این پاور را فشاری بده که برمی گردی هندلش زده شده باشد. بعد هم بیا زلف بر باد بده تا بنیاد لامصبش را بکنی. همین است که هست. اصلن بردار برو یار بیگانه بشو خفه مان کردی بابا. بعد هم با خودت فکر کن که باید یک پستی بنویسی از تمام این روزهای تعطیل که با صدای تار بابایت بیدار می شوی. با تنبلی. با کمال تنبلی. با کمال ولو بودگی. با این حس خوب که بعد از هجده سال این اولین باری است که آخر ترمی ست و امتحان نداری.

۲۵ دی ۱۳۸۷

از میان مکالمه های من و یک دود

*

من: خسته م. نخوابیدم. کم خوابیدم. غر غر غر. هاپ هاپ هاپ.

دود: تو دود زحمت کشی هستی.

من: زحمت کش مثل رفتگرها؟

دود: نه زحمت کش مثل استیو جابز!

*

من: خوابم میاد. خیلی نامردی که من باید برم سر کار.

دود: برو کار می کن مگو چیست کار!

*

من: دلم تنگ شده براش.

دود: ئه مگه دل تو هم تنگ می شه؟

*

دود: خب اون یک جوری راه می رفت. خیلی خوب. خیلی خوب.

من: هیه

*

دود: اینو گوش کن... خیلی خوبه. ممم ... نه می گم الان گوش نکنیم. باید ساکت باشیم که گوش کنیم.

من:

دود: نه الان حرف بزنیم.

من:

(کماکان تو جو، کماکان ساکت)

دود:

*

دود: چه خبر؟

من: هیچی. دوشنبه تا حالا.

دود:

من: تو چه خبر؟

دود. منم هیچی.

*

دود: کار داری؟

من: آره. همون یلو و اینا.

دود: الان خستگی همراه با رضایت داری؟

من: اوهوم.

دود: می خوای من حوادث روزمره برات تعریف کنم، تو کار کنی؟

من: اوهوم.

*

من: اون دختر قوی ئه ی باشگاهو برات گفتم؟

دود: نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

من: وای!

دود: بگو.

دود: بگو.

دود: بگو.

من: یعنی قویه ها! بصریه. بعدن می گم!

*

دود: ... بعد فک کن اتاقش توی یک خوابگاه مختلط بغل اتاق گی هاست! :))

من: =))

*

دود: الان خستگی همراه با رضایت داری؟

من: (من خوابالو) نه.

*

من: گشنمه.

دود: منم گشنمه.

*

من: قاطی پاتی کردم فایل اریجینالمو. فونتاشو. اوهو اوهو.

دود: چی شده؟

من: همه رو کرو کردم. اوهو اوهو.

دود: خب خونسرد باش حالا.

دود: اولین راه حلی که به ذهنت می رسه چیه؟

من: از اول همه رو درست کنم!

من: دود فلشم...

دود: توی خود لامصبشه؟

(من می گردم)

من: توی خود لامصبشـــــــــــــــــــه.

۲۲ دی ۱۳۸۷

آن شنبه صبحی که رفت

از آن صبح هایی بود که آدم می بایست صبح که بیدار می شد، نویسنده بیدار می شد. گفته بود (داستایفسکی خان فکر کنم) نویسنده باید از احساسات عمیق بنویسد. ها کنیم به احساسات عمیق - سلام پیمان خان- عمیق ترین احساس من این است که چه صبح سردی است. (؟) از آن صبح هایی است که باد که می وزد تا مغز استخوانت به فناست! بعد همزمان به کاپشن افتخار می کنی. فکر می کنی عجب ایده نابی ست کاپشن! از آن صبح هایی است که نگاه کردن به جوجه مدرسه ای ها که از فرط شال و کلاه مثل پنگوئن راه می روند، شیرین است.

از آن صبح های سردی ست که دفتر بزرگی از توی کیف جادویی بزرگت درآوردی و تمام راه را می نویسی و هیچ نمی فهمی خیابان ها در هم چطور پیچ می خورند. ترافیک چطور لیز می خورد و با خودت فکر می کنی عجب روان نویس بنفش دوست داری ها. خوب ترش این است که هیچ کنجکاوی ای در زن کناری برانگیخته نمی شود که بداند چی می نویسی تند و تند. از آن صبح هایی است که رجعت به کودکی دارد یک بند. به آن کلاه هایی که ما دبستانی بودیم خیلی مورد علاقه ی مادرها بود. همان ها که فقط یک جفت چشمت بیرون بود و هیچ چیز قدر آن ها یک برف بازی حسابی را خراب نمی کرد. که قایمکی توی حیاط درش می آوردیم. بعد از خانه داد می زد که بپوش.

از آن صبح های سردی ست که آدم می افتد به نگاه از بالا به پایین به دنیا. که راننده ماشین بغلی را نگاه می کنی و به خودت می گویی این را باش! با آن تی شرت آستین کوتاه تنگ و آن هیکل بیدی بالدینگی ش توی این سرما چی می گوید؟ شاید هم با آن ریموت کنترل ضبط ماشینش است که این طور شدید احساس می کنم حالش بد است. آخر ریموت برای ماشین چهارنفره؟ چرا واقعن؟ همه چیز راننده ترکیبی ست از مسرت بی حد و حصر و افسردگی ناشی از بلاهت. ( از این افسردگی ناشی از بلاهت خوشم آمده. دقت که بکنی هی می بینی) به خودم می گویم آی بلاهت سبز چمنی مسرت آبادی برو برو! آفرین! یک متر رفتی جلو وقتی پیچیدی جلوی مردی که از خیابان رد می شد و احتمالن یخ کرده بود.

این ها را که بگذریم. باید بگویم از این صبح های سردی است که باید به خودت وعده روزهای دل انگیز بعدن را بدهی تا زنده بمانی تا عصر. از این صبح هایی که احساس می کنی سربازهای کلاه کجی که برای محدوده ی فرد و زوج کار گذاشته اند برای وظایفشان زیادی خشن به نظر می رسند.

از این صبح های سردی است که اگر چشمت به آینه بیفتد، می بینی چون شب قبل با موهای خیس خوابیدی، تارهای زلفت دسته ای شکسته است و برایت شاخ درست کرده و مهار نمی شود.

می دانید یعنی از این صبح هایی که دوست داری با پاشنه ی پا (حالا شاید شما پنجه) یخ تازه بسته ی نازک جوی (ب؟) را بشکنی.

از این صبح هایی که صبورانه خودت را دوست داری و می فهمی که چه بهت می گذرد. از این صبح هایی که هر چند تا چای بخوری، کم است.

۱۹ دی ۱۳۸۷

دویست و سی و یک یا درام ادیکشن

می دانید من یک کشفی کرده ام که شاید هیچ کجا مرز علوم را جا به جا نکند اما به نظر خودم خیلی کشف مهمی است. هر مردی که من را دوست دارد یک بار یک چیز لاله داری به من می دهد. پروسه از بابایم شروع شده که توی بیمارستان گل لاله برای مامانم/من آورده. حالا داده دست لنا، لنا داده ولی خب.

بعد من دقت کردم. همه ی این مردها، حتی زن ها که برایشان مهم بودم، به من یک چیز مربوط به گل لاله داده اند. می دهند. یا خواهند داد! توی اتاق من گل لاله چوبی، پلاستیکی، شیشه ای، کارت پستال عکس گل لاله دار، نقاشی گل لاله، گل لاله طراحی شده به سبک موندریان، لیوان گل لاله روش چاپ شده دار، گل لاله مصنوعی، پیاز گل لاله، تایپوگرافی بازی با لاله، لوگوی لاله، پازل لاله. رو یخچالی لاله و یک فولدر پر از لاله توی درایو اف و هر مدل لاله ای که فکر کنید و فکر نکنید، ریز و درشت، همه رقم موجود است و قسم می خورم هیچ کدامشان را خودم تهیه نکردم. اما خب من نمی خواهم راجع به این که کدام این ها را کی داده و کی داده و چرا داده، حرف بزنم. بیشتر می خواهم بدانید کدامشان بود که توی من را تکان داد و بعدتر یعنی همین تازگی ها متوجهم کرد که درام ادیکتد هستم.

خوب حتمن می دانید دیگر، زن ها یکهو سنسور عشقی شان فعال می شود. مدت مدیدی آدم ناز می کند و خودش را ننر می کند و نه می گوید و دل می شکند و هزار قر و قمبیل دیگر درمی آورد، تا این که یک لحظه آن تیر در باسن مبارکش فرو می رود. من هم خوب یادم هست تولد بیست و سه سالگی م بود و دوست هام خانه مان بودند و می رقصیدیم و شادمانی و شادخواری و شادهرچیز ممکن دیگری، می کردیم که او رسید. همین جور بود نیاز. نه؟ من هم منتظرش بودم ها ته دلم. می خواستم بدانم چه طور موجودی ست ولی تاکید می کنم تیری به من نخورده بود. بیشتر به این فکر می کردم که اه اه از این ننرهاست که دیر میاد! در را که باز کردم دیدم زیادترین گل های لاله ی ممکن از در تو آمد. یعنی اگر عدد دقیقش را بخواهید دویست و سی و یک گل لاله بود توی یک ظرف استوانه ای چوبی لابه لای یک عالمه کاغذ خوشرنگ. همان جا بود... جایش هنوز هم درد می کند بدجور.

خب ما زن ها آدم هایی هستیم که وقتی یک مردی برایمان دویست و سی و یک گل لاله می آورد، درست از همان لحظه به بعد، آن مرد را یک جور دیگری نگاه می کنیم. بابایمان هم معمولن اولین کسی ست که می فهمد. این را من از کجا می فهمم؟ از آن جا که وقتی داشت باهاش دست می داد دو ثانیه بیشتر دستش را نگه داشت. کما این که همان شب بود که مهمان ها که رفتند گفت داستان این فلانی چیست؟ دفعه ی اول با اون گل ها، این دفعه با این گل ها؟ که من گفتم هنوز هیچی و رفتم توی اتاقم و خب بابای آدم وقتی کلمه ی هنوز را قبل از هیچی از دخترش می شنود، توی فکر می رود و تمام روزهای بعد از آن که گل ها ماندند، به آدم می گوید، آب این گل هایی که برات آورده عوض کن. گل هاتو بذار این جا و هی بیخودی راجع به گل هایی که توی خانه هست حرف می زند، به صورتی که هی دوست دارد تاکید کند که گل های تو، گل های تو و گل های تو. که یعنی من حواسم هست که این گل ها یک معنی دیگر می دهد و حالا اگر این گل ها را شوکت خانم آورده بود، هیچ این همه راجع بهش صحبت نمی شد و آدم شرمزده نمی شد ها.

به هر حال از آن روزها من فقط عکس گل ها را دارم و ظرف استوانه ای توی کمدم است و بعضی وسایل مستعمل استخر تویش است و کاغذ ها هم توی سطل کاغذهام لوله شده است و یک دوست قدیمی اما می خواهم بدانید این که اسم آدم یک چیزی مثل من داشته باشد یک معیار است. که بعد گاهی هیچ کس جدیدی نمی تواند در این رقابت مزخرف بی معنی شرکت کند. یک نفر می آید رکورد می زند. مایکل فلپس عاشقیت می شود با آدم. بعد از آن نظر آدم را نمی گیرد هیچ چیز گل لاله داری خب. بعد خودت هم می دانی دارد از کجا می خورد ها. می دانی. می دانی از کجا داری ته دلت می گویی هه! این را قبلن دیده بودم. خلاقیت نداشت. خوشگل نبود. فلان نبود. از فلان تایپ، بهمان گونه ش را دیدم، آن جالب تر بود. یا این؟ هه! این! این اولین چیزی است که به فکرت می رسیده؟ خب یک کمی بیشتر فکر می کردی. یا می خواهی ببرمت سیصد مدل کانسپت لاله نشانت بدهم که هیچ کدام شبیه هم نیست و شبیه این هم نیست و هر کدام را بگویم چرا و کی و از کی گرفتم؟ ها؟ ها؟ ها؟ و خب همه ی این ها را توی دلت بگویی دیگر. چیزی که بلند می گویی این است: مرسی!

و کلن نق بزنی و بدانی که با توجه به شواهد و قرائن که این یک نمونه ملموسش است، یک درام ادیکتد بدبخت بیچاره هستی. این درام ادیکتد را توی یک فیلمی یاد گرفتم. این یعنی نمی توانی بی درام. یعنی درام زندگیت که نسبتش به هم بخورد، مخت تعطیل می شود. سریعن باید سعی کنی دوزش را به نرمال برسانی و خب مثل هر اعتیاد دیگری، تدریجی و متاسفانه تصاعدی بالا می رود . نباشد که وای بر تو. همه جا درد می گیری و مرض منتالت می زند به تنت...

بد نبینی رفیق ولی بد می شود ها. بد.

این ها را گفتم که بگویم بیایید انجمن درام ادیکتدهای گمنام درست کنیم. ما چی کم داریم از الکلی ها و دراگی ها و سکساهالیک ها و فشناهالیک ها و سایر هالیک ها و ادیکتدها؟ ها؟

همین.

۱۷ دی ۱۳۸۷

بندها


بند الف. خوبی سرماخوردگی این است که یک صبح بیدار می شوی و می بینی حالت خوب شده است. صدایت نرمال شده. گاهی از آن سرفه خوبها می کنی. همان سرفه ها که خبر می دهد از سر درون. همین. و چهار روز تعطیلی نرم در انتظارت است. برنامه می چینی که چطور شدیدترین بازدهی استراحت استراحت استراحت- کارهای عقب افتاده- استراحت استراحت را داشته باشی. اصلن به نظرتان زیبا نیست که یک هفته ای از دوشنبه عصر وارد تعطیلات بشود؟

اصلن این تعطیلات آن چیزی است که من لازم داشتم. توی اتاقم که راه می رفتم پنج سانتی متر از سطح زمین بالاتر بودم بس که لباس، بس که دستمال کاغذی، بس که آت آشغال، بس که ورق همه ی قرص های خورده شده، بس که کیسه و کتاب و لباس و کفش های بیخود و بی جهت و ظرف های خالی ناهار توی کتابخانه حتی. اتاقم شکر خدا ویزیتور هم ندارد به امان خدا رها شده که هم اوست. حالا بی ناموسی های رنگ و وارنگم که مثلن کنار جوراب هایم افتاده بود و با هم رنگین کمان درست کرده بود را نمی خواهم بگویم مثلن!

بند ب. می دانید من تمام یادداشت های مربوط به درس خواندن یا مربوط به پایان نامه را کندم. وکب ها روی دیوار ماند چون هم خوشرنگ است هم سریع ترین دسترسی من به لغت هایی است که مغزم تصمیمش را گرفته است که هرگز به یاد نسپرد. اتاقم تمیز است. نشستم یک کمی یادداشت چسباندم راجع به اهداف کوتاه مدت و بلند مدتم. حالم بهتر است وقتی می دانم بعدن و بعدن تر چه کار می خواهم بکنم. اتاق تمیز خوب است. آدمی که نمی دارد بمیرد خوب است. بریض دبودد خوب است. سلام مانیکا. سلام آیم فاینددد! مرسی بچه ها از یادآوری. خیلی خندیدم دوباره که دیدمش. هر چند که خود ریچل بینی م به طور کلی حادتر است.

بند ج. آدم یک چیزهایی را نمی خواهد قبول کند. چند وقت پیش رفتم یک عکسی گرفتم برای این که بچسبانند روی دانشنامه م. یک شال بنفش سرم کردم. جایزه م بود به خودم. گفتم باید عکس دانشنامه م هیجان آور باشد. نمی خواهم مقنعه ی سیاه. بعد خب هیچ کسی نداند شما خوب می دانید من از کی عینک می زنم، توی عکس عینک نزدم با شادمانی. یعنی اصلن فکر نکردم باید بزنم. عکس تصدیقم هم بی عینک خواهد ماند تا سه سال دیگر. این را هم خوب می دانم. بعد همان عکس را دادم که برایم بزنند روی کارت شرکتم که واقعیت از دهان رئیس قشنگم تالاپی خورد توی سرم که خانم پ منصف جان (رئیس را شیرفهم کردم که من فامیلم پ خالی نیست. پ منصف است.سرحال که باشد هی می گوید منصف خالی فلان چیز چی شد؟ این چی شد؟ آن چی شد؟ ناک وود. رئیس خوب، خوب است) شما بی عینک عکس می گیرید؟ لال که منم! از بالای عینکم نگاه کردم، گفتم بله؟ تکرار کرد. گفتم بعله! بی عینک عکس می گیرم. می خواستم بگویم می بینم به خدا. من می بینم!

بند د. و لابد تو باید وقتی زنگ بزنی که من دارم توی شانزده آذر می دوم و من همان جا تقاطع انقلاب و شانزده آذر بنشینم لب کتاب فروشی و هی حرف بزنیم و من خودم را بشنوم که می گویم. کجایی چهار روزه بچه جون؟ خوبــــــی؟ چی شد؟ درست شد؟ و نگاه نکنم که از ده دقیقه ای که وقت دارم نیم ساعتش گذشت.

بند ف. و بند ف، بند فراموشی است. بند این است که دست هایت را بگذاری توی جیب هایت و از پله های سنگی ساختمان نبش اردیبهشت بروی بالا. با دخترهای منشی خوش و بش کنی. از پله ها که می آیی پایین پاکت را محکم تر توی دستت نگه داری و به دوست این روزهایت، خبرهای نق نقانه بدهی با اسمس ها. نه بیشتر. کسی حوصله ی حرف زدن ندارد. بند ف بند فراموشی است. بند خوش و بش هایی لحظه ای است که همان یک لحظه می پاید. بند ف بند سکوت است. بند این است که عزیزم خودت باید خودت را بغل کنی. نکردی هم نکردی. یک آهنگ خوب گوش کن. یک کمی لم بده توی این آفتاب که با پای خودش آمده توی تختت.

۱۵ دی ۱۳۸۷

سربا خوردگی بریضی دیست. ندنر بودگی است.

و ادسان گاهی سربا بی خورد و در آدن بوقع ها باید بباند خادنه و بخوابد ابا نبی تواند چود کار دارد. او به دانشگاه و سپس به سرکار بی رود و او سربا خورده تر به خادنه باز بی گردد. او که ادنسان بی باشد بعتقد است هرگاه ادنسان سربا خورده توی خادنه و رختخواب بباند خود را بریض تر احساس بی کند.

او هبچنیدن شبا را بشارت بی دهد به کلد استاپ که هبانا اگر او دبود، ادنسان به هیچ کارش نبی رسید.

ادنسان اقلن زورش که به باشگاه بی رسد! پس ادنسان باشگاه نبی رود.

و هبه حال ادنسان سربا خورده را بی پرسند بگر آن کسی که باید بپرسد که حدس قریب به یقید بن اید است که بنتظر بچه ی دوبش از زن سوبش است که آدب را این هبه بی خبر بی گذارد. خیلی خر بی باشی.

۱۳ دی ۱۳۸۷

جمعه ای بعد از پنج شنبه شبی بی ماجرا


عصر جمعه است خب. آدم عصر جمعه به جز این که یک دلتنگی بیخود خری را با خودش این ور آن ور بکشد، چه کار دیگری می تواند بکند؟ می تواند به کارهایی که باید این دو روز تمام می شد و نشد فکر کند؟ من می گویم به شما نمی تواند. فوقش بتواند به دیشبش فکر کند که شنگول درونش را با تمام قوا سعی کرده فعال کند اما دست آخر شبش که خوابیده فکر کرده آن مرد عجب دست های سرد نخواستنی ای داشت و تا به حال دستی آن چنان سرد و نچسب و نخواستنی را لمس نکرده. به خودش بگوید انگار یک قالب یخ دستم گرفته بودم. دلم می خواست رها کنمش و خب کردم. حق طبیعی من ول کردن هر دست سردی ست. گیرم کردی و لری رقص های نشاط آوری ست اما نمی شود دست در دست هر مردی رقصید. گیرم شانه هاش خیلی هم پهن باشد اما وقتی دست هایش آن قدر یخ است که لرز خفیفی شانه های عور آدم را می گیرد نمی شود دیگر. گیرم سر بایستد و سسس کند و شانه هاش را تکان های پر شور و خوش استیل و گاهی ظریف کردی بدهد. گیرم تمام شب آدم را نگاه کند... وقتی دست هاش آن قدر سرد باشد که نمی شود تحمل کرد. گیرم بخواهد برای تو که چپی و سه تایی و این ها را سال هاست رقصیدی، توضیح بدهد شمارش قدم ها را و تو هم بگذاری که یادت بدهد و لام تا کام نگویی بلدم. بگذار فکر کند چه شاگرد خوبی هستی! اما با همه ی این تفاصیل با آن دست ها حتی هرزه وان نایت استند کن درون هم فعال نمی شود. چه برسد به بیشتر. اصلن می خواهم بدانم مگر دست مردها هم یخ می شود؟ آن هم با لیوان هایی که دائم پر و خالی می شود. بعد از رقص های پر شور و قدیمی. اصلن ریگی به کفش مردی است که دست هایش این همه یخ است توی شبی به آن گرمی. اصلن چیزی که آدم احتیاج ندارد یک آدم غم انگیز با دست های سرد است. گیرم تا به بغل دستی ت گفتی بابا حوصله ی ما مجردها سر رفت توی این مهمانی های بی پسر مجرد خوب انگیزناک بی هیجانتان! همه تان همه ش توی بغل همید و کجا دانید حال ما را ای سبکباران ساحل ها! یک سیگار روشن کن بابا! بعد جمله ت از دهانت بیرون نیامده، در باز شود یک آقای قدبلندی یعنی خیلی قد بلندی با سازش بیاید تو و تو چند دقیقه خوب نگاهش کنی و بغل دستی ت بگوید یک چیز دیگری می خواستی! و به بغل کردن خانم همسر گرامی ش ادامه بدهد. تو هم کم نیاری بگویی بابا این چیه! ولی خب بعدش به هر حال دلت بخواهد باهاش برقصی وقتی آن طور با مزه و الدفشن در می آید که فروردینی هستی؟

این میان مانده ام چطور انگشت های باریک یخ کرده مان براشان این همه خواستنی است؟

هوم؟

پ.ن سوال عمقین: من هیز شدم؟

(عمقین را مثل کاسپین بخوانید)