۱۱ مرداد ۱۳۸۹


من و تو ، درخت و بارون…

من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می
كنه
ميون جنگلا تاقم می
كنه

تو بزرگی مث شب
اگه مهتاب باشه يا نه
 تو بزرگی
مث شب

خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو
تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز
شب تنها
بايد
راه دوری رو بره تا دم دروازه
ی روزـ
مث شب گود و بزرگی
مث شب

تازه، روزم كه بياد
تو تميزی
مث شبنم
مث صبح

تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازكی:
اون ململ مه
كه رو عطر علفا، مثل بلاتكليفی
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن
ميون مرگ و حيات

مث برفايی تو
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله
ی مغرور بلندی
كه به ابرای سياهی و به بادای بدی می
خندی…

من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌كنه
ميون جنگلا تاقم می
كنه

طبعن گفتن ندارد اما احمد شاملو
پ.ن
چه عیب داره آدم یه وقتی که هست اما حرفی نداره یه شعری رو که همه‌ی عالم صدبار خوندن دوباره بنویسه تو وبلاگش؟ شاید آدم دلش ناز انگشتای بارون یکی رو می‌خاد خب... شاید آدم وقتی هی می‌نویسه دلتنگی مثل یک درد مزمنی به جانم است، حوصله‌ی همه را سر ببرد اما کی حوصله‌ش سر می‌ره حتی اگه صدبار این شعر رو خونده باشه، دوباره بخونتش؟ بعد هی بشینه فک کنه به عطر علفا و یک خوشحالی نرم آرامی مثل ململ نازک مه بنشیند میان جانش به‌جای دلتنگی. بعد هم باز بنویسد که ناز انگشتای بارون تو طاقم می‌کنه. میون جنگلا چاقم می‌کنه. بعد یادش برود به یک روز بهاری دوری. نشسته توی پراید سفید  توی خیابان انقلاب هار هار می‌خندد با یک آدم دوری که ناز انگشتای بارون تو چاقم می‌کنه. ناز انگشتای بارون تو گاوم می‌کنه. ناز انگشتای بارون تو ماقم می‌کنه. ناز انگشتای بارون تو شاقم می‌کنه...

۳ نظر:

لاله گفت...

ناز انگشتاي بارون تو داغم مي كنه! زاغم مي كنه...
آخي! طفلكي

نقطه گفت...

بازم مثل همیشه، گفتن نداره ولی با تیکه‌ي آهرش حالی کردیم اساسی:) (مثل هر کس دیگه که بیاد مطلب‌تو بخونه و همین‌و نزدیک به یقین، می‌گه)ـ
عالی بود
کاش یه فیلم اساسی از اون لحظات توی پراید می‌شد بگیرم

ناشناس گفت...

حالا شما گاهی یه سه تا نقطه هم بذاری اون بالا کفایت می کنه
شاد و چاق باشی
:)