فارسی را پاس بداریم؟
من آدم مقاومتیای نیستم در زبان فارسی. یعنی اصلن به خودم فشار نمیآورم که خیلی فارسی و خیلی کامل و درست حرف بزنم. توی نوشتنش بهترم که وضعم همین است که میبینید. نا اینطوری نیست. خیلی سعی میکند فارسی حرف بزند. مثلن من وقتی با لنا تلفنی حرف میزنم و میگویم فلان چیز "پَسِن" نمیکنه یا لنا یه دیقه گوشیو نگه دار من دمِ "کاسه" هستم، به من غر میزند که مثل آدم حرف بزن. خودش یک آدم مقاومتیای است اما خب مگر توان آدم چقدر است؟ نمیشود به یک زبان دیگر زندگی کنی شبانهروز، بعد بهراحتی برگردی به زبان دیگری که کمتر استفاده میشود. من تسلیم این فراموشی میشوم. کلمات آلمانی و انگلیسی میریزد توی حرف زدنم. هر کانسپتی به هر زبانی که به ذهنم اول میآید، به همان زبان هم میگویم. گاهی اصلن دنبالِ حالم به فارسی نمیگردم. همان حالی که به آلمانی هستم، را زندگی میکنم. چون واقعن بهم فشار میآید و از اینی که هستم هم آهستهتر میشوم در انتقالِ حال. اما نا نه. هی میخواهد خیلی فارسی وقتی قرار است فارسی. بعد دمبش کجا میزند بیرون؟
اینجا که نا خیلی دوست دارد از ضربالمثلها و ترکیبهای فارسی استفاده کند اما خب یادش رفته خیلیهاش را. آهنگش یادش است. بعد یک چیزهای شلمشوربایی عوض مثلها و ترکیبهای فارسی ارائه میکند که میمیری از خنده.
مثلن؟
مثلن داشتیم حرف یک ماجرایی را میزدیم، درآمده که "به احتمال قریب به وقوع" باید فلان چیز فلانجور شود. بعد من اولش نمیفهمیدم چی توی این عبارت خراب است. مثل این معلم موسیقیها دیدید که یک قطعهی فالش میشنوند اخمشان توی هم میرود؟ یک چیزی به گوشم غلط میآمد. بعد نمیفهمیدم. هی میگفتم خدایا چیِ این خراب است؟ بالاخره دوزاریم افتاد که آها... احتمال قریب به یقین، نه قریب به وقوع.
یا مثلن داریم تخته بازی میکنیم، تاس ریخته دو با یک آمده میگوید که "بهاری که نکوست..." بعد همینطور مکث کرده، من هم هیچی نمیگویم ببینم بالاخره میفهمد یا نه. بعد میگوید که بهاری که نکوست بقیهش چی بود؟ یکی از دوستهای دیگرمان که خیلی داغان است چون بزرگشدهی اینجاست و فارسی را تا کلاس چهارم دبستان بلد است (مثلن فکر میکرد "عمدهفروشی" یعنی جایی که چیزهای دست دوم میفروشند) میگوید که نه قاتی کردی، تو منظورت الان "جوجه را آخر پاییز میشمرند" است. من؟ آن وسط پهن.
در آخرین دستاوردش هم امروز گفت که یک بار ایران بودیم، بعد توی رشت پلیس شروع کرد پشت "گرامافونِ" ماشینِ پلیس، رشتی حرف زدن با رانندهای که وسط اتوبان پارک کرده بود. خیلی جدی.
بعد بانمکیش به اینجاست که یک کلمات نزدیکی بهش را یادش است اما کلمههه داغان است از اشتباهی.
خلاصه خیلی میخندیم.
در نهایت غرضم از این بامزهبازیها اینکه خودم نمیدانم واقعن آدم باید چقدر مقاومت کند که فارسی را خیلی فارسی حرف بزند. یک دوستی دارم که جنون بهش دست میدهد وقتی وسط فارسی یک کلمهی دیگر از یک زبان دیگر بپرانی. معتقد است هر مکالمهای باید به یک زبان باشد. اگر یک کلمه انگلستانی بگویی یکهو توی رودربایستی باید تا آخرش انگلستانی حرف بزنی اما راستش را بخواهید، من ته دلم معتقدم عیب ندارد. تا وقتی مخاطب با آدم بیاید، عیب ندارد. گاهی بعضی حالها به بعضی زبانها بهتر تعریف شده. چرا آدم خودش را باید محدود کند؟
نمیدانم...
۲ نظر:
اينجا به تو راي ميدم لالا. چرا آدم بايد خودش رو محدود كنه وقتي يك كانسپتي به يك زبان ديگهاي هست يا راحت تر بيان ميشه.
لاله تو خوبی.. وبلاگت را که میخوانم خوشحال میشوم.. وقتی می خواهم به یک آدم شوخ، خوش ذوق، نازنین گوش بدهم.. وبلاگت را میخوانم..
ارسال یک نظر