خانه
چند ماهیست خوابهای زیادی در لوکیشن خانهی تهرانمان میبینم. قبلتر خوابهام خیلی فرق داشت. سورئال بود. داستان داشت و موقعیتهایی که هیچوقت توش نبودم را خواب میدیدم. الان خوابهام خیلی رئال شده اما. خواب میبینم توی خانهایم و همینطوری توی آشپرخانه ایستادیم و هیچ کاری نمیکنیم. فقط آنجااَم. بارها. خواب میبینم در میزنم، مامان و بابا در را باز میکنند. خواب میبینم با سوپی جلوی تلویزیون خوابیدیم. خواب ویکی را میبینم که توی خانه بدو بدو میکند. خواب میبینم تو ماشین لناییم و رفتیم خرید. خواب میبینم توی آسانسور خانهمانم. خواب لحظههای جزیی زندگی روزمرهی قدیمیم را میبینم. داستان ندارد اغلب. انگار ناخودآگاهم تصمیم میگیرد که داستانش را که میدانی لاله جان. دلت خانه را میخواهد پس بیا این خواب را ببین.
خانهی عمویم هستم الان. تعطیلاتم. یک کپی محشر از خانه است. احساس آرامش میکنم. یادم آمده وقتی یک مامان بابایی مواظب آدمند چهجوری بود. صدای عمویم، شوخیهاش و جدی شدنش انقدر یاد بابایم میاندازتم که باورنکردنی اصلن. رامی و پوکر بازی میکنیم همان طوری که یک منصف توی تعطیلات بازی میکند. عموم مثل بابام کلک میزند. مثل بابام دست میچیند. کمتر از بابام ژوکر قایم میکند. مثل بابام بهم شگرد بهتر بازی کردن یاد میدهد وسط بازی. زنعموم انقدر غذاهای خوشمزه میپزد که ما مبدل به اشخاص چاق و چربی شدیم. یکجوری حس خانه دارد.
اما برگردم به خواب دوباره. دیشب خواب دیدم که صبح شده و اینجا از خواب بیدار شدم. من طبقهی پایین توی اتاقخوابِ مهمان میخوابم. هال و نشیمن طبقه وسط است و اتاقخوابها طبقهی سوم. توی خوابم صبح شد، از خواب بیدار شدم و آهسته داشتم پلهها را میرفتم بالا چون صدا میآمد. دیدم مامان و لنا و عمه سوسن و مامان مولی دور میز نشستند با سر و صدا صبحانه میخورند. میدانستم بقیه هم هستند اما من نمیبینمشان. آمدم پشت پلهها قایم شوم تماشاشان کنم، روزبه با دست اشاره کرد که بیا بالا بابا! همه اینجان. رفتم بالا.
فکر کردم چه سورپریزی که حالا که من تعطیلم و خانهی عمویم هستم، همهشان آمدند. توی خوابم نور روز تمام میز صبحانه و هال را روشن کرده بود. بعد مامانم داشت راه میرفت. نیمرخش را میدیدم. هی توی دلم گفتم مامان برگرد من نگاهت کنم. توی چشمهام نگاه کن. بعد برگشت نگاهم کرد، یکهو به خودم گفتم ای بابا این خواب است. از اینجا فهمیدم که من که نمیتوانم توی ذهنم با مامان حرف بزنم و او عکسالعمل نشان بدهد. چون خواب است، من با ذهنم توانستم کاری کنم که مامان نگاهم کند. پس الکیست. پس هیچکدامشان نیستند... و خب توی خواب اینطور چیزها آدم را به گریه میاندازد. با هقهق بیدار شدم. میدانم الان که مینویسم برای شما چیز گریهداری نیست اما وقتی برای صبحانه همه آنجا بودند خیلی خوب بود. خیلی بد بود که بیدار شدم و دیدم همهجا تاریک است و آرام است همهجا. دیدم کسی نیامده.
سر صبحانه که چه عرض کنم ناهار، نمیدانم چطور شد که یک چیزی من را یادِ خوابِ انداخت. تعریف کردم براشان. اشکم باز درآمد. خیلی هم مثلن مقاومت کردم که اشکم سر صبحی جاری نشود. شد اما. ته دلم یک دلتنگی عمیقیست. اینطوری هر روزه نیست که اوایل بود. رفته تهِ وجودم. به ساعت ایران زندگی نمیکنم اما توی خوابهام دمب دلتنگی میزند بیرون. روزانه لبخند میزنم و زندگی میکنم. اما دستِ آدم نیست. گاهی نمیشود قسم حضرت عباس خورد.
عمو و زنعموم بیش از بیست سال است آلمان زندگی میکنند. برایم هی حرف زدند از این حسی که همیشه هست و میماند. گفتند کمرنگ میشود دلتنگیم توی سالیان اما هیچوقت خوب نمیشود و خوب است این را بدانم کلن. مثلن یک حرف جالب زنعموم این بود که اینجا که هستی هی دلت پرپر میزند، اما تا میروی ایران همان لحظه دلتنگیت برطرف میشود. بعد نمیدانی دیگر چهکار کنی. یه کمی حرف زدیم از حالمان. همهمان. من با هشت نه ماه سابقهی اینجا بودن همهش. نا با سه چهار سال. آنها با بیش از بیست سال. کمی که حرف زدیم، عموم گفت خب اگر ادامه بدهیم، همهمان اشکمان درمیآید ها و اشک چهارتامان همان موقع هم درآمده بود، هی هم را بغل کردیم. هی هم را دلداری دادیم. بعد یک عالم حرفهای خندهدار زدیم. گنجشکهای فسقلی را تماشا کردیم که آویزان خوراکیهایی که عمو براشان گذاشته بودند، شده بودند. از چیزهایی خوبی که در عوض انجام میدهیم، حرف زدیم. طبق معمول این چند روز یک سوژه از آلمانیِ اتریشی حرف زدن ما پیدا شد که آنها به عنوان آلمانیِ واقعنی بهش بخندند. خلاصه حال هم را خوب کردیم.
خانه همین است دیگر. خانه جاییست که آدمها بلدند هم را دلداری بدهند. بلدند حواس هم را از غم پرت کنند و جوجوئه را نگاه کنند.