۲۸ بهمن ۱۳۸۹


That handkerchief which I so loved and gave thee
Thou gavest to Cassio.

خیلی بچه که بودم، یادم هست که فیلم اتللو را دیدم. دزدمونا به نظرم خیلی خوشگل بود. خیلی هم گیج بود و برای همین از دستش استرس می‌گرفتم. فیلم گمانم دوبله بود چون چیزی که من یادم هست این بود که اتللو به دزدمونا گفت: "دستمالی را که به تو دادم چه کردی؟" بقیه فیلم را یادم نیست زیاد. خیلی از اتللو ترسیدم. در عوض تا بخواهی از کاسیو خوشم می‌آمد که دزدمونا مدام شفاعتش را پیش اتللو می‌کرد. نمی‌فهمیدم جریان دستمال چی بود. نمی‌فهمیدم چرا مهم بود؟ شاید مامان بعدن برام گفت که دستمال را اتللو داده بود به دزدمونا و دزدمونا گمش کرده بود و امیلی دزدیده بود و فلان. بعد هم اتللو دزدمونا را برای خاطر یک دستمال کشت.
تراژدی دیدن برای آدم وقتی بچه است، مثل سیلی می‌ماند. اوفلیا هم که توی فیلم هملت خودش را غرق کرد، دلم نمی‌خواست بقیه‌ی هملت را ببینم. من فقط به عشق اوفلیا هملت را داشتم تماشا می‌کردم. هملت عصبی‌م می‌کرد.
بعد یک ساعت پیش این جریان‌ها توی ذهنم نبود که. اصلن یادم رفته بود شخصیتی به اسم اتللو هست در جهان. داشتم آشپزخانه را تمیز می‌کردم. دنبال دستمال می‌گشتم که آب‌های دم ظرفشویی را خشک کنم. یک‌هو خیلی دراماتیک به خودم گفتم "دستمالی را که به تو دادم چه کردی؟" اصلن بیخودی. خیلی بیخودی این جمله آمد رو... خودم هم با خودم خندیدم که هار هار چه بامزه‌ام.
بعد دیدید یک‌هو مرضتان می‌گیرد که این از کجا آمد؟ فکر کردم و یادم آمد که توی بازی‌هام خیلی این صحنه را بازی می‌کردم. یک جوری جادویی بود انگار. لازم نیست بگویم که توی عروسک‌بازی‌های من، همیشه دزدمونا دستمال را گم نکرده بود و از توی جیبش درش می‌آورد و می‌داد به اتللو. یک مربع کوچولو از دستمال کاغذی می‌کندم و می‌گذاشتم توی دست عروسکم. بعد می‌دادم به آنی که سراغش را گرفته بود. اتللو و دزدمونا نبود اسم شخصیت‌های عروسک‌هام البته. اغلب خودم شاهزاده‌هه بودم و دستمال را گم نکرده بودم. می‌گفتم: "دستمالی را که به تو دادم چه کردی؟" بعد جواب می‌دادم: "دستمالی که به من دادی ایناها!"
بعد همه‌ی این‌ها را که یادم افتاد فکر کردم بگردم ببینم جایی از نمایش واقعن اتللو به دزدمونا می‌گوید که دستمالی را که به تو دادم چه کردی؟ یا من از خودم درآورده بودم توی بچگی. جمله را پیدا نکردم به فارسی. شاید تماشا که می‌کردیم یکی برایم این‌طوری ترجمه کرده. شاید. اصلن ایده‌ای ندارم از کجا آمده.
به هر حال مهم هم نیست. صحنه‌ای که اتللو دارد از حسودی و خشم می‌میرد که نکند دزدمونا با کاسیوست و ازش سوال می‌پرسد که دستمال کجاست را، پیدا کردم و خواندم. هنوز هم دلت می‌خواهد بگیری دزدمونا را کتک بزنی که بابا عوض این‌که هی کاسیو کاسیو کنی، براش توضیح بده دستمال گم شده. توضیح بده که با کاسیو نیستی. چرا انقدر سربه‌هوایی آخر؟ همه را می‌کشی با این کارت. بعد دو خط که می‌خوانی پرت می‌شوی توی فضا. جو می‌گیردت انگار که خودِ دزدمونایی. لامصب ویلی اصلن پدر آدم را درمی‌آورد.
دزدمونا برای خودش گیج و ویج دارد فقط به این فکر می‌کند که شاه را یک طوری راضی کند که کاسیو مرد خوبی‌ست. بعد توی هر دیالوگ اتللو خشمگین‌تر می‌شود. توی هر دیالوگ شهوت پیدا کردن دستمال بیشتر خفه‌ش می‌کند و دزدمونا هم پرت. هی او می‌گوید دستمال؟ هی دزدمونا می‌گوید کاسیو. بعد هی حرف زدن از کاسیو، اتللو را عصبانی‌تر می‌کند. بعد انگار نه انگار که این دو نفر دارند با هم حرف می‌زنند. اتللو با تردید خودش دارد حرف می‌زند. دزدمونا با خوش‌دلی‌ش برای کاسیو. بعد انگار که حرف زدنش کبریت کشیدن زیر انبار باروت است (خیلی دلم می‌خواست از این جمله استفاده کنم. سلام نگار) بالاخره هم تراژدی‌ست دیگر. چه انتظاری دارید؟ می‌رسد داستان به آن‌جا که اتللو به رختخوابش می‌رود و می‌کشدش.
می‌دانید یک چیز نامردی در تراژدی این‌ است که همه موازی هم دارند کارهای احمقانه‌ای انجام می‌دهند و برای همین آخرش همه می‌میرند. خوبی کمدی این است که این‌طور وقت‌ها که همه دارند موازی هم کارهای احمقانه انجام می‌دهند، کسی نمی‌میرد. یک سطل آب یخ دمر می‌شود روی کله‌ی کسی یا شلوار یکی از پایش می‌افتد یا هزار چیز خنده‌دار دیگر.
یک مفهومی هست به اسم "کاتارسیس" که به معنی پالایش یافتن و پاک شدن است. ارسطو (گمانم) معتقد است که وقتی آدم تراژدی تماشا می‌کند، به دو علت دچار کاتارسیس می‌شود: یکی این‌که می‌ترسد که خودش هم در همان موقعیت شخصی که دچار تراژدی شده گرفتار شود، دوم این‌که با کسی که دچار تراژدی شده، احساس همدردی می‌کند. این دو احساس وقتی یک اثر هنری خوب می‌بینی، در تو به وجود می‌آیند و ترکیب وحشت و دلسوزی باعث می‌شود روح بهتری پیدا کنی بعد از تماشا. پالایش و تزکیه بشوی کلن و آدمی خفن شوی. بعد ارسطو فکر می‌کرد وقتی اثر هنری‌ای خوب است، این کار را با آدم می‌کند.
کاتارسیس را اما من با هیچ کدام از تراژدی‌هایی که خواندم و دیدم تجربه نکردم. شاید طبق معمول این حرفی که دارم می‌زنم خیلی سانتی‌مانتال است اما می‌زنم. کاتارسیس را اگر به مفهوم ارسطویی بگیریم وقت مردن تمام آدم‌هایی که پارسال تا حالا توی خیابان کشته شدند، تجربه کردم. احساس عمیق دلسوزی و احساس ترس که اگر من یا نزدیکانم جای آن‌ها بودیم، چه می‌شد و احساس رهایی که جای آن‌ها نیستم. سرم با افتخاری بالا نیست که احساس رهایی می‌کنم که جایشان نیستم اما فهمیدم وقتی از کاتارسیس حرف می‌زنند متاسفانه از چه احساس شدید و فوق‌العاده‌ای حرف می‌زنند. گمانم به قیمت جان این آدم‌ها، ما همگی کاتارسیس جمعی را تجربه کردیم توی این یک سال.

۴ نظر:

Shaharzad گفت...

میترسم اتللو را برایت خراب کنم.. اما.. بعد از خواندن این پست چاره ای به جز گذاشتن این لینک ندارم
http://www.youtube.com/watch?v=LKttq6EUqbE&feature=channel
با مهر

نقطه گفت...

من هملت‌رو اولین بار توی اولین تآتر زندگی‌م دیدم که خب کمدی بود!!!
و البته متأسفانه تنها باری که دیدم‌ش!!!


ویلی؟ عالی بود:)

راستی کسی اون کتاب کمیک استریپ‌و دیده که هملت بود و ترجمه شده؟ بچه بودم یکی از هم‌کلاسی‌ها داشت و بهم داده بود و خوندم و دوسش داشتم ولی دیگه نه همچین چیزی دیدم و نه ...


لاله! چرا آخرش یهو این‌طوری شد؟
حالم گرفته شد
راست بود خب
منم...
:(

لامپی گفت...

لاله باید برات صف بگیریم سان ببینی ازمون بعد ما برات کلاه از سر برداریم به قرعان با این نوشته ت

سحر گفت...

به طرز عجیبی شیفته این نوشته شدم
متشکرم