روزمرهها
خانهی جدیدم عالیست. دلباز و خنک و آرام است. دو تا همخانه دارم. مونا که اتریشی است و آدلینا از رومانیست که اتریش بزرگ شده است. جوانتر از من هستند. همینش خوب و بامزه است و بارها من را به این فکر میاندازند که من وقتی بیست و دو سه ساله بودم چهطوری بودم و یادم نمیآید.
تِبی دوستپسر آدلینا، اسمن نه، اما رسمن با ما زندگی میکند. خانهش گغاتس است و وقتی میآید یکی دو هفته میماند. هر وقت بیدار شوی یا بیایی خانه یا هرچی میبینی تبی پشت میز آشپزخانهست. قبل از آمدن من به این خانه یک بار به هم زده بودند اما دوباره برگشتند با هم. تبی همیشه دارد توی آشپزخانه یک چیزی برای ما سه تا میپزد. هر وقت برسی خانه نگران این است که گشنهای یا نه. ما همیشه سربهسر آدلینا میگذاریم که تبی بیشتر از او در کارهای خانه کمک میکند که خب حقیقت دارد. آدلینا به مقدار اندکی ننر است. شبها میترسد تنهایی سوار اوبان بشود یا دستش زخم میشود دو هفته نمیرود سر کار یا مثلن ممکن است که مادرش از نیدراستغایش بیاید و خانهی ما را تمیز کند چون آدلینا باید خانه را تمیز کند و تنهایی نمیتواند یا نمیخواهد یا هر چی.
در عوض دوستپسرش تبیست که همیشه در زنانهترین اوقات و مکالمات پابهپایمان میآید و هارهار باهامان میخندد و همذاتپنداری میکند. آشپز قابلی هم هست و ضمن اینکه هر چیزی که بپزد خوب پرزنت میکند. اگر میخواهد سه پر بیکن با پنیر سرو کند، انقدر جیگیلی بازی درمیآورد که احساس میکنی توی یک رستوران شیگالا پیگالا نشستی و این غذا قرار است از آن آشپز سیبیلوئه (شف هورست لیشتر) جایزه بگیرد در خوشگلی و خوشمزگی.
من هم دارم لیز میخورم به سوی دو هفتهای که قرار است ایران باشم. مقیاس جهان هستی الان برای من تاریخ سفرم است. حالم خوب است. یک بار اما خواب دیدم که رفتم ایران و برگشتن به اینجا برایم خیلی سخت شده بود توی خوابم. هی گریه میکردم و میدانستم که باید برگردم اما برایم خیلی سخت بود برگشتن. بیدار که شدم با خودم قرار گذاشتم انقدر دراماتیک نکنم ایران رفتن را. من آدم سفتی هستم. واقعن هستم. بعله. من گوش نمیکنم به کسی که توی سرم نشسته و دارد میگوید: یِیِیِ.
پ.ن
عمو ساسان سر کار بودم زنگ زدی. زنگ میزنم بهت. بوس بهت. هیه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر