ما درست دو هفته پیش ازدواج کردیم. ازدواج کردن با رولاند خیلی تصمیم سادهای بود اما عروسی گرفتن سخت بود. برای اولین بار در عمرم روزهایی آمده بود که دو ساعت میخوابیدم و بعد از پنیک بیدار میشدم که نکنه همهچیز خراب بشه و اشتباه بشه و فلان کار را نکردیم و بهمان کار را به فلانی نسپردیم و بیسار کار را سپردیم و انجام نشد. قسمت عمدهی نگرانی، برنامهریزی و سفر خانوادهم بود. قسمت جزیی نگرانی هوا بود.
بارها به هم میگفتیم عروسی هم یک مهمانیست مثل مهمانیهای دیگر و ما دوتا توی مهمانی گرفتن خوبیم و واقعن هستیم اما آدم وقتی هرگز ازدواج نکرده، خیلی چیزها را نمیتواند حدس بزند. آدم نمیتواند قضیه را بزرگ نکند. آدم که حالا یعنی من و رولاند.
بهترین بخش عروسیم آمدن تمام اهل خانوادهم بود. روزی که سپهر ویزا گرفت، رفته بودم پرو لباس عروسی، پیراهنم هنوز کوتاه نشده بود در نتیجه روی یک چهارپایه ایستاده بودم. تلفنم زنگ زد و سپهر گفت لاله اتوبوسهای اتریش از ونک میبرن؟ من اصلن نمیفهمیدم چی میگه و منظورش از اتوبوس چیه که مجبور شد در نهایت بگه: اسکول من ویزا گرفتم. بعد که فهمیدم های های زدم زیر گریه. همان موقع بود که فهمیدم چیزی که به خودم هم نمیتوانم اعتراف کنم ترس از نیامدن سپهر است. مامان و بابا و لنا جای تردید نداشت اما سپهر تا پیش از این سفر، مرد جوان خاورمیانهای بیشنگن بود که همه خوب میدانیم هیچ مورد علاقهی اروپا نیست. تصور عروسی بدون سپهر خیلی عذابآور بود. شادی ناقص بود که خوسبختانه اتفاق نیفتاد.
به هرحال عالی شده بود. همه آمدند. با قلی حساب کردیم که از دوازده کشور مختلف مهمان داشتیم. خیلی از اینکه به خاطر ما این سفر را انجام دادند بهشان افتخار میکنم و ازشان ممنونم.
یکی از نگرانیهای هر روزهی من وضع هوا بود جون میخواستیم توی باغ ازدواج کنیم. تا لحظهای که برای مراسم رفتم تو باغی که همه نشسته بودند، باورم نمیشد که باران نبارد. نبارید. مراسم که تمام شد، من آرام گرفتم. اولین جملهی قلی بعد از عقد این بود که لاله جای عینک آفتابیت روی بینیت افتاده که برای من خیلی عادی بود چون ما مدام این تذکر را به هم میدهیم اما عکاس تا ساعتها برایمان دست گرفته بود که اولین حرفمان به هم بعد از ازدواج دربارهی جا انداختن عینک است.
چیزهای کوچک زیادی بودند که طور دیگری پیش رفتند از انتظار ما اما به هرحال خیلی خوب بود. مثلن آنوک که قرار بود گل بریزد جلوی پای ما، خجالت کشیده بود از مهمانها و باباش بغلش کرده بود و جای آنوک، داوید، مرد گنده جلوی پای ما گل میریخت. خیلی هم قشنگ و بامزه بود.
یکی از معدود دفعاتیست که هیچ خواسته و آرزوی دیگری ندارم. بعد از تمام شدنش با قلی میگفتیم که کاش شنبه هم هنوز عروسیمان بود. با حدود صد نفر مهمان، شانس صحبت کردن با همه فراهم نمیشود. دلم میخواست وقت بود با همه حرف میزدم اما نشد. یک چیز عجیب دیگری هم که بود این بود که به طرف هر گروهی از مهمانها که میرفتم با من مثل ابژه برخورد میکردند و همه میخواستند با من فقط عکس بگیرند. کمتر کسی با من شروع به حرف زدن میکرد. توی بعضی از عکسها معلوم است که دیگر دلم نمیخواهد عکس بگیرم.
بامزهترین اتفاق عروسی این بود که عکاس آمد و حلقههای ما دوتا را گرفت که ازشان عکس بگیرد. بعد من رفتم پیشش که حلقهم را پس بگیرم و گفت که حلقه رولاند را گم کرده. ناگهان تمام مهمانی بسیج شد که حلقهی رولاند را پیدا کند. دو ساعت از عقدمان گذشته بود. کف ویلا کفپوش چوبی بود که میانش درز داشت. حلقه افتاده بود لای یکی از این درزها. مامانم بعدن برام تعریف کرد که عکاس نشسته بوده و گریه میکرده که خیلی برای من خندهدار بود و دلم خیلی برایش سوخت چون حالا حلقه را میشود جایگزین کرد و به نظر من واقعن خیلی وحشتناک نبود که حلقه گم شده اما کار به اینجاها نکشید و سپهر حلقه را پیدا کرد و ستارهی شب شد. توماس هم آمده بود این وسط و به من میگفت قلی حلقهتو گم کرده و عاقد هم هنوز اینجاست، بیا با من ازدواج کن که خیلی مفرح بود.
یک چیز بامزهی دیگر کادوی نوربرت بود که یک بطری سه لیتری را از اشناپس انگور پر کرده بود و من برایش یک لیبل ساخته بودم به اسم عرق کشمش صددرصد سگی مخصوص عروسی لاله و رولاند که خیلی طرفدار پیدا کرد. اشناپسش واقعن مزهی عرق میداد.
یکی دیگر از بهترین چیزها، یک فیلمی بود که لنا برایم درست کرده بود. از تمام فامیل و دوستهاییم که نبودند، خواسته بود که یک ویدئو بفرستند و به ما تبریک بگن. اینها را یکی سرهم کرده بود و اشکم را شدید و سیلآسا درآورد اما از قشنگترین هدیههایی بود که گرفتم. کسانی که اصلن فکرش را نمیکردم برایم ویدئوی تبریک فرستاده بودند. مامانمولی هم بود.
آخرین بهترین هدیه، یک انگشتر خانوادگی بود که عمر طولانی توی خانواده ما داشته و حالا رسیده به من. گمانم از مامانمولی به عمهسوسن و حالا به من. از روزی که بهم داده شده، مثل گلوم (ارباب حلقهها) و «مای پرشس» نگهش داشتم و تقریبن به اندازهی حلقهم دستم کردم. احساس متوهمانهای دارم که یک قدرت و کهنگی و وقاری دارد که جای دیگری نمیشود پیدایش کرد.
چیز عجیبی که دربارهی خودم فهمیدم این است که آینهشمعدان نقره دوست دارم. از این علاقهم اصلن اطلاع نداشتم تا روزی که آینه شمعدان نصیبم شد. آینهشمعدان خیلی کوچولوییست که سپهر بهم هدیه داد و لنا برای سفرهی عقدمان آورد.
عاقدمان هم خیلی خوب بود. با اینکه وظیفهش نبود، تمام جزییات سفره عقد ایرانی را توضیح داد. قشنگیش برای من این بود که گردو و فندوقها مال باغ ماماناینها بود. خودشان از درخت کنده بودند و لنا همهشان را روغن زد که قشنگ و براق بشوند و هیچ اکلیل و زرق و برق بیخودی در کار نبود. خیلی ساده و طبیعی و مفهومی بود به جای اینکه برق بیخود بزند.
همسایهها یاری کردند تا ما ازدواج کردیم. هرکس یک کار قشنگی کرده بود. عقد که تمام شد، گروه موزیک بادابادا مبارکبادا زدند که من را خیلی غافلگیر و خوشحال کرد. اصلن توقعش را نداشتم. خیلی بامزه بود وسط این محیط، این آهنگ را، از این بند، شنیدن.
برای من خیلی کم پیش میآید که از یک ماجرایی هیچ چیزیش را نخواهم عوض کنم اما واقعن غری ندارم. خیلی احساس خوشبختی میکنم از آدمهایی که توی زندگیم هستند. اگر از اول بود، دوباره همینجور میخواستمش.
وسط استرس برنامهریزیهای عروسی فکر میکردم، حالا تمام میشود و من فکر میکنم که چه کار بیخودی بود عروسی به این بزرگی گرفتن اما حتی یک لحطه بعد از تمام شدنش، احساس پشیمانی نمیکنم که چنین مراسمی گرفتیم.
عروسی برای من باید عروسی واقعی باشد و بود.
خیلیها از من میپرسند که متاهل بودن برایم چهطوریست؟ وقتی آدم چند سال با هم زندگی کرده باشد، فرق چندانی با ازدواج کردن ندارد به نظرم. دیدن حلقهها یادم میاندازد که ازدواج کردیم و حلقه را توی دستش دیدن برایم شیرین است. کلن همانقدر دوستش دارم که قبلن.