جریان جزیره از پندمی شروع شد. جریان این بود که من میخواستم بروم جایی که جای دیگری باشد. خسته و فرسوده بودم از پندمی و تدریس در دوران پندمی و زل زدن به مستطیلهای سیاه وقتی درس میدادم. فکر میکردم اگر بروم یک جای دیگر، ممکن است آن مکان ذهن متلاشی و خستهام را آرام کند. اینطور شد که تصمیم گرفتیم برویم کرک. کرواسی جزایر متعددی دارد که همه دنبال هم به سمت جنوب کشیده میشوند. لکههای کوچک روی نقشه. اولین بارمان بود که میخواستیم ماشینمان را سوار فری کنیم. هیجانانگیز. مخصوصا اینکه با محدودیتهای پندمی، سفر معمولی هم ممکن نبود به راحتی. حالا که به آن هیجان فکر میکنم خندهم میگیرد. اینطور شد که ما مشتری جزایر کرواسی شدیم. هنوز عصر کونا بود و یورو در کرواسی روال نشده بود.
قانون جزیره این بود که از لحظهای که سوار فری شدیم، سوشالها را ببندیم و آفلاین. ببندم. قلی چنان انسان سوشالبرویی نیست. من. من بودم که باید میبستم. دو هفته مسواک روح و مرخصی. موج اول نفرت از فضای هیبرید ممنون پندمی بود. همونطور که بوم میم مدیون پندمی بود. در همهی بدیها، خوبی و برعکس.
.
جای دیگری بودن. جای دیگر نکتهش این است که هیچ جایی جای دیگری نیست اگر بخواهی از خودت فرار کنی، چون هرجا بروی، خودت را با خودت میبری.
.
حالا چندین سال گذشته از پندمی و ما هم جزایر متعددی را دیدیم. میدانیم از جزیره چه میخواهیم. من کماکان دو هفته مرخصی را از سوشال میگیرم. خوشایند است. وقتی سوشال نمیروم یاد خودم میافتم. خود اصلیم. یادم میافتد در نوجوانی چطور بودم. وقتی حوصلهام سر میرود، با حوصلهی سررفته مینشینم. از وقتی رسیدیم پانصد صفحه از رمانی که دستم بوده را تمام کردم. پانصد صفحه در وین خیلی طولانیست.
.
صبح ساعت هفت تا نه صبح، بازار ماهی راب باز است، بازار ماهی هم که میگویم، مقصودم یک سالن چهل متریست که تویش ماهی میفروشند. یک سالن دیگر پشتش است که در آن میوه و سبزی میفروشند.
دیشب ماه بزرگ درخشانی در آسمان بود و انگار ما دوتا هم برای خوابمان گرفتار جزر و مد خواب شده بودیم. بیدار دراز کشیدیم و ماه را تماشا کردیم. صبح زود دیدیم حالا که بیداریم، اقلا برویم ماهی بخریم. در راه تمرین کردیم که به کرواتی بگوییم لطفا ماهیها را تمیز کنید برای اینکه خودمان در این آپارتمان فسقلی وسایل اکابر و چاقوی کندی داریم. ماهیها را که کشید، من یک دور دوباره روی تلفنم نگاه کردم و جمله را تکرار کردم، فروشنده زن پنجاه و چند سالهای بود، با خنده به آلمانی سلیس به من گفت در این بازار اجازهی تمیز کردن ماهی ندارند. اورادهها در کیسه به من نگاه کردند و من و قلی به هم و به اورادهها. قصدمان گریل کردن است. من کاملا خودم را باخته بودم که چطور فلسها را بتراشیم؟ چطور شکم ماهی را خالی کنیم؟ زن فروشنده با خنده نقطهای زیر شکم ماهی را نشان داد که از آنجا باید وارد عمل شویم. فلستراشی را هم پانتومیم کرد و با خنده کیسه را داد دستمان. خوششانسی ما، مادربزرگ آپارتمان که زنی قدبلند و ردیف و سرپا بود، ما را موقع وارد شدن به آپارتمان دید. گفتیم ماهی خریدیم اما تمیز نه! چاقو داری؟ نه تنها چاقو بهمان داد، بلکه انواع و اقسام ظروف مورد نیاز برای ماهی در یخچال و سرو کباب کردن هم گذاشت روبرویمان. قلی پیرهنش را درآورد و فلسها را تراشید و شکمها را پاره کرد. الان هردومان خسته از عملیات دراز کشیدیم و نمیتوانیم تکان بخوریم. قصدمان این است که باقی دراز را در لب دریا بکشیم.
.
امسال احساس میکنم واقعا دیگر با جزیره خودمانی شدیم. میدانیم کدام سواحل نودیستی با پناه و سایهی خوب دارد، کجا کالاماری خوشمزهی تازه دارد، کجا چیواپی و آیوار خوب هست، میدانیم کدام نان و کدام ماست و پنیر در سوپر مارکت به مزاجمان میسازد، کدام ساحل دوش با فشار خوب دارد. یک دوچرخهی تاشو داریم. صندلی عقب همواره در اشغال تشک بادی و ماسک غواصی و دمپایی و آب و سایبان شیشهست. از پنجره اگر توی ماشین را نگاه کنی، انگار ما ساکن اتومبیلیم. دوست دارم. این بیخیالی و شرتیپرتی بودن که خلاف زندگی رایجمان است.
.
امروز چندشنبهست؟
ساعت چند است؟
بازی حدس زدن ساعت از روی خورشید.
زمان تقسیم به خور و خواب و (خشم رفته گل بچینه) و شهوت. گرسنهای؟ بخور، گرمت است؟ بپر توی آب، خستهای؟ چرت بزن، حوصلهت سررفته؟ کتاب بخوان.
.
روزهای ندانستن روز هفته و ساعت روز.
.
اول هفته حولههای نو گرفتن.
مارمولک.
آفتاب.
درخت کاج چتری. درخت کاج سنگی.
بوسههای شور.
دریا.
غواصی. خیره شدن به ماهیها. شمردن خط و خال ماهیها. دیدن ماهیهایی که هرگز ندیدی. خوردن ماهیهایی که هرگز نخوردی.
.
در یکی از سواحلی که بیشتر اوقات میرویم یک زنی هم میآید که بیولوژیست دریاست. جلوی چشممان یک پیترماهی (!) را نشانمان داد که ساعتها جا خوش کرده بود لای سنگها. استتار؛ عالی. وضعیت؛ چیل جوری که فکر کردیم نمرده باشد. بیولوژیست سرش را زیر آب کرده بود و مدت مدیدی از چند زاویه نگاه میکرد به پیترماهی. ما جمعی از زنان و مردان کنجکاو، برهنه دورش حلقه زده بودیم و بیشتر به باسن بیولوژیست نگاه میکردیم همه تا به ماهی. بیولوژیست موهای خاکستری کوتاه داشت. شاید موها پنجاهپنجاه سیاه و سفید بود. پستانهای انسانی که شیر داده. پارتنرش هم شبیه یکی از پروفسورهای تاریخهنر بود. پیشلر. اول واقعا فکر کردم خودش است. نبود.
روزها کشدار و نرم.
.
خیره شدن به مارمولک در حال شکار. صدای ورق زدن روزنامه از چندمتر آنطرف تر. مطمئنم جمعیت مارمولکها خیلی بیشتر از انسانهای ساکن جزیره است. هفت هزار نفر. طبیعت جزیره، برای مارمولک شکارچی خیلی پرسروصدا و خشخشی است. مارمولک بیچاره هم خودش خیلی هکتیک است. احساس میکنم با سطح اضطراب حرکتیش همدلی دارم.
.
خیره به درختان و دریا از توی ننو. قرچقرچ تنهی درخت که ننو بهش آویزان کردیم.
.
عظمت طبیعت.
عظمت دریا.
عظمت غروب و طلوع.
عظمت طوفانهای جزیره.
عظمت آب.
عظمت مارمولک.
عظمت جهان.
عظمت کاج سنگی.
کاج سنگی در اتریش ندیدم. رم آکنده از کاج سنگیست. کاج محبوبم. سالهای اول عمرش شبیه کلیشهی درخت کاج مثل موشک بلند میشود، جاش که امن شد، تاجش مثل چتر باز میشود. پختگی.
.
تماشای خوب شدن زخم. در بلگراد زخمی شدم و بخیه، در وین بخیهها را کشیدند. بازگشت. در راب بهبود.
سربازی در یوگسلاوی سابق بودم؟
.
بوسهای شور.
زانو.
غوغای ستارگان.
.
کتاب کاغذی سنگین. نوشتههای ریز. عینک کثیف. کتاب کثیف.
.
طوفان.
باران به سان شلنگ. بارانی که میترساند. بارانی، مثل بارانهای فیلمهای شلنگی. ترس ملایم از گرفتار شدن در جزیره. ترس خوشایند. طوفان و هیاهو. شکستن اجسام. پرواز اجسام. عوعوی سگان (شما نیز بگذرد).
تماشای زیر و زبر شدن بهشتی که اغلب آفتابی میشناسیش. شرشر پرشور ناودان.
.
حدس زدن قیافهی پرندگان از صدایشان.
حدسزدن پرندگان از طرز پروازشان.
ساعت چند است؟ امروز چه روزیست؟
اگر گرسنه باشی، چیزی بخوری. اگر خسته باشی، چرت بزنی. اگر گرمت باشد، بپری توی آب. اگر حوصلهت سر رفته باشد، کتاب بخوانی. عموسیامک میگفت یکی از بهترین احساسات این است که موقع خواندن رمان در تعطیلات چرتت ببرد. چقدر این جمله برای من نفهمیدنی بود، وقتی در بچگی میشنیدم. رکورد: سه چرت در روز.
.
بالا.
.
گفتم پیراهنت را مستقیم در بالکن دربیار. یک دوری زد و گفت میرم زیر دوش. بوی چوب کبریت میدم. ماهیها خیلی بیش از حد خوب شد. خیلی هم پوریستی بود. سیر و رزماری و روغن زیتون.
.
همسایهمان در آپارتمان یک خانوادهی چهارنفره است. مادر فرزندان دویچ_غنایی است. میکروبیولوژیست. گفت پسر کوچکشان، در سه ماهگی کووید گرفته و مدت طولانی در بخش مراقبهای ویژه بوده. گفت امسال تا به حال پنج بار بیمارستان بستری بودیم.، هر ویروسی میگیرد، برونشیت میشود و دکترش گفته ببرید هوای لب دریا بخورد برای ریههایش خوب است. پدرشان سفید بود و چهار تنالیته بودند کنار هم. زن تعریف کرد که شرکتش ورشکسته شده بعد از زاییدن اما دوباره از نو تلاش کرده کارش را بسازد کنار زاییدن و مریضی بچه دهنش سرویس شده بود. بچههاشان خیلی خوشمشرب بودند. گاهی شبها اگر در بالکن ما باز بود، صدای گریهی یک کدامشان به ما هم میرسد.
.
یک عکسی در موزه داریم از حدود ۱۹۲۰ از زنانی که همه مثل ساردین کنار هم در یک وراندایی خوابیدهاند. تا جایی که خاطرم است، یک بخشی از پروپاگاندا (و عمل) وین سرخ دربارهی سلامتی زنان بوده. از زنان با «سالم شدن» عکس میگرفتند. گمانم یک ریهب برای بیماران سل بوده. نمیدانم چرا از خوبی هوای دریا برای ریههای بچه یاد آن عکس افتادم. صدسال بعد. آب و آفتاب و نمک. من هم احساس سلامتی خاصی میکنم در این جزیره.
.
راب چهار برج دارد. ایدهی برجها این است که جزیره از دور شبیه یک کشتی روی آب و برجها در نقش دکل به نظر برسد. کانسپت خوب. اجرا بد. اثرگذاری و داستان: عالی. طوفان که شد، از همهوقت بیشتر فکر میکردم روی کشتی هستیم. رعد و برق تمام دشت و تپه را روشن میکرد. هولناک.
.
مادربزرگ هر روز یک خوراکی جدید توشهی راهمان میکند. امروز دم در نشسته بود، ما معمولا حوالی ده صبح میریم دریا. تا رسیدیم پایین از جا پرید. واقعا شرمنده میشود آدم وقتی زنی هفتاد و چند ساله از جا میپرد. بعد از والا والا و مولیم مولیم، قلبم فشرده شد. مهربان. یک تکهماه. بعد از روز سوم، میدانستیم قهوهی سوم روزمان را با شیرینیهای مادربزرگ میل میکنیم.
پر از درخت زیتون و انار و انجیر. صدها شیرینی انجیری خوردیم.
.
روی یک درخت پوستهی یک زنبور را پیدا کردم. خالی از زنبور. انگار قالب گرفته بودند از زنبور. زامبی؟ روبات؟
.
رمانم تمام شده، سه رمان دیگر هم آوردهام. این رمان را که به این سرعت خواندم، دو سه ماه در وین دنبال خودم میکشیدم و نمیخواندم. به خاطر هشتصد صفحهی ناقابل.
.
آیا نباید تمام سوشالها را بست؟
.