۳ تیر ۱۳۹۰


روزمره‌ها
خانه‌ی جدیدم عالی‌ست. دلباز و خنک و آرام است. دو تا هم‌خانه دارم. مونا که اتریشی است و آدلینا از رومانی‌ست که اتریش بزرگ شده است. جوان‌تر از من هستند. همینش خوب و بامزه است و بارها من را به این فکر می‌اندازند که من وقتی بیست و دو سه ساله بودم چه‌طوری بودم و یادم نمی‌آید.
تِبی دوست‌پسر آدلینا، اسمن نه، اما رسمن با ما زندگی می‌کند. خانه‌ش گغاتس است و وقتی می‌آید یکی دو هفته می‌ماند. هر وقت بیدار شوی یا بیایی خانه یا هرچی می‌بینی تبی پشت میز آشپزخانه‌ست. قبل از آمدن من به این خانه یک بار به هم زده بودند اما دوباره برگشتند با هم. تبی همیشه دارد توی آشپزخانه یک چیزی برای ما سه تا می‌پزد. هر وقت برسی خانه نگران این است که گشنه‌ای یا نه. ما همیشه سربه‌سر آدلینا می‌گذاریم که تبی بیشتر از او در کارهای خانه کمک می‌کند که خب حقیقت دارد. آدلینا به مقدار اندکی ننر است. شب‌ها می‌ترسد تنهایی سوار اوبان بشود یا دستش زخم می‌شود دو هفته نمی‌رود سر کار یا مثلن ممکن است که مادرش از نیدراستغایش بیاید و خانه‌ی ما را تمیز کند چون آدلینا باید خانه را تمیز کند و تنهایی نمی‌تواند یا نمی‌خواهد یا هر چی.
در عوض دوست‌پسرش تبی‌ست که همیشه در زنانه‌ترین اوقات و مکالمات پابه‌پایمان می‌آید و هارهار باهامان می‌خندد و هم‌ذات‌پنداری می‌کند. آشپز قابلی هم هست و ضمن این‌که هر چیزی که بپزد خوب پرزنت می‌کند. اگر می‌خواهد سه پر بیکن با پنیر سرو کند، انقدر جیگیلی بازی درمی‌آورد که احساس می‌کنی توی یک رستوران شیگالا پیگالا نشستی و این غذا قرار است از آن آشپز سیبیلوئه (شف هورست لیشتر) جایزه بگیرد در خوشگلی و خوشمزگی.
من هم دارم لیز می‌خورم به سوی دو هفته‌ای که قرار است ایران باشم. مقیاس جهان هستی الان برای من تاریخ سفرم است. حالم خوب است. یک بار اما خواب دیدم که رفتم ایران و برگشتن به این‌جا برایم خیلی سخت شده بود توی خوابم. هی گریه می‌کردم و می‌دانستم که باید برگردم اما برایم خیلی سخت بود برگشتن. بیدار که شدم با خودم قرار گذاشتم انقدر دراماتیک نکنم ایران رفتن را. من آدم سفتی هستم. واقعن هستم. بعله. من گوش نمی‌کنم به کسی که توی سرم نشسته و دارد می‌گوید: ی‌ِ‌یِ‌یِ.
پ.ن
عمو ساسان سر کار بودم زنگ زدی. زنگ می‌زنم بهت. بوس بهت. هیه.

۲۴ خرداد ۱۳۹۰


آواز دهل شنیدن از دور خوش است
یک. بعضی وقت‌ها نشستم گودرم را می‌خوانم. یکی آن روز تو فاز دلتنگی و متن‌های سانتی‌مانتال است و افتاده روی گودر، بعد هی اسکرول می‌کنم هی از این متن‌ها می‌آید. من هم که قدرت انتخاب ندارم که. می‌نشینم همه را می‌خوانم بعد حرصم می‌گیرد. می‌خواهم بروم سرشان داد بزنم که بابا این صفت و موصوف‌های مزخرف چیست پشت هم ردیف می‌کنید؟ بعد بدبختی این است که خودم وقتی ایحساساتی می‌شوم همانم. دقیقن همانم. صفت‌های توی مایه‌های به‌قول کیوسک "روزاتون سبز و آسمونی" می‌پاشند/می‌پاشم توی نوشته و مغز و ملاج یکی مثل امروز من به مرخصی می‌رود از خواندنشان. بعد هم انگار یکی مجبورم کرده که بخوانم و هی بگم وای. بسه دیگه. چقدر صفت می‌خواهی بنویسی توی یک جمله؟ اما خودم که توی مودش باشم چنان یک مفهومی را تشبیه و استعاره و صفت‌مالی می‌کنم که حالت به‌هم بخورد شمایی که آمدی یک چیز سرراستی بخوانی بروی خانه‌ت.
باید یک مود دیتکتور درست بشود، آدم انتخاب کند که مثلن امروز حالم فلان است. لطفن متن‌های بیسار نیاید جلوی چشمم برود یک‌جا انبار شود بعدن بخوانم. اما عدد که جلوی اسم یکی باشد، شده ماست‌مالی هم بکنم، باید بخوانم. این از این.
دو. لنا که عروسی کرده بود، صبحش بیدار شدم، از توی تختنم بلند شدم و ایستادم، دیدم نمی‌توانم بایستم انقدر کف پام درد می‌کند. کفش پاشنه‌بلند پایم بود، تمام شب رقصیده بودم و دویده بودم و جهیده بودم.
حالم تمام روزهایی که بیدار می‌شوم وقتی شبش رستوران بوده‌ام همان است. صبح که بیدار می‌شوم نمی‌توانم پایم را بگذارم روی زمین. می‌خواهم هیچ‌وقت دوباره به حالت عمودی درنیایم.
سه. گاهی یک ظرفی که دوست داری می‌افتد زمین می‌شکند. برمی‌داری چسب می‌زنی می‌گذاری توی طاقچه دوباره. بعد هم ظرف را می‌چرخانی تا ترکش دیده نشود اما می‌دانی آن ظرفی که آن‌جا توی طاقچه است یک طرفش ترک بزرگی دارد و جای چسبش معلوم است اگر برش گردانی. دوستی‌ها هم (در دو جمله قبل از آن صنعت مزخرف تشبیه شماره‌ی یک استفاده شده است). می‌دانی دوستی‌ای داشتی که یک جایش ترک برداشته و برای همیشه ترک خواهد داشت. گیرم بچرخانی‌ش و ترکش را نبینی اما می‌دانی آن‌جا هست. همیشه این‌که ترک برداشته است و مثل روز اولش نو نیست حالت را می‌گیرد.
چهار. هر وقت می‌نویسم چهار، این آقای مایکروسافت ورد برایم می‌نویسد چهارشنبه.
پنج. این آهنگ یستردی از بیتلز خیلی غم‌انگیز است. آدم را می‌برد. هی می‌گویی ولم کن، نمی‌آیم. اما می‌کشد و به زور می‌بردت. مخصوصن یک‌هو که فازش عوض می‌شود و می‌گوید که: "سادنلی آیم نات هف د من آی یوزد تو بی...". مال پنجاه سال پیش است پدرسگ. نه که حالا بگویم دارد شعر من را هم می‌خواند ها. نه. داشتم شماره شماره می‌نوشتم رادیو پخشش کرد گفتم مدت‌ها بود در زندگی از این آهنگ متشکر بودم، بنویسم کلن که متشکرم.
شش. مادرم یک تزی دارد بسیار عزیز. معتقد است که وقتی خوب پول درمی‌آوری، روت سیاه اما ناخودآگاه آدم خوشحال‌تری هستی حالا هی بزن تو سر خودت که نه من آدم مادی‌ای نیستم. نه من با چیزهای بزرگ‌تری خوشحال می‌شوم. فلان بیسار اما نیش بازت را چه می‌کنی وقتی داری در را با کون باز می‌کنی از بس که دستت پر از کیسه‌های خریدهای هیجانی‌ست؟
نظر من؟ به نظر من هیچی. قبول کن که پول درآوردن آدم را خوشحال می‌کند وقتی منجر به این می‌شود که هی بروی خرید کنی برای آدم‌هایی که توی ایران هستند و قرار است کمتر از یک ماه دیگر همه‌شان را ببینی. برو خودت را خفه کن از شدت خرید و صبح‌ها نق بزن که وای نمی‌توانم عمودی بشوم.
هفت. حالا که می‌دانم فلان تاریخ می‌روم ایران هی تقویم را نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم وای چرا نمی‌گذرد؟ وای چرا یولی نمی‌شود. وای چرا انقدر یواش می‌گذرد. تا الان اصلن برایم مهم نبود ها.
هشت. گاهی یکی می‌آید توی رستوران بعد من خسته‌ام. ده ساعت کار کردم و نا ندارم. می‌ایستد جلوی بار. هی می‌خواهد من نگاهش کنم اما من خسته‌ام. هی می‌روم و می‌آیم و مثلن نمی‌بینمش. بعد یک ربع می‌ایستد آخر شاکی می‌شود. می‌گوید خانم من مثلن نیم‌ساعت است این‌جایم. بعد می‌گویم ئه! ندیدمتون.
رویکردم به رستوران خیلی عوض شده. قبلن هیچ سمپاتی‌ای نداشتم. فقط سرویس می‌خواستم وقتی رستوران می‌رفتم. حالا اما انقدر صبورتر شدم. انقدر درک می‌کنم وقتی یک کلنرینی نمی‌خواهد من را که آن‌جا نشستم ببیند.
نه. یک کشفی که در مورد خودم کردم این است که مهاجرت مرا زِر زِرو کرد. من آدم زر زرویی نبودم هیچ‌وقت. حتی از آن ور بام افتاده بودم. وقتی که منطقن چیز گریه‌داری هم اتفاق می‌افتاد گریه‌م نمی‌آمد. لنا همیشه زر زرو بود و من همیشه اذیتش می‌کردم که انقدر اشکش دم مشکش است. اما مهاجرت من را زر زرو کرد و من این را اعتراف می‌کنم. بله.

۱۰ خرداد ۱۳۹۰


ملکه‌ی لیشتن‌شتاین، دمپایی لا انگشتی و نگارنده در یک ظهر سه‌شنبه‌ی تابستانی
امروز صبح لخ‌لخ با دمپایی لاانگشتی و شلوارک و خیلی "کژوآل" به سر کار خویش رفته و منتظر بودم که روز نرمالی را از سر خویش بگذرانم. سه‌شنبه ها معمولن یک گروه پنزیونیست‌ها (همان بازنشسته‌ی خودمان) می‌آیند رستوران. خیلی شوخ و شنگند. دو تا آبجو می‌خورند و سیگار برگ می‌کشند و به هم پز می‌دهند که تعطیلات کجا رفتند و کجا دخترهاش خوشگل بود و ماهی لاکس می‌خورند و انعام زیبایی به من می‌دهند و یک کمی هر و کر و بعد می‌روند خانه‌شان. مهم‌ترین اتفاق رستوران روزهای سه‌شنبه همین‌ها هستند که همه‌شان هم دوستان رئیسند و لذا باید سرویس خوبی بهشان ارائه شود.
وارد رستوران که شدم انگار یک‌هویی افتادم توی یک چاه پنیک. همه دنبال هم می‌دویدند. همه خل شده بودند. من کماکان لخ‌لخ. به آشپزمان گفتم چه خبر شده امروز؟ گفت قرار است که ملکه بیاید. من گفتم که ها؟ ملکه‌ی چی؟ کجا؟ هــــا!؟ کاشف به عمل آمد که ملکه‌ی لیشتن‌شتاین.
در این هنگام بود که نگاهی به دمپایی‌های خویش نموده و حالت اوا خاک‌برسرم کنند به من حمله کرد.
دردسرتان ندهم. پروسه‌ی بدو بدو جوراب شلواری خریدن و سر و وضع را رسمی کردن که هیچی، بماند. به ما گفتند که یک نفر ساعت یازده و نیم می‌آید که رویال سرویس را با شما چک کند. یک نفر آمد و ظرف یک ساعت به من و همکارم سرو کردن رویال یاد داد که نپرس. شما بگو آخر آدم رویال سرویس را یک ساعته یاد می‌گیرد؟ ششصد نوع لیوان و قاشق و چنگال و شیگالا پیگالا را گذاشتیم. بعد چی را باید با دست چپ بگیری و چی را باید با دست راست بگیری و چی را چه‌جور سرو کنی و کی چی را برداری و با کی سر میز حرف بزنی و با کی حرف نزنی و اصلن یک وضعی. چنان استرسی کشیدیم ظرف شش ساعت گذشته که من موقع تحویل کار پروژه‌های شب آخری چنین حالی نشده بودم.
بعد مسئله خیلی سِر مَخف بود و هی پروفسور به ما می‌گفت مهمان‌های دیگر رستوران نباید بفهنمد که ملکه این‌جاست و ما هم بالای رستوران را پاراوان کشیده بودیم و خیلی جنایی و مخفی و این‌ها روی تمام میزها به شعاع ده متر علامت رزرو زده بودیم که مبادا خدای نکرده کسی نزدیکشان بنشیند.
ولی هیجانی بود.
آدم‌های همراهشان خیلی معمولی بودند. خود ملکه اما آدم خیلی الگانتی بود و براشینگ و شیک و بلا و غیره بود.
از همه چیز برای من جالب‌تر این بود که تمام سه چهار ساعتی که آن‌جا نشسته بود، دریغ از یک آی‌کانتکت با من که مدام سر میزشان بودم. به‌طوری که برای من سوال شده بود که واقعن می‌داند من وجود دارم یا نه. بعد موقع خداحافظی چشم ملوکانه‌ش را به بنده دوخت و گفت مرسی غذا خیلی خوشمزه بود و من گفتم اوا خواهش می‌کنم. نوش جونتون الهی گوشت بشه به رونتون و ... بعد گفت یک سوال؟ گفتم بلی؟ گفت ماریاهیلفر اشتغاسه از این ور است؟ و به جهت برعکس اشاره نمود. بعد من گفتم نه نه حضرت والا از اون ور است و این‌جا بود که حتی به من لبخندِ هیه چقدر من خنگم زده و گفت مرسی. جهت را گم نمودم از رستوران که بیرون آمدم. در این لحظه حال نگارنده حال خری بود که انگار بهش تیتاب دادی چون که بالاخره من را دیده بود. گفتم از دیدن شما خیلی خوشحال شدم و باز لبخند ملوکانه زد و رفت.
البته ملکه بعد از سرو غذای اصلی محل را ترک نموده و دسرهای ما را نخورد. لازم به ذکر است که ما "زیبن گنگه منو" سرو می‌نمودیم که یعنی منویی که در هفت بار سرو می‌شود. گمانم بعد از چهارمی بود که رفت.
اما ماجرا چه بود و چرا وی به آن‌جا آمد؟ دیشب آخر شب یک عدد پروفسور تاریخ‌شناسی وارد رستوران شده و شروع به غذا خوردن با زن خویش می‌نماید. سپس وی به رئیس می‌گوید که غذاتان خوشمزه‌ست. فردا می‌توانم ملکه‌ی لیشتن‌شتاین را که دوست خیلی مهمم است، به این‌جا دعوت نمایم؟ رئیس می‌گوید که بلی. بلی همان و جنون الهی که امروز بر سر ما نازل شد همان.
بعد راستش را بخواهید تا الان که آمدم خانه و گوگلش کردم و دیدم خودشه! هنوز فکر می‌کردم بابا حالا ملکه‌ی ملکه هم نیست. از این شازده مازده‌هاست که توی ایران هم کلی داریم. بعد عکسش را که دیدم فکر کردم که شت. خودش بود واقعن و همچنین فهمیدم که چهل و سه سال و دو روز از من بزرگ‌تر است.
بلی. این بود ماجرای امروز رستوران، بنده و رویال سرویس در روزی که تصمیم گفتم با دمپایی به سر کار خود بروم.
پ.ن
یک. موهاش عین همین عکسه بود.
دو. درسی که امروز گرفتیم این بود که چشم‌های یک ملکه به اطراف نمی‌چرخد و چشم‌چرانی اصلن رفتار ملوکانه‌ای نیست و همه‌چیز را هدفمند نگاه می‌کند و امامِ رسمی بودن است. 
سه. تا حالا یک ملکه (هرچند مال یک جای فسقلی مثل لیشتن‌شتاین) را از نزدیک ندیده بودم. هیه.
چهار. فک کن یه درصد ویرایش کرده باشم.

۵ خرداد ۱۳۹۰


روند سیال ذهن یک جهنده با بیست و هفت کبودی کوچولو کوچولو در اقصی‌نقاط دست و پا که حتی یکی‌شان را نمی‌داند چطوری تولید کرده
دِبی زندگی‌م بالاست. وقت ندارم هیچ حالی باشم. دلتنگی‌م در مواقع آگاهی پسِ ذهنم رفته‌است. گاهی توی خواب می‌زند بیرون. چند شب پیش خواب دیدم بابای عزیزم (که دور از جانش باشد) مرده است. با گریه بیدار شدم. نه می‌فهمیدم کجا هستم، نه می‌فهمیدم چی شده، نه هیچی. حالم خراب بود فقط. بعد از چند ثانیه فهمیدم خواب می‌دیدم. همان‌جور گریه‌کنان زنگ زدم به موبایلش. فکر کنم صدام خیلی خراب بود که هی اولش گفت لاله چی شده؟ لاله چی شده؟ بعد من همین‌طور که صداش می‌آمد توی گوشم حالم بهتر شد. به خودم می‌گفتم دیوونه دیدی هیچیش نشده. همین‌جاست. بعد گفتم بهش که خواب دیدم مردی. گفت خودت مُردی و ها ها ها زد زیر خنده. من هم خنده‌م گرفت.
کلن برخورد بابام با مرگ را خیلی دوست دارم. نه می‌توانم نه دلم می‌خواهد که توضیح بدهم چه‌جور است اما فقط همین را بگویم که یک جورِ سَبُک و خوب و غیر سانتی‌مانتالی رفتار می‌کند. من که با گریه بگویم خواب دیدم مُردی. ها ها ها با صدای بم می‌خندد و می‌گوید خودت مُردی. به همین راحتی. برایش یک چیز بزرگ وحشتناکی نیست انگار. من هم باید آن‌طوری بشوم. مثل بابایم. بله.
دلم خیلی تنگ شده برایش. هی تقویم را نگاه می‌کنم به خودم می‌گویم فلان موقع می‌روی. فلان موقع همه‌شان را می‌بینی.
تا حالا نشده بود که یک سالِ تمام خواهر مادر برادر پدرم را نبینم.
گذشته از این دلتنگی‌ها که دمبش گاهی می‌زند بیرون، خوبم.
یک چیز بامزه‌ای که متوجهش شدم این است که ممکن است توی خیابان که راه می‌روم یک خیابانی را که نمی‌شناسم را بپیچم تو چون می‌دانم جهت کلی جایی که می‌خواهم بروم کجاست و همین‌طور حدسی یک خیابان را بگیرم و بروم و اغلب درست جایی که می‌خواهم در بیایم. شما چه می‌دانید چه حس خوبی‌ست این.
فقط هم این نیست. هوا عالی‌ست. خانه‌م قشنگ است. درخت‌هایی که هرگز اسمشان را یاد نخواهم گرفت پر از برگ و گل و جَه‌جَنَوار شده‌اند. آفتاب می‌تابد. داغ می‌شود شانه‌هایم زیر آفتاب و فکر می‌کنم گاهی که سه سال پیش هیچ نمی‌دانستم سه سال بعد این‌جام.
بعد فکر کردم با خودم، بگذار یک فکر خیلی ناممکنی برای سه سال بعدِ خودم بکنم و ببینم می‌شود یا نه. فکر ناممکنم این بود که دو تا بچه‌ی دوقلو داشته باشم ببرمشان زمین بازی بچه‌ها توی اشتات‌پارک صداشان کنم: اَردی و بَردی یعنی اردشیر و بردیا. خدا را چه دیدی؟ شاید هم داشته باشم سه سال بعد. البته باید اول پدری برایشان پیدا کنم. می‌دانم.
حالا که این‌ها را می‌نویسم خانه‌ی نا هستم. یک‌ذره پشت پیانو نشسته آکورد می‌گیرد و تو سر من و خودش می‌زند که وقتی آکورد خودش برای خودش می‌گیرد نمی‌تواند ایمپروایز کند. بعد ویولنش را درمی‌آورد. بهش می‌گویم که باز می‌خای قار قار کنی؟ اما واقعیت این است که دوست دارم وقتی تمرین می‌کند گوش کنم.
بعد یک چیزهای پیچیده‌ای را برایم توضیح می‌دهد. من نمی‌فهمم. ناامید می‌شود از فهمیدن من. به زدنش ادامه می‌دهد. بعد به صورت "موسیقی فور دامیز" برایم توضیح می‌دهد. بعد چیزی را که توضیح می‌دهد می‌زند. بالاخره می‌فهمم چه می‌گوید. خوشم می‌آید. یک چیزی‌ست راجع‌به یک مدل قطعه تمام کردن به اسم کادِنس (یا یک همچین چیزی) که وقتی آن‌جوری قطعه را تمام می‌کنی به‌قول خودش احساس "نشست" به آدم دست می‌دهد. خیلی باحال است. برایم یک چیزهایی می‌زند که کادنس نیست (اصلن نمی‌دانم این جمله‌ای که نوشتم از نظر موسیقی درست است یا نه). بعد من می‌بینم که آن‌ها چقدر احساس نشست نمی‌دهد و این یکی‌ها چقدر احساس نشست می‌دهد و احساس خوب باحالی می‌کنم. بعد دستم می‌اندازد. دو تا چیز می‌زند و می‌پرسد فرق این دو تا چیست. ده بار می‌زند. من نمی‌فهمم می‌خندد. دو تا آکورد است یکی با سی یکی با دو. می‌گویم اگر یکی با دو بود و آن یکی با سل می‌فهمیدم فرقشان را. می‌گوید خسته نباشم. من هم خسته نیستم البته. هار هار. این همه پدر مادرم ما را بردند کلاس موسیقی و آوردند آخرش ما هیچی نشدیم.
هم‌اکنان نیز به نقطه‌ای از پست رسیدم که حرف‌هام تمام شده است و لذا این آخرین جمله‌ی این پست است.
پ.ن
مثلن پایان این پست کادنس نبود. یک فاجعه‌ی زیست محیطی بود. با تشکر.