۲۱ شهریور ۱۴۰۴

جزیره

جریان جزیره از پندمی شروع شد. جریان این بود که من می‌خواستم بروم جایی که جای دیگری باشد. خسته و فرسوده بودم از پندمی و تدریس در دوران پندمی و زل زدن به مستطیل‌های سیاه وقتی درس می‌دادم. فکر می‌کردم اگر بروم یک جای دیگر، ممکن است آن مکان ذهن متلاشی و خسته‌ام را آرام کند. این‌طور شد که تصمیم گرفتیم برویم کرک. کرواسی جزایر متعددی دارد که همه دنبال هم به سمت جنوب کشیده می‌شوند. لکه‌های کوچک روی نقشه. اولین بارمان بود که می‌خواستیم ماشینمان را سوار فری کنیم. هیجان‌انگیز. مخصوصا این‌که با محدودیت‌های پندمی، سفر معمولی هم ممکن نبود به راحتی. حالا که به آن هیجان فکر می‌کنم خنده‌م می‌گیرد. این‌طور شد که ما مشتری جزایر کرواسی شدیم. هنوز عصر کونا بود و یورو در کرواسی روال نشده بود.
قانون جزیره این بود که از لحظه‌ای که سوار فری شدیم، سوشال‌ها را ببندیم و آفلاین. ببندم. قلی چنان انسان سوشال‌برویی نیست. من. من بودم که باید می‌بستم. دو هفته مسواک روح و مرخصی. موج اول نفرت از فضای هیبرید ممنون پندمی بود. همون‌طور که بوم میم مدیون پندمی بود. در همه‌ی بدی‌ها، خوبی و برعکس.
.
جای دیگری بودن. جای دیگر نکته‌ش این است که هیچ جایی جای دیگری نیست اگر بخواهی از خودت فرار کنی، چون هرجا بروی، خودت را با خودت می‌بری.
.
حالا چندین سال گذشته از پندمی و ما هم جزایر متعددی را دیدیم. می‌دانیم از جزیره چه می‌خواهیم. من کماکان دو هفته مرخصی را از سوشال می‌گیرم. خوشایند است. وقتی سوشال نمی‌روم یاد خودم می‌افتم. خود اصلی‌م. یادم می‌افتد در نوجوانی چطور بودم. وقتی حوصله‌ام سر می‌رود، با حوصله‌ی سررفته می‌نشینم. از وقتی رسیدیم پانصد صفحه از رمانی که دستم بوده را تمام کردم. پانصد صفحه در وین خیلی طولانی‌ست.
.
صبح ساعت هفت تا نه صبح، بازار ماهی راب باز است، بازار ماهی هم که می‌گویم، مقصودم یک سالن چهل متری‌ست که تویش ماهی می‌فروشند. یک سالن دیگر پشتش است که در آن میوه و سبزی می‌فروشند. 
دیشب ماه بزرگ درخشانی در آسمان بود و انگار ما دوتا هم برای خوابمان گرفتار جزر و مد خواب شده بودیم. بیدار دراز کشیدیم و ماه را تماشا کردیم. صبح زود دیدیم حالا که بیداریم، اقلا برویم ماهی بخریم. در راه تمرین کردیم که به کرواتی بگوییم لطفا ماهی‌ها را تمیز کنید برای اینکه خودمان در این آپارتمان فسقلی وسایل اکابر و چاقوی کندی داریم. ماهی‌ها را که کشید، من یک دور دوباره روی تلفنم نگاه کردم و جمله را تکرار کردم، فروشنده زن پنجاه و چند ساله‌ای بود، با خنده به آلمانی سلیس به من گفت در این بازار اجازه‌ی تمیز کردن ماهی ندارند. اوراده‌ها در کیسه به من نگاه کردند و من و قلی به هم و به اوراده‌ها. قصدمان گریل کردن است. من کاملا خودم را باخته بودم که چطور فلس‌ها را بتراشیم؟ چطور شکم ماهی را خالی کنیم؟ زن فروشنده با خنده نقطه‌ای زیر شکم ماهی را نشان داد که از آنجا باید وارد عمل شویم. فلس‌تراشی را هم پانتومیم کرد و با خنده کیسه را داد دستمان. خوش‌شانسی ما، مادربزرگ آپارتمان که زنی قدبلند و ردیف و سرپا بود، ما را موقع وارد شدن به آپارتمان دید. گفتیم ماهی خریدیم اما تمیز نه! چاقو داری؟ نه تنها چاقو بهمان داد، بلکه انواع و اقسام ظروف مورد نیاز برای ماهی در یخچال و سرو کباب کردن هم گذاشت روبرویمان. قلی پیرهنش را درآورد و فلس‌ها را تراشید و شکم‌ها را پاره کرد. الان هردومان خسته از عملیات دراز کشیدیم و نمی‌توانیم تکان بخوریم. قصدمان این است که باقی دراز را در لب دریا بکشیم.
.
امسال احساس می‌کنم واقعا دیگر با جزیره خودمانی شدیم. می‌دانیم کدام سواحل نودیستی با پناه و سایه‌ی خوب دارد، کجا کالاماری خوشمزه‌ی تازه دارد، کجا چیواپی و آیوار خوب هست، می‌دانیم کدام نان و کدام ماست و پنیر در سوپر مارکت به مزاجمان می‌سازد، کدام ساحل دوش با فشار خوب دارد. یک دوچرخه‌ی تاشو داریم. صندلی عقب همواره در اشغال تشک بادی و ماسک غواصی و دمپایی و آب و سایبان شیشه‌ست. از پنجره اگر توی ماشین را نگاه کنی، انگار ما ساکن اتومبیلیم. دوست دارم. این بی‌خیالی و شرتی‌پرتی بودن که خلاف زندگی رایجمان است.
.
امروز چندشنبه‌ست؟
ساعت چند است؟
بازی حدس زدن ساعت از روی خورشید.
زمان تقسیم به خور‌  و خواب و (خشم رفته گل بچینه) و شهوت. گرسنه‌ای؟ بخور، گرمت است؟ بپر توی آب، خسته‌ای؟ چرت بزن، حوصله‌ت سررفته؟ کتاب بخوان.
.
روزهای ندانستن روز هفته و ساعت روز.
.
اول هفته حوله‌های نو گرفتن. 
مارمولک. 
آفتاب.
درخت کاج چتری. درخت کاج سنگی.
بوسه‌های شور.
دریا.
غواصی. خیره شدن به ماهی‌ها. شمردن خط و خال ماهی‌ها. دیدن ماهی‌هایی که هرگز ندیدی. خوردن ماهی‌هایی که هرگز نخوردی.
.
در یکی از سواحلی که بیشتر اوقات می‌رویم یک زنی هم می‌آید که بیولوژیست دریاست. جلوی چشممان یک پیترماهی (!) را نشانمان داد که ساعت‌ها جا خوش کرده بود لای سنگ‌ها. استتار؛ عالی. وضعیت؛ چیل جوری که فکر کردیم نمرده باشد. بیولوژیست سرش را زیر آب کرده بود و مدت مدیدی از چند زاویه نگاه می‌کرد به پیترماهی. ما جمعی از زنان و مردان کنجکاو، برهنه دورش حلقه زده بودیم و بیشتر به باسن بیولوژیست نگاه می‌کردیم همه تا به ماهی. بیولوژیست موهای خاکستری کوتاه داشت. شاید موها پنجاه‌پنجاه سیاه و سفید بود. پستان‌های انسانی که شیر داده. پارتنرش هم شبیه یکی از پروفسورهای تاریخ‌هنر بود. پیشلر. اول واقعا فکر کردم خودش است. نبود.
روزها کشدار و نرم.
.
خیره شدن به مارمولک در حال شکار. صدای ورق زدن روزنامه از چندمتر آن‌طرف تر. مطمئنم جمعیت مارمولک‌ها خیلی بیشتر از انسان‌های ساکن جزیره است. هفت هزار نفر. طبیعت جزیره، برای مارمولک شکارچی خیلی پرسروصدا و خش‌خشی است. مارمولک بیچاره هم خودش خیلی هکتیک است. احساس می‌کنم با سطح اضطراب حرکتی‌ش همدلی دارم.
.
خیره به درختان و دریا از توی ننو. قرچ‌قرچ تنه‌ی درخت که ننو بهش آویزان کردیم. 
.
عظمت طبیعت.
عظمت دریا.
عظمت غروب و طلوع.
عظمت طوفان‌های جزیره.
عظمت آب.
عظمت مارمولک.
عظمت جهان.
عظمت کاج سنگی.
کاج سنگی در اتریش ندیدم. رم آکنده از کاج سنگی‌ست. کاج محبوبم. سال‌های اول عمرش شبیه کلیشه‌ی درخت کاج مثل موشک بلند می‌شود، جاش که امن شد، تاجش مثل چتر باز می‌شود. پختگی.
.
تماشای خوب شدن زخم. در بلگراد زخمی شدم و بخیه، در وین بخیه‌ها را کشیدند. بازگشت. در راب بهبود. 
سربازی در یوگسلاوی سابق بودم؟
.
بوس‌های شور.
زانو.
غوغای ستارگان.
.
کتاب کاغذی سنگین. نوشته‌های ریز. عینک کثیف. کتاب کثیف.
.
طوفان. 
باران به سان شلنگ. بارانی که می‌ترساند. بارانی، مثل باران‌های فیلم‌های شلنگی. ترس ملایم از گرفتار شدن در جزیره. ترس خوشایند. طوفان و هیاهو. شکستن اجسام. پرواز اجسام. عوعوی سگان (شما نیز بگذرد).
تماشای زیر و زبر شدن بهشتی که اغلب آفتابی می‌شناسیش. شرشر پرشور ناودان.
.
حدس زدن قیافه‌ی پرندگان از صدایشان. 
حدس‌زدن پرندگان از طرز پروازشان.
ساعت چند است؟ امروز چه روزی‌ست؟
اگر گرسنه باشی، چیزی بخوری. اگر خسته باشی، چرت بزنی. اگر گرمت باشد، بپری توی آب. اگر حوصله‌ت سر رفته باشد، کتاب بخوانی. عموسیامک می‌گفت یکی از بهترین احساسات این است که موقع خواندن رمان در تعطیلات چرتت ببرد. چقدر این جمله برای من نفهمیدنی بود، وقتی در بچگی می‌شنیدم. رکورد: سه چرت در روز. 
.
بالا.
.
گفتم پیراهنت را مستقیم در بالکن دربیار. یک دوری زد و گفت می‌رم زیر دوش. بوی چوب کبریت می‌دم. ماهی‌ها خیلی بیش از حد خوب شد. خیلی هم پوریستی بود. سیر و رزماری و روغن زیتون.
.
همسایه‌مان در آپارتمان یک خانواده‌ی چهارنفره است. مادر فرزندان دویچ_غنایی است. میکروبیولوژیست. گفت پسر کوچکشان، در سه ماهگی کووید گرفته و مدت طولانی در بخش مراقب‌های ویژه بوده. گفت امسال تا به حال پنج بار بیمارستان بستری بودیم.، هر ویروسی می‌گیرد، برونشیت می‌شود و دکترش گفته ببرید هوای لب دریا بخورد برای ریه‌هایش خوب است. پدرشان سفید بود و چهار تنالیته بودند کنار هم. زن تعریف کرد که شرکتش ورشکسته شده بعد از زاییدن اما دوباره از نو تلاش کرده کارش را بسازد کنار زاییدن و مریضی بچه دهنش سرویس شده بود. بچه‌هاشان خیلی خوش‌مشرب بودند. گاهی شب‌ها اگر در بالکن ما باز بود، صدای گریه‌ی یک کدامشان به ما هم می‌رسد.
.
یک عکسی در موزه داریم از حدود ۱۹۲۰ از زنانی که همه مثل ساردین کنار هم در یک وراندایی خوابیده‌اند. تا جایی که خاطرم است، یک بخشی از پروپاگاندا (و عمل) وین سرخ درباره‌ی سلامتی زنان بوده. از زنان با «سالم شدن» عکس می‌گرفتند. گمانم یک ری‌هب برای بیماران سل بوده. نمی‌دانم چرا از خوبی هوای دریا برای ریه‌های بچه یاد آن عکس افتادم. صدسال بعد. آب و آفتاب و نمک. من هم احساس سلامتی خاصی می‌کنم در این جزیره.
.
راب چهار برج دارد. ایده‌ی برج‌ها این است که جزیره از دور شبیه یک کشتی روی آب و برج‌ها در نقش دکل به نظر برسد. کانسپت خوب. اجرا بد. اثرگذاری و داستان: عالی. طوفان که شد، از همه‌وقت بیشتر فکر می‌کردم روی کشتی هستیم. رعد و برق تمام دشت و تپه را روشن می‌کرد. هولناک.
.
مادربزرگ هر روز یک خوراکی جدید توشه‌ی راهمان می‌کند. امروز دم در نشسته بود، ما معمولا حوالی ده صبح می‌ریم دریا. تا رسیدیم پایین از جا پرید. واقعا شرمنده می‌شود آدم وقتی زنی هفتاد و چند ساله از جا می‌پرد. بعد از والا والا و مولیم مولیم، قلبم فشرده شد. مهربان. یک تکه‌ماه. بعد از روز سوم، می‌دانستیم قهوه‌ی سوم روزمان را با شیرینی‌های مادربزرگ میل می‌کنیم.
پر از درخت زیتون و انار و انجیر. صدها شیرینی انجیری خوردیم.
.
روی یک درخت پوسته‌ی یک زنبور را پیدا کردم. خالی از زنبور. انگار قالب گرفته بودند از زنبور. زامبی؟ روبات؟
.
رمانم تمام شده، سه رمان دیگر هم آورده‌ام. این رمان را که به این سرعت خواندم، دو سه ماه در وین دنبال خودم می‌کشیدم و نمی‌خواندم. به خاطر هشتصد صفحه‌ی ناقابل.
.
آیا نباید تمام  سوشال‌ها را بست؟
.

۲۵ تیر ۱۴۰۴

پرده‌نپوشی

 پارسال در لندن تئاتر خوشه‌های خشم روی صحنه بود. من هم خیلی شانسی و انگشت به‌کلیک موفق شدم برای خودم و دوتا از دوست‌هام بلیط لحظه‌ی آخر بخرم. نون گفته بود خیلی دوست داره خوشه‌های خشم را ببیند چون یادش آمده بود که صفحات آخر کتاب در کتابخانه‌ای که امانت گرفته بود پاره شده بود و از بچگی نمی‌دانست آخر داستان چه اتفاقی می‌افتد. خیلی کنجکاو و آماده‌ی درامای فقر و عذاب دهه‌ی سی امریکا و رنج و ظلم و بدبختی ورژن جان‌اشتاین‌بک نشستیم در سالن و غصه‌ی مفصلی خوردیم تا رسید به صحنه‌ی آخر. خیلی همه خوشحال بودیم که رفیقمان در چنین وضعیت باشکوهی به وصال صحنه‌ی آخر کتاب خواهد رسید. (برای باقی مطلب، داستان را برملا می‌کنم و اگر دوست ندارید بپرید پاراگرف بعد) دردسرتان ندهم، در صحنه‌ی آخر زن حامله‌ی داستان نوزاد مرده‌ای به دنیا می‌آورد، شخصیت‌های بسیاری مرده‌اند و ظلم و رنج و بی‌عدالتی و فقر تا بیخ چشم‌های تماشاچی و سیل در زاغه‌هایشان بالا آمده. ناگهان مردی بیمار و گرسنه وارد می‌شود که کم مانده از گرسنگی جان بسپارد. در کمال حیرت حاضران، زنی که فرزندش را از دست داده پستان پر شیرش را که آماده‌ی ورود فرزند – الان مرده‌ش بوده، در دهان مرد غریبه‌ی بیمار گرسنه می‌گذارد و پرده می‌افتد. در تشویق حاضران، اشک‌های خشمگین نون روی گونه‌هایش جاری شده بود. بعد از تقریبا سی سال صحنه را دیده بود. بعد از بند آمدن اشک‌ها می‌گفت یعنی واقعا به خاطر پستان در دهان مرد غریبه این صفحات را از کتاب پاره کردند؟ هرچه با هم سعی کردیم منطق سانسورچی را بفهمیم، نشد. در کتاب، تمام معنای فقر و ظلم و رنجی که همه کشیدند، در همین صحنه‌ی پایانی به امید و انسانیت تبدیل می‌شود اما نه. یک سانسورچی احمق در کتابخانه‌ی شهر مدرسه‌ی نون با خودش فکر (بی‌فکری؟) کرده بوده، چی؟ پستان زن؟ پستان زن در دهان مرد غریبه؟ لازم نیست کسی این صحنه را بخواند. کل معنای داستان و تسکین نهایی و سمبولیسم داستان را نمی‌فهمند؟ مهم نیست.

.
فاطی یک مقاله‌ای درباره‌ی بوف کور نوشته و در آن با شواهد متعددی این تز را مطرح می‌کند که آیا ممکن است شخصیت راوی بوف کور با زخم‌های فلان و بهمان و انزوا یک فرد ترنس/نان‌باینری باشد؟ برای این تز شواهد متعددی را هم از گوشه‌های مختلف جمع‌آوری کرده و کنار هم چیده، جوری که انگار ساختار ناپیدایی را عیان می‌کند که رمان را بسیار فهمیدنی‌تر می‌کند. مقاله را اینجا بخوانید.
وقتی مقاله را خواندم دچار چنان شعفی شدم که قابل وصف نیست. این زن ساختارشکن نابغه واقعا با فروتنی تمام می‌گوید راوی ترنس است. (پادشاه لخت است)
برای منی که تحت سرکوب جمهوری اسلامی زندگی کردم و روزانه با سانسور و پروپاگاندا دست و پنجه نرم کردم، گاهی این توهم ایجاد می‌شود که تمام دوز و کلک و دروغ‌ و فریب‌های آخوند را بلدم. فکر می‌کنم همیشه یک طرفی هست که با ماژیک سیاهش پستان‌های مجسمه‌های سنگی را سیاه کرده. فکر می‌کنم راه و روش مبارزه با سانسور گشتن دنبال یک رد ماژیک سیاه و جایگزین کردنش با تخیل من است. اما اگر یک اطلاعاتی را کاملا از دسترس من خارج کنید، آن وقت چی؟ من از کجا بدانم دارم دنبال چی می‌گردم وقتی هیچی، مطلقا هیچی نمی‌بینم؟
ظلم آخوند تاریکی مطلق است. آخوند انگار عاشق جهل است. نوشته‌ی فاطی برای من از این زاویه‌ی هویدا کردن خط نامرئی ماژیک سانسور، کاری انقلابی‌ست. مثل چراغانی کردن فهمم از ادبیات فارسی با آگاهی از سرکوب تن‌های کوییر به صورت تاریخی و با آدرس دقیق و شفاف و روشن است. حاشیه نمی‌رود، معرکه نمی‌گیرد، در باغ تشبیه صدلایه حرفش را نمی‌پوشاند. صاف و مستقیم می‌گوید پادشاه لخت است. 
بیش باد.
.
وقتی به همین دو مثال فکر می‌کنم، دوست دارم تصور کنم که دوران جدیدی می‌رسد که دست از تظاهر و لفافه و تعارف برمی‌داریم. که جرات می‌کنیم مستقیم حرفمان را بزنیم و پشت حرف‌های روشن و واضحی که می‌زنیم، بایستیم. فهمیدن و شناخت داستانی که سال‌ها غلط یا نصفه برای ما تعریف شده، برای من و نون فارغ از خشمی که به عامل این ظلم که تجربه می‌کنیم که چرا در نادانی ما را نگه داشته، شعف و شوق بی‌نظیری به بار می‌آورد. من امید دارم به آن شوق نه فقط برای ما دونفر که برای همه.
خواست من نه فقط پاره و خط‌خطی نکردن پستان زن‌هاست، اگر قرار است رویا ببافم، چرا نباید رویای خداحافظی از پرده‌پوشی را ببینم؟ شاید وقت آن شده که اگر یک بچه‌ای در مدرسه گفت مهرگیاه چیست؟ به همان روشنی و سرراستی که درباره سوسک شدن گرگور سامسا حرف می‌زنیم، درباره‌ی راوی بوف کور هم حرف بزنیم.
فهمیدن آدرسی که راوی می‌دهد، نباید انقدر سخت و دور و دیر باشد. فهمیدن سرکوب تن‌های کوییر واقعا سخت نیست. ظلم ظلم است اما هر پستانی، آن پستان مدنظر آخوند و پتریارکی نیست.

۲۱ تیر ۱۴۰۴

دیکتاتور بزرگ

واقعا هرچه از مکان امن‌تر و با فاصله‌ی بیشتری به جمهوری اسلامی نگاه می‌کنم، خشم، حیرت و رنجم را بیشتر می‌کند.
.
داشتیم جلسه‌ی تراپی را تمام می‌کردیم و خیلی درباره‌ی تهران و تهران قدیمی خودم حرف زده بودم. از این جلسات مونوتون و مسواک روان‌وار بود که بالاپایین چندانی نداشت. تراپیستم در کمال بی‌آزاری و در تایید حرف‌هام آخر جلسه گفت «الان که از جنگ گذشته در صحبت با کلاینت‌هایی که رابطه با تهران داشتند، می‌بینم که این جنگ کوتاه برای خیلی‌ها سخت‌تر از جنگ هشت‌ساله بوده چون خط مقدمش تهران بوده.» این حرف فارغ از صحتش، ناگهان چنان مرا به گریه انداخت که هردومان جا خوردیم. اشک‌های انیمه‌وار آبشاری. خط مقدم تهران برای من روزی بود که لنا در صدر و بابایی هشت ساعت توی ماشین در ترافیک خروج از تهران گیر کرده بود تا برود و برسد به مکان امن. خط مقدم شبی بود که محله‌ی مشخص شده برای بمباران یک استادیوم تا خانه‌ی سپ فاصله داشت. خط مقدم یعنی مرز مرگ و زندگی از همیشه باریک‌تر و غیرقابل پیش‌بینی/کنترل‌تر است.
.
در پروژه‌ی یوگسلاوی سابق بین سال‌های ۲۰۱۷-۲۰۲۲ خیلی سفر کردم به کشورهای سابقا همه با هم یوگسلاوی. در یکی از سفرها در نوی‌ساد و بلگراد برای تور معماری، یک آرشیتکت ملانکولیکی، ما را در شهر می‌گرداند و بقایای معماری سوسیالیستی و بروتالیستی  را نشانمان می‌داد. وارد هر منطقه‌ای که می‌شدیم، هر بنای جدیدی که روبرویمان بود، جمله‌ش را این‌طور شروع می‌کرد: it’s actually a sad story. این جمله چسبید به صربستان و به تجربه‌ی ما از دیدار منطقه. بعد از آن سال‌ها وقتی می‌خواستیم درباره‌ی آن شهر و آن برهه‌ی فروپاشی و تاریخ جنگ‌ها و جنایت‌های بعدش حرف بزنیم، هرکدام از افراد آن تیمی که با هم تحقیق را انجام می‌دادیم، هر ارائه‌ای داشت و هر حرفی که می‌خواست بزند، با این جمله شروع می‌کرد: it’s actually a sad story. امروز به هرجای ایران که فکر می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم این در واقع یک داستان غم‌انگیز است.
هموطنان افغانی ما را دسته‌دسته با وقاحت و بی‌شرمی تمام، در ایران از خانه‌شان اخراج می‌کنند. خانه‌ای که به صورت تاریخی به معنای واقعی کلمه، خودشان ساختند. خانه‌ای که در آن به دنیا آمدند و در آن زندگی‌شان را بنا کردند. فارغ از ذره‌ای شعور، فهم، انسانیت و همدلی نسبت به هر انسانی که در ایران زندگی می‌کند، جمهوری اسلامی فقط مقاصد خودش را پیش می‌برد.
هرچه قدرت انسان‌ها (انسان؟) در این سیستم بیشتر شده، ظالم‌تر شدند. اینکه چه جان‌ها، زندگی‌ها و آرزوهایی به گور شود، ذره‌ای برایشان اهمیت ندارد. دختران و زنان افغانی که زیر جور و ظلم طالبان صدها سال به عقب برگردانده می‌شوند، قلبم را بیش از هرچیز می‌فشارد. چه جهان نابرابری که از طالب به جمهوری اسلامی پناه بجویی؟ جهان انگار چهارنعل به سوی از نو فاشیستی شدن –شدیدتر از هرچه دیدیم، پیش می‌رود. این وقایع اولین باری نیست که در جهان رخ داده. ما باید بهتر می‌دانستیم اما انگار نمی‌دانیم. چطور ممکن است این همراهی عظیم؟ چطور ممکن است شکست تاریخی دوباره از فاشیسم؟
.
پس از اتصال اتریش به آلمان در ۱۹۳۸ یک پروژه‌ی بزرگ گشتاپو در وین، «یهودی‌زدایی» از اوستمارک (اسم اتریش پس از اتصال به آلمان) بوده. با نگاه فاشیستی و دروغ‌های «آریایی‌سازی» و تئوری دروغین شبه‌علم برتری نژادی هیتلر و گناهکار‌تراشی از یهودیان به عنوان «دژمن»، هسته‌ی اصلی پروپاگاندای «ما و دیگری» دوران ناسیونال سوسیالیسم در رایش سوم در اروپا شکل گرفته. آن داستان برای همه‌ی ما اسپویل شده و می‌دانیم این رفتار در نهایت به چه جنایت‌ها و کشتار و ترامای ماندگاری برای چه درصدی از مردمان جهان ختم شد.
کانسپت «دژمن» قدیمی است.
.
در امریکا قانون «بزرگ و قشنگ» ترامپ که هفته‌ی گذشته تصویب شد، زندگی میلیون‌ها انسان امریکایی و ساکن امریکا را سیاه خواهد کرد. ما نشستیم و تماشا.
وقتی به جهان فکر می‌کنم، خیلی بیشتر از نظر تاریخی به چشمم شبیه دوران مونارکی و ابسلوتیسم می‌آید. Mad king همه‌جا در قدرت. ترامپ، پوتین، نتانیاهو، خامنه‌ای… مردان مجنونی با جهان‌بینی «پشت سرم فاجعه، جنایت، بحران و زمین سوخته.» در راس. تصورشان می‌کنم مثل گوریل‌های مشت‌کوب به تخت سینه.
.
فیلم انفجار تجریش که درآمد از چند زاویه، دیدیم که ماشین‌ها پرواز می‌کردند در آسمان. عاشقان موشک و مرگ لب‌هاشان را لیسیدند. ماشین‌ها وقتی پرواز می‌کنند، بعد از پرواز تالاپ پرت می‌شوند یک جایی روی زمین. همان موقع شازده فرمود قیام کنید. نمی‌دانم درس شازده به جاذبه‌ی زمین رسیده یا نه. کدام احمقی موقع پرواز ماشین‌ها در آسمان از مردم چتر می‌سازد؟ کدام احمقی؟  
.
در جنگ ایران و اسراییل، همین جنگ «کوتاه»، آشنایان و دوستان زیادی به خاطر شرایط بیمارستان‌ها، سفرهای غیرممکن از مناطق دوردست به شهرها و امکانات کم در برخی مناطق ایران و عدم دسترسی به تهران و بیمارستان‌هایش، به خاطر جراحی‌های کنسل شده و نگرفتن کمک‌های اولیه و ثانویه در مواقع ضروری جانشان را از دست دادند یا صدمات جبران‌ناپذیری برای خانواده و سلامتی‌شان متحمل شدند. عده‌ی بسیاری هنوز دارند تاوانش را پس می‌دهند. جان‌های عزیزی این‌طور از دست رفت. «تلفات ثانویه»
.
فشار و صدمات مالی به خاطر اینکه بیشتر با شرم همراه است یا مربوط به طبقه‌ای از اجتماع است که کمتر در سطح آشکار می‌شود و صدایش نمی‌رسد، دیرتر به گفتمان عمومی عواقب و تلفات جنگ وارد می‌شود. کمتر درباره‌ی کارگر روزمزدی حرف می‌زنیم که از بی‌پولی و بیکاری ناشی از جنگ در عذاب بود و هنوز هم هست. خود شخص ستم‌دیده تا گردن گرفتار عواقب بدبختی جدیدش است و وقت ندارد در این باره پست وبلاگ بنویسد. کمتر درباره‌ی اشخاصی حرف می‌زنیم که به خاطر بی‌ثباتی اقتصادی در خطر از دست دادن مشاغلشان هستند. نوک کوه یخ را می‌بینیم از فجایعی که در ایران می‌گذرد.
.
عواقب جنگ در این جزیره‌ی امنی که هستم، بی‌اعصابی، خشم، غم، کرختی، ناامیدی و بی‌حوصلگی‌ست. ناتوانی، فشار مالی، عاطفی، اجتماعی و سیاسی گریبان همه را گرفته. در این اوقات که به خاطر سرکوب شدید سیاسی و اجتماعی و فشار اقتصادی در ایران، صدای ما در دیاسپورا بلندتر از ایرانیان داخل ایران است، از خودم می‌پرسم وظیفه‌ی ما چیست؟
چرا ما فقط دوست داریم دیگران از تاریخ درس بگیرند؟

ما ناتوانان، که نظاره‌گر این ظلم هستیم جز اینکه «این داستان در واقع یک داستان غم‌انگیز ا‌ست» باید الان از تاریخ چه درسی بگیریم؟

۹ تیر ۱۴۰۴

مرثیه‌ای برای یک دیدار

 نوشتن از چی؟ نوشتن از سردرگمی و پریشانی. از خفقان. بگذارید هواری بزنم. فریاد

.

قبل از جنگ و تمام این جنون و فروپاشی امروزمان، ماه فوریه دعوتنامه‌ی مامان و بابا را فرستاده بودم. در خیال خودم جوری محاسبه کرده بودم که آخر خرداد، تولد مامان وین باشند. با تجربه‌ی تمام این سال‌ها قاعدتا باید همه‌چی سر موقع می‌بود. نبود. وقت سفارت را در این سیستم نفرت‌انگیز مرکز هروی به سختی گرفتیم. دلالی رابطه با سفارت‌ها هم دکان دیگری است مشابه صدها دکان دیگری که به جای خدمات در ایران وجود دارد. سیستم بهینه‌ی تولید فشار برای مراجع و سردرگم کردنش و عدم پاسخگویی تا حد ممکن. مدل همیشگی «بیزنس خدمات» در سیستم فاسد جمهوری اسلامی. سامانه‌ی رنج افراد بازنشسته. بعد از اینکه بالاخره با بدبختی از موانع متعددی که «خدماتشان» جلوی پای ما گذاشت، رد شدیم و مدارکشان را تحویل دادند، سفارت درخواست پول و مدارک بیشتری کرد. علی‌رغم این‌که پول و مدارکی که در وهله‌ی اول خواسته بودند را جلویشان گذاشته بودیم. حساب‌هایمان را دوباره در بروکراسی اتریشی شفاف ارائه کردیم و سکه‌هامان را تا آخر دانه دانه پشت و رو کردیم و شمردیم که ارقام همه‌چیز چندبرابر حد لازم، با هم جور دربیاید و آمد بالاخره. وقتی هرکاری از دستمان می‌آمد انجام دادیم که بالاخره تولد مامان نه، ولی لااقل تابستان بیایند، باز هم سنگ جلوی پایمان انداختند؛ چون مشکلات کمی با حکومت خودمان داریم، اتریش هم خواسته بود که پدرمادرم برای سفرشان و دیدار من، مدارک زندگی خواهر و برادرم در ایران را نشان بدهند. یعنی خواهر و برادر من در ایران برای سفری که خودشان نمی‌روند، باید به سفارت اتریش مدارک زندگی و کار و تحصیل نشان بدهند که آن‌ها بدانند پدر و مادر من به خاطر گروگان‌هایشان به ایران برخواهند گشت. نفرت‌انگیز نیست؟ واقعا شما به یک سفیدپوست بگو همین کار را برای سفر انجام بدهد، ببین چه می‌شنوی. آیا چون وقاحت و دنائت از این خواسته می‌بارید، نکردیم؟ کردیم. هرکار گفتند، کردیم. کرامت انسانی.
مامان گفت اگر باز سنگی جلوی پایمان انداختند، همدیگر را در استانبول ببینیم. گفتم چشم.
همه‌ی کارها را کردیم. همه‌ی راه‌ها را رفتیم. 
منتظر.
جنگ شد. 
جنگ.
لحظه‌ی اولی که اسراییل زد، برای تولد مامان، همه‌ی خانواده از شهر خارج شده بودند. شیکسال. شاید برای همین باید مامان تولدش ایران می‌ماند؟ یافتن معنا در پوچی و بی‌معنایی.
.
سفارت در تمام طول جنگ پاسپورت‌های پدرمادرم را در کمدشان نگه داشت. یعنی اگر می‌خواستند هم، نمی‌توانستند از ایران در طول جنگ فرار کنند. باور می‌کنید؟ پاسپورت نداشتند پدرمادرم به خاطر اینکه پاسپورت‌ها را مرکز هروی به نمایندگی از سفارت‌ها از قبل قبض می‌کنند! چون مردم جز انتظار ویزا زندگی دیگری ندارند. یعنی مثلا ممکن نیست ناگهان در ایران جنگ شود و مردم مجبور به فرار از کشورشان بشوند. پاسپورتشان را مردم ماه‌ها لازم ندارند. در تئوری عرض می‌کنم: جنگ که نمی‌شود در کشوری که «قدرت اول منطقه» است. امکان ندارد. 
این زندگی‌ست که خامنه‌ای برای ایرانیان درست کرده. فاشیسم اروپا به جای خود، اما ذره‌ای از این گناه بر گردن کسی جز ضحاک نیست.
.
دیروز  پس از هفته‌ها انتظار، بالاخره سفارت بهشان تلفن کرد و گفتند بیایید. فکر می‌کنید بهشان پای تلفن گفتند چه خبر است؟ خیر. با امیدواری گرفتن ویزاشان رفتند سفارت. وقتی رفتند آن‌جا بالاخره فهمیدند پروسه ویزا تا اطلاع ثانوی در تعلیق خواهد بود. 
من جسته‌گریخته خوانده بودم که سفارت‌ها پروسه‌ی ویزاها را معلق کردند اما امید.
.
ممنون برای هیچی.
.
از جمهوری اسلامی به عنوان یک ایرانی، هیچ راه فراری نیست. شما هرجا باشی، جمهوری اسلامی شما را پیدا می‌کند و زندگی‌ت را به هم می‌زند. خراب می‌کند. رنج و ترور و فروپاشی را در تمام ارکانت فرو می‌کند. ظلم و فساد و کثافتش را به تمام عرصه‌های زندگی‌ت که با مشقت مرتب کردی، می ‌پراکند. بدیهی‌ترین حقوق انسانی را سلب می‌کند. زیر یوغ ستمش گلوی همه‌ی ما را می‌فشارد.
وقاحت محض. 
ظالم اصلی قایم شده. هنوز ریخت نحسش را از پستو بیرون نیاورده. چه جانورانی بر سرنوشت ما حاکمند.
.
خودم هم این سر دنیا شوکه شدم. واقعا علی‌رغم جنونی که در جریان بود، فکر می‌کردم ویزاشان را خواهند گرفت. زندگی در کنار سفیدپوستان گاهی این توهم را به آدم می‌دهد که «همه‌چیز درست می‌شود». هیچ‌چیز درست نمی‌شود. تا خامنه‌ای در گور انتخابی‌ش نشسته و به ما پوزخند می‌زند و برای دنیا با خرج ما قلدری می‌کند، چیزی درست نمی‌شود. زور ما به آن‌ها نمی‌رسد. این حرفم ناشی از توقع از «دیگرانی» برای براندازی نیست. آگاهم که نه اینکه سعی نکردیم، موفق نشدیم تا امروز. 
.
وقتی خبر را شنیدم، اشک‌هام مثل فواره‌ی پارک ملت.
واقعا فکر می‌کردم تا حدی از زورگویی جمهوری اسلامی خلاص شدم اما نه. پدرمادر، خواهر و برادرم را گروگان گرفته. سال‌ها پیش نا یک بار گفت، دوست دارم از ایرانی بودن استعفا بدهم. 
.
اشک‌هام را دیروز بالاخره پاک کردم. سعی کردم به روزم ادامه بدهم. امروز مامان گفت می‌خواستیم چای بخوریم، بابات گفت کلوچه‌هایی که برای لاله گذاشتی را بیاورم بخوری؟ گفت از شنیدن این جمله انگار آواری روی سرم خراب شد. گفت انگار فهمیدم واقعا نمی‌بینیم هم را. گفت حتی وقتی بالاخره پاسپورتم توی دستم بود نفهمیده بودم. از کلوچه‌ها فهمیدم. گفت حتی پروازی نیست که در استانبول ببینمت. گفت مطمئن بودم می‌بینیم هم را. فقط مکانش را باید معین کنیم. مطمئن بودم. صدای لرزانش که مطمئن بود. صدایش سرشار از رنج است. ضمن شنیدن این جمله‌ها، عینک آفتابی سنگر من است برای اشک‌هایی که در سوپرمارکت می‌ریزد.
از فکر غصه و گریه‌ی مامان، خشم روی غم؛ نفرت روی همه‌چیز سایه انداخته. لای اشک‌ها رفتم نقشه‌ی پروازهای لایو روی ایران را نگاه کنم. روی تهران چندین هواپیما در حال پرواز بود. کوه نور و دریای نور را دارند می‌برند کره‌ی شمالی یا روسیه؟ حتی فکر فرارشان هم یک خاصیت دلداری به خود دارد که بالاخره جنازه‌ی سنگین، فاسد و کثافتشان را از روی گلوی خسته و فرتوت ما برمی‌دارند. 

دریا دریا امید، اما نه برای ما.
.
همیشه کسی هست که زندگی سخت‌تری از ما دارد. آگاهم با تمام وجود که این بدترین ناراحتی نیست که از جمهوری اسلامی نصیب کسی می‌شود. اما قصد من از زندگی، شرکت در المپیاد رنج نبوده. این فقط گوشه‌ای از رنجیست که جمهوری اسلامی برای خانواده‌ی من و خانواده‌ی شما درست کرده است. 
.
وجود داشتن جمهوری اسلامی برایم فرسایشی هرروزه شده است. نفرتم هرگز این‌قدر نبوده که الان. صلح‌طلبی‌م برای مردمان کشورم هرگز این‌قدر نبوده که الان. خشم و ناامیدی هرگز تا این حد نبوده. از این‌که هر لحظه از خواستن و بودنم را در هر سطحی سرکوب کرده‌اند، بیزارم. هر روز به شوق دیدن خبر زجرکش شدن ضحاک خبرها را باز می‌کنم. 
چشم‌اندازی ندارم.
.
مقاومت.
مقاومت، امید نیست؛ تصمیم است.
.
گاهی ماندن، دیدن و روایت، خود شکلی از مقاومت است.

۵ تیر ۱۴۰۴

پسا-آتش‌بسی شکننده

 اولین واکنشم وقتی شنیدم آتش‌بس، این بود که بازدمم طولانی‌تر شد. برادرم در بدترین شب حمله، تهران بود. ساعت دوی شب مجبور به ترک خانه شدند. کابوس وحشتناکی بود. بازدمم تمام نشده بود که گفت تو خوشحالی از آتش‌بس؟ گفتم در بحران وجودی که از این فاصله تجربه می‌کنم، اجازه دادم به خودم از این بمب نمی‌ریزند روی تهران و ایران، نفس راحتی بکشم. گفت من خیلی ناراحت شدم. گفتم حق داری.

.
روز اول آتش‌بس، دوچرخه را برداشتم و زدم به طبیعتی که برای حالی که من تجربه می‌کنم بیش از حد زیبا و فریبا و خوشبوست. از همین هم عصبانی شدم. خشم. چقدر حرف‌هایی می‌زنیم درباره‌ی جنگ هشتاد سال پیش که به هیچ‌کدامشان از منظر معاصر عمل نمی‌کنیم در این کشور «زیبا»؟
.
در کانتکست آلمان و اتریش، وقتی اسراییل را نقد می‌کنی، به ثانیه‌ای در یک قایق با آنتی‌سمیت‌ها نشسته‌ای. واقعا نشسته‌ای. می‌بینی کسی که سر تکان می‌دهد، در خانه‌ش دفتر شعر اتاق گاز هفت میلیون یهودی را قاب کرده. ما نمی‌خواهیم با این اشخاص در یک جهان معنایی باشیم. جهان فقط همین دو قطب را دارد؟ هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که کریستین امان‌پور گفت، شما می‌توانید دوتا فکر متفاوت را در مغزت نگه داری؟ احساس می‌کنم کم‌کم بعد از هزاران کشته و گرسنه و بی‌خانمان و آواره از غزه، می‌توانی. باز باید تکستی بخوانی که هنرمندها در پیشروترین موزه‌های هنر معاصر وین کنسل شده‌اند چون زاویه فلسطینی را نشان دادند. گفته شده ما نمی‌خواهیم این تصویر یک طرفه باشد. یک طرفه هست. منتها جهت همدلی جنوساید در غزه. سکوت خیانت است.
.
اوین. 
اوین. 
هنوز به زندان اوین فکر می‌کنم. به انفجار. به ندانستن. به برداشتن گوشی و شنیدن صدای عزیزان پشت شیشه. هنوز نمی‌توانم درباره‌ی اوین، درباره‌ی اوین خودم بنویسم.
.
غم، فلج عاطفی، عذاب وجدان، خشم و ناامیدی.
.
 تماشای مردانی که عاشق حرف زدن درباره‌ی چکش نیمه‌شب در پرایم‌تایم اخبار هستند. 
.
کماکان در سوراخ موش. دو هفته است آفتاب ندیدی ضحاک. ترسوی بدبخت ویرانگر جنایتکار.
.
دیروز یک ایمیل گرفتم که فلانی قرار بود فلان‌جا لکچر بگی، نیامدی. دوبار پشت هم از روی ایمیل خواندم. تقویمم را نگاه کردم. نرفته بودم. درست می‌گفت. باورم نمی‌شد. به جای هرچیزی شروع کردم قاه‌قاه خندیدن. فکر کردم چرا زنگ نزدند؟ بعد خوشحال شدم که نزدند. اگر می‌زدند، در توانم نبود بحران را کنترل کنم. معذرت‌خواهی بلندبالایی کردم و افتخاری دیگر برای ایران و ایرانی.
.
با خودم فکر می‌کنم اگر سیزده روز جنگ صدای بمب را فقط در ویدیوها شنیدی، باید بتوانی صدای کسانی باشی که صدایی ندارند. ناتوانم. بیزارم از خودم.
.
با خودم فکر می‌کنم اگر پول مردم را موشک خریدی و اورانیم ساختی و قایم کردی و به مردم نمی‌گویی چه اتفاقی افتاده. منابع و ذخایر مملکت را به یغما بردی یا به باد دادی و کماکان با ماشین‌دروغ‌سازی، شب و روز پروپاگاندای «ما بردیم» تولید می‌کنی، باید کشور ما را ذره‌ای از جیزی که تحویل گرفتی، بهتر می‌کردی کثافت جنایتکار ویرانگر. در عوض هر صدایی را خفه کردی با زالوصفتی صدای زن زندگی آزادی را محبوس کردی در زندان‌های مخوفت. 
پانزده هزار زندانی سیاسی حداقل در زندان اوین هستند. بی‌شرف. از فاشیست‌های هشتاد سال پیش صدها قدم پیش‌تر رفتی به سوی ژرفای جنایت و کثافت. ظلم و جور به معنای واقعی کلمه. تفنگت روی پیشانی هر ایرانی.
.
زنان مملکت هوار زدند زن زندگی آزادی. کر شدی زیر خروارها خاک و بتن و تظاهر و پول‌هایی که پارو کردید از جیب مردم. چه کثافتی، چه بی‌رحمی و شقاوتی در ایرانی که ویران کردی می‌بینیم. «خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو». تباه‌ترین و سیاه‌ترین برگ تاریخ ایرانی. ستمگرترین ظالمان تاریخ پیش تو فرشته‌اند، خامنه‌ای منفور.

۱ تیر ۱۴۰۴

روز دهم جنگ

 صبح باز از کابوس بمب اتمی در تهران بیدار شدم. چند دقیقه‌ی اول که بیدار دراز کشیده بودم، سعی کردم خودم را آرام کنم که چیزی نیست. خواب دیدی. چیزی نشده. بین خودم و پیدا کردن ذهنم و برداشتن تلفنم. سیستمم که بالا آمد، باز یک فاصله‌ی کوچک انداختم بین خودم و تلفنم. می‌توانستم برش دارم. باز چند دقیقه تلفن را برنداشتم. چی ممکنه شده باشه دیشب؟

فرودو. نطنز. اصفهان.
.
.
.
در ساعات اولیه صبح هنوز نمی‌دانستم معنای این حمله‌ها این نیست لزوما که آلودگی تشعشعات رادیواکتیو. فکر کردم واقعا واقعا واقعا بیچاره شدیم.
خانواده را هم پیدا نمی‌کردم. با ترس از کابوس هم بیدار شده بودم، ناگهان افتادم در سرازیری با شیب تند مرگ. وحشت. ناتوانی. اشک و اشک.
.
هر ایرانی یک فروپاشی روانی.
.
به زنان نوشتم. نون بیدار بود. گفت پنیک کردی؟ زنگ بزنم؟ گفتم آره. بزن. زنگ زد و گریه کردم و به حرف‌هاش گوش دادم. گفت از سوشال بیا بیرون. فقط خبر واقعی را دنبال کن. سعی کرد بازی روانی جنگ را بهم بفهماند. سعی کرد بفهمم افسارم دست ترسم است. سعی کرد بفهمم هنوز چیزی نمی‌دانیم. 
نه این‌که حالا من در یک مکالمه تلفنی فهمیدم که روایت در مدیا چطور کار خواهد کرد یا مکانیسم سناریوسازی دیستوپیک چطور است، اما درسی که گرفتم این بود که سوشال را تخته کنم. کامل موفق نشدم. اما هربار هراس برگشت، نگاه کردم و دیدم خبر نمی‌خوانم. گفت تحلیل بخوان تا بفهمی. فاصله بگیر از واکنش‌های سطحی و احساساتی. 
سعی می‌کنم. واقعا برکت در این روزها و همه‌ی روزها، زنان.
.
تظاهرات وین طبق معمول. اگر دیده باشی، می‌دانی از چی حرف می‌زنم. منتها در کنارش همان ده نفری که با هم آشناییم را بغل کردن، که در این شرایط؛ غنیمت.
.
دوستان زیادی بهم گفتند که اصلا تصوری نداریم در چه روز و حالی. فقط برو و در کامیونیتی باش چون باقی مردم نمی‌فهمند در چه موقعیتی هستی. کاملا درست. از اینکه بعضی احمق‌ها از من ابله می‌خواهند برایشان متخصص امور خاورمیانه باشم، دیوانه می‌شم.
.
دیروز عروسی سو و جرج بود. معذرت‌خواهی کردم و نرفتیم. عکس‌های عروسی را لابلای نه به جنگ و تحلیل و گریه و زامبی روی سوشال دیدم. رقصم رو به اعماق بود. تصور چسان‌فسان برای عروسی ابزورد.
.
رفتیم لب آب. به ماهی‌ها نگاه کردم، به برگ درختان. بچه‌های بازی‌کننده در ماسه‌ها. اشک ریختم بغل دوستانم. بغض دارم دائم. روزهای پیش رو چطور کار کنم؟ چطور؟
.
تصاویر فردو خیلی غریب است. بمبی که در عمق منفجر می‌شود. چه چیزهایی را نمی‌خواستیم هرگز یاد بگیریم و گرفتیم. 
یک تصویری آمد بیرون، یک دایره سیاه که در وسطش دو دایره کوچک سفید مثل یک جفت چشم از عمق چاه به بالا نگاه می‌کند. بالایش نوشته بود خامنه‌ای. بیست سال برای برنامه‌ی هسته‌ای، زندگی ایرانیان را با قطعنامه و نفرت جامعه‌ی جهانی عجین کرد، یک معذرت از مردم نخواست. یک پیام نداد. چنین ترس مرگ. این بود دادار دودور قدرت اول منطقه. چهل سال زر زر به بهای رنج میلیون‌ها ایرانی. هر ایرانی هرکجای جهان، به نوعی. نه این‌که من ندانم چه فسادی و چه دروغ‌ها و رذالتی پشت حکاممان، اما تماشای این‌که این زوری که به ما گفتند، چقدر پوشالی و توخالی بوده، دردناک است.
.
مامانم هم خیلی گریه کرد امروز. گفت شوک شدم. مادرم. باور نمی‌کرد چنین خفتی. چقدر دروغ گوش کردیم؟ خیلی خوب که ایران در منطقه نمی‌تواند خونخواری کند، اما ذلت و خفت و رفتار کثافت‌هایی بدتر از خودشان هم تلخ‌تر از زهر. 
.
در خبرهای اتریشی، پایان نظامی و هسته‌ای ایران را گزارش کردند. معتقدند برای برنامه‌ی هسته‌ای سال‌ها به عقب رانده شده و تنگه‌ی هرمز؟ بیچارگی‌های بیشتر. یعنی دعوت به جنگ تن‌به‌تن. نه مثل ابی و لاورش. مثل جنگ واقعی. سال‌ها ظلم و سرکوب و فساد و تباهی و در نهایت خفت و ذلت در گودال. گودال‌های فردو نمی‌تواند نمادین‌تر از این باشد برای گور عمیقی که برای خودشان به بهای زندگی ما کندند.
.
خشم و نفرت و بیزاری.
.
غم.
.
یک زنی در تظاهرات برلین پلاکاردی دستش گرفته بود که Don’t woman life freedom us you murderers و واقعا در این لحظه نمی‌توانم ببینم شعارمان را هم می‌خواهند از چنگمان دربیاورند و ابزار سرکوب و کشتار و جنگ‌طلبی و جنایتشان بکنند. 
کاربرهای زیادی نوشتند: «می‌خواستیـم، می‌خواستیــم مثل این روزو نبینیم که دیدیم که.»
.
ایرانیان ساکن ایران. ایرانیان دیاسپورا.
.
بمب برای صلح دیده بودید؟
از بمب برای صلح برای من عجیب‌تر امروز گزارش پنتاگون بود. خایه‌مالی و ثناگویی ارتش برای ترامپ. برای یواشکی‌ترین و غافلگیرانه‌ترین و بزرگ‌ترین و چرب‌ترین بمب‌های سوراخ‌ساز. هلهله‌ی نتانیاهیو. شرم نیابتی از جنگ‌طلبی این مردان دیوانه. ابزوردستان.

۲۹ خرداد ۱۴۰۴

جسته‌گریخته از فرسایش جنگ

 یکی از اشخاصی که گاهی در سخنرانی درباره جنگ جهانی دوم و در کانتکست به خاطر آوردن نام می‌برم، نوجوان وینی به نام کورت متزای است. کورت یهودی بود و در زمان جنگ از مدرسه رفتن محروم می‌شود. با چندتن از دوستانش در یک زیرزمین در منطقه دو شهر وین قایم می‌شوند و چندساعت قبل از ورود ارتش سرخ به وین و پیروزی متفقین به طرز وحشتناکی سلاخی و کشته می‌شوند. کورت یک خواهر دوقلو به نام ایلزه داشته که در بمباران وین کشته شده و پدرش در آشویتش جان سپرده. تا اینجا کورت مثل صدها جوان و نوجوان وینی‌ست اما کورت یک دفتر خاطرات دارد. در دفتر خاطراتش، مثل آنه فرانک روزشمار جنگ و پنهان شدن را مکتوب کرده. یکی از خاطراتش از روزی‌ست که به انجمن فرهنگی رفته و ستاره زرد داوود را گرفته که قیچی کند و به لباسش سنجاق کند. ستاره داوود را روی پارچه در مقیاس عظیم چاپ می‌کردند و اشخاص شش سال به بالا باید ستاره را به لباسشان سنجاق می‌کردند. کورت می‌نویسد: «من ستاره را دوست دارم. وقتی ستاره روی آستینم است همه به من در خیابان خیره می‌شوند.» زندگی روزمره‌ی کورت تاریخ و خاطراتی‌ست که ما از آن روزها می‌دانیم. ننوشتن فراموشی‌ است.

 .
امروز روز هفتم جنگ ایران و اسراییل است. 
من ساکن وین هستم. خبر جنگ به اندازه وقتی که گرگ گوسفندهای چوپان دروغگو را درید برایم غیر قابل باور بود. ما هم به پروپاگاندای جمهوری اسلامی مصون نیستیم. عوضش امنیت. من باور کرده بودم که این‌ها فقط زرزر است و پس از چهل سال مرگ بر امریکا و مرگ بر اسراییل هرگز جنگ ایران و اسراییل را نخواهم دید. جنگ را دیدم. دفعه‌ی دومم است. ظاهرا واقعا ما جای «جالب» تاریخ هستیم. اگر یک چیز ما را نجات بدهد، شوخی‌های خاورمیانه‌ای با مرگ است.
.
خانواده‌ام جز آن دسته تهرانی‌های سعادتمندی هستند که خانه‌ی (فعلا) امنی خارج از تهران دارند. جنگ که شروع شده بود در آن خانه که تا پیش از این شغل اصلی‌ش تفریح بود جمع شده بودند که تولد مامان را جشن بگیرند. جشن.
روزهای گذشته مثل فیلم سوخته از جلوی چشمم رد می‌شود. موشک‌ها، پهپادها، دود، بمباران، ترافیک، بی‌پناهی، هرج و مرج. ترس. ترس. 
.
دیروز و پریروز کار کردم. هرجا شد تلفنم را بالا بردم و به صفحه‌ش خیره شدم. صدای موشک و بمب و انفجار از توی تلفن پیچیده در گوشم. دوستان سرآسیمه، سراغ گرفتن و حاضرغایب دوست و عزیز و فامیل و رفیق. لحظات غریب باور کردن ابزورد بودن زندگی که مجانین حاکم برایمان درست کردند. دلداری به دیاسپورای ایرانی. همدلی. از تلفن به روبرویم نگاه کردم. موزه سرپا، تابلوهای نقاشی، دفتر خاطرات کورت متزای و ستاره‌ش در یادداشت‌هایم که در سخنرانی بعدی حرفش را بزنم. 
هر روز فقط کارهای ضروری را انجام دادم و از موزه بیرون زدم. لحظات مختصری فقط کاری که روبرویم بوده را انجام دادم و بعد بیرون. بیرون؟ بیرون امن، زیبا، بهاری، صدای پرندگان، عطر درختان زیرفون. عکس ساختمان صداسیما. بمب‌ها در پای کوه‌ها، خیابان مدرسه‌ام زیر آب رفته. آب و آتش و انفجار واقعی. نه روی اخبار. در تهران. تهران. 
آیا خانه‌هایمان در تهران را باز خواهیم دید؟
.
با خانواده خیلی سریع به این نتیجه رسیدیم که از طرف من «خوبین؟» «کجایین؟» آن‌ها را کلافه می‌کند و از طرف آن‌ها «نگران نباش» من را. صبح‌ها می‌پرسم صبحانه چی خوردید؟ اضطراب می‌گوید، نکند نتوانم همین سوال را بپرسم بعدا چون قحطی؟ با هم شوخی می‌کنیم. هم را می‌خندانیم. می‌گویند موقع پیاده‌روی موشک دیدیم (احتمالا خورد به لویزان) موشک. موشک. موشک!
.
به حمید زنگ زدم، برای یک نمایشگاه صنعتی پاریس بود. ساکن لیسبن است. گفتم چطوری؟ گفت جسمم این‌جاست. گفت اینجا اف سی و پنج تست می‌کنند و ناگهان صدای جت در تلفن پیچید. گفت نمی‌توانم حرف بزنم. خودم از صدای هلی‌کوپتر و آژیر آمبولانس همینم. به پروانه نوشتم چطوری؟ گفت داغون مثل همه. به آفتاب. به آهو. زنان تپه‌های فرحزاد به جای خود. زنان هر لحظه. از خانواده هم خبر داریم. به اغلب دوست و رفقا نوشتم در امان باشید. دوستتون دارم. از دوستانی که از تهران خارج نمی‌شوند معذرت‌خواهی کردم که بهشان فشار آوردم که خارج شوند. پای تلفن فرسایش و عذاب و زجر.
.
لنا روز دوم یا سوم برگشت تهران. از اضطراب خاطرم نیست کی. روزها در هم ذوب می‌شود. باید به لعبت گربه‌ی شقایق رسیدگی می‌کرد. باید کارهایی در تهران می‌کرد. در راه برگشت هشت ساعت توی راه بود. راه چهل دقیقه‌ای. هر لحظه می‌ترسیدم از روی پل صدر و یا تونل نیایش یا اتوبان بابایی خبر بمب بشنوم. منطقه‌ی سه را خالی کنید. منطقه‌ی سه. گفتیم چه وقاحتی. خانه و زندگی و کار رفقا و خاطرات تهران. هنوز به قدر کافی از این عصبانی نبودیم، گفتند تهران را خالی کنید. مگر تهران خالی داریم؟ 
.
هر روز صبح منتظر خبر مرگ ضحاک. زجر ضحاک.
.
دیاسپورا در هماهنگی تظاهرات در وین می‌لنگد. همه با سر در عذاب بازماندگی و در عین حال نگرانی هر لحظه برای خانواده و دوستان. کاری که فعلا می‌کنیم دلداری به هم است. وقتی بمب به خیابان خانه‌ی عزیزان خورده، نتوورک فعال می‌شوند و سعی می‌کنند با روابط در تهران و شهرستان خبری از خانواده به دست بیاورند. 
من هم چندبار چون هنوز خانواده‌م آنلاین بودند، توانستم خبر بگیرم. به عزیزان نگران و از خانواده‌های بی‌جا شده در سرتاسر ایران. هربار موفق شدم تا این لحظه که خبر سلامتی بگیرم. امیدوارم همین‌طور در خبر سلامتی بمانم. این بهترین کاری‌ست که تا این‌جای جنگ انجام دادم. شب تظاهرات است اما خبرش زیر اخبار دیگر گم شده. باز همان دعوای همیشگی دیاسپورا که ما عقایدمان با هم فرق دارد. تصور این‌که بروم تظاهرات و کسی شعاری به نفع جنگ بدهد، دیوانه‌ام می‌کند اما می‌خواهم بروم با چشم خودم ببینم. 
.
تحلیل خواندن. 
هراس.
خبر دیدن.
اضطراب.
.
ترامپ.
نتانیاهو.
پوتین.
حتی مرتس آشغال گفت، نتانیاهو کار کثیفمان را برای ما انجام می‌دهد. این مردان این‌طور پشت هم هستند. کار کثیف یعنی بیرون کردن خانواده‌های ما. کشتن مردم. 
خامنه‌ای. 
خامنه‌ای از توی بانکر خط و نشان می‌کشد و جنایت می‌کند. درون و برون مرز. آخوندها از سطح زمین ناپدید شدند. هیچ خبر مرگشان نمی‌آید. 
.
هر لحظه یکی از مجانین سیاست برای سایرین چاقو می‌کشد. چاقویی که فقط به تن مردم می‌خورد. 
.
حرف‌های پرستو فروهر را می‌خوانم. دادخواهی. دادخواهی. زن زندگی آزادی. صدای جنگ چه انجامش و چه تحلیلش حداقل در روزهای اول پر از مردان است. صدای مردها. 
.
احساس می‌کنم در باطلاق خبر جنگ فرو می‌روم. تلویزیون روی یکی از شبکه‌های خبری خارجی‌ست، بین بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان و الجزیره سوییچ می‌کنم، روی لپ‌تاپ بی‌بی‌سی فارسی، روی تلفنم بین تلگرام، بلواسکای، توییتر و اینستاگرام و واتس‌اپ و سیگنال.
تا به حال روزی صدبار به کانال وحیدآنلاین نگاه کردید؟
.
نوشته‌های دیگران یا عصبانی‌ام می‌کند یا به گریه‌ام می‌اندازد. 
.
نیما می‌گوید خودم خوب بودم اما دیشب یکی از بچه‌ها حرف زد شروع کردم به لرزیدن. گفت احساس می‌کنم از درون دارم دچار فروپاشی می‌شم. فروپاشی.
.
پدرمادر س تهرانند. سفر رفته بودند و دیدار تازه کنند بالاخره پس از زن زندگی آزادی برای اولین بار. س فقط گریه. بالاخره پناهنده شدند به شمال ایران. پرواز برگشتشان کنسل شده. پرواز. نقشه هوایی منطقه را دیدید؟ آیا اتریش شهروندانش را از ایران خارج می‌کند؟ س فارسی هم نمی‌تواند بخواند. برایش سعی می‌کنم خبرها را آپدیت کنم.
من در سیاهی و ناامیدی و وحشت هستم. اضطراب. کابوس. گاهی بی‌حس می‌شوم. بی‌حسی آرامش‌بخش است. 
.
آخرین کابوس امروز صبح: در تهران بمب اتم زدند، من دنبال این هستم که ببینم تشعشعات به اَمنِستان خانواده‌ام می‌رسد یا نه؟ در خواب جغرافی‌م خوب نیست و فواصل را بلد نیستم. سرآسیمه، آشفته، گرمازده، از خواب بیدار می‌شوم. صدای موتور پرگاز از پنجره. احتمالا صدایش برای من در خواب الهام بمب اتم بوده. موتور دور می‌شود و صدای پرندگان جایش را می‌گیرد. ساعت چهار و نیم صبح است. وحیدآنلاین را چک می‌کنم. پرایم‌تایم امریکا موشک‌پرانی می‌کنند بی‌شرفان.
حاضرغایب می‌کنم. لنا هم بدخواب و بیدار است. جسته‌گریخته تکست می‌دهد. قلبم فشرده است.
به هم دلداری پوچ می‌دهیم. جان و مالمان دست جنایتکاران تاریخ است.

۷ فروردین ۱۴۰۴

تپه‌های فرحزاد

 یک خوابی دیدم چندوقت پیش که بی اجاره و اجازه بعد از چندهفته هنوز در سرم زندگی می‌کند. خواب هم دوست ندارم زیاد در ملاعام تعریف کنم چون جاهایی از روح و روانم را نشان می‌دهد که گاهی سعی می‌کنم بپوشانم. اما این خواب عجیب و جالب بود و مشابهش را هیچ‌وقت ندیده بودم. کماکان روزهای زیادی‌ست که باید بهش فکر کنم. خواب دیدم یک مردی روی مبل پذیرایی نشسته و من نمی‌شناسمش. من بچه بودم و بازی می‌کردم. از مامان سین پرسیدم این آقا کیه؟ گفت پدرته. هم ناامن شدم از فکرش و هم کنجکاو. نگاهش کردم. هم ناآشنا بود هم آشنا. هم قشنگ بود و هم شبیه چندتا مرد عزیز زندگی‌م بود که تقریبا هیچ رابطه نزدیکی باهاشان نداشتم که بخواهند پدرم باشند. لرد وِیدار… دارک ویدار ایز دت یو؟ 

مردی که پدرم بود در خواب، با من حرف نمی‌زد. مشغول بزرگ‌ها بود اما او هم متوجه من بود. یک پایش را انداخته بود روی پای دیگرش. طوری که مردهای متشخص فضا اشغال می‌کنند. قشنگ بود. موهای پرپشت سیاه داشت. چشم‌های نافذ و لبخندی که به من می‌گفت من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی. غریب و آشنا.
دیشب داشتم با بابام ویدیوکال می‌کردم و به موهای برفی‌ش نگاه کردم. دلم خواست دست ببرم لای موهاش. موهای بابا هم خیلی پرپشته منتها سال‌هاست سیاه نیست. مامانم کجا بود؟ خواهربرادرم چی؟
.
احساس می‌کنم شانزده سال بعد از مهاجرت، با یک بحران هویتی جدیدی مواجهم. بخشی‌ش مربوط به تبعید ناخواسته‌ست. نمی‌دانستم موقعی فرا می‌رسد که ایران نخواهم رفت و بدانم که نخواهم رفت. فکر می‌کردم همیشه می‌توانم برگردم. الان احساس نمی‌کنم می‌توانم.
.
درباره‌ی «زنان» هیچ‌وقت این‌جا ننوشتم. زنان گروهی از دوستانم هستند که شامل ما پنج زن است که هرکداممان یک‌جای دنیاییم. از کووید به بعد در دوران ناامنی و بی‌ثباتی پندمی مرتب شروع کردیم به زوم. همه‌مان از دوران وبلاگ همدیگر را می‌شناختیم و در لایه‌های مختلف تعامل داشتیم اما بعد از کووید با چسب گار، این گار دانا، همه به هم نزدیک‌تر شدیم. 
امروز، از جایی که هستم، نمی‌توانم روزی را تصور کنم که با «زنان» ننویسم. برای مایی که مهاجر نسل اولیم، digital intimacy بخش مهمی از روابطمان را شکل می‌دهد. تصویرش از بیرون شخص تنهایی‌ست که به تلفنش لبخند می‌زند. زنان، بیشتر از هرکسی خنده و گریه‌هایم را در سال‌های گذشته دیده و ‌شنیده‌اند. از هم یاد گرفتیم، رادیکال با هم مهربان بودیم، خواهری کردیم.
 در جهان واقع اگر خوش‌شانس باشم زنان را سالی یک یا دوبار می‌بینم. گاهی یکی‌دوتاشان را بیشتر اما کلا می‌شود گفت که با هم در قلمرو مجازی هستیم. گاهی برای هم پادکست می‌گذاریم. تفاوت ساعت‌ها و ریتم زندگی و روزها اجازه نمی‌دهد بدن‌هایمان همزمان تجارب یکسانی داشته باشند. زنان، بغل امن برای بحرانی‌ست که تجربه می‌کنم. بحران هویت؟ بحران میانسالی؟ بحران تبعید؟ بحرانی که نخواهم نوشت؟
زنان اشک‌هایم را بارها پاک کردند. احساس تعلق. خانواده‌ی دیاسپورا. 
نمی‌دانم چطور شد که متوجه شدم احساس می‌کنم هم ایرانی هستم هم اتریشی. هم ایرانی نیستم هم اتریشی نیستم. خانه؟ خانه‌ی تنم وین، خانه‌ی خاطراتم تهران. خانه‌ی بی‌مکانی‌م، زنان.
زنان هرکدام به دلیلی در تبعید ناخواسته هستند. وقتی تازه آشنا شده بودیم، نمی‌دانستم من هم در تبعید خواهم بود. فکر می‌کردم زندگی من طوری خواهد بود که بتوانم برگردم. گمان می‌کنم در سه چهارسال اخیر متوجه شدم که نمی‌توانم. واقعا نمی‌توانم. واقعا واقعا نمی‌توانم. نمی‌خواهم.
.
در کشوی پاسپورت‌ها را باز کردم و پاسپورت ایرانی‌م را برداشتم که نگاه کنم، دیدم باطل شده. انگار می‌دانستم پاسپورت را مصرف نخواهم کرد اما اینکه ندانم مدت‌هاست باطل شده برایم تکان‌دهنده بود. انگار با یک گلوله‌ی ویرانگر (فارسی گرل. هاها) کوبیده باشند به تصورم از برگشتن به ایران و در تهران بودن. تصویر: رفتن به سفارت ایران در وین؟ نه. نخواهم رفت. مگر در تظاهرات زن‌زندگی‌‌آزادی باشد که مشتم را بالا ببرم. نه. 
من نمی‌دانستم این لحظه برایم – برای من هم مثل زنان فرامی‌رسد که فکر کنم نمی‌توانم… نه نمی‌خواهم برگردم. اما… اما… 
.
ما هفت سال پیش آخرین بار ایران بودیم. نشستن پروازم در تهران. بیرون آمدن و آن شیشه‌ها بین ما و خانواده تا رسیدن چمدان‌ها. شوق و انتظار پشت شیشه. می‌تواند یک پرفورمنس برای duration انتظار باشد. هوای خشک تهران. نفس کشیدن هوای خشک و دودی تهران. تهران زشت عزیزم. شاید دفعه سومی که از وین رفتم تهران، وقتی بالای ایران پرواز می‌کردیم فکر کردم اوه واقعا ایران کویر است؟ خشک. صدام می‌رفت همیشه روز دومی که تهران بودم. تارهای صوتی نازپروده‌ام.
.
پناه؟ زنان.
پناه جستن؟ به زبان فارسی.
.
به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد؟* نه با صدای تظاهرات، با صدای گلنار وقتی در آکادمی می‌خواند. با اشک.
.
«شاید چیزی نشه اگر برگردی ایران.» «تو که کاری نکردی.» «چیزی نیست. بازجویی نیست» «ما رفتیم هیچی نشد خیلی خوش گذشت» «برو» «بیا» 
نه. 
نه.
خواهرانم. زنان چی؟ می‌خواهم اگر نه با زنان، که وقتی برگردم که بدانم زنان هم می‌توانند. زنان همه از من شجاع‌ترند. خواهری در حداقل خود. خواهری در حداکثر خواهری.
خواهرم چی؟ صبح‌بخیر را نوشتی امروز؟
.
مادرپدرم اگر از دیوارهای بلند ویزا رد شوند، تابستان این‌جا خواهند بود. خواهر و برادرم نه. دلتنگم. 
دلتنگ رفتن به خاطراتم هم هستم. دوست دارم در خیابان‌هایی که بیست ساله بودم راه بروم. دوست دارم زنان بی‌روسری در شهرم ببینم. دوست دارم با زنان موتورسوار بای‌بای کنم. دوست دارم لابلای شلوغی و همهمه‌ی ایرانی‌ها باشم. بیشتر از همیشه دوست دارم فارسی حرف بزنم و فارسی بنویسم. انگار که یک لاله‌ی فارسی و یک لاله‌ی اتریشی در هم ادغام شوند. انگار آن لاله‌ی فارسی که بودم بالاخره برسد به این لاله‌ی اتریشی که سعی کردم بشوم. دوست دارم مثل دو لایه‌ی شفاف تصور کنم خود گذشته و خود حالم را. دوست ندارم هیچ‌کدامش را پس بزنم. هم آن هستم هم این. یک نقل قول محبوبی از یونگ هست که می‌گوید زندگی تا چهل سالگی تحقیق است. 
.
دوست دارم با تناقض و دو-چندگانگی و کمال همدلی با این دو لایه از زندگی‌م دنبال باقی راهم بگردم. 
.
«لاله این مرد پدرته.» پدرم؟ من یک پدر این شکلی دارم؟ پدرم درباره‌ی هویتم است؟ از خواب که بیدار شدم با کنجکاوی بیدار شدم. با میل دست زدن به صورت آن «پدر» در خواب. کنجکاوم. کندوکاو دوست دارم دکتر. کندوکاو.

*مامان شوخی کردم مامان. دختر داری مامان. دوستت دارم مامان.

۱۸ اسفند ۱۴۰۳

Œuvre شخصی گمراه راه آزادی

خودم رو خیلی گمراه به یاد میارم وقتی به اوایل مهاجرتم فکر می‌کنم. گمراه. ترسیده. ناامن. گیج. پرت. ظاهرنگه‌دار. چرا حالا سعی می‌کنم خودم رو  به یاد بیارم وقتی انقدر دردناک است. مجبور نیستم. 
احساس می‌کنم باید بفهمم. دوست دارم بدانم چه راهی آمده‌ام. لذت هولناک تماشای دره.
خودم را خیلی در جغرافیای این شهر به یاد میارم. خودم را با وسایلم به یاد میارم. با دو تا چمدانی که روی سنگفرش می‌کشیدم و گل‌های مگنولیا لای چرخ‌هایش دیوانه‌م کرده بود. می‌دانم چقدر گل‌های مگنولیا رمانتیک است. برای همین یادم مانده ظلم پیچیدنش لای چرخ چمدان. دو تا کیف چرمی صد در هفتاد که نقاشی‌هام را توش تپانده بودم. رنگ‌هام. قلموی محبوب کمرشکسته‌ام که هنوز دارم. احساس می‌کنم باستانی هستم وقتی به آن گذشته فکر می‌کنم. وقتی به یادم می‌آید چه اطمینانی داشتم از «بزرگ بودنم» وقتی بیست و پنج ساله بودم و تازه و غریب در این شهر.
مادرم. مادرم مدام پست می‌فرستاد. هیچ‌وقت خانه نبودم وقتی پست‌چی می‌آمد در خوابگاه. باید سوار ترام می‌شدم می‌رفتم ایستگاه پست و بسته‌ی زرد ده پانزده کیلویی «پست ایران» را با خودم می‌کشاندم تا خانه. اغلب از دیدن دست‌خط مادرم اشکی می‌شدم. باز می‌کردم، آلو و آلبالوخشکه و پسته و زعفران، باز می‌کردم کتاب‌هایم، وسایل نقاشی، باز می‌کردم پتوی گلبافت. پتوی گلبافت هفده ساله را پارسال با یک برنامه‌ی اشتباهی توی ماشین شستم و نرمی‌ش از بین رفت. گریه کردم برای پتوی گلبافت. برای پتو نه. برای آن خودم گریه کردم که هنوز آلمانی حرف نمی‌زد. برای مادرم که ‌پتو را تا کرده بود در بسته‌ی پست و از تهران فرستاده بود وین. چون لابد در وین پتو نیست. پتو هست. بغل نیست. ماه‌های اول مهاجرت فقط با پتوی گلبافت می‌خوابیدم. ماه‌های اول هر شب بعد از نوشتن مشق‌ها گریه می‌کردم. هر شب. برای ناآشنا بودن زندگی. برای اینکه مدام نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. برای طولانی بودن و کشدار بودن آموختن زبان نو و برای اینکه می‌دانستم چه می‌خواهم اما نمی‌توانستم، برای این‌که نمی‌فهمیدم مردم اطرافم چه می‌گویند. هیچ رفرنسی را نمی‌فهمیدم. در تمام مکالمات عقب بودم. برای غریب بودن. برای نمره‌های افتضاحم در دانشگاه خیلی گریه می‌کردم. برای نفهمیدن. برای تمام مزه‌های ناآشنا. برای مغازه‌های بسته‌شده ساعت شش بعدازظهر.
.
پارسال اولین توستری که این‌جا خریدم، را بالاخره دور انداختم. دور انداختنش برایم مثل کندن از خودم بود. مدتی روی کپه‌ی اسباب و اثاث الکتریکی در محل جمع‌آوری زباله بهش خیره شدم. چند خانه عوض کرد این توستر با من؟
یک هم‌خانه‌ی امریکایی داشتم وقتی خریدمش. شام و ناهارمان را تست می‌کردیم. یکشنبه‌ها که دلش برای خانواده‌ش تنگ می‌شد پنکیک درست می‌کرد. می‌گفتیم توستر رفته کلیسا. از پنکیک‌ها فهمیدم احتمالا غذا من را هم به چیزی وصل می‌کند. نمی‌دانستم نام آن چیز احساسات است. مطلقا بلد نبودم خودم را مستقیم به پریز احساساتم بزنم. غذا هم بلد نبودم درست کنم آن‌چنان. غذا پختن را همان سال‌ها آهسته آهسته یاد گرفتم. اول سخت‌ترین و مهم‌ترین غذا – دلمه‌ی برگ را به خودم یاد دادم. هنوز هم برایم پختنش یادگار و ادای دین به مادرم، عمه‌سوسنم که او هم مادرم است و مامان‌مولی بود. لنا (با این‌که چندوقت پیش گفت باورت می‌شه من هرگز خودم دلمه‌ی برگ نپختم؟ همیشه برایم پختند) تمام این زن‌های عزیزم انگار بندانگشتی هستند توی قلبم و در دلمه‌ی برگ زندگی می‌کنند. عشقشان را در تنهایی خودم بارها و بارها لای برگ مو پیچیدم و نگه داشتم. صدای خنده‌ها و رقص و مهمانی‌های خانوادگی و بوی عرق و ویسکی از لیوان‌ها، بوی زعفران و زرشک و کباب و آتش. همهمه و شلوغی که بارها خودم را در میانه‌ش سرخوش پیدا می‌کردم. وقتی ناگهان یک کدامشان سفت بغلم می‌کرد فقط چون در همان لحظه داشتم از جلویشان رد می‌شدم. عشق لبالب. دلمه، من را به آن سرخوشی و لبریز شدن وصل می‌کرد. توستر به زندگی دانشجویی‌م.
.
سبزه کاشتم. تب دارم. دیروز گرم‌ترین روز سال بود. بهاری. صدای پرندگان. سبزه‌هام جوانه زده‌اند. من توی تخت کتاب «رفقای من» هشام مطر توی دستم. اشکم غلطید روی گردنم تا پشت سرم پای ریشه‌ی موها لغزید. خالد. طفلک خالد. مصطفی. فکر کردم برای خالد گریه می‌کنی؟ برای هردومان. برای تلفن کردن با ایران و با لیبی. برای حرف زدن و نگفتن. برای راز. برای دوری و دلتنگی.
.
فروغ کشاورز در یک جستاری درباره‌ی جوانی نوشته بود جوان آن چیزی‌ست که ما قبلا بودیم. همیشه قبلا. 
خیلی خوب این حرف را می‌فهمم. وقتی رسیدم وین، فوق لیسانسم را در تهران گرفته بودم، کار کرده بودم، قلبم را داده بودم برایم چندباری بشکنند، احساس می‌کردم در عمق بزرگسالی هستم. به قول نمی‌دانم کی، جوانی را برای جوانان هدر می‌کنند. الان که به عقب نگاه می‌کنم فکر می‌کنم چقدر خام و جوان بودم. فکر می‌کردم در «پیری» مهاجرت کردم چون دانشگاه رفته بودم در ایران. جوانی جالب است. آدم بی‌مهابا به خودش می‌گوید پیر. 
الان وقتی کسی را می‌بینم که در چهل سالگی مهاجرت می‌کند، فکر می‌کنم پوه. مهاجرت در سن بالا. شاید اینجا هم دارم اشتباه می‌کنم. این سابجکتیویتی ناشی از تجربه‌ی زیسته که با سنم دارم، لااقل به من یکی اجازه نمی‌دهد نسبیتش را با زمان و واقعیت و جایگاه اصلی‌ش، خارج از خودم بفهمم. فکر می‌کنم تصور کن الان بخوای تمام آنچه من پشت سر گذاشتم پشت سر بگذاری در مهاجرت. نه نه اصلا. اما لزوما معنایش این نیست که فکر من درست است. کلیشه‌ها.
.
اگر یک نصیحت به خود جوانم می‌توانستم بکنم آن‌سال‌ها و خودم واقعا به حرف خودم گوش می‌کردم، می‌گفتم خجالت نکش و کمک بگیر. فکر می‌کردم خودم باید همه‌چیز را بدانم و درست انجام دهم. با آن قلب شکسته و زبان ناقصم. واقعا تعجب می‌کنم علی‌رغم تمام آدرس‌های اشتباهی که رفتم، چطور اینجا هستم.
.
گاهی صبح وقتی از در جلویی وارد سطح موزه می‌شوم و هنوز ساعت ورود بازدیدکنندگان نشده و امتیاز تماشای آثار در موزه‌ی خالی و در سکوت دارم، فکر می‌کنم چطور این اتفاق افتاد؟ کی همه متوجه می‌شوند که من اشتباهی این‌جا هستم؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ من چرا اجازه دارم الان این‌جا باشم؟
.
اگر با خودم صادق باشم، اگر واقعا لاله‌ای که پانزده ساله بودم را به یاد بیاورم، واقعا همچین چیزی را می‌خواستم و در عین حال اصلا تصور نمی‌کردم ممکن باشد. در کمال تعجب خودم، همین‌کار را دارم می‌کنم که در کمال ندانستن و ناآگاهی در نوجوانی، می‌خواستم. علی‌رغم تمام ویراژها، چاله‌چوله‌ها، توقف‌های ناخواسته و خواسته، من در نقطه‌ای ایستادم که در پانزده سالگی فکر می‌کردم اگر بشود چه دوغی می‌شود.
.
«این‌جا» اصلا چیزی نیست که فکر می‌کردم. تصورات نوجوانانه و ایده‌آلیستی من بی‌ارتباط است با کاری که واقعا در موزه می‌کنم اما تفاوتش برای این است که وقتی تصورش می‌کردم، نمی‌دانستم چیست و چه گنجایشی دارد. تصورم آبسترکت بود. تصور می‌کردم که در یک مکانی وجود دارم. هم من هستم و هم آن مکانی که در کتاب‌ها بود واقعا هست و هم ما با هم هستیم. 
بگذارید بشکافم، یادم می‌آید کونست‌فروم (خدابیامرز) یک نمایشگاهی از فریدا کالو گذاشته بود شاید ۲۰۱۰ یا ۲۰۱۱، با وجودی که الان وقتی از من بپرسی می‌گویم استتیک کالو را دوست ندارم ولی کانسپت کارهایش را دوست دارم، آن زمان برایم اسطوره‌ای بود که باید می‌دیدمش. رفتم و دیدم و یادم می‌آید که چقدر از سایز کوچک کارهاش تعجب کرده بودم. همیشه روی پروژکتور در کلاس درس، کارها را دیده بودم. سایزش حقیقتا تکان‌دهنده بود. یادم می‌آید با خودم فکر می‌کردم من الان با بدن خودم در نمایشگاهی هستم که اصل واقعی نقاشی‌های فریدا کالو همان‌جاست. تکان‌دهنده‌تر از نقاشی‌ها، وجود ما دو عنصر بی‌ربط، من و نقاشی فریدا کالو کنار هم بود.
نمی‌دانم برای شما هم این‌طور بود یا نه، برای من زندگی در ایران طوری بود که انگار متالیکا یک بند fictive است. چون در ایران قبل از عصر سوشال مدیا، در عین حال که ما از توی آکواریوممان می‌دیدیم متالیکا «وجود» دارد، واقعا نمی‌شد بلیط کنسرتشان را وقتی با تور بعدی می‌آیند تهران بخریم. نمی‌شد در مکانی باشیم که هردومان هستیم. من اصلا بهش فکر نمی‌کردم. من اصلا به جهان مثل چیزی که در دسترس است، فکر نمی‌کردم.
بعدها اینکه در وین واقعا می‌شد به کنسرت استینگ رفت وقتی به وین آمده و بعد صدبار فیلم همان کنسرتی که خودت با بدنت تویش بودی را تماشا کنی، این مغز من را دائم منفجر می‌کرد. این ایزوله بودن. این عادی بودن ایزوله زندگی کردن در ایران. این آکواریومی که زندگی من تا اوایل بیست در ایران بود.
آن جهانی را که من از توی آکواریومم در تهران می‌دیدم اما نمی‌توانستم لمسش کنم، برای من عجیب‌ترین قسمت این تجربه‌ای بود که سعی می‌کنم بنویسم. این‌که من با بدن خودم در این موزه هستم. نه تنها این‌جا هستم، کلیدم هم درش را باز می‌کند. اسمم را هم در تابلوهای کردیت نمایشگاه می‌نویسند. با سند و مدرک وجود دارم. چه چیزی صمدخان در فرنگ‌تر از این است؟ حالا که صداقتم جوشان است، صمدخان به فرنگ می‌رود را هم ندیده‌ام. فقط عنوانش را بلدم. همیشه ناتمامم. همیشه سطوح و ستوه.
.
«زندگی اروپایی»، این تعمیم چرت و کلی، اصطلاحی بود که در نوجوانی در همان ایران سال ۱۳۷۰-۱۳۸۰ زیاد می‌شنیدم. فلانی و بهمانی زندگی اروپایی دارند. هنرمندان اغلب زندگی اروپایی داشتند. آدم‌های جالب و سافیستیکیتد زندگی اروپایی داشتند. یک چیزی بود که من نمی‌دانستم چیست. سعی می‌کردم از ترجمه‌های رمان‌ها بفهمم زندگی اروپایی چیست. فکر می‌کردم «سالن» یعنی زندگی اروپایی. فکر می‌کردم اریستوکرات‌ها، فکر می‌کردم انقلاب فرانسه؟ دیوار برلین؟ سعی می‌کردم گاهی از حرف زدن با آدم‌هایی که زندگی را در اروپا زیسته بودند، بفهمم. اما انگار زندگی اروپایی یک ایده بود. همه‌شان مدام از نتابیدن خورشید حرف می‌زدند. بی‌معناترین چیز برای من اهمیت خورشید بود. من خوشبخت تهرانی. 
من متوجه نبودم ما صدها بلکه هزاران نوع زندگی اروپایی داریم. اروپایی؟ چرا راه دور برویم؟ ما صدها زندگی اتریشی، صدها زندگی وینی داریم. منِ بیست و پنج ساله از تهران، هنوز این را در وجود خودم نمی‌دانستم. بعد هم که فهمیدم، سال‌ها طول کشید تا توانستم به کلام دربیاورم چه چیزی را می‌فهمم. 
سال‌های میانی مهاجرت وقتی می‌شنیدم کسی می‌گفت زندگی اروپایی، عصبانی می‌شدم. نمی‌فهمیدم چرا. از تعمیم عصبانی می‌شدم. از دقیق نبودن اصطلاح زندگی اروپایی. زندگی غربی. زندگی شرقی. زندگی دیاسپورایی. ساده‌سازی آدم را عصبانی می‌کند وقتی خودش در آن سیستم ساده‌سازی سوژه‌ای باشد که تبدیل به دیگری می‌شود.
اصطلاح کلیشه‌ای «زندگی اروپایی» که در ایران می‌شنیدیم، به چشم من الان شاید درباره‌ی آزادی بود. خیلی اوقات صرفا خطابش در سطح آزادی جنسی و جنسیتی بود. آزادی در انتخاب، آزادی در زندگی، آزادی در پوشش و آزادی بدن.
از این‌جایی که هستم وقتی به دره‌ام نگاه می‌کنم از همه‌چیز برایم حیرت‌آورتر این است که نمی‌دانستم دارم چه‌کار می‌کنم و به کجا می‌روم. فقط می‌دانستم چه چیزی را نمی‌خواهم. تنگی ایزوله بودنم در ایران را نمی‌خواستم. نمی‌دانستم دقیق‌ترین چیزی که در ایران از زندگی در اروپا می‌دانستم نبودن آفتاب بود و تنها چیزی که جدی نگرفتم، همان بود. در عین حال با این‌که نمی‌دانستم به کجا می‌روم و از چه می‌گریزم و یک مقصد خیالی «زندگی اروپایی» داشتم، به یک مقصد واقعی رسیده‌ام. این از خوش‌شانسی من بود.
برای من سال‌ها طول کشید تا بفهمم در واقع من وقتی مهاجرت کردم، پیش خودم به ایده‌ی آزادی «زندگی اروپایی» که نمی‌دانستم چیست، مهاجرت کردم. شاید زن زندگی آزادی به من کمک کرد بفهمم. من تمام این سال‌ها به دنبال آزادی بودم و هستم. آزادی در زن بودنم. آزادی در هنرمند بودنم. آزادی بدنم. آزادی بودنم.