پارسال در لندن تئاتر خوشههای خشم روی صحنه بود. من هم خیلی شانسی و انگشت بهکلیک موفق شدم برای خودم و دوتا از دوستهام بلیط لحظهی آخر بخرم. نون گفته بود خیلی دوست داره خوشههای خشم را ببیند چون یادش آمده بود که صفحات آخر کتاب در کتابخانهای که امانت گرفته بود پاره شده بود و از بچگی نمیدانست آخر داستان چه اتفاقی میافتد. خیلی کنجکاو و آمادهی درامای فقر و عذاب دههی سی امریکا و رنج و ظلم و بدبختی ورژن جاناشتاینبک نشستیم در سالن و غصهی مفصلی خوردیم تا رسید به صحنهی آخر. خیلی همه خوشحال بودیم که رفیقمان در چنین وضعیت باشکوهی به وصال صحنهی آخر کتاب خواهد رسید. (برای باقی مطلب، داستان را برملا میکنم و اگر دوست ندارید بپرید پاراگرف بعد) دردسرتان ندهم، در صحنهی آخر زن حاملهی داستان نوزاد مردهای به دنیا میآورد، شخصیتهای بسیاری مردهاند و ظلم و رنج و بیعدالتی و فقر تا بیخ چشمهای تماشاچی و سیل در زاغههایشان بالا آمده. ناگهان مردی بیمار و گرسنه وارد میشود که کم مانده از گرسنگی جان بسپارد. در کمال حیرت حاضران، زنی که فرزندش را از دست داده پستان پر شیرش را که آمادهی ورود فرزند – الان مردهش بوده، در دهان مرد غریبهی بیمار گرسنه میگذارد و پرده میافتد. در تشویق حاضران، اشکهای خشمگین نون روی گونههایش جاری شده بود. بعد از تقریبا سی سال صحنه را دیده بود. بعد از بند آمدن اشکها میگفت یعنی واقعا به خاطر پستان در دهان مرد غریبه این صفحات را از کتاب پاره کردند؟ هرچه با هم سعی کردیم منطق سانسورچی را بفهمیم، نشد. در کتاب، تمام معنای فقر و ظلم و رنجی که همه کشیدند، در همین صحنهی پایانی به امید و انسانیت تبدیل میشود اما نه. یک سانسورچی احمق در کتابخانهی شهر مدرسهی نون با خودش فکر (بیفکری؟) کرده بوده، چی؟ پستان زن؟ پستان زن در دهان مرد غریبه؟ لازم نیست کسی این صحنه را بخواند. کل معنای داستان و تسکین نهایی و سمبولیسم داستان را نمیفهمند؟ مهم نیست.
منصفانه
روزمرگی لاله منصف
۲۵ تیر ۱۴۰۴
پردهنپوشی
۲۱ تیر ۱۴۰۴
دیکتاتور بزرگ
ما ناتوانان، که نظارهگر این ظلم هستیم جز اینکه «این داستان در واقع یک داستان غمانگیز است» باید الان از تاریخ چه درسی بگیریم؟
۹ تیر ۱۴۰۴
مرثیهای برای یک دیدار
نوشتن از چی؟ نوشتن از سردرگمی و پریشانی. از خفقان. بگذارید هواری بزنم. فریاد.
.
۵ تیر ۱۴۰۴
پسا-آتشبسی شکننده
اولین واکنشم وقتی شنیدم آتشبس، این بود که بازدمم طولانیتر شد. برادرم در بدترین شب حمله، تهران بود. ساعت دوی شب مجبور به ترک خانه شدند. کابوس وحشتناکی بود. بازدمم تمام نشده بود که گفت تو خوشحالی از آتشبس؟ گفتم در بحران وجودی که از این فاصله تجربه میکنم، اجازه دادم به خودم از این بمب نمیریزند روی تهران و ایران، نفس راحتی بکشم. گفت من خیلی ناراحت شدم. گفتم حق داری.
۱ تیر ۱۴۰۴
روز دهم جنگ
صبح باز از کابوس بمب اتمی در تهران بیدار شدم. چند دقیقهی اول که بیدار دراز کشیده بودم، سعی کردم خودم را آرام کنم که چیزی نیست. خواب دیدی. چیزی نشده. بین خودم و پیدا کردن ذهنم و برداشتن تلفنم. سیستمم که بالا آمد، باز یک فاصلهی کوچک انداختم بین خودم و تلفنم. میتوانستم برش دارم. باز چند دقیقه تلفن را برنداشتم. چی ممکنه شده باشه دیشب؟
۲۹ خرداد ۱۴۰۴
جستهگریخته از فرسایش جنگ
یکی از اشخاصی که گاهی در سخنرانی درباره جنگ جهانی دوم و در کانتکست به خاطر آوردن نام میبرم، نوجوان وینی به نام کورت متزای است. کورت یهودی بود و در زمان جنگ از مدرسه رفتن محروم میشود. با چندتن از دوستانش در یک زیرزمین در منطقه دو شهر وین قایم میشوند و چندساعت قبل از ورود ارتش سرخ به وین و پیروزی متفقین به طرز وحشتناکی سلاخی و کشته میشوند. کورت یک خواهر دوقلو به نام ایلزه داشته که در بمباران وین کشته شده و پدرش در آشویتش جان سپرده. تا اینجا کورت مثل صدها جوان و نوجوان وینیست اما کورت یک دفتر خاطرات دارد. در دفتر خاطراتش، مثل آنه فرانک روزشمار جنگ و پنهان شدن را مکتوب کرده. یکی از خاطراتش از روزیست که به انجمن فرهنگی رفته و ستاره زرد داوود را گرفته که قیچی کند و به لباسش سنجاق کند. ستاره داوود را روی پارچه در مقیاس عظیم چاپ میکردند و اشخاص شش سال به بالا باید ستاره را به لباسشان سنجاق میکردند. کورت مینویسد: «من ستاره را دوست دارم. وقتی ستاره روی آستینم است همه به من در خیابان خیره میشوند.» زندگی روزمرهی کورت تاریخ و خاطراتیست که ما از آن روزها میدانیم. ننوشتن فراموشی است.
۷ فروردین ۱۴۰۴
تپههای فرحزاد
یک خوابی دیدم چندوقت پیش که بی اجاره و اجازه بعد از چندهفته هنوز در سرم زندگی میکند. خواب هم دوست ندارم زیاد در ملاعام تعریف کنم چون جاهایی از روح و روانم را نشان میدهد که گاهی سعی میکنم بپوشانم. اما این خواب عجیب و جالب بود و مشابهش را هیچوقت ندیده بودم. کماکان روزهای زیادیست که باید بهش فکر کنم. خواب دیدم یک مردی روی مبل پذیرایی نشسته و من نمیشناسمش. من بچه بودم و بازی میکردم. از مامان سین پرسیدم این آقا کیه؟ گفت پدرته. هم ناامن شدم از فکرش و هم کنجکاو. نگاهش کردم. هم ناآشنا بود هم آشنا. هم قشنگ بود و هم شبیه چندتا مرد عزیز زندگیم بود که تقریبا هیچ رابطه نزدیکی باهاشان نداشتم که بخواهند پدرم باشند. لرد وِیدار… دارک ویدار ایز دت یو؟
۱۸ اسفند ۱۴۰۳
Œuvre شخصی گمراه راه آزادی
۱۸ مهر ۱۴۰۳
Wandering in the Maze of My Fragmented Self
تقریبا هرجای زندگی که بودم، وقتی به گذشتهم نگاه کردم فکر کردم وای چقدر گمگشته بودم قبلا. همیشه از کمیت و کیفیت گمگشتگی که قبلا داشتم تعجب کردم و بعدتر که خودم را پیدا کردم، دیدم همان اوقاتی که فکر میکردم خودم را پیدا کردم، از یک فاصلهی دورتری کماکان گمگشته و چه بسا مهجورتر بودم؛ گاهی گمگشته و پریشان، گاهی گمگشته و نادان، گاهی گمگشته و خندان، گاهی گمگشته و ابله، گاهی گمگشته و پسزن، گاهی آشفته، خسته، بیطاقت، گاهی پایه و برو بریم و کنجکاو. کنار تمام این احوالاتی که تجربه کردم، گمگشتگی بعضا در «گوشهموشهها» و دائم در نهانخانه حاضر بوده.
گمگشتگی به این معنا که هرجا بودم، انگار ابعاد جایی که بودم را نمیشناختم. انگار من را گذاشته بودند آنجایی که هستم و نمیدانستم با خودم، زندگیم، عواطف، ناگواریها و مشکلاتم چهکار کنم. انگار نمیدانستم آن جهان چه ساختار و سازوکاری دارد. انگار من غریبه بودم، انگار نمیدانستم برای رفع و رجوع زندگی چه راهی پیش رویم است. انگار موقعیت اصلی من پریشانی و ناتوانی در گمگشتگی بود و ظاهرم همیشه سفت و محکم و کرگدن. پرفورمنس دائمی ظاهر زندگیم؛ من میدانم دارم چهکار میکنم. شغل طاقتفرسام برهم چسباندن و منطبق کردن ظاهر آرام و باطن متلاطمم.
۱۹ تیر ۱۴۰۳
هویت هیبرید زبانی
سالها فکر میکردم فارسیم اقلا خوب است. در سالهای گذشته متوجه شدم که فارسیم هم کُند شده. خودم زن چهل سالهام، فارسیم بیست و چند ساله.