۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

من نشستم زیر درخت توت تنومند دانشگاه. گاهی باد که می آید یک دانه توت می افتد کنار دستم و من می گذارم توی دهانم بلکه طعم گس این روزها یادم برود. هنوز که نشستم و به صدای باد لای برگ ها گوش می دهم نمی دانم قرار است برای بار دوم ظرف سه روز پنچر بشوم. با این تفاوت که این بار زاپاس هم ندارم. ساعت یازده و نیم است و من سردم می شود. همه انگار گرمشان است جز من
.
درخت توت تنومند دانشگاه و من که نشستم. فکر می کنم یک درخت از دنیا چه می خواهد؟ من از دنیا چه می خواهم؟ چرا مثل این درخت راضی نیستم؟ چرا من هر رودی دریا، هر بودی بودا شده بود، نمی شوم؟ چرا من یک بار رستگار نمی شوم که بروم پی کارم؟ چرا درخت ها این همه رستگارند؟
.
نشسته من است زیر تنومند درخت توت دانشگاه. فکر می کنم الان بلدم زیر این درخت بنوشم. با این صدای باد. با این ابرهای تکه پاره توی آسمان آبی. نمی خواهم به دکتر دال فکر کنم که دارد آن طرف تر با دو تا دانشجوی دکترا حرف هایی می زند که احتمالا به درد من هم می خورد. دلم می خواهد الان زیر همین درخت می خوابیدم و اصلا حتی شاید ابری درست می کردم و فوتش می کردم تا برود بالا پیش بقیه ابرها. نمی خواهم به آن مساله فکر کنم. می خواهم به ابرها فکر کنم
.
تنومند درختی که توت است و من که تنومند نیستم چندان و هردومان که نشستیم. من نگاه می کنم که دکتر دال که منتظرش بوده ام، صحبتش تمام شده. دور می شود و من هیچ کسی را در خودم سراغ ندارم که دنبالش برود و باز کورکسیون کند. به خودم می گویم جواب هایش را که می دانی از حالا. نرو. بنشین همین جا. زیر درخت تنومند توت. نمی دانم چرا یک هو جست می زنم و می دوم دنبالش که حالا یک نقطه شده.
.
درخت توت هنوزتنومندانه و قرص است اما با باد گاهی توتی می تکاند. برمی گردم با آهسته ترین قدم هایی که در خودم سراغ دارم. می نشینم. قرار است تا ساعت یک دانشگاه باشم. منتظرم. تلفنم خالی از زنگ خورده شدن است. حوصله ندارم تظاهر کنم که دارم چیزی می خوانم. من الان بلد نیستم چیزی بخوانم. ابرهایم کجا رفتند؟ آسمان بی لک است. دانشگاه همیشه این طوری است. همیشه همین درخت ها را داشته. همیشه همین گربه ها را داشته. چهل دقیقه تا یک فرصت دارم. بانک باید بروم. کارتم را روی پیشخوان کتابخانه مرکزی جا گذاشته ام. آن جا هم باید بروم. کتاب را هم که از کتابخانه هنر امانت گرفتم باید تمدید کنم. این سه قلم یعنی شمال و مرکز و جنوب غربی داشگاه. دلم می خواهد زیر درخت توت گریه کنم عوض بانک رفتن. هیچ کس هم این بار جست نمی زند که کارهایم را انجام بدهد
.
همان جا نشسته درخت توت
. من این جا هستم. پنچرم را شده ام. در به دری امروز و منتظر بودن امروزم را کشیده ام. حرف های ناامید کننده جدیدم را هم شنیده ام و به خودم نوید می دهم که به خاطر تقویم است این گریه ها ولی می دانم می دانم می دانم به خاطر تقویم هم نیست چندان. گاهی تقصیر مقصر نیست. گاهی کار جبر جغرافیایی است. گاهی به این راحتی نمی توانی بگویی تقصیر مقصر است. منصفی مثلا. همه جا منصفانه ام، منصفانه ام کردی. گاهی کسی را که می خواهی سرش داد بکشی، از همه بی گناه تر که نه! ولی بیشتر از بقیه هم گناهکار نیست. گاهی تقصیر درخت توت است. گاهی تقصیر دست یا آستین یا پیراهن یا اصلا همان جبر جغرافیایی است که پایش بیخ گلوی ماست. گاهی تو باید کرگدن خوبی باشی. کرگدنی که می رقصد. کرگدنی که رستگاری برایش از شیخ پشم الدین کشکولی هم کم اهمیت تر است. کرگدنی که حرف های امیدوار کننده می نویسد. از عشق می نویسد. از گریه نمی نویسد. گاهی باید کسی باشی که سه لیوان چای می خورد و می خوابد. می خوابد که نه. بقیه بیداریش را توی رختخواب می گذراند. بی گریه. گاهی تو باید هی الکی به خودت بگویی کرگدنی و اداهای کرگدنی دربیاوری تا جبر را خیط کنی. اما جبر مگر خیط هم می شود بی شرف؟
.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

لاله یک پستی دارد بهزاد صدقی آخرین پستش بود راجع به همین توت.. برو بخوان

ناشناس گفت...

hala derakhte toti ke dar to maskh shode che hekaiathaye dare!

ناشناس گفت...

وای سان جون جان!نکته خوبی رو اشاره کردی! کاش واقعا من و درخته اینتراکشن داشتیم!دوتا نکته هم هست
یک.این بلاگ تو نظر دانی نداره؟
دو. کاش پینگلیش نمی نوشتی رفیق

me گفت...

لالای من ، خواهرکم پستهات این روزها بوی غم انگیزی میده و مثل درخت توتت تو هم خاموشی