۱۰ شهریور ۱۳۸۷

وای من عاشق روزهایی هستم که سوپی سمنان نیست. از صبح که بیدار می شود من می خندم تا شب. آن قدر مزخرف می گوید. آن قدر مزخرف تماشا می کند. آن قدر کانال عوض می کند که خدا می داند. ترم تابستانیش هم تمام شده. افتضاح حسابی هم به بار آورده قربانش بروم. الان تفریح جدیدش این است که سریال جویی را تماشا می کند. بعد چنان بامزه پرانی می کند و چنان از شوخی های جویی از خنده ریسه می رود که من هم می روم آن جا تا از غش غش هاش خنده م بگیرد. بعد ما یک شوخی با هم داریم از خیلی قبل ترها. (ببخشیدا! دیگه به چشم برادری) یکی مان می گوید: شات د فاک آپ. آن یکی جواب می دهد یو فاک د شات آپ! (ببخشیدا) بعد امروز صبح بهش غر زدم که برود برایم بنزین بزند و بنزینمان تمام شده باید آزاد بزند، بهش می گویم بنزین می زنی خودت هم پولش را می دهی! می گوید شات د فاک آپ . من همین طور که پشتم بهش است و می آیم توی اتاقم می گویم: هه! فاک د شات آپ. بعد می بینم پریده من را بغل می کند می برد هوا و می گوید وای! من باید یه دوس دختر مثه تو پیدا کنم! هی هی هی! ها ها ها! باید بشه که من بهش بگم شات د فلان و او هم بلد باشه جواب بده که فلان د شات آپ! من هم می گویم آره جویی! منم یک دانه دوس پسر هیجانی مثه تو گاهی لازم دارم! و می رود که بنزین بزند! آخ خدا! برادر کوچک تر یک نعمتی است. حتی موزیک هایی که گوش می دهد چنان با آدم فرق دارد که کلی ذائقه آدم هیجان زده می شود. بعد همین طور که نشستی یکی بغلت می کند می برد هوا و دم در دستشویی می گذاردت زمین. می گوید حالا پیاده برگرد! هار هار هار! بعد تو هم که بد اخلاق نمی شوی! هار هار می خندی. برمی گردی اتاقت! بعد همین طور که نشستی در سکوت اتاقت کاری را با تمام دقت انجام می دهی یکی می آید چنان پخی می کند و چنان جیغی می کشی که اهل خانه می ریزند ببینند چی شد! و همانا برادر کوچک تر یک مرض است! یک مرض بامزه خنده دار که بنده دوست می دارمش! آف د شاک فاپ است اصلا

۹ شهریور ۱۳۸۷

بالاخره رفتیم سینما آزادی نوستول طبقه هفتم و هشتم دار
پله ها ما را بالا بردند و ما به زمین و آسمان و مردم و دیوارها و نورها نگاه کردیم تا رسیدیم طبقه هفتم. نشستیم سرجایمان. فیلم درپیت شروع شد. می دانستیم که فقط آمدیم سینما که آمده باشیم این سینمای خاص. چون هر قدر منتظر بمانی فیلم خوبی درنمی آید و ما خوب آن قدرها هم وقت نداشتیم که منتظر بمانیم. تیتراژ فیلم همیشه پای یک زن.... شروع شد. یک دقیقه که گذشت آهسته سرم را بردم بیخ گوش بلتوبیا و گفتم چه غلطا! یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد. احتمالا چون قیافه متعجبم را دید، فکر کرد نفهمیدم چرا عاقل اندر سفیه نگاهم می کند، توضیح داد: خوب من الان همینو گفتم که! برای تیتراژش فقط می توانم بگویم چه غلطا. همین. برای بقیه ش هم حرفی ندارم. همانی بود که بود دیگر. توقعی از فیلم نداشتم یعنی نداشتیم. آن هم به غایت درپیت بود. فقط می توانم بگویم صدای سالن خیلی خوب بود. این ها را نمی نویسم که از فیلم حرف بزنم. می نویسم که فقط از سینما آزادی حرف بزنم و شلوغی ش و پله های برقی پر آدمش. این ها را می گویم که فقط تاخیر سی ثانیه ای خودم در فهمیدن این که تیتراژش چه غلطا کرده است را یادآوری کنم. که یادآوری کنم که گاهی کر می شوم علاوه بر لال. که گاهی روزهایی هست که می شود بروی سینما برای یک فیلم مزخرف و اشکال نداشته باشد. به نظرم آدم باید دوستانی داشته باشد که بتواند باهاشان ضمن این که هایده گوش می کند، از چیزهای عتیقه حرف بزند. بتواند اصلا شیک و پیک نباشد کنارشان. بتواند خود معمولی ش باشد. بعد با هم بستی بخورند و رویش چیپس. بعد هم خداحافظی کنند. بعد هم او یک شیر آب دستش باشد که بخواهد برایش مهره بخرد. باید آدم کسانی را داشته باشد که باهاشان تفاهم بی توضیحی داشته باشد. بتواند خارت خارت خاریدن ریششان را تحمل کند و انگار نه انگار که این صدا بسیار حرص انگیز است. بتواند از چیزهای غریبی که برایش پیش آمده حرف بزند برایشان و آن ها دوستانه بشنوند بی هیچ داوری. و حتی آن ها گاهی بوی سیر بدهند و آدم باز برایش مهم نباشد. چون آدم های معمولی بوی سیر می گیرند وقتی جمعه ای هوس سیر کنند و آدم های معمولی همیشه ریش تراشیده نیستند و آدم های معمولی گاهی مهم ترین آدم های جهانند و من می ترسم و دست خودم نیست. من از روزهایی که می آید و باید حوصله کنم و با آدم های دیگری که همیشه اصلاح کرده اند بگردم و باید همیشه بدانم چه کافه ای را دوست دارم، می ترسم. چون من اصلا علاقه خاصی به هیچ کافه خاصی ندارم. من دو، سه تا کافه بلدم که همیشه اگر مجبور بشوم بلدم همان ها را پیشنهاد بدهم. من حوصله خود فنسی کردن ندارم. من گشنگی های ساعت دو بعدازظهرمان و چلوکباب کوبیده جوان و برگرزغالی ظفر خوردن سرپایی را دوست تر دارم. باید این سالی که می آید به سرعت تر از سال های پیش بگذرد. باید همین کار را بکند وگرنه من می ترسم

۵ شهریور ۱۳۸۷

می دانم که ساعت دوازده برق می رود پس من باید طوری تنظیم کنم که بانک رفتنم مصادف شود با بی برقی. پیش خودم فکر کردم که ریچارد را برمی دارم و دوتایی قزل آلای استیل می خوریم توی بانک. وارد بانک می شوم و خوب طبیعتا سر ظهر است و شلوغ. می روم طرف دستگاه شماره بده، سیصد و هفتاد و دو. نگاه می کنم می بینم شماره سیصد و پنجاه و نه را نوشته روی باجه پنج. خوشحالم که کم مانده به من. قزل آلا را می گیرم دستم و فکر می کنم بابا این نویسنده محبوب هم که بی تربیت بوده چقدر. نگاهم می لغزد روی برگه شماره ام که لای کتاب گذاشته ام که تا نشود. می بینم نوشته صد و سیزده نفر در انتظار. جهان دوبامبی می خورد توی سرم! آهــا! عدد قرمز بالای باجه پنج دویست و پنجاه و نه بود و بنده عینک لازمم کلا! خوب حالا همه چیز منطقی تر به نظر می رسد! این جا ایران است. این جا باید سر ظهر صد و سیزده نفر توی بانک جلوی آدم باشند! به درک! مهم این است که قزل آلا دارم الان. می لمم توی راحتی سیاه بانک و غرق در آقای براتیگان. ضمنا از همان جا توی ذهنم شروع کردم این پست را نوشتن
خانم بغل دستم رو به هوا نق می زند. اصلا بی مخاطب نق می زند. شماره اش پنجاه تایی از من جلوتر است و نق می زند و آقای براتیگان هم حتی کلافه شده از نق های این خانم و نمی فهمد چه نوشته! من هم نمی فهمم چه نوشته. هیچ کس هیچ چیز نمی فهمد. فقط صدای نق های بی کران این خانم مثل چکه های آب در ساعت دو نیمه شب توی فلز سرد سینک آشپزخانه می آید. کتاب را می بندم. نفس عمیق می کشم و نگاهش می کنم ببینم کی تمام می کند... من کلا صد و شصت و سه سانتی مترم اما توی آن مبل از او بلندترم با این که لمیده ام. گمانم از این خانم های قل قلی یک متر و نیمی است که می شود باهاش پارچه متر کرد. پاهای تپل کوتاهش به زمین نمی رسد. هی نق می زند. تشنه اش است. گرمش است. دیرش است. سه تا مرد کارمند درپیت روبه رویمان نشسته اند. نق های خانم را تشویق می کنند. من از حرص سوراخ های بینی م گشاد و چشم هایم چپ شده! ولی ساکتم. نه تایید می کنم نه رد. لابد یکی هم مرا ببیند می گوید جوان ها بی تفاوت شده اند به خدا! دلم می خواهد با لحن پادشاه توی سیندرلا بگویم سکــــــــــــــــــــــــــــــوت! اما خوب هلو ریل ورلد! نمی گویم که! باور نمی کنید چه حرف های چرت و پرتی می زنند. باور نمی کنید که اگر تمام این حرف های صدتا یک غاز را نزنند به هبچ جای دنیا بر نمی خورد اما ول کن نیستند
یک خانم سی و چند ساله ای می آید کنارم می نشیند. از کیفش ده تا کاغذ مچاله درمی آورد و یکی یکی شماره هامان را می پرسد و به من شماره سیصد و چهل را می دهد. بعد دوباره از دستم می گیرد و سیصد و سی و دو را می دهد جایش. من تاریخش را نگاه می کنم! می بینم پنج شیش هشتاد و هفت است و همه چیز درست است! من دقیقا چهل نفر جلو زده ام از خود قبلی م. اصلا برایم مهم نیست که چرا این خانم ده تا شماره دارد و چرا می دهد به من. نذر شماره بانک دارد لابد. چه می دانم! این بازی جدید توی بانک است. یک نفری به آدم شماره جلوتر را می دهد و تو وظیفه ت این است که یک آدم مفلوک حرصی بیچاره پیدا کنی که شماره اش از شماره قبلی تو بیشتر باشد و شماره ت را بدهی به او! اگر ندهی می میری! شاید هم یخ بزنی. نمی دانم! باید بدهی دیگر. چرا ندارد! من آدم های دور و برم را زیر نظر می گیرم. دنبال یک آدم شماره خوب لازم، می گردم! یک خانم حامله از در بانک می آید تو. می پرم جلویش و شماره را به طرز ظفرمندانه ای می گیرم جلویش! می گوید شماره دارد خودش و شماره اش از شماره دومی من هم بهتر است! بر می گردم می نشینم. تو دلم می گویم خر! نمی مردی که شماره لازم داشته باشی. دو سه تا سعی ناموفق می کنم و دست آخر شماره ام را می دهم به یک خانمی که با بچه ش آن جا نشسته. اصلا قدر من خوشحال نشده از شماره هه و این برای چند دقیقه کاملا دلخورم می کند
برمی گردم سر قزل آلا خوران. هنوز به سیصد نرسیده شماره خوان. ریچ خان بنده را نمی گیرد. نمی دانم چرا. هی علاقه نشان می دهم اما نمی گیرد مرا. فکر می کنم خوب ترجمه اش هم مزخرف است به هر حال! علتش این است! وقت نمی گذرد. نوبت من نمی رسد. بیش تر از یک ساعت گذشته. نق نقو خانم رفته. وقت تلف می شود. وقت خیلی تلف می شود. برگردم لابد برق آمده. دو ساعت برای یک واریز به جام، حتی با یک پرش چهل نفری. این جا ایران است. این صدای وبلاگ منصفانه است. این واقعا منصفانه نیست

پ.ن
آیا هم اکنون من همان نق نقو خانم هستم که رو به هوا نق می زد؟

۲ شهریور ۱۳۸۷

من می خواهم از یک آه حرف بزنم. از یک آه ناقابل. که شبیه بازدمی است که زیادی در سینه ت حبس کرده باشی. آهی که رها می شود و در آسمان مه گرفته محو می شود. رسالتش فقط این است که راهش را به دنیای صداهای شنیدنی باز کند و بعد ناپدید شود. من می خواهم از عمیق شدن وجود دیگری در دل آدم حرف بزنم. از آن قدر عمیق شدنش که جایی می رسد که دیگر لازم نیست بگردی، ببینی هست یا نه. همان جا باشد برای خودش و کاری به زندگیت نداشته باشد. همان جا باشد و باشد و باشد و نمو کند. من می خواهم بگویم گاهی آن آه مثل یک مهمان مهربان کم حرف است. که وقتی مهمانی از نیمه گذشته تازه متوجه می شوی آمده است. ساکت گوشه ای نشسته و لیوانی دستش است و گاهی جمله ای با کسی رد و بدل می کند. که وقتی با شرمندگی می روی کنارش که کی آمدی؟ بگوید: ای... دو ساعتی هست و چون دیده که گرفتار بودی، سراغت نیامده و مجبورت می کند بروی سراغ بقیه مهمان ها. بعد آن قدر خوب توی مبلی که نشسته پاسپارتو شده که خیال می کنی همیشه همان جا بوده و یک پایش را با متانت کم نظیرش روی پای دیگرش انداخته بوده است. اصلا انگار آن مبل آن جا بوده که او رویش بلمد و با قطره های آب روی لیوانش شکل های بی شکل درست کند و چشم هایش بدرخشد از اشکی که نرفته تا بریزد. بعد تو لای هزار صحبت و حرف و خنده احساس کنی که گوشه ای از خانه ت که او نشسته می درخشد و حتی اگر نگاهش هم نکنی، حالت خوب باشد که آن جاست. بعد ناگهان ببینی که دیگری فروغی نیست و بفهمی که محو شده. و او همان آه است. همان آه ناقابل کمرنگ. که گاهی شاید آن آه، آن آه نمناک نازک که لای تمام خرده ریز های زندگی ناپدید شده، بتواند غربتی تر باشد. غربتی تر از تمام حرف هایی که تا به امروز در جهان زده شده است. که بتواند جان زندگی ت را لای منحصر به فرد بودنش بدمد. که با این حال آه ناقابلی باشد در قیاس با بزرگی زندگی. اما آن آه، بله درست همان آه چیزی است که من می خواهم درباره ش حرف بزنم. یعنی می خواستم که حرف بزنم اما نشد

۲۹ مرداد ۱۳۸۷

من هوارم را سر خواهم داد! چاره درد مرا باید این داد کند... یاهاهاها

ادجاستمنت* من خراب شده است. یعنی خراب که نه. خوب کار نمی کند. مثل این خانه های قدیمی که شیر حمامش را باز می کنی، چراغ روشن می شود. کلید برق اتاق خواب را می زنی، سیفون می کشد. پنجره را باز می کنی، وان پر می شود
نمی دانم. من سعی می کنم چیزی را خوشایند کنم، نمی شود. گاهی روزها و روزها کلنجار می روم که خوشایند شود. نمی شود. بعد یک روز می رسد که من دیگر برایم مهم نیست که آن جا، جای خوبی بشود در زندگیم. رهایش می کنم به امان خدا. بعد می روم. می روم با تمام تمـــام تمــام دست شســـــتگی م از آن چیز. اما... اما ناگهان به طرزی غیر قابل مهار گل می دهد، شکوفه می دهد. زیبا می شود، خوشایند می شود. خوب هم هست ها... خوشایندی همیشه چیز خوبی است. اما من دیگر گل هاش را لازم ندارم. نمی دانم... نمی دانم گل هاش را کجای دلم بگذارم! نمی دانم از بی صبری من است یا اصولا جهان همین طوری است و قرار است همین طوری بماند. نمی دانم. بین خودمان بماند از این که نمی دانم هم خوشحالم. چون هنوز امید دارم که جهان غیر از این، جور دیگری کار کند
اما هستی یک چیزی ش می شود. انگار هر وقت باهاش جهنمی و پارس می کنی و پاچه ش را می گیری، خوشایند تری برایش. هر وقت خواسته ات را متین و موقر می گویی، تف می کند! تعادل ندارد دیوانه! آن چیزی را به تو می دهد که دنبالش نمی گردی. نمی دانم دنیا را چه می شود... این روزها برای جاهایی از زندگی قبلی م خوشایندم. برای خودم فرقی ندارد که خوشایند باشم آن جا. گرگر دوستم دارد. از چیزهای بیخودم تعریف می کند. خنده م می گیرد. دلم می خواهد بزنم توی سرش که خوشایندی ت آن روزها که لازمش داشتم کجا بود؟ اما در عوض ساکتم. منتظرم ببینم کی تمام می کند بازی جدیدش را. جهان هستی با من در حوزه هایی مهربانی می کند که امروز دنبال آن مهربانی ها نیستم. لابد فردا که بند کنم بهشان، مهربانی های دیگری به من می کند. خل است این جهان هستی اصلا. نه که دوست نداشته باشم. من مرده ی این پیش بینی ناپذیری ش هستم اما حالا حوصله چل ملانی ش را ندارم. گرفتارم. گرفتار خوشایند کردن چیز دیگری هستم. از طرفی گاهی انگار یک لنگه پا ایستادم تا ببینم توی دامنم چه می گذارد. نمی دانم... فعلا این من و این دامنم و این تو ای جهان هستی. ببینم رگ خواب تو و هوار من کجاست؟

*
یک چیزی می خواندم درباره آداب معاشرت، نوشته بود وقتی به یک زبان صحبت می کنید یا می نویسید، همه حرفتان را به همان زبان بزنید. استفاده از کلمات غیر از زبان اصلی متن نشان بی سوادی و بی ادبی نگارنده است! گاهی بی سوادی خوش می گذرد. نه؟ گاهی باید کلمه های اصلی را به کار برد. ترجمه ها خوب کار نمی کنند. مثلا اگر خواستی بگویی دژاوو، چه می گویی؟ می گویی نمی دانم چه بود... انگار "توهم پیش از رویت"(!) بود! پرده ها را کشیدم و توی تختم افتادم و زار زار گریه کردم. آه توهم پیش از رویت لعنتی! آه

۲۷ مرداد ۱۳۸۷

همیشه های خواستنی
مادرم نشسته توی اتاقش و مدام این جا صدای جابه جا کردن می آید. می توانم حدس بزنم چه کارهایی دارد می کند. من تست می زنم. اکوردینگ تو د پسج وات ایز مینلی دیسکاسد؟ صدای کمد اتاق مادرم می آید. صدای اثاثش می آید. صدای خرت و پرت می آید. بابایم بیرون نشسته و کاری که مادرم داده دستش انجام می دهد و بازی المپیک تماشا می کند. گاهی داد می زند لالا بیا فلانی را ببین. من تست را پاز می کنم و می دوم روی دسته مبل می نشینم و مثلا برای سه دقیقه یک شمشیر بازی را تماشا می کنم یا دوتایی هی وای وای می کنیم که دخترک چه خوب می دود و دوباره برمی گردم و تست را ادامه می دهم. مادرم گاهی می آید اتاقم و مچش را می آورد جلوی بینی م. بو می کنم و خوشبوست. می لبخندم که خوب است ها! تست را پاز می کنم. برمی گردد اتاقش و می آید یک شیشه عطر می دهد دستم. در می آید که مال تو. می گوید الان پیدایش کرده. می گوید یادش رفته بوده این را داشته. باز تست می زنم. جواب هایم را چک می کنم. چیزی نیستم که می خواهم باشم. دلخور تکیه می دهم. چه خواهد شد؟ گودر بازی می کنم کمی. می روم آشپزخانه که سر بزنم به گلدان شعر هایده. داد می زنم بابا چای؟ می گوید می خورد. مادرم دورتر است. دادتر می زنم مامان چای؟ ... نمی شنود. هوار می کشم مامـــان چـــــــای؟ او هم هوار می کشد که می خورد! ظاهرا او هم بار اول جواب داده و من نشنیدم. سر جالیز که ماییم. چای ها را بدون سینی می برم. یاد آن آقای سفره خانه ام که شصتاد تا لیوان کمر باریک و نعلبکی را پرت می کند جلویمان. اتاق خوابشان عین قبل است به ظاهر. می گویم مامان خوش به حالت. اتاقم در اعماقش نامرتب است. سرش را بلند نمی کند. فکر می کنم اتاقش سبک شده. می آیم این جا. این ها را می نویسم. فکر کسی نیستم. دلتنگ نیستم. نگران نیستم. منتظر نیستم. خسته نیستم. بی حوصله نیستم. نیستم... نیستم. معمولی ام. معمولی ام. معمولی ام

یک روز هستم از همین روزها. یک روز هم لابد نیستم از همین روزها. لابد باز بابایم آن جا می نشیند. مامانم شاید برود بلمد کنارش دوتایی جدول حل کنند و شوخی کنند. مثل حالا که توی اتاقم هستم. شاید آن وقت توی اتاقم نباشم. چند تا هزار کیلومتر آن طرف تر باشم. اما همچین شب معمولی ای است که بیشتر از همیشه دوستشان دارم و فکر می کنم خاک بر سر این که نه نمی توانم نروم و نه نمی توانم بروم

موبایلم به مقام رفیع شهادت نایل شده. من به آرامی ریز ریز می خندم که بد هم نیست ها بی موبایلی! پشت پنجره آشپزخانه مان شده شعر هایده. همان که می خواند کبوتر بچه کرده. سه تا هستند. به نظرم مادرشان با مرغابی ای چیزی پریده باشد. خاکستری و پرپری و چرک و چرب و آسفالتی رنگند. نوک همه شان هم به بابا مرغابی شان رفته! کبوتر لاغر و زار مادر هم نشسته کنار گلدان محبوب مادرم که تویش تخم گذاشته. مادرم خوشحال هست و خوشحال نیست که گلدان محبوب پشت پنجره ش لانه این ها شده

آه... یک ســـال چقـــــــــدر طــولانــی است
بعد نوشت

۲۱ مرداد ۱۳۸۷

ملکه وسواس خاندان ما

داستان از آن جا شروع شد که عمه سین ما را مطلع کرد که در نیمکره جنوبی، یک فامیلمان که هنوز کاملا جوان است، درست عین خاله خدابیامرز پدرم می شوید و می مالد و می سابد! بدون این که حتی خاله میم را دیده باشد. می گفت نمی دانی چقدر نوزادش را می شوید! نمی دانی! ... من یاد تی بگ افتاده بودم
بعد گفته ام و می دانید که ما همه مان وسواس نهان و آشکار داریم دیگر؟ یکی مان وسواس ذهنی دارد و گیر می کند روی یک موضوع. یکی مان وسواس آب کشی دارد. یکی مان وسواس نظم دارد و الخ؟ بعد هم که می دانید وسواس اصیل وسواس آب کشی است. بقیه وسواس ها پیش آن قرتی بازی ست
...
عمه سین که این را گفت، همه یاد ملکه وسواس خاندانمان افتادند که همانا خاله میم یعنی خاله مرحوم عزیزی بود که وسواس بی پایان شستشو داشت. این شد که همه شروع کردند داستان هایی را که از خاله میم می دانستند برایمان گفتن. مثل طرز شمارشش برای شستشو و بلاهایی که به سر پسرش آورده از شدت وسواس و قصه های این که چرا شوهرش زن دوم گرفته و غیره
بعد خوب می دانید که همیشه یک سری داستان ها توی هر خانواده ای هست که همه شنیده اند و هربار هم که تعریف می شود همه خودشان را می زنند به این که دفعه اول است که این داستان را می شنوند، بعد تمام که می شود همه می خندند. اما یک سری داستان ها هم هست که کمتر تعریف شده. در زمان خودش مسئله مهمی بوده، بنابراین گفته نمی شده در جمع یا پای آبروی کسی در میان بوده یا کمی بی ادبی بوده یا به سادگی داستانی ست فراموش شده و مجالی نیافته تا لابه لای تعریف های خوشمزه جای خودش را باز کند و هی تکرار شود. من این داستان های کمتر شنیده شده را خیلی دوست دارم. اصلا یکی از تفریحاتم این است که بروم خانه مولی و آلبوم عکس هاش را بیاورم و یک عکس سیاه و سفید را که زنی در آن موهایش را فر زده و در قطر کادر ژست گرفته را نشان بدهم و بپرسم این ویکی جون است؟ و او هی برایم داستان تعریف کند که ماجرای فی فی و گیتی و ویکی و ملی و ملوک و فاطی چه بوده است. یا آن زن فرانسوی که توی عکس خرس را بغل کرده واقعا همسایه شان بوده؟ واقعا خرس را اهلی کرده بوده؟ یا بپرسم سر و گوش کی با کی می جنبیده؟ یا فلانی چرا خودکشی کرده اما نمرده؟ ... و الی آخر
دور نیفتم از اصل ماجرا. خاله میم را می گفتم. بعد از این که یک سری تعریف های خوشمزه اما تکراری شنیدیم از خاله میم. عمه سین یک داستانی را رو کرد که من تا دو ساعت بعد که یادش می افتادم قهقهه می زدم. این شد که گفتم برایتان بنویسم. این از آن داستان های فراموش شده خوشمزه بود
تصور کنید حدود چهل و پنج سال پیش است (از این جا به بعد این نوشته سیاه و سفید می شود)، عمه سین و خاله ف که تنها دخترهای دور و بر بودند، می خواستند دامن هاشان را عوض کنند. دامن ها را هم مولی یعنی مامان بزرگ من دوخته بوده احتمال زیاد (این حدس من است). بعد این ها می بینند که خانه مالامال از پسرچه ها است(که الان مثلا یکی شان بابام است، بقیه شان عموهام). این دو تا دختر تصمیم می گیرند بروند ته حیاط دامنشان را عوض کنند. (لازم است بدانید که نسل بعد هم که ما باشیم در خانواده پدری سرباز خانه ایم. من و خواهر تنها دخترها در سیستم یازده تایی نوه های مولی هستیم) می گفتم... این ها می روند ته حیاط. این جا می رسیم به نقش خاله میم. خاله میم عادت داشته حوله اش را بشوید و روی یک طنابی توی اتاق تهی پهن کند که تمیز بماند و خاک نگیرد. ناگفته نماند که خاله میم معمولا دست هاش را خشک نمی کرده و در آسمان نگه می داشته تا خودش خشک شود! این حوله وجود داشته برای موارد اورژانسی که منتظر باد دست خشک کن نمی مانده. بعله. سین و ف فسقلی هم دامن هاشان را عوض می کنند و برمی گردند خانه. این جا معلوم نیست که خاله میم از کجا می فهمد که این ها رفته اند اتاق تهی. شاید توی حیاط دیدتشان که از آن اتاق در می آیند. نمی دانم! به هر حال حسابی عصبانی می شود و شروع می کند دعوا مرافعه کردن با این دوتا که پدر سوخته ها برای چی رفتید آن جا؟ و می توپد که ذلیل مرده ها حوله ام را کو... ی (باس*نی!) کردید! بعد این دوتا هی می گفتند که ما اصلا به خدا دستمان نمی رسیده به حوله! چه برسد که بخواهیم کو... ش کنیم! بعد او گفته خوب هوای کو... تان بهش خورده دیگر! بروید بیاوریدش می خواهم بشویمش! اه اه اه و هی می شسته و می شمرده! و حوله کو... را آب می کشیده
...
یادم باشد یک روزی برایتان سیستم شمارشش برای آب کشی را هم بنویسم و این که همین بابای قشنگم (!) چقدر سنگ پرت کرده وسط حوضی که او دست هاش را صدها بار با شمارش غریب اختراعی ش می شسته در آن و به خاطر این که حواسش پرت می شده، مجبور می شده از اول بشمارد و بشوید! عمه سین می گوید برای همین خیلی لاغر بوده! بس که خودش را می شسته. بعله این طوری ها بوده. بعد حالا عمه سین می گفت دال که ساکن نیمکره جنوبی است عین همان کارها را می کند. لابد کمی مدرن تر. کمی بامزه تر. چه می دانم. خدا رحمت کند خاله میم را. خیلی آدم با نمکی بوده. می دانید چند وقت است که فوت شده و ما همچنان می خندیم از دست کارهای بامزه اش؟

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

می نشینم جلوی کانال ایتالیایی، یک کلمه هم نمی فهمم این ها چه می گویند. اما دوئت شیرجه نشان می دهد و من می فهمم که باید این شیرجه های فوق العاده را تماشا کنم که برای مزاجم خوب است! دوتا دافی به صورت هماهنگ شیرجه می زنند. شما بگو آینه همند. روی دایو می ایستند و یکی شان زیر لب یک پرت وپلا هایی می گوید و دوبار درجا می پرند هوا در حالی که نوک پنجه شان مثل بالرین هاست، توی آسمان می چرخند و می چرخند و با سر فرو می روند توی آب ها. منحنی های نرم زیبای تنشان مرا محو کرده. یک بار از پشت خودشان را پرت می کنند. یک بار از رو پرت می کنند. قیامتی است! دخترهای ایتالیایی که شیرجه زدند یکهو "خیابانی" شان گفت اولالا! و یک چیزهایی با هیجان گفت که من یاد غزال تیزپای ایران! خداداد عزیزی افتادم! و چای پرید توی گلویم از خنده و با خودم فکر کردم که نشستم با خودم، دو نفری دافی ها را تماشا می کنم و از ذوق چای می پرد ته حلقم! روزگار ما را ببین تو را به خدا

در راستای همین جو المپیک، دیروز چنان خودکشی ای کردم در جیم(!) (خارجی که منم) که نمی دانید! آمدم خانه گلاب به رویتان دو مرتبه بالا آوردم! بگو شکم خالی، سر صبح که نباید آن جور وحشیانه ورزش کنی دخترم! نکن عزیزم! نکن! مگر مدال می دهند؟ تو را چه می شود؟ بعد هم بیایی خانه چای پنیر نون شیرین(!) بخوری. خوب تو بدنت یک ظرفیتی دارد لاله (لام دوم فتحه دارد) جان! نکن! سر پیری این چه کاری است!؟
خوب بعله! در عوض تا شب گشنه بودم و حالت تهور و بی باکی داشتم در عین حال. (این اصطلاح تهور را در بچگی فرموده بودم! وقتی تهوع داشتم، می گفتم حالت تهور دارم، عمه خوش ذوقم بی باکی را به آخرش اضافه کرده! الان سال هاست که توی خانه ما همه می گویند حالت تهور و بی باکی!) باز امروز نشستم شیرجه تماشا کردم، فردا باید از کف استخر باشگاه انقلاب جمعم کنید با ماله! احتمالا می بینند یک چیزی چسبیده کف استخر، کنده نمی شود! آن منم! همینم دیگر. جوگیری هم عالمی دارد. این روزها همه بازی های المپیک را تماشا می کنند. شما چطور؟

پ.ن
می دانید بلیط مسابقات شنا از همه گران تر است؟ حدود هشتاد یورو؟ می دانید بعد ژیمناستیک است با حدود شصت و پنج تا!؟ آه پکن! آه
آقا عجب افتتاحیه ای بود! با گوش های خودم شنیدم که گفت چهار هزار یورو پر سکند! جل الخالق! با یک دقیقه ش می توانستم پی اچ دی بگیرم. بعله آقا! ولی خوب عوضش چهار ساعت تماشا کردم و رنگ ها و نورها پاشیده شد به چشم هایم. ناکسی است بگویم کیف نکردم

۱۸ مرداد ۱۳۸۷

ای هشت. هشت. هشت که می روی به سویش، از جانب من خودت می دانی چه کار باید بکنی دیگر؟

پدر دوست که فوت کرد، همان روزهای اول من خواب دیدم که حامله شده است. دوست زن نبود ها! ولی شکمش به گردی و بزرگی یک زن پا به ماه شده بود توی خوابم. عجیب بود. برایش امر عادی ای بود که آبستن است. من نشسته بودم کنارش روی مبل مورد علاقه اش در خانه ما و شکمش را نوازش می کردم و توی خوابم - نه این که حامله بود- خوش خدمتی می کردم! بابایم گفته زن های حامله مقدمند و من لابد فکر می کردم آدم های حامله هم مقدمند چه مرد چه زن. به دوستی این را گفتم، گفت اگر آبستن بود توی خواب، لابد یعنی غم دارد. گفتم چه غمی هم. گذشــــت. سال پدرش می شود توی همین روزهای آینده

دیشب خواب دیدم حامله شده ام. حاملگی م این جور بود که دلم کمی و نه خیلی بزرگ شده بود و توی دلم همه چیز می لرزید. فکر می کردم حال تام را دارم که خیلی آب می خورد و آب ها توی دلش تکان تکان می خورد. سر کلاس بودم و همه عجیب به من نگاه می کردند که حامله ام. من اما در هپروت سیر می کردم. نمی دانستم شوهرم کیست. فقط وقتی بیدار شدم و دست کشیدم به پوست صاف شکمم سعی کردم فکر کنم به پدر بچه ام. خواب که بودم اصلا به این فکر نمی کردم که این بچه من و کیست. فقط می دانستم حامله ام. با خودم صفا می کردم و هی فکر می کردم چرا این لعنتی هایی که تا به حال حامله شده اند حتی مادرم به من نگفته بود که حامله شدن این قدر حس ویژه ای است که زودتر حامله شوم!؟ دلم می خواست همین طور دراز بکشم و به جنینم فکر کنم و شکمم را نوازش کنم. همین طور دلم می خواست حاملگی م طول بکشد بس که خوب بود. هی فکر می کردم بدبخت! رسالتت در جهان همین زاییدن است! می بینی چه آرامی؟ می بینی احمق!؟ حالا هی ننه من غریبم در بیاور که من رسالتم در جهان انجام دادن کاری است که کارستان است. می دانی چند نفر زاییده اند پیش از تو؟ می دانی؟ نمی دانی که! این همه آدم زاییده اند و همچنان زاییدن کار جالبی ست! اصلا نمی خواهد از جالبی بیفتد. بیدار که شدم دستم را کشیدم روی پوست صاف شکمم که جنین ندارد و فکر کردم نه بابا! همان کارستان را مثل این که باید انجام بدهم عوض زاییدن. شکمم تخت تخت است و هیچ چیز تویش نمی لرزد

روح من بیخود است. بیخود ترین روح جهان است. در ولنگاری هایش توی بعد از ظهر کرختی حامله می شود و لابد نمی زاید هیچ وقت. می شناسمش. بیخود است. غصه دار است. هســـــــت. همین طور می پلکد لای دست و پایم و خواب هایم. هراسان می شوم گاهی از تمام بی خیالی و بیخودی اش. گریه م می گیرد که ولنگارتر از من است. سر به راه نیست و نانجیب است. هوار می شود و روی زانویم می نشیند و من نوازشش می کنم و همچین که می آیم لذت ببرم از داشتنش، پا می شود، می رود پی ولنگاری. روحم حالا آبستن است. غمگین که سرش نمی شود. می خواهد بدو بدو کند و می ترسم این بچه را هیچ وقت نزاید و هی باد کند

۱۵ مرداد ۱۳۸۷


رنج ملایمی که بارها و بارها ما را به گریه می اندازد یا نمی تواند که تا ابد ما را بدراند

گفتی او که خیلی گیج بوده از همه کارهایی که سرش ریخته بود با این وقایع ناگهانی. اما هر چه به غروب نزدیک تر شدید، دیدی این چیز توی گلویت بیشتر فشار می دهد. ها؟ گفتی تمام روز پشت عینک آفتابی بزرگ چشم هات را پنهان کردی. لبخند زدی. شوخی کردی. شلوغ کردی. پر حرفی کردی. اما غروب که شد، دیگر ممکن نبود پنهانش کنی. نه؟ می دانم توی تهران نمی شود زنی، مردی را بغل کند توی خیابان. حتی دستش را به راحتی بگیرد. جلوی چشم هزاران چشم تیزبینی که آدم را می پایند. شما در عوض از عرض هر خیابانی که رد شدید، به بهانه خیابان انگشت هاتان را پیچیدید به هم. که مواظب هم باشید. عرض خیابان منطقه بی طرف است. می شود دست هم را بگیرید و کسی نمی پرد جلویتان تا نسبت را بپرسد. شاید حتی شانه هایتان هم برای لحظه هایی با هم تماس پیدا کرد و شما این تماس را عمدا طول دادید. نه این که از عرض خیابان گذشتن توی تهران و خیابان های شلوغ بی رحمش به تمرکز زیادی احتیاج دارد، حتی اگر همدیگر را ببوسید، مزه اش یادتان نمی ماند. برای همین است که آن جا نیستند. شما هم که آن قدر کار داشتید که این جور که گفتی ده شب تمام شد و او باید چند ساعت بعد می پرید. پس عملا وقتی غیر از همان عبور از عرض خیابان نداشتید
می دانم این جا نمی توانی برای نصف روز هتلی اجاره کنید و خلوت کنید. این جا معنی ندارد که آدم ها بخواهند تن هم را بشناسند از نظر قانونی. اما می دانم که تو هم تن او را می شناسی. با این که نگفتی به من. ما عادت نداریم از این چیزها حرف بزنیم. ما فقط می دانیم. اما تنها نیستید. باور کن زیر عبوسی این شهر هزاران هزار زوج غیر قانونی عشق بازی می کنند و به کسانی که فکر می کنند، جلوی بوسه ها را گرفتیم، می خندند. نه حتی! قهقهه می زنند و آه های لذت می کشند. شما هم می دانم که روزگار خوشی را با هم داشتید. اما امروز یکی از روزهای سخت است برای تو. برای هر دویتان. تو تمام روز به شکیبایی فکر کردی. می دانم. من هم روزهای زیادی به صبوری فکر کرده ام. همه مان کرده ایم. او هم لابد همین طور. او که پرت می شود میان مناسباتی که به خاطر عشق برایش کاری انجام نمی دهند، هم نگران است. کوچولوی عزیز نترس. تو هم به روزگار خوبت می رسی. صبوری می خواهد
گفتی جلوی سربازی سرش را از شیشه ماشین آورد تو و صورت و لب های شورت را بوسید. نه؟ بعد وسط گریه ت از این فتح و ظفر خندیدی؟ روزگار ما هم همین است. درست می شود عزیز دلم. یک روز هم لابد ما برای نوه هامان تعریف می کنیم که روزگاری در تهران آدم ها برای حقوق طبیعی شان که از طبیعی هم طبیعی تر بود، خوشحالی می کردند. لابد تو هم تمام راه را تا خانه آمدی که برای من بگویی چقدر گلویت باد کرده از بغضی که داشتی. که اشکت اگر بریزد او را ناراحت می کند. که خانه هم اگر اشکت بریزد، اهالی خانه را ناراحت می کند. من هم گفتم بیایی این جا پیش من سیر دل گریه کنی. من هم به گریه انداختی. لعنت به این دنیای کوفتی. اما گفتی یک جایی اشکت ریخت. نه؟ و به او گفتی یک لحظه به من هیچ حرف محبت آمیزی نزن وگرنه نمی توانم تا فردا این گریه را بند بیاورم. او هم ساکت شد و با اخم روبرو را نگاه کرد. بدی آدم خوب این است که نمی توانی ازش عصبانی باشی. بدی این که تو به او حق می دهی، این است که بیشتر غمگینی. من هم کم و بیش داستان هایی از این دست در زندگیم دارم. آدم های خوب زندگیم تصمیم هایی می گیرند که برای من پذیرفتنشان سخت است اما چاره ای نیست. خودم را جای آن ها می گذارم و می بینم من هم همان کار را می کردم. اما از آن ها که سر می زند و جای خودم هستم و مفعول تصمیماتشان، سخت است. زیاد

دنیا لابد یک روز هم تصمیم خواهد گرفت امثال من و تو را بخنداند. امکان ندارد که تا ابد این طور بماند. این قدر با هم خواهید بود که این روزهایی که برای دوری ش غمگینی به نظرت خنده دار می آید. عشق همین است. می دانی. یک رنج ملایمی است که آدم را بارها به گریه می اندازد. از فرط این که کسی را می خواهی، می میری اما نمی میری. داشتن و نداشتن عشق یک اندازه رنج می دهد. لحظات شادی کوتاهند و آدم است که می دود و می دود و می دود تا آن لحظه شیرین را دوباره تکرار کند. مزه کند. ابدی کند. اما نمی شود. برو از عاشق ترین زوج های جهان که با همند، بپرس که شما خوشحالید؟ من پرسیدم. باور کن وقاحت می خواست اما من پرسیدم. بعد از چهار سال دیگر آن نیست. عادت است. شناختن است. بودن و شدنی است که از مهر می آید نه عشق طوفانی دیوانه کننده مثل امروز من و تو. تا نیست، خواهش می کنی که با هم باشید. آن عاطفه پر شور گریبانت را فشار می دهد اما تا می دانی که تا ابد هست و همان جاست و تمام بعد از ظهر ها به سوی تو می آید، دیگر آن آدم پر شور سابق نیستی. ما همینیم. ما همیشه چیزی را می خواهیم که نداریم. شاید همین طوری است که جلو می رویم. می دانم بی ربط است گفتن این حرف ها برای توی عاشق. لابد بهتر است جای این حرف ها برایت یک لیوان زهرمار درست کنم. بخور. غمگین نباش. دنیا به روزهای خوبش هم می رسد. لابد می رسد. نمی تواند که تا ابد ما را بدراند. از رو می رود بس که ما پایداری می کنیم. حالا ببین. هر چند روزهای خوب در مقایسه با روزهای بدی که گذراندیم کم باشد. هیچ اشکالی ندارد پیش من بیایی و گریه کنی. هرچند تو که بروی خودم صدهزار بار بدتر از تو به گریه بیفتم. فعلا همین است و ما صبوریم

۱۲ مرداد ۱۳۸۷

Sentimental value

پریروز بود. نه. دقیق تر بخواهید بدانید پریشب. داشتم یک فیلم تماشا می کردم. تقریبا اوایل فیلم بود که زن آهسته گفت: "نو! ایت هز سنتی منتال ولیو."... من مطمئنم که بعد از این جمله دیگر فیلم را تماشا نکردم. فیلم همان جا برای من تمام شد. شروع کردم به فکر کردن و به طرز سورئالیستانه ای غرق شدن. فکر کردن به این که در زندگی م چه چیزهایی سنتی منتال ولیو دارند. بعد آوار شد. غرق شدم. فکر نکنید تلویزیون را خاموش کردم. نه. همان طور روی مبل خوابیدم. از آن به بعد تمام حرف هاشان وز وز بود. دفن شدم زیر فکرهایم راجع به این سوژه. بعد توی فیلمش یکی گردن یکی را می برید. یکی به دیگری تجاوز می کرد و آن یکی تماشا می کرد. یک وضعی بود. بچه ها را می کشتند. پر از خون و لجن بود. افتضاح بود. من گاهی با فریاد آدم گردن بریده ای، یا صدای روشن شدن موتور سیکلت همانی که چیزی برایش سنتی منتال ولیو داشت، یا صدای موج ها که به اسکله می خورد از زیر انبوه سانتی مانتالیسم بیرون می آمدم و دوباره فرو می رفتم
گمانم گفتن چنین جمله ای خیلی مهارت می خواهد. من ندارم. من نمی توانم به یک غریبه بگویم فر می ایت هز سنتی منتال ولیو. این که "ایت" به چه چیز ارجاع داده خواهد شد، بماند. خودش داستانی است
روبه روی آینه ایستادم و گفتم جمله را. فایده نداشت. نمی توانم. شاید باید وارد میانسالی بشوی تا این جمله را بگویی. نمی دانم. شاید باید یک بار چیز بزرگی را از دست بدهی. شاید باید رها شوی از بند دفتر یادداشت هایی که از سیزده سالگی نوشتی. بلکه هم کم سال تر بودی. شاید باید جنگی، قحطی، غارتی، حبسی، مرگی، چیزی دیده باشی. تا بفهمی تدریجی نیست. واقعی است و یک لحظه است و بعد از آن هیچ چیز نیست. هیچ. بعدترها، وقتی که زمان گذشت، یک روز به آرامی آن جمله را بگویی تا معنی بدهد. وگرنه در این شرایط معمول اگر جعبه ای را از زیر تختت بیرون بکشی که عمر طولانی ترین چیزی که در آن است، دو سال هم نیست، و کلی حس بگیری و بگویی جمله را، خوب جمله را خراب کردی دیگر. خراب کردی عزیزم