خواب میبینم که در سردابهی قرون وسطایی...
یکی از خوابهای عذابآوری که من توی زندگیم میبینم این است که لنا مرده. بعد من فکر میکنم که مغزم هروقت تصمیم دارد من را عذاب بدهد، یک خواب درست میکند برایم که تویش لنا مرده...
تنها بودم خانه. دیروقت خوابیده بودم با خستگی فراوان. بعد بیدار که شدم، داشتم هقهق میکردم مثل چی. بعد توی خوابم سپهر گفت لنا غرق شده. هقهقی میکرد نگارنده که نمی دانید. از اینهایی که اولش صدای آدم درنمیآید. بعد بیدار که میشوی، درمیآید. بعد بیدار که شدم دیدم دارم رسمن اوهو اوهو میکنم. اصلن نمیفهمیدم این چه صداییست که دارم از حنجرهم درمیآورم اما خب گمانم یکچیزی نزدیک هقهق بود. بعد دیدم توی تختمم. گفتم مامان؟ یادم آمد کسی نیست. همچین که کمکم داشتم میفهمیدم خواب بودم و میخواستم زنگ بزنم به لنا ببینم زنده است یا نه، موبایلم زنگ زد. مثلن ساعت هشت صبح بود. دیدم لناست. بعد از یک طرف گریهم تمام نمیشد. از یک طرف میدانستم روی تلفنم نوشته لنا. این یعنی لنا از عالم ارواح به من تلفن نکرده. یعنی نمرده. بعد نمیتوانستم عواطف خلوچلم را هم جمعوجور کنم. گوشی را برداشتم گفتم تو مرده بودی همراه با عر. هی خواهر نگارنده میگفت من زندهام بابا. لاله جون کجا مردم؟ همینجام. نگارنده عر. ببین زندهم! نگارنده عر. دارم باهات حرف میزنم. بعد هی نگارنده ول نمیکرد که. گفتم غرق شده بودی. نگارنده عر. خلاصه با حال بسیار گرفتهای بیدار شدم. بعد خب خیلی خوب است اینچیزها را آدم خواب ببیند و واقعن پیش نیاید اما خوابش هم خیلی روز آدم را خراب میکند حتی. یکجوری میشوی که تمام روز انگار روی هوایی. تمام روز یک کرختی و کوفتگی داری که هیچجور رفع نمیشود.
بعد میخواهم بدانید که اینطور مغزی دارم که هیجانیست کلن. دید که حالم خیلی دگرگون شده برای اینکه خواهرم را کشتهام. برای همین فردایش مثلن برایم یک خواب عشقی درست کرد. بعد کلن مردهشوی مغزم را ببرد دیگر. این هم شد خواب عشقی؟
خوابم این بود که دیدم آمد چهارزانو نشست روبروم، دست هام را گرفت توی دستهاش و خیلی بیمقدمه گفت دوستت دارم. من کمی نگاهش کردم، بعد زار زار زدم زیر گریه. زدم با مشت توی سینهش. بعد داد و بیداد کردم سرش که چرا گفتی؟ چرا گفتی؟ حالم خراب شده بود. خیلی خراب. بعد او همانطور که من داد میزدم و مشت میزدم، بغلم کرد. بعد نکتهش این است که من کلن از این ژانر زنهای زاریکن در بغل کسی نیستم اصلن بابا جان... یعنی اصلن بلد نیستم از این کارها. نمیدانم توی خواب چهم شده بود. همین جاهاش بود که بیدار شدم. یادم هست که تو خواب بغلم که کرد یک حال خیلی خوبی شدم. بغلش را دوست داشتم. هی دلم میخواست توی بغلش بمانم. بعد بیدار که شدم هی فکر میکردم چرا این همه ناراحت شدم که بگوید دوستم دارد؟ چرا اینهمه خلبازی درآوردم؟ خب من که میدانم دارد. او که میداند دارد. چرا من نمیتوانم مواجه شوم با این؟
بعد امروز هی فکر کردم... نمی دانم... شاید چون بازی ما اینطور بود که نگوییم، حالم بد شده بود. میدانید البته ما هیچوقت قراری نگذاشتیم که نگوییم اما من بلد بودم. او هم بلد بود. من نمیخواستم زیر بار گفتنش بروم. او هم لابد. گفتم لابد چون ما هیچوقت حرفش را نزدیم... آدم وقتی به یکی میگوید دوستت دارم، همهچیز به طرز نگرانکنندهای جدی میشود. لابد او هم قدر من میترسید. نمیدانم... خواب بیخودی بود. اما نمیدانستم اگر بگوید، اینهمه به هم میریزدم. حالا میدانم. دانستنم هم کمکی نمیکند. بازیش اینطوریست. شاید او بردارد همین امشب بگوید دوستم دارد و من هم بیدفاع جلویش بایستم که من هم. نمیدانم.
۲ نظر:
این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم
اوهوم اوهوم منم عاشقتم و فیلان، الان هم قصد مردن ندارم البته تا جایی که دست منه عشقی یه منننننننننننننننننن.بوس بر لالا
ارسال یک نظر