نوشتههای تاریخگذشته جهت عدم حفظ اسرار یا این را که ده روز پیش نوشتم و پابلیش نکردم، پابلیش میکنم برای همین خبری که زیر برف راه میرفتی و دادی...
من نشستم با حوله توی حمام لوسیون میمالم. دوست دوش می گیرد. صبح یکشنبهست. ما به سوی سراشیبی آخر هفتهایم. شیشههای حمام بخارگرفته. هم را نمیبینیم. از این مدلهایی هستیم که افتادیم به کرکر. کرکر خلخلی مدل قدیمی. مدل سال هشتاد که دوتامان هجده سالهمان بود. که تازه رفتهبودیم دانشگاه هنر. او ویولن میزد. من طراحی میکردم. ساختمانهامان کنار هم بود. میرفتیم کلاسهامان را. بعد وسطهاش قل میخوردیم تا سلف. چرت و پرت میگفتیم. نه کاری، نه شغلی، نه نگرانی... پسرهای خوشگل را دید میزدیم و میرفتیم اداره آمار که یکی از دخترها بود و میگفتیم تقی،- اینجور مثل شما نبود که نمی دانید تقی کیست - جد و آبای تقی را برات میگفت و ما میفهمیدیم کی به چی است. یا حتی میگفتیم اون پسره که موهاش دیروز تا کمرش بود اما امروز موهاش کچل است و باز او زیر و بالای پسره را میدانست. بعد ما شادمان میشدیم که میفهمیدیم دکی خانهشان فلانجاست و بیسار است و هرهر و کرکر بیخودی میکردیم یا مثلن دختر چشم سبز مجسمهسازی باهاش چایی خورده یا هرچی و تا شب سر همین مسخرهبازی درمیآوردیم. بعدتر بود که من با جوجه معمار آشنا شدم او با جوجه گیتاریست و تفریحمان بعد از دانشگاه موزهرفتن و اینور آنورکردنهای مثلن فرهنگی بود چهارتایی. بعدتر بود که شب تا صبح با هم از چیزهایی که تازه تجربه میکردیم حرف میزدیم. از حسها، حرفها، بوها، مردها، عشقها... همهچیز...
من لوسیون مالان میخوانم: "اونی که میخواستی تو بخارا گم شد!" و شادم که خب شعر من به بخار حمام ربط دارد و من بامزهام. او زیر دوش شلپشولوپ میکند. غشغش میخندیم بیخودی. راجع به انترسانهای دیشب حرفمیزنیم. میگوید: آره بخار... غبار... همون که تو میگی.... من میگویم: من نیستما! من پای هیچکدام از حرفای دیشبم نیستم. بعد میگویم ولی خوب بود فلانیها. او هم همانجور زیر دوش آمار مختصر فلانی را میدهد و تهش میگوید تو غلط کردی از فلانی خوشت بیاد. آب میپاشد به من. من مشت دو دستم را پر آب یخ می کنم از لای شیشه حمام دستم را میبرم تو، میپاشم روش. جیغ میزند. فحش میدهد که من نامردترم که آب سرد میپاشم. میخندیم. یادم افتاده به زندگی هشت سال پیشمان. ما بهطرز دیوانهکنندهای هم را میفهمیم و این چیزی بود که من یادم رفتهبود در زندگیم. نه که رفته باشد اما در زندگیم کمرنگ شده بود.
خیلــــی مهم است یکی آدم را بفهمد.
خیلی آدم باید خوششانس باشد که یک دوستی پیدا کند که از بکگراند مشابه فرهنگی بیاید. که آدم را عمیقن بفهمد. که همیشه در حال توضیحدادن سوتفاهمها باهاش نباشی. که نخواهی از یکِ یکِ یک برایش بگویی تا تو را بفهمد. که وقتی برایت میگوید داستانش را، واقعن نخواهی قضاوتش کنی. واقعن نخواهد قضاوتت کند. یعنی باهم حرف بزنید نه که سوشالایز کنید. حرف بزنید واقعن. یعنی من یادم رفتهبود چه باهم عمیقیم. آنباری که آمد تهران، حرفزدیم و دوتامان گفتیم که از وقتی او آمده اینجا، فقط سپریکردیم با دوستهایی که شناختیم. میدانید میخواهم بگویم بهعنوان یک زن آدم همیشه میتواند مردهای جدیدی توی زندگیش پیدا کند اما پیدا کردن یک دوستدختر، کار سختیست. آدم به یک دوستدختر احتیاج دارد که یادته فلان؟ یادته بیسار؟ های کهن باهاش داشته باشد. که برگردد به موقعی که راهنمایی بودند یا دبیرستان یا دانشگاه... که باهم گندهای مفصلی زدهباشند. که یادشان که بیاید آنقدر بخندد که نتوانند غذا را قورت بدهند. که نتوانند برای بقیهی معاشرین توضیح بدهند که آنروز توی پارکینگ دانشگاه چیشدهبود که ما از یادآوریش داریم اینهمه میخندیم...
میدانم که الان خندهمان نمیگیرد خیلی. اینها را آن صبحی که از رختخواب سهتاییمان پا شدم و شما دوتا هنوز خواب بودید، نوشتم. من که دوش گرفتم و خشک شده بودم، تو تازه پاشدی. چشمت را باز کردی، گفتی نرو تهران... کجا میری؟ مینویسم که بدانی حواسم هست. که زود من آنجام. که کمی صبر کن.
۶ نظر:
که من نامردترم که آب سرد میپاشم
....
:D
rastesh injur neveshtehaye shakhsi ro dusttar daram nesbat be un joor..!! ;)
ممممممممممممم، پرشی محافظه کار عچقی مو دلم خواست با جوجه جیگرش
غريبه تو از راه دور اومدي
تا خيلي نزديك
!!Attention!!
This is My heart ---> .
جانا سخن از زبان ما مي گويي
khosheman amad
ارسال یک نظر