۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- یک
این یک گزارش پرواز آن‌لاین است. این یک گزارش سانتی‌مانتال از یک پرواز در تاریخ بیست و پنج اردیبهشت است.
حالا تمام چیزهایی که صدها بار بهشان فکر کرده‌ام تمام شده‌اند. از دوستانم خداحافظی کرده‌ام. توی بغل پدر و مادر و خواهر و برادرم دم ورودی سالن فیلان گریه کرده‌ام. آن‌ها هم. هی گفتم این مسافرت است. مهاجرت نیست که خودم را دلداری داده باشم اما به‌هرحال...
پدربزرگم دو روز پیش از دنیا رفت. درست موقعی که مادرم به‌شدت در حال تهیه‌ی مقدمات مهمانی خداحافظی من بود. با مادرم همه‌چیز را بردیم و مهمانی خداحافظی من شد ختم پدربزرگم. آن‌قدر دو روز گذشته گریه کردیم و بهشت زهرا رفتیم و هم‌دیگر را بغل کردیم و های‌های کردیم که خدا می‌داند. در عوض یک عالم آدم را دیدم که فکر نمی‌کردم ببینم. بعد همه به من گفتند که پروازم را به تاخیر نیاندازم. بعد گفتند که خوب شد وقتی این‌جا بودم پدربزرگم از دنیا رفته. آدم‌ها این‌طوری هستند. می‌گردند از توی بدترین فجایع یک چیزی پیدا کنند، بگویند عوضش این‌طور شد و خوب شد که این‌طور شد و اگر فلان و بهمان می‌شد که خیلی بدتر بود! ببین چه‌قدر خوش‌شانسی! فارغ از این‌که این چیزی از مردن عزیز آدم کم نمی‌کند.
حالا که می‌نویسم توی هواپیما هستم. از لحظه‌ای که نشستم روی صندلی تا لحظه‌ای که هواپیما راه افتاد تلفنی حرف زدم. حرف که نزدم. پای تلفن گریه کردم. خیلی گریه‌آور است. من این‌جا تنها نشستم. اقلن آن پایین نامردها همدیگر را دارند که بغل کنند. عوضش من به‌طرز قهرمانانه‌ای بغل‌دستی هم ندارم. هرچند اصلن حوصله نداشتم توضیح بدهم که چرا گریه می‌کنم. چرا این‌قدر تلفنی حرف می‌زنم. چرا دارم می‌میرم از بی‌تابی و بی‌قراری.
بعد عین بچه‌ها که وسط گریه‌شان حواسشان به چیزی پرت می‌شود و گریه‌شان ساکت می‌شود، حواسم رفت پی تیک‌آف. گفته بودم؟ نگفته بودم. من از تیک‌آف و لندینگ می‌ترسم. ترس جان ترس خوبی‌ست. حواست را پرت می‌کند. نجاتت می‌دهد. بعد زمین را نگاه کردم که هی کوچک‌تر شد و ماشین‌ها که مورچه شدند و بعد دیگر گریه‌م بند آمد. یک دستمال از بابام گرفته بودم که از اشک و فین‌فین‌هام اشباع شده بود. حالتان به‌هم خورد؟ ببخشید. آخر واقعن این‌طور بود. بعد همین‌الان بالاخره رضایت دادم که بیاندازمش دور. الان دیگر مجبورم گریه نکنم.
دلم می‌خواست الان می‌دانستم هدفنم کجاست یک آهنگی گوش می‌کردم...
وقتی سوار شدم خیلی دگرگون بودم. آقای مهماندار مهربان که البته شغلش این است که با من مهربان باشد، هی حواسش به من بود و هربار رد شد یک نیکی‌ای به من کرد و برایم آب و شکلات و آسپرین آورد و گفت آدم وقتی از عشقش جدا می‌شود باید شکلات بخورد. شکلات را خودش تشخیص داده بود. من آسپرین خواسته بودم. خلاصه یک مهمانداری عزیزی‌ست و حسابی لوسم می‌کند. بعد نزدیک بود آب بریزد روی لپ‌تاپم و بسیار دستپاچه شد و این منجر شد به این‌که به‌شدت بخندم.
حالا حواسم پرت‌تر است. طبق معمول روی بالم. یعنی باید تلاش کنم تا منظره ببینم. ابرها تپلند و گل‌کلمی (سلام مهندس خسته). من هنوز روی ایرانم. بال که تکان می‌خورد منِ جان عزیزخودم را جمع و جور می‌کنم. هنوز تا برسم بیشتر از سه‌ساعت مانده. گمانم هرچه شارژ داشته باشم می‌نویسم.
قهوه خوب است.
باورم نمی‌شود پدربزرگم مرده باشد. آن یکی پدربزرگم هم که از دنیا رفت، من همین‌طور بودم. بیشتر احساس می‌کنم مدت طولانی‌ست که ندیدمشان. داشتم تلفنی با مامان‌مولی حرف می‌زدم، دلم لرزید که نکند نباشد تا برگردم... دور از جانش... بعد عموی قشنگم کلی برایم درباره فلسفه‌ی زندگی و مرگ حرف زد. بعد من هی وسط حرف‌هاش زدم زیر گریه. هی دایی‌م را که بغل کردم، فکر کردم کی بشود دوباره با هم توی امامه مست کنیم و قلیان بکشیم و سربه‌سرم بگذارد و هی باز گریه کردم.
بعد آن‌قدر ماجرا پیش آمده توی این روزهای گذشته که اصلن نمی‌توانم ذهنم را روی یکی‌شان متمرکز کنم و برایش غصه بخورم. پدربزرگم یک‌جور آدم نمیری به‌نظرم می‌آمد. اصلن توی کله‌ام نمی‌رود که زیر آن خاک‌ها بود. همین‌جا خواستم بگویم خاک‌برسر بهشت‌زهرا با این سیستم ریدمان قبر دادنش. حالا لابد یک‌روزی می‌نشینم با شرح و بسط می‌نویسم که چرا خاک‌برسرشان ولی عجالتن خاک بر سرشان.
ار آن مهم‌تر این‌که باز هواپیمای وطنی شروع کرده به تکان‌تکان‌خوردن و ما را مجبور کردند که کمربند ببندیم. یک‌هو توی دلم خالی می‌شود. مثل این‌که در ارتفاع یازده‌هزارتایی با سرعت بروی روی دست‌انداز و من به‌ویژه وقتی این کوه‌های پربرف که زیرمان است را نگاه می‌کنم و نگاه به مانتوی پرپروی خودم می‌کنم، فکر می‌کنم بهتر است امروز نمیریم.
گفتم مانتو. حالا وسط گریه‌زاری که من هی ده‌بار رفته‌ام تو و آمدم بیرون و هیچ‌کس کاری به کارم نداشته. دفعه‌ی آخر که نیم‌ساعت مانده بود به پروازم و دیگر چاره‌ای نداشتم جز این‌که بروم تو و برنگردم بیرون دوباره با مامان‌این‌ها خداحافظی‌بازی دربیاورم. یک خانم حراستی وارد که شدم پاسپورتم را گرفت گفت نمی‌گذارم که بروی. فکر کردی کی هستی؟ آستینت کوتاه است. فحوای مستتر این بود که پدرت را درمی‌آورم. گفتم خانم جان من از صبح تا به‌حال سه بار رفته‌ام تو و آمدم بیرون چه‌طور این یک بار سرو تیپ من اشکال داشت. حالا من همان دستمالی که بالا گفتم دستم است و دارم گریه‌زاری هم می‌کنم درضمن ها. این هم پاسپورتم را گرفته، می‌گوید برو بیرون برای خودت جوراب بخر بعد نوکش را قیچی کن و مثل ساق دستت کن. یعنی کارد می‌زدی خونم درنمی‌آمد. اشکم چرا. خلاصه بعد از کلی حرف و حدیث و نصیحت و من بمیرم تو بمیری و توبیخ کردن زنی که مسئول حراست بود، برای این‌که جلوی منِ بی‌حجاب را نگرفته و با علم به این‌که نیم‌ساعت بعد پرواز من است و تهدید که اگر بیایم توی سالن ترانزیت ببینمت که می‌چرخی، با این دست‌های لخت! فلان می‌کنم و بیسار می‌کنم، ولم کرده است و من بدو بدو سوار شده‌ام و بقیه‌ش را هم که نوشتم که نشستم توی هواپیما و عر زدم تا وقتی که تیک‌آف کرد و بالاخره شاخ غول را شکستم. شکستی؟ شکست؟
حالا ابرهای گل‌کلمی تمام شدند و من صرفن سایه‌ی ابرهای غیر گل‌کلمی را روی کو‌ه‌ها می‌بینم و آدامس دارچینی می‌خورم.
این‌جا انگار اسپری خواب‌آور زده‌اند. من احساس می‌کنم کوه کندم.
سوالی که هست این است که چرا این‌جا گودر ندارد. گودر مثبت هزاری دارم.
بعد هم که دست آخر شنیدن صدایش که اون تویی؟ که حواسم نباشد فکر کنم عمویم است که یک‌هو به‌صرافت بیفتم که عمو کجا بود. که پای تلفن ساکت باشد هی من هق‌هق کنم. هی با آن صدای دلتنگ کننده‌ش حرف‌های شیرین بزند.
که بعدتر از آن تظاهر کنم دورم؟
که آخر از همه‌ی همه لپ‌تاپ بگوید که دارد می‌میرد و من بمانم و پنجره و بال هواپیما توی دیدم و چیزهایی که نمی‌دانم چیست و منتظرم است و چیزهایی که می‌دانم چیست و پشت سرم است.
حالا که این نوشته را هوا می‌کنم دو روز گذشته. من حالت جاری و ساری بدو بدو دارم. حالم بهتر است. همه‌جایم درد می‌کند از بارکشی‌های این‌روزها. خیلی سرد است. قرار است تا آخر هفته مدام باران ببارد. من خانه‌ی دوستم هستم حالا. خانه‌ش توی نمک‌آبرودِ وین است. خانه‌ی من خیلی منطقی‌ست. همه‌چیز دارد اما کوچولوست و کرکتر ندارد. خانه‌ی این اما خیلی خیلی کرکتر دارد. مال سال هزار و نهصد و دوازده است و از بابابزرگ یکی از هم‌خانه‌هاش ارث رسیده به این‌ها. خانه است. مال من یه اتاق خیلی سفید است که از دیدنش یاد معلم دینی‌مان افتادم که می‌گفت نفس بشر لوح سفیدی‌ست که فیلان.
پستم زیادی طولانی شده. باز بعدن می‌نویسم...

۶ نظر:

عارف گفت...

tabriko taslito, azizami o jojoi o in harfa, che khabr bode in chand rozi

neda گفت...

bavaret mishe ke age begam yeho yejoori shodamke door shodii? :( vali khoshhalam baat bekhatere hadafe jadid va tajrobehaie khoob va narahat bekhatere pedarbozorget ke hamishe barat moondegare.
movafagh bashi

neda گفت...

bavaret mishe ke ghossam shod ke door shodi az inja?vali barat khoshhalam bekhatere tajrobhaie khoobo jadidi ke mitooni dashte bashi va narahat bekhatere pedar bozorget ke hamishe barat va too khateret moondegare.hamishe movafagh bashi

neda گفت...

bavaret mishe ke ghossam shode ke door shodi az inja?vali kheili khoshhalam barat ke tajrobehaie khoobo tazze kasb mikoni va narahat bekhatere pedarbozorget ke khateresh hamishe barat zendast,hamishe movafagh bashi.

Shine گفت...

بیست و‌ چند روز دیگه من هم مثل تو مسافرم یا مهاجر. این نوشته نوستالژی پیش از موعد بود که خیلی‌ چسبید. از آن چسبیدن‌ها که هم غمگین می‌کند هم یک لبخند کمرنگی می‌‌نشاند.

خوشحالم که اینجا را دیدم و مشتری ثابتش شدم.

شاد باشی‌ :)

مهرناز گفت...

دیروز که این پستت رو خوندم یهو گفتم اااا لاله هم رفت! (اومد؟). خواستم بگم با اون چشمهای قرمز و دستمال کذایی وحدت می کنم. باز تو شانس آوردی بغل دستت کسی نبود. من که عین دو ساعت اول با چشمهایی که از زور بی خوابی و گریه قرمز بود نشسته بودم تو هواپیمایی که فوقش 5 تا خانوم توش بودن و همه آقایون دور و بر زووووم کرده بودن رو من و دماغ باد کرده م! ولی بقیه ش خوب بود. بهتر میشه...