۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- دو یا خانه
بالاخره رسیدم خانه‌ام. خودم را توی کشور این‌ها آدم رسمی کردم. الان من این‌جا با یک شماره وجود دارم و خودشان معتقدند که خیلی باید مراقب شماره‌ام باشم. لابد وگرنه وجود ندارم. من هم گذاشتمش توی یک کاور گذاشتم توی زونکن مهم‌ها که مادرم توصیه کرده در غربت برای خودم درست کنم ضمن این کار تمام لواشک‌هایی که لیلا داده بود خوردم. مایل بودم باز هم داشتم اما ندارم.
تمام روز سردرد دارم و ظاهرن این باید برایم عادی بشود و همه‌ی بچه‌هایی که این‌جا دیدم گفتند طبیعی‌ست که این سردردهای شخمی را اوایلش بگیرم. خانه‌م را کمی بیشتر از اولی که آمدم تویش دوست دارم. شاید چون امروز اولین‌بار تویش غذا درست کردم برای خودم. شاید چون کمی با کمد‌ها و گنجه‌ها و میز و گاز و فر و تختم و زندگی‌م آشنا شدم. باید سریعن یک عالم عکس چاپ کنم و به در و دیوارم بزنم. دارند می‌میرند از سفیدی.
خرید کردم. همه‌چیز را نوشتم که بخرم و خیلی احساس والایی داشتم که خوب کردم یادداشت نوشتم چون خنگم و یادم می‌رود چه چیزهایی لازم داشتم و نصفشان را نمی‌خرم و وقتی می‌آیم خانه می‌گویم ای بابا فلان را نخریدم و بیسار ندارم و ساعت هفت همه‌جا می‌بندد. هی با ژست خیلی آدم فهمیده‌ای هستم چیزهای مورد نیازم را از روی لیستم خریدم و خط زدم. حتی پودر روی سالاد بپاش هم خریدم. بعد رسیدم خانه شروع کردم آشپزی دیدم نمک نخریدم. غذاش نمک نداشت اما خوب بود. دوست داشتم. یک چیزهایی از فرط بدیهی بودن یاد آدم نمی‌ماند.
به‌همین سرعت یک کوه لباس و ملافه و حوله شستنی دارم. این چیزها توی خانه‌ی پدری آدم خیلی بدیهی رفع می‌شود. لباس شستن غول مرحله‌ی بعد است. من هیچ این کار پیچیده را بلد نیستم. یعنی اصلن باور نمی‌کنید که چقدر یک آدم می‌تواند به این فکر کند که لباس شستن چطوری‌ست و این کار را بلد نباشد و به‌نظرش ماشین رختشویی موشک ناسا باشد از شدت پیچیدگی.
همچنین از دیگر دشواری‌های زندگی می‌توان به ماشین نداشتن اشاره نمود و بارکشی از مغازه‌ها به خانه. کمر ناقصی دارم. اصلن من ایده‌ای نداشتم که چیزها به این سنگینی چه‌طور به خانه می‌رسند. الان دارم.
دست آخر که من یک کوه (تصحیح می‌کنم یک تپه) لباس‌های تابستانی با خودم آوردم. و پالتوها و لباس‌های گرمم را گذاشتم خانه تا بعدها برایم بفرستند یا بروم بیاورم. حالا این‌جا دارم از سرما می‌میرم. امروز اولین روزی‌ست که باران نیامده. از همه بدتر باد است. می‌وزد و من صدای دندان‌هایم را می‌شنوم. البته من هم سرمایی هستم. یعنی من که دوتا آستین بلند و کت و شال و جوراب شلواری و شلوار جین روی هم روی هم پوشیده‌ام و شالم را پیچیدم دورم و می‌لرزم، دوستم خیلی شاد و رها و بی‌جوراب برای خودش می‌گردد و مدام وعده می‌دهد که من درست می‌شوم و گرمم می‌شود و یک‌بار که مجبور شدم هزار یورو برای وسایل گرمازای خانه‌م پول بدهم می‌فهمم که سردم نیست و خیلی هم گرمم است.
توی اوبان که بالاخره تنها شدم به طرف خانه‌ی جدید هی یاد "خانه" افتادم. هی سرم را چسباندم به شیشه، سیاهی بین ایستگاه‌ها را تماشا کردم. رسیدم. کابل لن را که گرفته بودم برای این‌که اینترنت اتاقم آتش بشود را، وصل کردم. آن‌لاین که شد، ازم پرسید این اینترنت کجاست که باهاش وصلی؟ انتخاب کردم هُوم.

۹ نظر:

Unknown گفت...

کدوم شهر آلمانی لاله جان ؟

Uncertain گفت...

آخ آخ. لباس شستن. لباس شستن

mohammad گفت...

kheili khoshgel neveshti.omidvaram on var behet khosh begzare.

enda گفت...

امروز که هوا بهتر از دیروز بود! ولی نگران نباش می گن قرار آخر هفته آفتابی باشه.

فورتونا گفت...

کمر ناقصت عالی بود دختر
:))

ناشناس گفت...

write more laaleh! write more :D
I really have a pleasant time reading your posts.
all the best wishes @};-

MohsenT گفت...

سلام

Farhang گفت...

به به! من بعد مدتها وبلاگتو دیدم و خوشحالم که کارت درست شد. امیدوارم زود جا بیفتی اونجا. حالا فقط موندم اونجا که تو می اینقدر سرده، اگه من فوریه بیام باید چه خاکی به سرم کنم.

شاهين گفت...

خب دلم گرفت، كاري كه قول مي دم بكنم اينه كه كامنت هامو دائمي كنم برات، شايد كمتر احساس دلتنگي كردي. ما چه كنيم كه نمي تونيم دلتنگيمونو كم كنيم... اي بابا! راستي راستي رفتي ها!