آدمهای دور و بر- نمیدونم چند
ماری همخانهی دوستم است. یک دختریست که اصالتن اتریشیست و هنرپیشهی تئاتر است. آدم خودبروزبِده و اکسپوزیست کلن. شاید بهخاطر حرفهش.
طی زمان کوتاهی یعنی فواصلی که توی آشپزخانهی خانهی دوست بودیم ما با هم دوست شدیم. همهچیز از آنجا شروع شد که من دیدم خانهشان غرق تابلوهای نقاشی فوقالعاده اروتیک است و کاشف بهعمل آمد که نقاششان بابای ماری بود. خیلی زود شروع کرد زندگیش را برایم تعریف کردن.
پدرش نقاش بوده و مادرش هنرپیشه و نویسنده. تعریف کرد که پدر و مادرش هیچوقت با هم ازدواج نکردند و هشت سال با هم دوام آوردند. خانهای که دوست تویش زندگی میکند، ارث پدربزرگ ماریست که بعدها پدرش توی آن زندگی کرده و ماری تا پانزده سالگی آنجا بوده و بعد تصمیم گرفته با دوستپسرش زندگی کند و در پانزده سالگی از خانه آمده بیرون.
میگفت ما یک خانوادهی تیپیکال اتریشی نیستیم. زندگیشان سرشار از فراز و نشیبهاییست که در داستانهایی میخوانی که دربارهی زندگی هنرمندها نوشته شده. مثلن؟ مثلن یک روز پدرش بهش تلفن زده و گفته ماری بنشین من باید یک نامهای که برایم فرستاده شده را برایت بخوانم. یک دختر هجده ساله نامه را نوشته بوده. نوشته بوده که دختر پدرش است. پدرش در یک شب وان نایت استندی بچهدار شده بود و بعد هرگز دوباره با زنی که باهاش بوده تماس نگرفته اما زن که آقای نقاش ما را عاشق بوده، بچهدار میشود و بچه را نگه میدارد. تا هجده سالگی دخترش هم کلامی به بابای ماری چیزی نمیگوید. در نهایت هم خود بچه بوده که پدرش را پیدا میکند. ماری میگفت وقتی پدرش شروع به خواندن نامه برایش میکند که اینطور شروع میشود که من فلانی هستم و بیسار و بهمان، میگفت قبل از اینکه توی نامه پدرش بخواند که او دخترش است ماری بهش میگوید دخترت است؟ و پدرش شاخ درمیآورد که تو آخر از کجا میدانی؟ و ماری میگفت من فقط میدانستم.
مادرش خیلی زود با مرد دیگری ازدواج میکند. درست وقتی ماری هشت ساله بوده. میگفت من تمام مدت داشتم وید میکشیدم و آدم پررو و خل و چل و عاشقی بودم. تعریف میکند که در دوازده سالگی اولین دوستپسر زندگیش را داشته که میخواسته شب بیاید بماند خانهی اینها و ماری از پدرش اجازه میگیرد و پدرش موافقت میکند که پسرک شب بماند اما والدین پسرک نمیگذارند که این اتفاق بیفتد. یعنی میخواهم بگویم اینطور خانوادهی برعکسی بودند.
حالا خانواده شاید کلمهی غلطی برای تعریف کردنشان باشد.
ماری یک چیزی بین یک پرنسس و یک هیپی است. شما هیچوقت نمیتوانی تصممیم بگیری که کدامش است چون خودش هم نمیتواند تصمیم بگیرد.
میگفت اولین باری که با این دوستپسریش که حالا با هم زندگی میکنند، دوستی کرده پسر مدام بهش میگفته که راحت باش اگر خواستی بروی با کسی باشی، خودت را در فشار نگذار و فلان و بیسار. این هم حرص میخورده چون خودش را آدم این ماجرا نمیدانسته اما برایش پیش میآید که سه ماه برود نیویورک دورهای را بگذراند. توی نیویورک کسی را میبیند و باهاش میرود. بعد برمیگردد و طبعن با توجه به این فکت که گفتم آدم اکسپوزیست به دوستش میگوید که با کسی رفته. همانجا این ماجرای اگر دلت خواست با کسی بروی، برو، میانشان تمام میشود. هرچند که پسر هم از حرص این میرود با یکی ولی این میشود فرازی توی رابطهشان و نهایتن رابطه به این شکلی که من حالا دیدم درمیآید. دوستپسرش از یک خانوادهی ستنی اتریشیست. پنجتا برادر و یک خواهرند. خانوادهی بزرگ و خیلی خیلی خانوادگی و شام خانوادگی و زندگی و دوستی و مسافرتهای همه با هم و اینها. بهنظر من هردوشان برای هم انتخاب منطقیاند.
پدر ماری جالبترین آدم توی این مجموعهست برای من. دو سال پیش مرده. هپاتیت سی داشته. یک سال قبل از اینکه بمیرد با زن سی سالهای ازدواج میکند. زنی که ماری میگفت من اصلن درکش نمیکردم. میگفت نه پدرم ثروت آنچنانی داشت که فکر کنم برای گرفتن ثروتش با مردی که میداند بهسرعت میمیرد ازدواج کرده نه بچهای در کار بوده. (یاد آخر عمر ماتیس نمیاندازد شما را؟) خلاصه پدرش درمان را رها میکند و ترجیح میدهد که به جای اینکه چهار سال در بیمارستان زنده بماند، یک سال در خانه باشد و عورتخل باشد و نقاشی کند و زن جوان داشته باشد و زندگی کند و فلان. هر جای خانه که میروی، ردی از این مرد هست. حتی توی توالت هم نقاشیهاش را میبینی. یک اتاق بزرگ ته خانه است که کلی بوم و مجسمه و خرت و پرت و غیره آنجا تلنبار شده. شما بگو بهشت من آنجای خانهی اینهاست...
۲ نظر:
نه این اصلن منصفانه نیست اصلا هیچ "منصفانه" نیست! خوب تو که اینها را اینجوری و انقدر خوب تعریف می کنی ما اونجایمان می سوزد، نه منصفانه نیست نه
خب نمی گی با این حرفا مامان بیجاره رو سکته می دی؟
ارسال یک نظر