Kunst und Wissenschaft
یک درسی داریم که اسمش "هنر بهمثابه رسانه" است. این مدلیست که استاد هر هفته یک ایمیلی میزند به آدم که فلان تاریخ فلان موزه باشید. ما هم فلان تاریخ میرویم فلان موزه و کارها را تماشا میکنیم و خر کیف میشویم و یک آدم خفنی از صاحبان آن موزه هم میآید برایمان حرف میزند. یک بارش رفته بودیم موزه هنرهای مدرن. بعد یکی از قسمتها، هنر و علم بود. بعد اولین لامپهایی که ساخته شده بوده تا حالا آنجا بود. یعنی غش میکردی از خنده از دیدنشان. یک سری آزمایشات بررسی نحوهی کارکرد میدان مغناطیسی آنجا بود که به نظر من صدبار بیشتر میتوانستی بگویی یک چیز خوشگل است تا یک چیز کاربردی. کلی از نوشتههای انیشتین درباره نسبیت بود، بعد یک فیلم خیلی قدیمی دربارهی نظریه نسبیت که به زبان نسبتن سادهای نسبیت را شرح میداد و محشر بود و خلاصه کلی چیزهای جالب دیگر.
اما از همه بهتر برای من دیدن اولین عکس رادیولوژی جهان هستی بود که از یک آدمی گرفته شده بود. اصلن یک جور غریبی تحتتاثیر قرار گرفتم. یکی دو تا بود گمانم از جمجمهی آدم و بعد به نقطهی طلایی گالری که میرسیدی یک عکس رادیولوژی تمامقد از یک آدمی بود. لابد الان هم حتمن مرده و اگر لازم داشته باشید استخوانهاش را ببینید، میتوانید به قبرش سر بزنید. متاسفانه سالش را یادم نمانده.
نکتهی برجستهای که برای من داشت این بدیهی بودنیست که الان ما با عکس رادیولوژی داریم. همهمان اقلن یک بار یک جایمان در معرض شکستن قرار گرفته و رفتیم عکس گرفتیم. اصلن چیز خیلی جالب علمیای هم به نظرمان نمیآید. اما تصور کنید که چقدر اتفاق بزرگی بوده. یک آدمی را بخوابانی و بدون اینکه هیچ بلایی سرش بیاوری از تمام استخوانهاش عکس بگیری. اصلن مثل رفتن به ماه است از بزرگی.
من یادم هست اولین باری که عکس رادیولوژی از خودم گرفته شد، مدرسهای بودم. توی مدرسه بسکتبال بازی میکردم و دو تا انگشتم توی بازی برگشته بود و بنفش شده بود و رفتیم پیش ارتوپد و من را فرستاد عکس بگیرم و خب البته انگشتم ضرب دیده بود و نشکسته بود اما من ساعتها عکس استخوانهای دستم را میگذاشتم جلویم و دراز میکشیدم و تماشاش میکردم. دستم را به آن حالتی که توی عکس بود میکردم و هی مقایسهشان میکردم. غرق خوشی که من بودم. بعد چراغقوه را میگرفتم کف دستم و دستم را مشت میکردم روی چراغش و دستم میشد سرخ. هی به خودم میگفتم وای من استخوان و خون دارم. از شدت جالبیِ این کشف اصلن نمیدانستم چه کنم. ذوقی میکردم که نگو.
گاهی خیلی خوب است آدم برود تاریخ یک چیزی را نگاه کند. بعد ببینی تاریخ یک چیزی که خیلی بدیهیست که توی زندگیت است، چطوری بوده. از کجا رسیده به این نقطهی بدیهیای که حالا هست. آدم احساس خوبی میکند که الان زندگی میکند عوض دویست سال پیش.
میدانید اصلن خیلی جالب است که میبینی اولین عکس رادیولوژی که بشر گرفته، دیگر یک چیز علمی نیست، بلکه یک اثر هنریست.
۱ نظر:
البته ايني كه كجا هم زندگي مي كني الان (به جاي دويست سال پيش) خيلي مهمه! يه دوستي داشتم هميشه با كلي دلخوري و غصه مي گفت كه آخه انصافه؟ ما بايد تو ايييييييييييين همه جاي دنيا،تو ايران اونم در اين برهه از زمان ، اونم نه تو تهران بلكه فلان شهرستان، اونم نه بالاي شهر بل شهرك فرهنگيان بعدشم اون ته مهاش به دنيا بياييم؟ آخه اين چه فرقي با دويست سال پيش داره قربونت برم!!!؟
ارسال یک نظر