۱۶ فروردین ۱۳۹۰


بهار و گل طرب‌انگیز شد و توبه‌شکن/به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
یک. حال ریگیلی بیگیلی‌ای بهم مستولی شده. یک سری کار داشتم که انقدر برای دانه‌دانه‌شان استرس داشتم که نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بریزم. سه هفته، سه هفته چیه؟ سه ماه است دارم مدارکم را جمع می‌کنم برای ویزام. ویزای سالیانه که می‌خواهی به عنوان دانشجو بگیری این‌جا، عرض کردم قبلن خدمتتان، فاجعه است. عذاب همیشه در مراجعه است.
باید از بانک، بیمه، دانشگاه، خانه، صاحبخانه، این‌ور آن‌ور و هر اره اوره (دیکته؟) شمسی کوره‌ای که در سال قبل باهاشان سر و کار داشتی یا حتی نداشتی، یک چیزی بگیری ببری نشانشان بدهی که در سال گذشته خوب دختری بودی. درس‌هایت را پاس کردی، آلمانی‌ت خوب است، پول داری، نه تنها الان پول داری بلکه در یک سال گذشته هم پول داشتی و یک سال آینده هم پول خواهی داشت. بیمه داری، اگر بترکی روی دستشان نمی‌مانی، بعد از همه‌ی این مدارک باید کپی هم بگیری. برای این‌که عمق فاجعه را دریابید، یک کارت کپی گرفتم از دانشگاه به مبلغ سه ممیز هشتاد یورو و تعداد پنجاه صفحه می‌توانستم با کارتم کپی کنم. پنجاه صفحه تمام شد. یعنی بنده پنجاه صفحه مدرک دادم بهشان. آخر هم که توی مگیسترات بودم دیدم یکی از مدارکم را کپی نکردم. خانم مگیسترات دید که موهایم وز شده، گفت برات کپی می‌کنم. بعد هم از مگیسترات که آمدم بیرون بهم تلفن زد که من یادم هست که اسکنش کردم اما یادم رفت پرینتش کنم، لطفن برایم ایمیلش کن! این‌جور.
دو. خبر مهم‌تر این‌که خانه پیدا کردم. این بهترین اتفاق امسال بود. یک اتاق فسقلی توی یک خانه‌ی خوشگل با آشپزخانه‌ی زیبا و اتاق نشیمن پرنور. دم شُن‌برون است. خیلی هم هیجانی. دو تا هم‌خانه هم دارم. از خانه‌ی فعلی‌م نه تنها خوشگل‌تر است و در محله‌ی بهتری‌ست بلکه ارزان‌تر هم هست. از پنجره‌مان می‌شود جنگل‌های دور و برش را تماشا کرد. همه‌چیز خانه خیلی خوشگل و دختری و تمیز و نو و بلا است. انقدر خانه‌های مزخرف دیده بودم در دو ماه گذشته که اصلن وقتی وارد خانه شدم، باورم نمی‌شد. کاملن رفته بودم که یک خانه‌ی مزخرف دیگر ببینم و بیایم بیرون اما خیلی خوب بود. خوشبختانه آن‌ها هم از من خوششان آمد. بیرون که آمدم تکست زدند که ما دوست داریم تو بیایی این‌جا. این‌طوری بود که بالاخره از خوابگاه نجات پیدا کردم.
فقط این وسط پانزده روز خانه ندارم. نا گفت می‌توانم باهاش زندگی کنم این دو هفته را. گاهی فکر می‌کنم چه خاکی باید به سرم می‌ریختم اگر نبود؟ نه خب واقعن چه خاکی را برای این مسئله مناسب می‌بینید؟ من هیچ خاکی سراغ ندارم.
سه. دو هفته دیگر ویزایم را می‌گیرم. تولدم هم همان موقع‌هاست. اسباب‌کشی هم باید بکنم. تقریبن دو بار. نصف وسایلم را می‌توانم آخر ماه ببرم خانه‌ی جدیدم اما بقیه را باید ببرم خانه‌ی نا، بعد باز دوباره ببرم خانه‌ی خودم.
شما چه خبر از حال ما مستضعفین بی‌ماشین دارید؟ فکر اسباب‌کشی یک کمی پنیک‌ناک است اما فکر نمی‌کنم بمیرم. جای سختش بیشتر پیدا کردن خانه بود.
چهار. شب‌ها خوابم نمی‌بُرد. می‌رفتم با تمام آدم‌هایی که قرار بود فردا ببینم و مدارکم را ازشان بگیرم و کامل کنم حرف می‌زدم. توی خیالاتم همیشه مشکلات غیرمنتظره‌ای پیش می‌آمد. همه‌چیز بیخودی پیچیده می‌شد. نگاه می‌کردم می‌دیدم سه صبح است و من دارم با دومینیک که مسئول کارهای من توی شعبه‌ی بانک فلان است بحث می‌کنم توی سرم.
یک بخش بزرگی از استرس‌های من، این‌جا، کارهای اداری‌ست. بدی‌ش این است که نمی‌توانم حدس بزنم چی می‌شود. چون همیشه یک اتفاق تازه‌ای برایت می‌افتد که نمی‌دانی برایش باید چه‌کار کنی؟ سیستم هم واقعن سیستم خوبی‌ست. یعنی این‌طوری نیست که خیلی مراحل پیچیده و غریبی داشته باشد. نه. فقط موضوع این است که هر نوع چیزی که هست، تو مراحلش را نمی‌دانی. جایش را نمی‌دانی. مدارک لازم برای این‌که آن کار را برایت انجام بدهند، را هم نمی‌دانی یا نداری یا باید بروی جای دیگری تهیه کنی. تمام این‌ها انرژی فوق‌العاده‌ای می‌برد. تازه من آدم‌هایی دور و برم دارم که اغلب قبل از من این‌کار را کرده‌اند. ولی خب همیشه یک چیز تازه‌ای پیش می‌آید دیگر.
پنج. گذشته از تمام این‌ها خسته‌ام. حتی گرسنه‌ام. روزهاست که غذای غیر حاضری نخوردم. همیشه عجله داشتم که از جایی بدوم بروم جای دیگری. چیزهای خوب هم هست. مثلن این‌جا بهار شده. از یک روزی به بعد انگار دکمه‌ی بهار را فشار دادند. همه‌جا گل داد و سبز شد. بلبل و پرنده و جک‌و‌جانورها انقدر آواز می‌خوانند که انگار وسط یک داستان والت‌دیسنی هستی. هوا معرکه است. مردم خوشگل شدند انگار. آفتاب عالمتاب می‌تابد. گاهی این احساس غلط را متبادر می‌کند که عشق همیشه در مراجعه است.
از قبل‌ترش اگر بخواهم بگویم باید بگویم که می‌فرماد: ذهن شاگرد خنگ فاجعه است. خنگ شاگرد همیشه در مراجعه است. عشق همیشه در مراجعه است. عشق اول فقط یه خاطره است.
(نامجو خان فک نکن ازت کوت می‌کنم باهات خوبم. خیلی آلبوم آخرت مزخرف بود. فقط با جبر این‌که کارهای قبلی‌ت را دوست داشتم و می‌خواستم بدانم تا آخرش کاری می‌کنی یا نه یک بار تا آخر همه را گوش کردم. راحت بهت بگم: خیلی بد بود.)
شش. دنزی یک نامه فرستاد برایم. محشر بود. برداشته بود نامه‌هایی که سر کلاس برای هم می‌نوشتیم را گذاشته بود لای یک کارت پستال که تویش با آن دست‌خط خوشگلش چیز میز نوشته بود. جدا از این‌که نامه‌هه از ایران بود و خوشگل بود و تپل بود و شادمانی‌آور، نامه‌هایی که برای هم سر کلاس می‌نوشتیم شاهکاری‌ست برای عیان ساختن ریشه‌های سانتی‌مانتالیسم حاد نگارنده. بعضی‌هاش را که می‌خواندم احساس می‌کردم تا گوشم داغ می‌شود انقدر که رمانتیک بودم/ هستم؟ . مثل عکس‌های سن بلوغ می‌ماند نامه‌هاش. در عین حال به قول خود تیمزی یک حس تلخ و شیرینی به آدم می‌دهد. توی یکی‌ش هم براش نوشتم که نوارش (کاست منظورم بوده طبعن) را نمی‌آورم مدرسه چون می‌ترسم مچمان را بگیرند. به خواهرم می‌گویم یک روز از دانشگاه (بعد این‌جاش جلوش نوشتم ما باحالیم! هی هی! چون خواهرم بزرگ بوده و دانشگاه می‌رفته) بیاید دنبالم در مدرسه و نوار دنیا را بیاورد! دنیا هم هی نوشته که بیار بیار. می‌خام آخر هفته نمی‌دانم چی چی ضبط کنم. خیلی شاد.
هفت. نا که از ایران آمد خیلی خوب بود. هزاران میلیون کادو گرفتم. خیلی کیف داد. کاش هر هفته نا از ایران بیاید. هی دست می‌کرد تو چمدانش می‌گفت اه! اینم برای توئه. آها! اینم برای توئه. اونم برای توئه. روم سیاه. خیلی خوش گذشت.
هشت. تا قبل از تابستان تقریبن غیرممکن به‌نظر می‌رسد که بتوانم بروم تهران. خیلی کار دارم. خیلی. خیلی. خیلی. خیلی.
پ.ن
تیترم از خودم.

هیچ نظری موجود نیست: