Mochma oba net
یک. دردم خیلی خیلی کم شده. ممنون از احوالپرسیهای همگی. جواب آزمایشهام نیامده هنوز اما حالم خیلی خوب است. زنگ زدم از دکترم بپرسم که اجازه دارم آتل نبندم؟ گفت شش هفتهی دیگر باید ببندم. یک احساس اصغر ترقهای (بهبه اصغر آقا گلدنگلابیان اسکاریان) بهم دست میدهد این آتل را که دارم. دستم با آتل همچین بزرگ و سیاه و اصغر ترقهست اما آتل را که باز میکنم، یک مچم از آن یکی مچم لاغرتر شده. یک قیافهای دارد که دلم برایش میسوزد ولی شما دیگر دلتان برای من نسوزد. من خوبم.
دو. یک باری هم ما جوان بودیم، بعد آن موقع خیلی مد بود دستهجمعی با یک اتوبوسی میرفتیم یکجایی، اسمش "گلگشت" بود. یکبار برایمان برنامه گذاشتند برویم دشت هویج. من که وضع جغرافیام خراب است. هیچ نمیدانم آن دشت هویج کجا بود اما یادم هست که خیلی با اتوبوس رفتیم. بعذ سه چهار ساعتی کوهنوردی کردیم. خیلی خسته بودیم. بعد رسیدیم به یک دشتی. چه دشتی. من آنجا فهمیدم دشت یعنی چی. سبز. قشنگ. بعد هی به خرگوشها و ستارهها فکر کردم. توی خرگوشها و ستارهها هی میگفت دشت هویج. بعد ما تو راه هرهر میکردیم که آخه دشت هویج؟ بعد رفتیم دیدیم چقدر زیبا بود. عجیب خاطرهی این دشت هویج توی سر من پررنگ است. نمیدانم چی شد وسط کلاس تاریخ فرهنگ یاد دشت هویج افتادم. گوشه دفترم ستاره زده بودم، بغلش نوشته بودم دشت هویج. کاش شما این تصویر وسیع سبز خوشرنگ دشت هویج را توی کلهی من میدیدید.
سه. به صاحبخانهمان گفتیم که ما چلاقیم و امتحان داریم و خانه پیدا نکردیم، گفت یک ماه دیگر بمانید. خیلی جواب خوبی بود. نگرانی اسبابکشی عقب افتاد یک ماه.
چهار. همخانه خل و چلم رفته تایلند. بعد ابلهِ آسمانها، دو هزار یورو داده یک انگشتر خریده. آنجا بهش گفتند، اینجا بخر ببر اتریش بفروش دو برابر. این هم توی چشماش یورو برق زده، خریده. بعد آمده اینجا یکی بهش گفته من ازت صد و پنجاه تا میخرمش. این تقلبیست. خلاصه شهر را گشته. رفته توی یک مغازهای. از در رفته تو، یارو بهش گفته تایلند؟ هنوز حلقه را نشان نداده بوده. دیگر اشکش درآمده که بله. یارو نگاه کرده حلقه را و گفته که تقلبی نیست اما حاضر است برایش هزار و دویستتا بدهد. بعد برایش تعریف کرده که یک زوجی یکبار رفتند پیشش با ده تا سنگ. نه تای سنگها تقلبی بوده. اینها را توی بانگوک خریدند و آمدند وین دوباره. از شغلشان استعفا دادهاند حتی چون که فکر کردند ما دیگر پولدار شدیم، رفت. خواستم بگویم یعنی آدمهای به این عجیبی بغل دماغ آدم هستند. به انگشتهام دارد فشار میآید که نمینویسم احمق.
پنج. هر چند وقت یک بار هم یک چیزی راجعبه آلمانی یاد گرفتن باید بنویسم دیگر. با زبان تازه زندگی کردن و واقعن عجین شدن پروسهی طولانیایست. خیلی طولانی. مثلن برای اینکه بدانید چقدر هنوز خوب نیستم باید بنویسم که هنوز گاهی وقتی سر کلاس دارم نوت مینویسم، وسطش فارسی یا انگلستانی مینویسم چیزی را که فهمیدم. سختم است هنوز به آلمانی خلاصه کردن. هنوز گاهی تعجب میکنم وقتی دقت نمیکنم و خیلی خوب میفهمم که سر کلاس دارد چی میشود اما حداقل این است که فهمیدنش برایم کمی فارسی شده. کی بود؟ یکی بود تعریف میکرد بچهش مهدکودک یا مدرسه میرفته توی اینجا یا آلمان و توی خانه با بچه فقط فارسی حرف میزدند که یاد بگیرد. بعد بچه میرود مدرسه یا مهدکودک که طبعن آلمانیزبان بوده. یک مدتی لال بوده توی مدرسه بعد کمکم شروع کرده یاد گرفتن. یک روز آمده خانه، به مادرش گفته که مامان تو مدرسه همه فارسی حرف میزنند. چون شروع کرده فهمیدن اینکه توی مدرسه چی دارند میگویند. من این موضوع را توی یک سال گذشته با گوشت و پوست حس کردم. پریروز سر کلاس بدن و احساس بودم که یکهو احساس کردم استادمان دارد فارسی حرف میزند. خیلی خوب بود. هنوز تعجب میکنم. میدانم.
در همین راستا، علاقمندی جدیدم لهجهی وینیست. اوایل ابدن نمیفهمیدم وقتی یکی لهجه وینی داشت. حالا کمی میفهمم. در پروسهام. لهجهی وینی خیلی شیرین است. گرد و تنبل و تپل است. آخر یک عالم کلمهها ل میآید. کلی از آ ها به اُ تبدیل میشوند. همهچیز منحنی و قوسدار و نرم میشود. مثلن؟ یک آهنگی را برایتان اینجا میگذارم. عنوانش هست میتونستیم، میشد، اما نمیکنیم. ترجیعبندش هست اما نمیکنیم. عنوان این متن هم همین است "اما نمیکنیم: (مُخما اُبا نِت)". کسی که آهنگ را برای من گذاشت معتقد بود که روح فرهنگ وینی توی این آهنگ است. آهنگ تنبل و مست و میخانهایست. تمام آهنگ صدای لیوانهای آبجو میآید. داستان کلن از همهی چیزهایی که میشود اما نمیکنیم. طبعن برای کسی که آلمانی نفهمد خیلی بامزه نیست اما اگر آلمانی بلد باشید، فکر کنم خوشتان میآید.
۳ نظر:
چه خوب که حال دستتون بهتره :) و چه خوبتر که صاحبخونه موافقت کرده برای عقب انداختن اسبابکشی :)
دشت هویج هم تا جایی که یادمه باید رفت لواسون و از اونجا یه راهی جدا میشه و میره همینجایی که گفتین. منم خیلی تعریف شنیدم ازش. با اینایی که گفتین، باید بذارمش توی لیست.
اول اینکه خیلی خوشحالم که اوضاع دستت بهتره و اینکه صاحبخونه بهت مهلت داده و این یعنی آرامش! دست کم برای مدتی. ـ
دو اینکه نوشته هات باز هم من رو شگفت زده کرد. چون من از دانشگاه وین پذیرش گرفتم برای تاریخ هنر و اگه ویزا رو بهم بدن برای ترم تابستون میام اونجا قاعدتن! (بعدن میخوام تغییر رشته بدم برای طراحی پارچه و بافت) تا حالا فکر میکردم آلمان هستی نمیدونم چرا. آیا این خیلی خوشحالی بی موردیه اگه فکر کنم که اگه اومدم اونجا، میتونم از نزدیک باهات آشنا بشم و بلکه هم تونستیم بیشتر از آشنا بشیم؟!ـ
دستتو بده قلی بوس کنه زود میشه
ارسال یک نظر