۱۶ آبان ۱۳۹۲



قد هزار تا پنجره، تنهایی آواز می‌خونم
دلمه پیچیدن توی این سال‌ها برای من تبدیل به یک مناسک آیینی شده. وقتی که خیلی فکر توی سرم دارم، وقت هم دارم، حوصله هم دارم و قطعن دلتنگ هم هستم، ترک دانای درونم روشن می‌شود و دلمه می‌پیچم. نه که هوس دلمه نکنم و یک‌هو نپیچم. چرا. این هم هست اما من آدم خیلی غذایی‌ای نیستم. یعنی بیشتر دلمه پیچیدنم می‌گیرد تا دلمه خوردنم.
باید همه چیزش هم جور شود. آسان نیست. هر قلم از موادش را باید از یک‌جا بگیرم. یک روز کاملم را می‌برد. بعد همه چیز که جور شد. می‌پیچم. وقتی با همه‌ی مواد برسم خانه. چهار ساعت می‌برد تا برود روی گاز. برگ‌مو کنسرو شده از ترک‌ها می‌گیرم. برگ‌ها را خیلی شور کنسرو می‌کنند. باید حتمن خوب بخیسانیش. سبزی‌ش هم ادایی‌ست. یک بخشی‌ش را خشک دارم، بقیه‌ش را تازه می‌ریزم. لپه هم که مغازه‌ی ایرانی. گوجه سبز اما هیچ‌وقت گیرم نیامده. فصل کوتاهی دارد. بعضی ترک‌ها می‌آورند. من هیچ آدم خوب فصلی‌ای نیستم.
همه‌چیز که جور شد، یک موزیک خوب فارسی می‌گذارم. هی می‌پیچم و می‌پیچم. می‌گذارم برگ‌ها و موسیقی من را ببرد. خوشم می‌آید تنها باشم وقتی دلمه می‌یپچم. پارچه پهن می‌کنم. برگ‌ها را دانه‌دانه از آب می‌گیرم. گاهی می‌چشم که خیلی شور نباشد. با دقت برگ‌ها را از هم جدا می‌کنم. یک قاشق مایه‌ی دلمه می‌ریزم. تا می‌کنمش. حین تا کردن، برگ بعدی را نشان می‌کنم. یاد امواتم می‌افتم. یاد خاله‌جان بابام، یاد عمه‌جان که دلمه‌هاش قد یک لقمه‌ی گنجشک بود. فکر می‌کنم من هیچ‌وقت دلمه‌هام به آن ریزی و تر تمیزی نمی‌شود. فکر می‌کنم ای "گَل‌فِس". یاد بابابزرگم می‌افتم که می‌رفت توی حیاط برگ می‌چید. می‌آمد خانه می‌گفت مولود جان نمی‌دانی چه برگ‌هایی چیدم. بعد مامان مولی که دلمه می‌پیچید نق می‌زد که برگ‌ها چِغِر (چِقِر؟) است. بعد چه دلمه‌هایی در می‌آمد از همان برگ‌های به قول مامان مولی چغر. مامان‌مولی هم که دلمه می‌پیچید، یاد امواتش می‌افتاد که چه خانوم‌جان دلمه قشنگ می‌پیچید. که چه خودش مثل خانوم‌جان نیست. بعد اموات را که تمام کردم یاد مامانم می‌افتم. که پارچه پهن می‌کرد و با یه تغار مایه‌ی دلمه. اقلن توی هر نشست، دو قابلمه‌ی غول‌آسا دلمه می‌پیچید. من هم کمک می‌کردم. کمک که بازی‌بازی. اصل کار را مامان می‌کرد. گاهی یک تشری می‌زد که بابا این چیه؟ ریز بپیچ.
نمی‌دانم... دلمه پیچیدن یادآوریِ دوست داشتنِ یک کَس نامعلومی‌ست برایم. دوست داشتن کسی که دلمه‎ها را می‌خورد شاید. دوست داشتن یک کسی که خیلی عزیز است اما شاید نیست. شاید هم هست. یک‌جور حواسم بهت هست. دوستت دارم است. دلمه پیچیدن غم آدم را لای دلمه‌ها می‌پیچد. بعد تمام که می‌شود آدم دلتنگ نیست. حالا شاید هم هست اما می‌داند برای دلتنگی‌ش یک کاری کرده.
 سه تا چیز را نتوانستم توی وین بازسازی کنم از خاطره‌ی شفاف دلمه‌پیچی توی تهران. یکیش این‌که برگ‌ها تازه و سبزِ سبز باشند وقتی می‌پیچی و بعد که پخت یشمی بشوند. این‌جا از اول به خاطر کنسرو بودن یشمی‌ست. دوم گوجه‌سبز که روی دلمه‌ها می‌اندازی و سوم نان بربری تازه.
بقیه‌ش خوب است. ها. مایه‌ی دلمه‌م هم هیچ‌موقع به سبزی مایه‌ی دلمه‌ی مامان نشد. همیشه انگار سبزیش کم است. صدای مامانم هم همیشه توی گوشم است که می‌گفت: مایه‌ی دلمه را شور بگیر. برگ‌ها شوری‌ش را می‌گیرد.
دفعه‌ی اولی که درست کردم این‌جا، حواسم به شوری برگ کنسروی نبود، دلمه‌هه یک‌کَمَکی شور شد. حالا دستم آمده.
توی آدم‌های دور و برم قلی خیلی با میل دلمه می‌خورد. از همان دفعه‌ی اولی که پختم خوشش آمد. منتها دلمه براش غذای بی‌خاطره‌ای‌ست. هر چند که با ولع خوردنش خوشحالم می‌کند ولی خب از ته دل دلمه را نمی‌فهمد دیگر. نا هم ترک نیست. مثل من دلمه‌ش نمی‌گیرد. عوضش فسنجانش می‌گیرد. گمانم فسنجان براش مثل دلمه است. من نه. نا غذایی هم هست. قطعن بیشتر از تمام بارهایی که من غذا پختم توی این سال‌ها برامان فقط فسنجان پخته. چیزهای دیگر، بماند. حالا کاری ندارم. من را هم کمی فسنجانی کرده توی این چند سال. اما دلمه... خب دلمه یک داستان دیگری‌ست.
حالا دلمه دارد قل می‌زند روی اجاق گاز. من هم غمم را پیچیدم لای دلمه‌ها رفته. منتظرم قلی بیاید خانه و دلمه بخورد و من تماشاش کنم و خوشم بیاید از ولعش.

۸ نظر:

عتیق گفت...

خیلی حس خوبی داشت این نوشته

ناشناس گفت...

از اینجا می تونی نون بربری تازه بگیری. بگو لانگ بروت می خوام :)
http://www.yelp.at/biz/diwan-backshop-wien

Parisa گفت...

salam Laleh khanoom, man yeki az khanandegane paro pa ghors shoma hastam. neveshtehatoon kheili hesse khoobi daran. merci ke minevisid.

بند ناف گفت...

سلام
مدت زیادی است که اینجا می آیم ومدت کمی است که با حوصله تر میخوانم.وبعد اینکه...اینکه..چی میخواستم بگم یادم رفت! هان..اگه خواستی توهم بیا یک مدت زیادی اینجا و یک مدت کمی هم بخوان.

شهریار گفت...

هر نوشته خوبی حس مخصوصی دارد، یعنی ذرات زنده احساس نویسنده اش در آن موج می زند. اگر هری پاتر خوانده باشی می دانی که "جان پیچ" چیست، نوشته های خوب مثل جان پیچ ها هستند. اگر هم نمی دانی برایت می گویم. جان پیچ وسیله ایست که جادوگر در آن بخشی از روح خودش را ذخیره می کند و آن تکه روح برای همیشه به زندگیش در آن وسیله ادامه می دهد. اگر جادوگر بمیرد، آن تکه از روحش زنده است و می تواند دوباره به زندگی برگردد. به عبارتی آدم را نامیرا می کند. حالا چرا این همه مقدمه چینی کردم و اینها را گفتم خودم هم نمی دانم. شاید خواستم خیلی غیرمستقیم این مفهمو را برسانم که نوشته ات خوب بود. نوشته ات برای من خیلی خوب بود! پُر از نور بود. سفید بود. مرا بُرد به سالهای دوست داشتنی کودکیم در گذشته ای نسبتاً دور. اشکم درآمد و جای دو قطره اشک درشت روی بلوزم همین الان که دارم اینها را تایپ می کنم در حال خشک شدن است. چند وقتی است که زندگیم حسابی به هم ریخته و ریتم خودم را از دست داده ام. روزهای خوبی را تجربه نکردم و کارها و برنامه هایم را درست انجام ندادم. امروز هم مثل روزهای پیش روز خیلی خوبی نداشتم. گرفته بودم. نوشته ات را که خواندم یواش یواش حالم بهتر شد. یاد گرفتم زندگی ام را و خودم را بیشتر دوست داشته باشم و به خاطر همین چیزهایی که دارم شُکر گزار و ممنون باشم. یادم آمد می توانم مهربان تر هم باشم، حد اقل یک زمانی که بودم پس هنوز هم می توانم به همان حالت برگردم. تو نوشتی و نوشته ات خوب بود و مرا به سفر بُرد. تو نوشتی از دُلمه پیچیدن ولی من از بین همین کلمات ساده ات درس های زندگی یاد گرفتم. چیزهای عمیق یاد گرفتم. دیگران می نویسند و تو می خوانی و ازشان چیز یاد می گیری. خیلی جالب است. انگار روح ها به هم مرتبطند، هر چند که اجسام پراکنده و بی ربطند. من نمی خواستم فقط بخوانم و رد شوم. حس کردم روح خوبی داری و می شود برایت چیز نوشت و می شود ازت تشکر کرد و این تشکر قطعاً حال تو را هم بهتر خواهد کرد. من اینجایی که هستم خیلی تنها هستم. واقعاً هیچکس نیست که دلم برای شوق دیدنش پر بکشد و برای نگاهش و برای صدا و کلماتش تنگ بشود. آدم های دوست داشتنی دورند. پراکنده اند. خیلی پراکنده اند. خیلی.

ناشناس گفت...

کم پیدایی منصف. بیا دیگه

sara yazdani گفت...

دلم من اما گرفت.

EN گفت...

اینم خیلی خوبه