باشد که باشَوَیم
دارم کلم میپزم. خانه را آنجور که وقتی مامان میپخت،
ما نانجیبها میگفتیم، بوی چس ورداشته. یعنی چنان این بو قویئه که هیچ نوشتهای
را نمیشود بدون اشاره به این موضوع شروع کرد.
خوشمزهست ولی. اگر یکی یک روز بهم میگفت تو خواهی گفت که کلمِ پخته خوشمزهست،
میپرسیدم رو چیئه؟ الان نه. دوست دارم. گلکلم را میپزم، بعد با کره و آرد
سوخاری تفت میدهم. خوشمزه و مقوی و بدبو. تفت که بدهی، بوی چسش میرود. یک بوی
خوبی میپیچد. یک کمی پنجره را باز میکنی بوی چس فراموش میشود.
تحمل نداشتیم قدیم. مامان یککمی توی آشپزخانه
روتین را عوض میکرد دادمان درمیآمد. اصلن الان که بهش فکر میکنم میبینم چه
تجملی بود. مادر آدم کلن، بغل آدم، تجمل است. خیلی دلم تنگ شده. امسال اولین
تابستانیست که بعد از مهاجرت، نرفتم ایران. با قلبی سوراخ به پیشواز سال نوی
تحصیلی رفتم. زمستان. زمستان میروم.
هر سال که میگذرد فکر میکنم هوم. به نظر میآید
که امسال پاهام روی زمینتر بود از پارسال. بعد سال بعدش به سال قبل نگاه میکنم،
فکر میکنم تصورم از پا روی زمین بودن چی بود که به پارسال میگفتم، پا رو زمین؟
حالا من هم همانم. خیال میکردم که آدم باید
بادبادک باشَوَد (آمدم بنویسم باشد، نوشتم: باشَوَد. دیدم چه خندهدار شد کلمهش.
میگذارم همینجور بماند.) باید هی برود بالا، نخش را هم که دست هیچکس ندهد. آنقدر
که همهچیز نقطه بشود. بعد خیلی همهچیز بهتر و قشنگتر است. حالا خیلی مایل هستم
که پایین بیایَوَم (بس نمیتونم بکنم با این افعال) ولی نمیتوانَوَم.
حالا کلم و دلتنگی را ول کنیم، الان اینجا را باز
کردم که راجع به چیز دیگری بنویسم. آن چیز تمرکز است. شش ماه پیش خیلی قانع شده
بودم که تحصیل با سن و سال کار دارد. با چندتا از دوستانم که همسن و سالم هستند و
کماکان مشغول تحصیل هستند هم، با هم جمع میشدیم از عوارض شناسنامه حرف میزدیم. که
بازدهیمان با سنمان نسبت معکوس دارد و الی آخر.
دو هفته پیش متوجه شدم که این حرف واقعیت ندارد.
بازدهی به تمرکز مربوط است. این را توی فشار یک پروژهای که براش تاریخ داشتم،
فهمیدم. واقعیت این است که با یک هفته تمرکز و روزی هشت ساعت مطالعهی مفید پروژه
را بستم. پروژهای بود که همه برایش یک ترم خرج کرده بودند.
هیچ ربطی هم به این نداشت که چند سالم است. واقعیت
این است که سن آدم با عدم تمرکز نسبت دارد. با افزایش فشارهای خارجی، مالی، عشقی،
مسئولیتی، آدم نمیتواند روی درس خواندن متمرکز بشود. چون هزار چیز توی سر آدم میچرخد
همزمان. اگر بتوانی عوامل مزاحم مثل عشق (هیه) را خاموش کنی، متمرکز میشوی، بعد
هم پروژه را ماه تحویل میدهی. اتفاقن آدم وقتی آگاهانه همهچیزهای بیربط را
خاموش کند، حتی از هجده سالگی هم بهتر میتواند باشد توی تحصیل. چون دقیقن میدانی
چی میخواهی. دقیقن میدانی چرا میخواهیش. بعد شروع میکنی و تمام میکنی.
هدفمند و موفق. دوست دارم پا را فراتر از این بگذارم و بگویم آدم (من) توی هجده
سالگی ناآگاهانه روی تحصیل متمرکز است. الان برایم یک تصمیم آگاهانهست. که دوست
دارم فکر کنم بهتر است.
روزی که تمام شد و کار را فرستادم، تنها بودم توی
خانه. تمام شده بود. خوب هم نوشته بودم. راضی بودم از خودم. دلم میخواست یکی بود
بهش میگفتم دیدی تمامش کردم؟ کسی خانه نبود. دقیقن هم همینطوری اتفاق میافتد
توی تنهایی. لازمهش تنهاییست. وفتی ایمیل را فرستادم، تکیه دادم عقب و غرق شدم
توی این فکر که چقدر خوب شد فرستادمش. بعد از چند دقیقه بود که تازه متوجه شدم چه
سکوت هولناکی توی خانهست. چه همهجا جز میز تحریر خاموش است. بعد از دوازده ساعت
یک کله پای میز بودن و جز برای خوردن و شاشیدن پا نشدن، تمام شده بود و تمام روز
من نگاه نکرده بودم که دارد شب میشود. که خورشید رفته، ماه بالا آمده و خانه را
سکوت محض گرفته.
حالا که بهش فکر میکنم به نظرم میآید که تمرکز
را باید تمرین کرد. من توی فشار، بازدهی بالایی دارم. وقتی فکر کنم که دیگر هیچ
راهی ندارم جز تمام کردنش، با ساعتهای کاری وحشتناک تمامش میکنم. این پروژه یکی
از سنگینترین و پیچیدهترین کارهایی بود که تمام این مدت تحویل داده بودم. هیچ
نمیدانم که تمرکزم را میتوانم صدا کنم وقتی توی فشار نباشم یا نه. میخواهم
تمرین کنم. خوشحالم که دستم آمده چهطوری میتوانم. خوشحالم که فهمیدم چه چیزی
نقطهضعفم بوده. اولین قدم شناخت نقطهضعفهاست. نیست؟
امام لاله درسیاللهعلیها منبر را ول میکنم. کلم پخت. رسیدیم به جاهای خوشبوش.
۳ نظر:
از افعالت خوشم اومد.
خیلی وقتا این طوریه. کلمات اشتباهی می شینن و آدما رو گمراه می کنن و چه بسا به فاک می دن. همین سن بالا به جای تمرکز که دلیل لایه پنهانیه.
با نظرت در مورد تمرکزو سن و بازدهی موافقم.اینو قبلا هم بهت گفتم حال و هوا و نوشته هاتو خیلی دوست دارم. موفق باشی
ارسال یک نظر