مثل شوهر مرده ها هستم منتها این هایی که شوهرشان را دوست نداشته اند، شوهره هم طلاقشان نمی داده. بعد دیگر نمی دانند چه چیزی نگهشان داشته است. هر چه به حافظه شان رجوع می کنند دلایلشان را پیدا نمی کنند. بعد خبر می آورند که شوهره مرده است. منتها حقیقت این است که کمی دیر مرده است. نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت. گیجم. نمی دانم حالا که به داشتنش عادت کردم باید چه کار کنم. ایستاده ام و دور و برم زمان ایستاده است. من نگاه می کنم که شوهر داری ام چه ریخت و پاشی کرده است. من از آن ها بودم که واقعا شوهردار خوبی بودم بدون احتیاج به همسایه هایم! اما الان که شوهر مرده ام، خیلی گیجم. خیلی عجیبم. حالا گیرم اصلا تا به حال شوهر نداشته ام. مهم این حال است که من می دانم شبیه حال شوهرمردگی است. شما هم هر چه دوست داری بگو. بگو چیزها که شوهر نمی شوند. شوهر آدم است. من گوشم بدهکار نیست. نمی فهمم. گاهی یکی خاک بر سر کنان از در تو می آید. من کمی نگاه می کنم و بعدش شاید من هم خاک بر سر کنم. شاید هم نکنم و فقط نگاه کنم. شب ها که نمی توانم بخوابم، اشک هایم هی روی گونه هایم سر می خورند و عمیقا سعی می کنم به چیزهای بی معنی فکر کنم. به هوا. به زمین. به کلاژ ماشین. به آب آلبالو. به فونت پایان نامه. به چیزهای بی ضرر. چیزهایی که هیچ خاطره ای برنمی انگیزند.. به ... به همه چیز و هیچ چیز. گاهی تعجب می کنم خاک بر سری دیگران را برای شوهر مرده ام که می بینم. فکر می کنم کاش این زنش بود جای من. همه در گوش من حرف می زنند اما من صدایشان را نمی شنوم. من واقعی نیستم. نامرئی هستم. من میان تمام کسانی که بغلم می کنند که دلداری ام بدهند. بغل پدرم را کمی حس می کنم. گرمای مطبوع مهربانی دارد انگار
بعد یک هو دلم برای انگشتانش تنگ می شود و خاک بر سر می کنم. بعد یک هو یادم به کچلی اش می افتد و می خندم. عجیبم
من روی یک ترازوی معلق در بی زمانی ایستاده ام. پایم را هر طرف بگذارم سنگین می شود. من نمی خواهم تلخ باشم. می خواهم بروم طرف خوشحالی. اما غم انگیزم. اصلا حال رقت انگیزی است شوهرمردگی. حال متوسطی است. من فراموشی ام را از کشو در آورده ام و تنم کردم. بی حسی را هم زیرش پوشیده ام. من سرمایی ام
بعد یک هو دلم برای انگشتانش تنگ می شود و خاک بر سر می کنم. بعد یک هو یادم به کچلی اش می افتد و می خندم. عجیبم
من روی یک ترازوی معلق در بی زمانی ایستاده ام. پایم را هر طرف بگذارم سنگین می شود. من نمی خواهم تلخ باشم. می خواهم بروم طرف خوشحالی. اما غم انگیزم. اصلا حال رقت انگیزی است شوهرمردگی. حال متوسطی است. من فراموشی ام را از کشو در آورده ام و تنم کردم. بی حسی را هم زیرش پوشیده ام. من سرمایی ام
۲ نظر:
چه قدر دقيق نوشتيد.جالب بود.فقط يه سوال مونده واسم.اگه تصميم بر جدايي گرفته بشه.ولي بعدا متوجه بشيم كه ما مقصر بوديم چي؟
واقعا نمی شود کاری کرد! مقصریم دیگر! واقعا نمی شود. متوجه شدنمان به هیچ دردی نمی خورد
ارسال یک نظر