بیا فرار کنیم
از بدترین چیزهایی که یادم مانده آن صحنه ای است که عمه ام در خاکسپاری همسرش دستم را گرفته بود و ما می دویدیم. در واقع فرار می کردیم. دستم را محکم گرفته بود و می گفت:" لاله بیا فرار کنیم. چه صحنه زشتی است... بیا فرار کنیم. نمی خواهم ببینم." همه منتظر بودند تا از غسالخانه بیرون بیاورندش تا بروند برای خاکسپاری و ما فرار کرده بودیم. ما رفته بودیم پشت چند ساختمان بزرگ پنهان شده بودیم. من هم نمی خواستم ببینم. با کمال میل فرار کرده بودم. بعد ما را پیدا کردند و بردند سر خاک تا ببینیم. بغلم کرده بود و می گفت چه صحنه زشتی است. بیا فرار کنیم. فکر می کرد این جور به تعویق می اندازد. پاک می کند آن صحنه را که باید عمو خسنگ (حسین) را توی خاک بگذارند. آن روز ما را پیدا کردند. بردندمان سر خاک. ما رفتیم و دیدیم آن چیزی را که می خواستیم از دیدنش فرار کنیم و روی خاک ها نشستیم و گریه کردیم. دیدیم و بی حال شدیم. بعد به ما وعده دادند که خاک سرد است. که ما آرام می شویم. که فراموش می کنیم. اما من به روشنی یاد گرمی دارم از آن روز. من هنوز خواب گره درشت سفید کفن را می بینم. شاید همان بهتر بود که ما فرار می کردیم. بعدها شاید یک روز از مادیت وحشتناک طرز خاکسپاری در ایران بنویسم. نمی دانم
غرض که صحنه هایی هست که می خواهیم از دیدنشان فرار کنیم. رسالت شما دوست عزیز و گرامی این نیست که دست ما را بگیری و ببری تا ببینیم. گیرم من بخواهم همان ته مانده یادهای خوبم از چیزی را نگه دارم. گیرم من بخواهم پنهان شوم به هفت سوراخ تا در معرض بی رحمی امروز زندگی م نباشم. لازم است من را ببری تا زشت ترین گوشه ها و جزییات جبار امروز زندگی را نشانم بدهی؟ دیدنش جریحه دارتر می کند آدم ها را. وقتی یکی می خواهد گوش هایش را بگیرد و آواز بلندی بخواند تا صدای خرابی و فساد بخشی از رویاهایش را نشنود، دخالت نکنید. شاید بهتر باشد تا گوش هایش را بگیرد. نشنود. نبیند. شک نکنید که موقع خواندن آواز، سکوت های سیاه را اندازه سکوت گرد می کشد. چهار ضرب سکوت می شمارد تا صدای فرو ریختنش را بشنود. که مطمئن شود که فرو ریخته است. بعد دوباره آواز می خواند. اما آن وقت شما چیزی را توی چشمانش فرو نکردید. همان قدر شنیده که ظرفیتش را داشته. که جراحت را تا کمترین حد ممکن نگه داشته. که دخالت نکردید. که به خاک و خون نکشیدید! که شدتش را با آستانه توانش تنظیم کرده تا حد ممکن. مسلما آزار که ندارید. دارید؟
غرض که صحنه هایی هست که می خواهیم از دیدنشان فرار کنیم. رسالت شما دوست عزیز و گرامی این نیست که دست ما را بگیری و ببری تا ببینیم. گیرم من بخواهم همان ته مانده یادهای خوبم از چیزی را نگه دارم. گیرم من بخواهم پنهان شوم به هفت سوراخ تا در معرض بی رحمی امروز زندگی م نباشم. لازم است من را ببری تا زشت ترین گوشه ها و جزییات جبار امروز زندگی را نشانم بدهی؟ دیدنش جریحه دارتر می کند آدم ها را. وقتی یکی می خواهد گوش هایش را بگیرد و آواز بلندی بخواند تا صدای خرابی و فساد بخشی از رویاهایش را نشنود، دخالت نکنید. شاید بهتر باشد تا گوش هایش را بگیرد. نشنود. نبیند. شک نکنید که موقع خواندن آواز، سکوت های سیاه را اندازه سکوت گرد می کشد. چهار ضرب سکوت می شمارد تا صدای فرو ریختنش را بشنود. که مطمئن شود که فرو ریخته است. بعد دوباره آواز می خواند. اما آن وقت شما چیزی را توی چشمانش فرو نکردید. همان قدر شنیده که ظرفیتش را داشته. که جراحت را تا کمترین حد ممکن نگه داشته. که دخالت نکردید. که به خاک و خون نکشیدید! که شدتش را با آستانه توانش تنظیم کرده تا حد ممکن. مسلما آزار که ندارید. دارید؟
۲ نظر:
نمیتونم تصوز کنم که چرا خاک سپاری صحنه بدیه اونقدر که قابل تحمل نباشه من خودم خیلی خاک سپاری دیدم از همون بچگیم هیچ وقت هم به این مسله فکر نکردم که صحنه بریه الان که شما گفتی تازه فهمیدم که انطوریش هم میشه دفعه بعد اگه دیدگاهم عوض شه باعثش شما بودی :دی
سلام توی پست آخرم در مورد مرگ نوشتم و لینک دادم به این مطلبhttp://daftarkhoone.blogfa.com/ شما
ارسال یک نظر