۲۵ شهریور ۱۳۸۷

دانشگاهم. می نویسم که بگذرد. ساعت حدود دوازده ظهر است

یک. منتظرم نامه اعلام دفاعم امضا بشود. باید یک ساعتی این جا بنشینم. پیش از الان از هشت صبح صدبار به دفتر تحصیلات تکمیلی رفتم. صدبار به دفتر دکتر دال رفتم. صدبار به دفتر گروه پژوهش هنر رفتم. صد بار به دفتر دکتر میم رفته ام. صد و سه بار به دفتر آموزش هنر رفتم. من حقم است؟ من حقم است انگار. در سایت دانشگاه اینترنت قطع است. خیلی قشنگ. خیلی خیلی قشنگ. مدیر گروه پژوهش هنر در پنج روز مانده به اول مهرماه به دو هفته سفر تفریحاتی رفته است و ما منت امضا به جا را باید بکشیم که نه می شناسدمان نه دلش به حالمان می سوزد. من زبان موداری پیدا کرده ام از بس که یکی دو جمله را تکرارکرده ام. دوستم می گوید کمر ما زیر بار پرینت شکست! من می خندم و فکر می کنم خوب بیراه هم نمی گوید. اگر این اساتید کمی و فقط کمی حالشان با کامپیوتر بهتر بود، اوضاعمان خیلی بهتر می شد. آنقدر به استاد من فشار آمد تا من چهل تا تصویر را پای مانیتور نشانش دادم که خدا می داند. او هم تا می توانست نق زد و توقع داشت که شعبده بازی کنم و از فوتوکپی سیاه و سفید آ پنجی که داشتم، پوستر صد در هفتاد رنگی در آورم. دوست دیگرم که گرافیک همین جاست با قطعیت می گوید اگر ببریشان پای مانیتور و بگویی فوتوشاپ را روی دسک تاپ نشان بده، نمی توانند. فقط یک اسم بلدند که ازش توقع معجزه دارند! و این ها همینند و نق های من هیچ کمکی نمی کند

دو. من مراحل معنوی را پله پله دارم طی می کنم! دیروز وقتی توی پارک وی رانندگی می کردم ناگهان یک سنگ ریزه خورد به شیشه ماشین و من یکهو گفتم ابابیل!! تا دو ثانیه نمی دانستم این کلمه چه بود که گفتم و بعد ناگهان چنان قهقهه ای زدم که نمی دانید! من از کلاس نمی دانم چندم دبستان که درس ابابیل را داشتیم تا به حال راجع به ابابیل نه چیزی خوانده بودم نه دیده بودم نه نوشته بودم! چنان صحیح و سالم این کلمه را گفتم که شوکه شدم که این کلمه چه بود که من گفتم!؟ و ابابیل از اعماق دانشم (!) بالا آمد! و همه ش به خاطر یک سنگریزه که از ناکجا خورد به شیشه! و شما ببینید که من در نه سالگی چقدر از ابابیل متاثر شده بودم که بعد از این همه سال این جور زد بیرون! چون با قطعیت می دانم که تربیت خانوادگی من فاقد ابابیلجات است

سه. بعد هم که گاهی کاری نکردی اما می بینی در یک ماجرایی مقصر هستی. شاید دقیقا چون کاری نکردی. بعد یک نفر می آید و به تو می گوید که: آیم ملنکولیک مور دن اور تودی... و یا همچین چیزی با کلماتی دیگر
و تو هیچ نمی دانی که تو بودی که بانی این ملنکولیک شدگی هستی. و در خنگ آباد سیر می کنی و تو می دانی نسبت به ملنکولیک ها حساسی. نسبت به این حال غمزده ی من بی تو حالت بد می شود ولی چه کار می شود کرد؟
اصل ماجرا این است تو زندگی ت را می کردی. یک سنگریزه انداخته بودی جلوی پایت و با نوک کفشت ضربه می زدی و جلو می رفت، گاهی لخ لخ می زدی، کم کم می رفت. گاهی شوتش می کردی، پرواز می کرد. اما باز جلوتر که می رسیدی، بود و تو مسئول رساندن آن سنگریزه به مقصدش بودی! بعد یک نفر آمد هم قدم شد با تو برای این که بگوید تو هستی که مسئول ملنکولیک شدنش هستی. و تو خب آدم سربه زیری هستی. بودی. حالا تو نمی خواهی این مسئولیت را بپذیری، اما اگر سرت را بالا بیاوری و نگاهش کنی، باختی! چون قبول می کنی که مسئولی. بعد هر چه مهربانی کنی هم فایده ندارد چون نمی توانی چیزی را بدهی که می داند و می دانی که می خواهد تا غمزده نباشد. چون نداری ش. و آه! و آه که غم چیز بدی است گاهی و من خسته ام. من بسیار بسیار خسته م و احتیاج دارم یک نفر بیاید و به من دلداری بدهد که من از پس بقیه زندگی م بر می آیم. که بیاید به من بگوید حاضر است مسئولیت یک درصد زندگی م را به عهده بگیرد چون همان قدرش هم دلداری م می دهد. و کارکرد آن آدم مشوق توی زندگی من مثل انجمن مورچه هاست که برای مورچه ای که روی گردن فیل بود، دست می زدند که خفه ش کن! خفه ش کن! اما الان همه جا ساکت است و کسی برایم نمی خواند که خفه ش کن! بلکه این منم که خفه می شوم و شب ها که می خوابم احساس می کنم وظایفی که برای شش ماه آینده دارم در قبال خودم، شب ها روی من می خوابند و وزنشان سنگین است و من احساس خفگی می کنم زیر بارشان. طاق باز می خوابم و آن ها مثل یک سنگ بزرگ یک تنی روی منند و من می روم شب ها آب می خورم تا این فکرها را قورت بدهم اما آن ها توی سرم هستند و با آب پایین نمی روند و من دلهره دارم. دلهره داره. دلهره دارم
و راستش من ته ته ته دلم حال عجیب لاغر پر وزن کوچک خیلی خیلی کوچکی هم دارم که کمی خوب است و ریشه اش از راه رفتن است نه از رسیدن


پ.ن
خاطره: در یکی از صدها باری که امروز به دفتر تحصیلات تکمیلی رفتم و روی میز خانم ح خم شده و داشتم و یک نامه ای را امضا می کردم، یک دختری آمد توی دفتر و گفت: دفاع کردم! بعد همه کلی توی دفتر حلوا حلوایش کردند و باهاش شوخی کردند. من هم که از بس آن جا نق زده بودم، همه می دانستند از تیر منتظر دفاعم، گفتم خانم جان دست راستت روی سر ما! این را به شوخی و مسخره و خیلی مسخره گفتم. بعد همین طور که من سرم پایین بود و نامه را می نوشتم دیدم دستش را گذاشت روی سرم!! که آن جا بود که من فهمیدم ما واقعا حرف هم را نمی فهمیم. حتی توی دفتر تحصیلات تکمیلی

۱ نظر:

s گفت...

میدونی لاله جون...همیشه در پایان تحصیلات و در آستانه ی تصدی شغل و اینا...چنین حسی بر آدم سنیگنی میکنه...اما تویه این مملکت همه چی یه گذرگاه سخت داره و بعد از اون روزمرگی ها و روزهای گشاد از راه می رسند...همونطور که روزهای دانشگاه رفتن سپری شد اکثرا بدون هیچ چالش خاصی روزهای کار کردن یا هر چیز دیگری هم از راه می رسند...
مهم اینه که برای رد شدن ازین مقطع باریک ولی سخت انرژی و هوشیاری کافی داشته باشی...
این جمله حالمو خوب کرد :
تا این فکرها را قورت بدهم اما آن ها توی سرم هستند و با آب پایین نمی روند