۲۵ آبان ۱۳۸۷

استابیلایزر، استارتر هلی کوپتر

امتحان بالاخره تمام شد. به قول دوستم نو بیگی! یا به قول آن یکی دوستم ترس نداره خطر داره! یا به قول خودم بزن بره بابا!
من تمام خل بازی هایی که می شد یک نفر سر یک امتحانی پیاده کند را پیاده کردم و می دانید مهم این است که تمام شد. فقط یک قلمش این بود که یک بار خواب دیدم عینکم را نبردم سر جلسه و وسط جلسه نمی بینم آن جا چه نوشته و عصبانیم! بعد دیروز از ترسم، از عصر عینکم را گذاشتم توی کیفم و شب آن چنان سردردی گرفتم که سرتان نبیند. مسکن خوردیدم و خوابیدیدم. بعد با شیکی تمام رفتم آن جا در حالی که می دانستم عینکم توی کیفم است و این من را خوشحال می کرد. بعد آن آقا به من گفت شما شماره بیست و دو و لب سی هستی. من هم ایستادم توی صف تا نوبتم بشود عکسم را بگیرد. بعد لحظه ای که توی مانیتور آقاهه به خودم نگاه کردم که داشت وبکم را تنظیم می کرد ازمن عکس بگیرد، دیدم عینکم کو پس!؟ چنان هول شدم که قیافه ام در کمال قراضه گی و چپ و چوله گی با مقنعه ی کج و کوله رفت آن تو! بعد عین خل و چل ها دویدم بیرون که آی وای هوار من نمی بینم باید بگذارید من برگردم توی کمدم! الان امتحان شروع می شود! ای هوار! ای فغان!... خلاصه دردسرتان ندهم من با عینک امتحان دادم.
آخر می دانید من مشکلم این است که من دوربینم. یعنی شاید نزدیک بینم! راستش من آخر نفهمیدم من نزدیک بینم یا دوربینم. من نزدیک را نمی بینم! و بله برای همین است که هی عینکم یادم می رود. چون نیم ساعت که از خواندن یک چیزی می گذرد تازه می فهمم که دارم به مغز و چشمم فشار فراوانی می آورم و این جاست که می فهمم آهان من دارم نمی بینم در واقع! و این که سطور می لرزند اشکال فنی کتاب یا مانیتور و یا نگارنده نیست! می دانید اگر من دور را نمی دیدم مثل تمام انسان های نرمال عینکی نهایتن نیم ساعت بعد از بیدار شدن می فهمیدم که نمی بینم. مهم نیست به هر حال! ما با هم کنار می آییم.
بعد هم خوب به طبع چند تا حرف خوب از چند تا آدم خوب زندگی م شنیدم. و همین طور به شادمانی خودم ادامه دادم و بعد هم با خواهرم برای اولین بار ردبول خوردم و بعد از کمی، احساس شادمانی خفیفی کردم! و هی می خواستم انکار کنم که حالم عوض شده از خوردن ردبول اما نمی شد و تا خانه شان آن قدر خندیدیم که من نمی توانستم رانندگی کنم. و بعد من در رد بول را با آچار آلن باز کردم در حالی که لنا خودت می دانی در چه حال من این جا ننویسم بهتر است! و لنا یک نعمت دنیوی است هرچند خودش انکارکند یا نداند یا ناز کند و آن حرف ها را بزند یا هر چی و من نوکر خر پدرش و خودش و مادرش و برادرش هستم. عرعر!
و همین الان که دارم این سطور را می نویسم در حال این هستم که به بلتوبیا می گویم چگونه مقادیری فیله مرغ قل قل ملو می زند و می پزد تا او شخصی باشد که غذای آدمیزادی خورده بعد از آن همه آت آشغالی که دارد این روزها عوض غذا می خورد و من تمام سعی م را می کنم که نمیرم از خنده اما نمی توانم بس که خنگول است. چون همیشه این آدم دستورالعمل همه چیز را برای من می گوید و این حالت مضحک ترین حالت بشریت است. و من تا می خندم می گوید هرهر! و من لپ هایم باد می کند و خنده ام از دماغم می زند بیرون! او هم برای من اخبار علمی فرهنگی می گوید که کجاها را باید ببینم این روزها و کی به کجا است و چه نمایشگاهی و چه تیاتری و غیره... و من ابایی ندارم که هنوز از او بپرسم باید از کجا بروم کجا و کجا کجاست و این ها و بگوید برو سمت راست و من باز همان سوال ابلهانه ی سمت راست کی را از او بپرسم! و این چیزها دوری را که نمی کشد که اما تحمل انگیز می کند و حالت دگرگون آدم را می کاهد!

و شنبه ها روزهایی شده است که انگار قبلن ها چهارشنبه بود نه کلن که جزئن. انگار از روی چهارشنبه هامان هول هولی یک اسکیسی زده باشیم...

پ.ن

عنوان تزیینی این نوشته برسد به دست صاحبش!

۱ نظر:

me گفت...

لالا نعمت دنیوی من است که اینروزها من تنها با او آنچنان میخندم که نفسم به شماره می افتد.گیرم مرا کنعان ببردو من ندانم و چیزی در دلم بلرزد و همه چیزهایی که یکی مان فقط دوست دارد باشند .اما لالاست که ردبول مرا در حالی که فقط من میدانم و او با اصرار با ضربات آچار آلن روی قلاب باز میکند و غرغر هایم را میشنود