۳ آذر ۱۳۸۷

مشاهدات یا کبودی های ارغوانی و سبز روی دست و پایت را فشار بده

بله. یک روزی می رسد در زندگی که آدم می بیند نمی تواند با اتفاق ها آن طور که شایسته است، رفتار کند. می بیند مبدل شده به یک کسی که مشاهده می کند. همین طور که توی عزاداری شمس الملوک خواهر قدسی جان نشسته است و پیرزن های شیکان پیکان با روسری های توری و جوراب های نازک سیاه و کفش های ورنی شان می آیند توی مسجد که گریه کنند و برای شمسی جون قرآن بخوانند، عوض این که بنشیند توی عزاداری آن لحظه را به انجام برساند، خرمایی بخورد، تسلیتی بگوید و برود، متوجه می شود که دارد آن صحنه را مشاهده می کند.
بعد تمام اتفاق ها از کم اهمیت ترین تا حیاتی ترینشان ابژه می شوند. می شوند دستمایه مشاهدات. فکر می کند که کجاهایش را عوض بدل کند که کسالت بار نشود. فکر می کند آن لحظه زندگی چه می طلبیده که پرفکشنیست بدبخت وجودش رضایت بدهد؟ کمال گرایی کم مرض مزخرفی نیست. کم مزخرف نیست به ویژه اگر روزهای سختی را بگذرانی. بعد همین طور تماشا می کنی و می بافی. تماشا می کنی و می بافی.
مشاهده کردن یک عادت می شود برای آدم. بدبختی جایی است که دیگر می فهمی مشاهده کننده شدی و نمی توانی خودت را نجات بدهی. مدام داری به جزییات نگاه می کنی و نگاه می کنی و نگاه می کنی.
اصالت زندگی کردن را فدای تماشا کردن می کنی و وای به حالت اگر نتوانی از این تماشا کردنت نتیجه بگیری که می شود دوسر باخت.
بنویس.
وقت تنگ است.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خرما,شمسی, نازک, گریه, نمی خوام نمی خوام... آدم, فدا, نجات, ابژه نمیای نمیای...

11:11 گفت...

واااااااااااای! لااااااااااله! خیلی خوب بود... خیلی همین جوریه که گفتی..اه

مرسی