من ِ من منانی
اگر دیدید عصر روز فرد سردی ست و ساعت حدود هفت تا هفت و نیم، شما توی میدان آرژانتین هستید و از مغنیه پایین می آیید یا همان را بالا می روید یا دم هایلندید و سوز معنوی خاصی می آید (شما بخوانید سوز گداکش)، بعد دیدید یک آدمی با یک دست دو، سه تا پاکت و کیسه های رنگی رنگی را نگه داشته، با یک دست کیف دستی ش را، با یک دست اسمس جواب می دهد، با یک دست بستنی می خورد، با یک دست دنبال سوییچش می گردد، با یک دست با دوستش دست می دهد و خداحافظی می کند، با یک دست شال گردن سه متری ش را که دارد زمین را جارو می کند را جمع و جور می کند، با یک دست زلف های چتری شده پریده هوایش را می پوشاند، با یک دست کتش را که مثل داش مشتی ها انداخته روی شانه ش از افتادن روی زمین نجات می دهد و با بقیه دست هایش دستمالی از توی جیبش پیدا می کند و دماغش را می گیرد، آن شخص منم که دارم از باشگاه می روم خانه و احساس خود ورزشکار بینی م دارد می کشدم و سعی می کنم به این فکر نکنم که بعضی حرکات را به خاطر این سیاتیک کوفتی نمی توانم انجام بدهم و سعی می کنم به این فکر نکنم که یک آدمی را از خودم دلخور کردم بیخودی و دیشب تا حالا حالم گرفته ست.
یعنی درباره پایم هم می توانم توضیح بدهم که بخندید. بیشتر من آدمی هستم که وقتی درد می گیرد یاد کارتون فوتبالیست ها می افتم، آن جایی که یکی آسیب می دید را یادتان هست چطور می شد؟ یک هو یک رعد و برق می خورد به پایش و همه جا قرمز می شد و بنفش و زرد می شد و چشم هایش را محکم می بست. من وسط باشگاه که یکهو تیر می کشد و تمام آن سر و صداها قطع می شود و فقط درد هست، همان جا هنوز هم خودم را دارم دست می اندازم و یادم به این کارتون می افتد. به خودم می گویم ماسارو! کاکرو! دست از این بدویت تاریخی کپک زده ت بردار. یوسوجی! سوباسا! همه چیز را قاطی می کنم تا دو ست دوزاده تایی دیگر بزنم.
یا این نه؟ کمکی نمی کند من من منانی را پیدا کنید؟
اگر دیدید توی ترافیک یک دختری که خیلی معمولی نشسته، دارد رانندگی ش را می کند ناگهان شروع می کند دهانش را قد غار باز کردن و آواز خواندن چون آهنگ می طلبد و سعی می کند قیافه ش را شبیه هتفیلد خان بکند و دارد با تمام قوا ترن د پیجز می خواند از فرط عتیقگی و گیتار برقی خیالی می زند، بعد یکهو می بینید که راننده ماشین بغلی هاج و واج دارد نگاهش می کند، دست و پایش را جمع و جور می کند و خیلی موقر دست چپش را روی پیشانی و گونه چپش می گذارد مثل این مجرم ها که تلویزیون نشان می دهد و به چراغ قرمز روبرو خیره می شود تا سبز شود و همان موقع با آرنجش در را قفل می کند و تمام سعی ش این است که چراغ سبز شود زودتر و از این شرمزگی نجات پیدا کند... بعد راه می افتد. خیال می کنید متنبه شده؟ نه! آهنگ را می زند عقب و دوباره شروع می کند ریش درآوردن و هتفیلد شدن و به جای شی می خواند هی و می گوید هی لاوز می نات هی لاوز می استیل، بات هی ویل لاو اگن! (نور و اینا نداریم! هی لاوز می کلن دیگه. این ها را خود شخص هتفلید مطرح کرده با من) و بعد وقتی که به وات آیو فلت و وات آیو نن رسید دیگر رسمن از خود بیخود و به حالت کوبیدن روی فرمان و خل و چلی محض رانندگی می کند، آن شخص هم منم.
شناختید؟
لاله خرم دلیان هستم. ساعت ده و پنجاه و دو دقیقه شب. تهران. داخلی بعد از خارجی های مکرر.
۲ نظر:
وستاااااااااااااااا؟
من ميرفتم/مي رم اكسير!
چهارتا كوچه پايين تر از وستا و دوتا پايين تر از اكسير هم هستم هرروز!
چه باحال:)))
لاله خانم، شما را به بازی یلدایی دعوت کردیم. شادمان می شویم استجابت کنید، بانو.
http://azarestaan.blogspot.com
آذر
آذرستان
ارسال یک نظر