در همهی ما دیوژنی خفته است یا سلام گلدن گلابی
یک. امتحان تمام شد. (دروغ گفتم تمام نشد اما یک بخش مهمیش تمام شد) من بهترین سعیام را کردم. هنوز دوشنبه باید یک مقدار بهترین سعیام را دوباره استفاده کنم. پدرسوخته این بهترین سعی یک چیز مستتریست در آدم کلن. اما بین خودمان باشد در زندگی لحظاتی هست که آدم به خودش میگوید چرا واقعن؟ از لحاظ دونم نبود آبم نبود این را به خودش میگوید. بچهها فکر میکنند این یک سندرومیست که حالا بهحالت خفیف من را گرفته اما بعدها حملات حادش را هم خواهمدید. سندروم مشاهدهشدهی بعدی احساس دلتنگی و نگرانیست وقتی ساعت طوریست که نمیتوانی زنگ بزنی. مثلن دوازده و نیم اینجاست و سه شب آنجا. بعد من به حالت مرگ و دگرگون دلم میخواهد با مامان خوب بلای خودم حرف بزنم و خب احمقانه و ترسناک است که زنگ بزنم وقتی خوابند، بعد بگویم هیچ کاری نداشتم دلم میخواست بدانم شما خوب و بلایید یا نه. بعد این حال را که تعریف کردم، نا در حالی که داشت کافهماشین را روشن میکرد با طبیعیترین لحن جهان گفت ولکام تو مای ورلد. خب این ترسناکترین جملهای بود که شنیدم.
دو. من و لنا همیشه وقتی شادمانیم به هم میگوییم چطوری گلابی طلایی؟ بعد این گلابی طلایی روی ما ماند. گاهی میآمد بیرون. گاهی میرفت فرو. (توی کانتکست فرومیرفت البته. هیه) بعد از وقتی من آمدم که خیلی هم کوتاه است اما انگار هزارمیلیارد سال است، یک سلسله ایمیلهایی ما بههم زدیم با تایتل گلدن گلابی. میخواهم بدانید که تجربهی این ایمیلبازی را با همه داشتم الا خواهرم. من و خواهره روزانه تمام حرفهامان را توی مسنجر میزنیم. یعنی همیشه یک زندگی معاشرتی مسنجر- بیس داشتیم. مثلن اینطور که من مینویسم لنا فلانی رد شد از جلوی من. یا او برمیدارد مزخرفی که همکارش میگوید را پیست میکند یک جور خوبی که انگار همینجا نشسته پیش من. یعنی میدانید از وقتی لنا دور شد به خاطر ازدواج که خانهش از ما سوا شد، ما مجبور شدیم به مسنجر پناه ببریم اما ایمیل چیز غریب دیگر بهتریست. ما همیشه همهچیز را با روشهای دیگری بههم گفتیم اما خب این ایمیل بازی با نزدیکترینها حال طلایی دیگریست و اگر خیال میکنید الان نمیدانم که عمو دادولی تهران است آنجا چهخبر است و چهقدر باران آمده و لنا چی پوشیدهاست و بابایم چی گفته است و کی کی امامه بودهاست و مامانم ما شب پارتی میکنیم چهقدر نگران است یا کی با کی بههم زده و کی کی را با چه کیفیت حادی بوس کرده و برای لنا گفته (و خب طبیعیست که لنا به من بگوید و برعکس)، سخت در اشتباهید.
سه. آدم در خودش چیزهایی کشف میکند که نامی مگر دیوژن نمیتوانند داشته باشد. کلن. این مورد لابد بعدن مفصلن توضیح داده خواهد شد.
چهار. القدس لاله.
پنج. اونایی که کف آشپزخونه پارتی می کنن حال میکنن؟ (اون عقبیای کنسرت ابی) هیه. یا مهندس دو یور جلسه. هاه.
شش. میدانم سواد نداری که بخوانی اما...
هفت. اوبان خیلی هیه است.
هشت. زنهایی اینجا هستند که ما مادام بَلا صداشان میکنیم و تقریبن شیگالاترین زنهایی هستند که تا حالا دیدید و سنشان از هفتاد تا صد و پنجاه سال است و اولین مشخصهشان این است که موهاشان که نارنجی یا سفید یا حتی بنفش است را پوش میدهند. من این فعل پوشدادن را اصلن یادم رفته بود. آن قدر خندیدم اولین مادام بلا را که توی اوبان دیدم که ایستگاه را رد کردیم، پیاده نشدیم. بعد الان از مفرحترین کارها پیدا کردن مادام بلا در خیابان و درصورت نامردبودگیِشدید یواشکی عکاسیست. ما اینطور آدمهای جهان سومی الاغی هستیم. بعله. کالکشن مادام بلا- ورسیون لاله را از مادامبلافروشیهای معتبر بخواهید.
پ.ن
طبعن بدون بازخوانی هوا شده.
۴ نظر:
nakone toam swissi ?:D
با تقریب نزدیک و خوبی بعد از خوندن این پست گلدن گلابی بعدی در راهه،عاچقتم
Alman hasti laleh jan????
جدی جدی فکر کردم تا یه ماه نمینویسی! دو، سه باری هم که اومدم، دیدم ننوشتی...دیگه داشتم مطمئن میشدم که یهو باز ویرم گرفت که بیام و دیدم که سه تا نوشته انداختی بالا و من سه تا نوشته از تاریخت عقبم.
شاید این که نمیشناسمت خوبه؛ شاید یه روزی، یه آدمی، یه جا...شاید. کاش حداقل میشد...
نمیشه حالا که. اصلاً همون شاد و موفق و سلامت باشی دیگه:)
ارسال یک نظر