۱۰ مهر ۱۳۸۸

خوش‌حالی؟ یا وقتی همان می‌شود که خودت چیدی، هیس!

مامان که پای تلفن گفت: خره و من گفتم جانم و خندید و گفت خوب خودت را شناختی، من بغضم گرفته‌بود. داشتم پای تلفن برایش می‌گفتم که کدام وسایلم را می‌خواهم بگذارم بماند. دلم‌می‌خواست همه‌چیز را پای تلفن باهاش چک‌کنم. دلم‌می خواست خیلی حرف برنم و نمی‌دانم داشت چه‌کارمی‌کرد که می‌خواست زود‌برود. دلم‌می‌خواست جزییات وسایلم را بگویم و بداند که کدام تکه‌ها را راضی‌شدم که بگذارم بماند...

اه! بابا من اصلن بلد نیستم چمدان ببندم. من چه‌طوری برگردم؟ چمدان بستن تخصص مامان و عمه‌سوسن است که دوتایی می‌نشینند کرکر می‌خندند و چمدان‌هایم را می‌بندند. که من باورم نمی‌شود چه‌طور تمام خرت‌و‌پرت‌هایم را می‌چپانند و همیشه هم بلدند چمدانم بیشتر از بیست‌و‌پنج‌کیلو نشود. مامان من کلن آدم جادویی‌ای‌ست. این‌طور مادری‌ست. پای تلفن هی التماس‌می‌کنم که من که می‌رسم نرود کار. مطمئن نیست بتواند. بغضم گرفته مثل سگ. این‌جا صدتا قول داده‌ام که زود زندگی‌م را تهران جمع کنم، بیایم. بیایم به همین زودی جایش عوض می‌شود. بیایم می‌شود این‌جا آمدن. رفتن می‌شود آن‌جا رفتن. باز دوباره پروسه‌ی عذاب‌آور فرساینده‌ی ویزا... دلم‌می‌خواهد طول بکشد. دلم‌می‌خواهد طول نکشد. خیلی محشر است و خیلی هم گه است در‌عین‌حال. یعنی گه خوبی‌ست شاید. (ببخشید هی می‌نویسم گه اما چه کلمه‌ی دیگری من الان این‌جا بنویسم؟ نه جدن چه‌کلمه‌ای؟) چه‌می‌دانم... روش نگارنده برای در رفتن از ماجرا تا روزهای آینده، شاپینگ‌تراپی مستمر است. حالا بماند این وسط مسائل عشقی‌ش که بیرق شده. بماند آقا... بماند. بماند که دلش می‌خواهد یک‌کاری را بکند و چهار روز - بلکه هم بیشتر- است که دارد به‌خودش می‌گوید غلط کردی! بماند که تهرانش هم گرفته بدجور. بماند که یک‌چیزی را هوس‌کرده که هیچ در زندگی حالایش، در تصمیمات جاری‌ش محلی از اعراب ندارد.

بعد هم که بی هوسِ خل‌خلیِ ناگهانیِ بی‌بند‌و‌بارانه‌یِ بی‌ربطِ بی‌همه چیز مگر می‌شود زندگی‌کرد کلن؟

۸ نظر:

roozbeh گفت...

ghashang bood !!
veli bebakhshidaa...man nafahmidam shoma alan injaee(yani iran) mikhahi beri, yaa unjaee(yani kharej) mikhahi biyaaee !! :D

علی گفت...

بحران های ابتدای مهاجرت...به هر حال زندگی گاهی به شکل گهی این شکلیه دیگه

Unknown گفت...

تو داري از ايران مي ري!؟
تعجب تعجب
قاعدتا براي من نبايد فرقي كنه پس چرا فرق مي كنه الان!؟
چرا حس دلتنگيم گرفت؟!

شاهين گفت...

نمي شود بي اينها كه گفتي زندگي كرد. قول مي دهم!

lenochka گفت...

من الان یه عالم سوال و انتظار دارم ها آچغالی، زودی بیا

The91 گفت...

ببین من به این جا تو یه پست ام لینک دادم
بعد نمی دونسسم کجا باید این جا کامنت بذارم و اینا
الان ام کلی گشتم پیدا کردم


http://monsefaneh.blogspot.com/2009/07/normal-0-false-false-false-en-us-x-none_18.html

Shahrooz گفت...

ميدونم چرا پست هاتو ميخونم معمولا حالم بد ميشه، خودم در عجم. البته منظورم اين نيست كه پست ها بد باشند ها نه، كلا وبلاگ هاي تو اين سبك اينطوريم مي كنن كه نميدونم چرا برا همينه كه اينطور وبلاگارو هيچ وقت دنبال نميكنم مگر اين يكي كه استثنا شده، يجور كرمه انگار

Shahrooz گفت...

ووف داش يادم رفت كه 35 درجه رو هم دنبال ميكنم