توی حال خودم بودم. زانوهام را گذاشته بودم پشت صندلی لنا. لنا خواب بود. من داشتم از نقطهی دید نوار لاستیکی دور پنجرهی ماشین، بیرون را تماشا میکردم. توی ترافیک بودیم بهطبع. نورها قرمز بود. شب بود. متوقف بودیم. بیلبورد "اشتها میآوریم" بالای سر ما بود. بچهی توی بیلبورد هنوز خوشمزه بود. یک ماشین آمد کنارمان. سهتا زن تویش نشسته بودند. چهرههاشان مدل این زنهای کمپین زنان و فیلان بود. یعنی یک لحظه که آمد کنارمان، با خودم فکر کردمسه نفر از کمپین یکعالمه امضا همینها هستند. همهشان شالهای رنگی پنگی سرشان بود اما با رنگهای تخت. با موهای کوتاه. بی آرایش. بی قر و فر. همهش توی دو، سه ثانیه از سرم گذشت.
میخواهید حالا بدانید کجا دیدنشان تبدیل به کابوس شد برای من؟ رد که میشدند متوجه شدم سهتاشان دارند گریه میکنند. یکیشان که هایهای رسمن. شانههاش میلرزید. هقهق. یک وضع اسفباری...
حال ما یکهویی؟
خراب...
من قرار است لای همین خطوط تمام - تمام که نه. بخشی از- حقایق را پنهان یا چه بسا افشا کنم
خب شاید بشود گفت که من باهوشآبسسداَم. هیچچیز قدر آدمی که باهوش است من را هیجانزده نمیکند. با آدمهای باهوش لازم نیست بدیهیات را چک کنی. لازم نیست همهچیز را توضیح بدهی. میشود در سکوت همعقیدگی کرد نسبت به ماجرایی که روبرویمان دارد اتفاق میافتد. میشود که روی پلهی اول نماند. آدمهای باهوش تو را خسته نمیکنند. خودشان را نمیزنند به آن راه. وقتی توی همین راهی هم که باید باشند، هستند، عین خلوچلها هیجانزده نمیشوند که دارندچیزی را میفهمند. میفهمند که تو چی را میدانی. چی را نمیخواهی بدانی. رسوات نمیکنند وقتی طفره میروی. طفرهرفتن آدم را میفهمند. از آنطرف وقتی نمیتوانی چیزی را بگویی اما میخواهی بدانند، سطرهای سفید را میخوانند با ذکاوت تمام. آنقدر باهوش هستند که به آنچه میبینند اعتماد کنند. گیرم مهر تایید نزنی در نهایت که بعله درست فکر میکنی. خودشان میفهمند و این کافیست. آدمهای باهوش وقت آدم را نمیگیرند با کلیات. (دقت کردی یا دوباره بنویسم؟ مینویسم: آدمهای باهوش وقت آدم را نمیگیرند با کلیات) لازم نیست باهاشان حرف بزنی از اینکه فلان خوب است، بیسار بد است تا یکچیز مشترکی پیدا کنی. لازم نیست از یکِ یکِ یک برایشان توضیح بدهی تا فازت را بگیرند. سریع پراسس میکنند. وقتی متریال بهشان میدهی، خستهت نمیکنند از بس نمیدانند با متریالی که دادی دستشان چهکار کنند. بازی بیهدف باهات نمیکنند. وقتشان را هدر نمیدهند وقتی نمیخواهند چیزی را امتحان کنند. طبعن به وقت و زندگی تو هم تجاوز نمیکنند. لازم نیست انرژی هدر بدهی برایشان که چیزهای خیلی ساده و ابتدایی را شرح بدهی. میشود مکالمه را باهاشان از پلهی دوم و سوم شروع کرد. میشود باهاشان جلو رفت. حتی فرو رفت.
نمیدانم میفهمید از چی حرف میزنم یا نه. دیدید گاهی نفس عمیق میکشید از این که باید از اول یک چیزی را شرح مفصل بدهید برای یکی؟ دیدید آخرش هم مطمئن نیستید که فهمید یا نه. خب وقتی او از این طیف آدمهاییست که دارم شرح میدهم، این خیلی مرحله پیشپاافتادهای در معاشرت است. کافیست آدم محک بزند. میبیند طرف پاست یا نه. اگر نبود که یا آنقدر در آدم انگیزه ایجاد کرده که آدم باهاش دیالوگی داشته باشد یا انگیزه هم ایجاد نمیشود و میبینی که لبخند میزنی. میگویی مرسی خوبم و تمام. رویت را برمیگردانی و میروی که میروی. من حرفم این نیست که آدم باید "فقط" چنین معاشرینی داشته باشد. اما معاشر نزدیک، معاشری که بخواهی وقت آرامشت را باهاش بگذرانی، باید که نزدیک باشد به چنین صفتی بهنظرم. وگرنه یکسر باید حرف بزنی و دست آخر هیچچیز آنچیزی که میخواهی نمیشود. که میبینی آخر روز که شد، کیفیت فهمش رنجت میدهد. یک رنج ظریفی(میشود جای ظریف گفت ملایم مثلن؟ رنج ملایم داریم؟) که بهتدریج -بسیار بهتدریج- مایوست میکند.
پس؟ پس بیا من متریال به شما میدهم، شما برو فکر کن. رنج ملایم نده. رنج ملایم نکش.
۷ آذر ۱۳۸۸
سپهر، زیبا، لاله، لناجان بابا! نگاه کن چه مهتابیه!*
حالا شمالیم. من شمال خانوادگیمان را بلدم. بلدم کی اول یادش میآید که باید توی شمال خیلی سیر بخوریم. داد میزند سیر بخریم. در همین سطر خودم را از همهشان جدا میکنم در زمینهی سیر. چون همین من همانی هستم که همیشه نق میزند که بوگندوها حالم را بههم میزنید. چون نمیتوانم سیر بخورم. که هی غر میزنم که کی گفته تو شمال بوش نمیآید. هیوغ. خیلی هم بوش میآید. اما خب میخورند دیگر. شمالیم. نیامردها ناغافل توی ماست هم میریزند. به خودت بیایی تو هم جز بوگندوهایی. من بلدم که کی اول میپرد توی آب. بلدم کی میگوید باید صبح زود بیدار شویم که برویم تمام جنگلها را ببینیم. بلدم که کی اول می میخورد. بلدم کی برگشتنه** میشود. بلدم کی توی ماشین عین گوریل خورخور پشمی میخوابد. کی قلیان میخواهد و برایش هیچکاری نمیکند. بلدم همهچیز را اما این شمال یک شمالیست که یک فرق کوچولو دارد. هیچکس هیچ فرصتی را از دست نمیدهد که یادم بیاندازد که هیچ معلوم نیست کی باز دوباره با همینها همینجا باشم. من احساس میکنم باید یک حالی باشم. یک حالی هم هستم. نه که نباشم ولی حالی که هستم شبیه حالی که مغزم قبلن برایم تعریف کرده بود که توی همچین روزی باید باشم، نیست. احساس میکنم یک لحظههایی جنون آنی به من دست میدهد و دنبال دکمهی گهخوردمش میگردم جوری که هیچکس نفهمد اما بعد پشیمان میشوم. گمانم دارم خودم را تابلو میکنم با زیر و رو کردن همهچیز... همهجا.
همه منتظرند من بروم. من انگار قرار است بمیرم و خیلی طولش دادم. حوصلهی همه را سر بردم. نمیفهمم دارم چه غلطی میکنم. الکی میگویم چیزی تهم نمانده. دارم دروغ میگویم. دلم است که میخواهد چیزی نمانده باشد... اما مانده. زیاد.
من؟ من عادت ندارم از شکهام حرف بزنم. مست باشم. مجنون شده باشم. گیج شده باشم بیش از حد. شاید... شبتر که میشود، سرم که گرم میشود، سرم را میگذارم روی شانه پدرم که بابا اگه گه خوردم چی؟ فکر میکنید دلداریم میدهد در این لحظه از تاریخ بشریتی که منم؟ خیر. چنان قاهقاه میزند زیر خنده که نگو. میگوید هیچی بابا. کاری نمیکنی...
توی آغوش طولانیش جابهجا میشوم که خودم را برسانم بیخ گوشش یک چیز نرمالویی بگویم. گازم میگیرد. غش خنده میشوم. هیچ منتظر نیستم گازم بگیرد. نرمم. یواشم. آمادهی گازگرفتهشدن نیستم. گاز میگیرد وحشی الاغ. گاز تفریحاتی مهربانانه میگیرد خب. اینطوریست. اینطوریایم ما. بیخیال گفتنش میشوم. سرم را میگذارم روی سینهش. خوب است. خوبم. همه خوبیم. یواشیم با اینکه در عجلهایم. ما همیشه وقت نداریم. خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنید وقت نداریم. همیشه همین است. شاید اصلن خوبیمان همین بود(هست؟). میانهش دستش لای موهام است. باز من معاشقهم. یواشم. اصلن حواسم پاک جای دیگریست. موهام را میکشد. چانهم بالا میرود. میبوسدم. میبوسمش. خندهم میگیرد از دستش. چانهم را میگذارم روی گونهش. دهانم را باز و بسته میکنم که هی چانهم برود توی گونهش. چانهم از روی لپش لای دو ردیف دندانش است. نمیفهمم چرا اینهمه سبکسرم. همین من. آخ همین من.
صبحانه میخورم. صبحانه خوشمزهست.
برمیگردیم. ترافیک است. جاده یکطرفه میشود. ما همهی مکالمههای تکراری لازم و کافی برای اینکه این شمال را شبیه تمام شمالهای خانوادگیمان کنیم، کردیم. راجعبه جاده. راجعبه تونل کندوان. راجعبه آش. راجعبه چای. راجعبه گشنمان است یا نه. راجعبه کی از همه تندتر میرود. رانندگی کی توی جاده چهطور است. راجعبه اینکه کی همیشه جیش دارد. راجعبه طرز کار پلیس موقع ترافیکهای تقویمی. راجعبه رستوران آبی و رستوران دونا. راجعبه دل جیگر توی سیاهبیشه. همه را گفتیم. فقط اینبار... خب من باز هم با اینکه اینها را نوشتم طوریم نشد. دروغ دارم میگویم. یکجا رفتم عر زدم لب دریا. نمیدانم جو گرفته بودم یا چی. سوار دوچرخه بودم. باد میخورد توی صورتم و من اشکم راه افتاد. بعد تمام شد چون تلفنم زنگ زد و من کمی باید مزخرفات سرهم میکردم برای کسی که زنگ زده بود.
اینطوری شمال تمام شد.
من خیال کرده بودم فردا هم میمانیم. حالا ماندم با مرخصی فردام چه کنم. جایزه بدهم به خودم که انقدر دختر خوبی هستم یا چی یا هرچی...
پ.ن
*طبعن بابا سیروس قشنگم این جمله را گفتهست دیگر.
**"برگشتنه" حالتی را میگویند که آدم دلش میخواهد برگردد خانهشان. هیچ هم فرق نمیکند که چهقدر است از خانه آمده بیرون. چهقدر از مسافرت مانده. کی با آدم است. دارد خوش میگذرد یا نه. آدم یک لحظهای دلش میخواهد برگردد خانهشان. آن لحظه، لحظهی حملهی برگشتنه است.
۱ آذر ۱۳۸۸
در ستایش طراحی بهمثابه بازی
یا
Time you enjoy wasting was not wasted*
نشسته بودم روی صندلی. صندلی را روی دو تا پایه معلق نگهداشتهبودم. اصلن کلن آدمی هستم که دوست دارم همهی چیزها را معلق نگهدارم. مثلن خوشم میآید مداد را از تهش بایستانم. خوشم میآید کلید را از ور باریکش نگهدارم. تو بگو پنج ثانیه آنجور میماند. مهم این است که میماند. نشسته بودم روی صندلی که دو پایهش هوا بود و داشتم تقریبن هیچکاری نمیکردم. تحقیقن داشتم دنبال عکس میگشتم برای جلد یک بروشور. یعنی داشتم تم کلی بروشور را تعریف میکردم. همیشه وقتگیرترین جای طراحی همینجاست. اگر شما خیال میکنید دورگیریها و اینها وقتگیرتر است سخت در اشتباهید.
من؟ خب من اینطور هستم که کافیست از مشتری خوشم بیاید، دل میدهم بهکار. دلدادن بهکار یعنی اینکه فکر کنی بروشور خودت است اصلن. هی بگردی. وسواس بگیری که کدام عکسها؟ چه طراحیای؟ چه تمی؟ چه رنگی؟ بعدلامصب بازیست. میافتی به چه فرمی؟ چه رنگی؟ بازیترین بازیِ جهان است اصلن بازیِ چه فرمی؟ چه رنگی؟
بعد میافتی به کار تماشاکنی و دِلِی دِلِی طراحی. اتود میکنی. نگاه میکنی. بازی میکنی. اتود میکنی و بعله. چشم به هم میزنی، میبینی عصر شد. میبینی قرار بود ظهر نمونه کار بفرستی. حالا عصر شده و تو تمام کاری که کردی این است که گشتی لابهلای فایلهات و در نهایت دو سه تا فایل زپرتی تولید کردی که هیچ قابل نشان دادن به مشتری نیست. بعد یک روی دیگر واقعیت این است که هر طراحی برای خودش به یک سری فرمول میرسد. چند تا سوال میپرسد از مشتری و به راحتی با مراجعه به یکی از فرمولهایش یا فوقش یک ترکیبی از فیلانهای مثالی که در مغزش درست شده، یک بروشور "بزن برو"یی طراحی میکند اما گاهی بزن برویی آدم نمیآید. بدبختی ماجرا این است که آدم مرض کشف و شهودش میگیرد با بعضی کارها. یعنی یک روزهایی آنجا که نشستی معلق روی دو پایهی صندلی هیچ آدم بزن برویی نیستی. نه که نباشی هیچوقت. گاهی نیستی. یعنی امان از وقتی که از یک مشتریای خوشت بیاید. دلت میخواهد قدر یک پایاننامه برای یک بروشور وقت بگذاری اما خب نمیشود. دفتر طراحی پول درنمیآورد وقتی من معلق روی دو پایهی صندلی دلم کشف و شهود بروشورانه خواسته باشد. یعنی میدانید به من یک چیزی اضافه شده وقتی تمام روزم را ول گشتهام. کار تماشا کردهام. اتود کردهام اما وقتی حاصلش را بخواهی کف دستت بگیری نشان بدهی، هیچی نیست. توی دستهات هواست. توی دستهات خوشی یک روز بازی کردن است که با هیچچیزی اندازه گرفته نمیشود.
پ.ن
یکبار هم یکی بردارد (هرمس) در ستایش بازیِ خالی و نه حتی طراحی بهمثابه بازی بنویسد. هیچکاری بهمثابه بازی. صرفن (علیب) بازی را مورد مداقه (رسولی) قرار بدهد.
بازی. بازی و هدر دادن وقت. بازی و خوشی. اینطور چیزهایِ از سر شکمسیری.
* John Lennon
۲۸ آبان ۱۳۸۸
هوای ملودرام آرام
موهایش را جمع کرد بالای سرش. کمی نگاه کرد. دست راستش که موهاش را مثل دمب اسب توی دستش گرفته بود شل کرد. موهاش ریخت روی شانهش. احساس بهتری داشت. کفشش را پوشید. پاشنهش جا افتاد توی گردی انتهای کفش پاشنه بلند. ایستاد. دامنش که جمع شده بود بالای رانش، ریخت روی ساقهاش. خودش را بالاتر از جایی دید که همیشه توی آینهی میز توالت میبیند. دقیق که بخواهید ده سانتیمتر بالاتر.
...
دو ساعت بعد نشسته بود روی یک مبل با پارچه جیر اخرایی. از این جیرهایی که تمام مدت با خواب پارچهش بازی میکنی با انگشتهات. که هی تیره بشود. هی روشن بشود. پایش را انداخته بود روی پای دیگرش. خوشش میآمد نوک پنجهی پایی که بالا بود را پشت ساق پایی که روی زمین بود بگذارد. پایی که روی زمین بود میرفت روی نوک پنجه. پاهاش گره میخورد به هم. دقت که میکرد به حرفی، ساکت که میشد، حوصلهش که سر میرفت، معذب که میشد، یخ که میکرد. نگران که بود، اصلن میدانید، هر وقت مینشست همینطور میشد. فشرده و سخت مینشست. آرامشش که برمیگشت، نوک پنجهی پایش از پشت ساقش رها میشد. تاب میخورد. بازی میکرد. چهبسا پاشنه کفشش را درمیآورد و کفشش از پنجه آویزان میماند به پایش. بعد با انگشتهاش بازی میکرد با کفش. لب کفش هی میخورد کف پاشنهش. بعد میپوشیدش. بعد باز انگشتهاش را به بالا فشار میداد، کفش از پایش جدا میشد.
از این زنهایی بود که بیقراریش جورِ مستتری بود. باید توی بحرش میرفتی که بفهمی چه زن بیقراریست. از اینهایی نبود که بتوانی علایم نرمال بیقراری را راحت شناسایی کنی توی وجودش. خودش را سفت میگرفت. از اینهایی بود که میدیدیش فکر میکردی هیچوقت این آدم دچار فروپاشی روحی نمیشود اما خب اینطورها هم نبود. منتها از اینهایی بود که تز قدیمی خودت را سفت بگیر را تمام و کمال اجرا میکرد چون یکباری بهش مسجل شده بود که اگر خودش را سفت بگیرد، همهچیز خودش درست میشود. حالا گیرم ترفندش هم خیلی پیشپاافتاده بود. اما بود دیگر. او هم از این نوع زنهای وفادار بود که اگر یکچیزی را قبول کنند تا ته پایش میایستند.
منتظر بود. هنوز نیامده بود. با هر زنگی سرش برمیگشت طرف ورودی. بهطرز خستهکنندهای هربار یک زوج وارد میشدند و او نبود. خلال دندانی را که توی یک زیتون گوشتالو فرو رفته بود را، دستش گرفته بود و میچرخاند و ریزترین گازهایی که میشد به یک زیتون زد را هر از گاهی میزد. دلش میخواست زیتون تمامنشده، بیاید.
یک نفر نشسته بود کنارش و تمام تلاشش را میکرد که باهاش مکالمه داشته باشد. جوابهای مختصر میداد. لبخند بیمعنی میزد. ازش میپرسید از کار و مجبورش میکرد حرف بزند. با انبر حرف میکشید. حرفش نمیآمد. با التماس نگاه کرد به میزبان. میزبان آمد طرفشان. زد پشت طرف که بریم بالکن. گفت پاشو بیا تو بالکن. زن گفت شما برید من هم شال برمیدارم میام. میزبان دستش را گذاشت پشت معاشر مزاحم. لبخند همدستانهای زد به زن. آهسته به زن گفت یکی طلبت. طرف را برد توی بالکن پیش همه کسانی که حالا وقت سیگارشان شده بود. بحث می کردند. میخندیدند. در بالکن باز شد. باد سردی خورد به پاهاش. صداشان را تشخیص داد که برای علی دست گرفته بودند. در بسته شد. صداها به همهمهی ملایمی تبدیل شد.
سردرد خفیفی داشت. سرش را تکیه داد عقب. چشمانش را بست. فکر میکرد به کار. به روزش. به روز طولانی خستهکنندهش. به جلسات طولانی با آدمهایی که حرفشان را نمیفهمید. فکر کرد به آن شب کذایی. داغی صورت کسی آمد توی گردنش. چشمش را باز کرد. غافلگیر و هیجانزده شده بود. خودش راعقب کشید. تعادلش را برای لحظات کوتاهی از دست داد. زن نگاه کرد اینطرف آن طرف را که کسی نگاهشان میکند یا نه. توی کنج نیمه تاریکی نشسته بودند. ستون وسط سالن ماسکهشان میکرد. مرد نشست روی دسته مبلش رو به او. زن دستش را گذاشت روی ران مرد. مرد دستش را گذاشت روی گونهی زن. زن سرش را کمی کج کرد که گونهش جا شود توی دست مرد. موهای زن را با انگشتهای سبابه و شست گذاشت پشت گوشش. گونهش را بوسید. نگاه کرد توی چشمهاش که خوبی؟ گفت خوبم. لیوانش را داد دست مرد. نوشید یکباره همهش را. مردها اینطور یکباره نوشندگانی هستند. پای مرد را نوازش کرد.
آدمها داشتند میآمدند توی سالن. مرد بلند شد از روی دسته مبل. زن صاف نشست. نگاهش کرد که میرفت با بقیه خوش و بش کند. بقیهی زیتون را درسته گذاشت توی دهانش. لپش پر شد.