من قرار است لای همین خطوط تمام - تمام که نه. بخشی از- حقایق را پنهان یا چه بسا افشا کنم
خب شاید بشود گفت که من باهوشآبسسداَم. هیچچیز قدر آدمی که باهوش است من را هیجانزده نمیکند. با آدمهای باهوش لازم نیست بدیهیات را چک کنی. لازم نیست همهچیز را توضیح بدهی. میشود در سکوت همعقیدگی کرد نسبت به ماجرایی که روبرویمان دارد اتفاق میافتد. میشود که روی پلهی اول نماند. آدمهای باهوش تو را خسته نمیکنند. خودشان را نمیزنند به آن راه. وقتی توی همین راهی هم که باید باشند، هستند، عین خلوچلها هیجانزده نمیشوند که دارندچیزی را میفهمند. میفهمند که تو چی را میدانی. چی را نمیخواهی بدانی. رسوات نمیکنند وقتی طفره میروی. طفرهرفتن آدم را میفهمند. از آنطرف وقتی نمیتوانی چیزی را بگویی اما میخواهی بدانند، سطرهای سفید را میخوانند با ذکاوت تمام. آنقدر باهوش هستند که به آنچه میبینند اعتماد کنند. گیرم مهر تایید نزنی در نهایت که بعله درست فکر میکنی. خودشان میفهمند و این کافیست. آدمهای باهوش وقت آدم را نمیگیرند با کلیات. (دقت کردی یا دوباره بنویسم؟ مینویسم: آدمهای باهوش وقت آدم را نمیگیرند با کلیات) لازم نیست باهاشان حرف بزنی از اینکه فلان خوب است، بیسار بد است تا یکچیز مشترکی پیدا کنی. لازم نیست از یکِ یکِ یک برایشان توضیح بدهی تا فازت را بگیرند. سریع پراسس میکنند. وقتی متریال بهشان میدهی، خستهت نمیکنند از بس نمیدانند با متریالی که دادی دستشان چهکار کنند. بازی بیهدف باهات نمیکنند. وقتشان را هدر نمیدهند وقتی نمیخواهند چیزی را امتحان کنند. طبعن به وقت و زندگی تو هم تجاوز نمیکنند. لازم نیست انرژی هدر بدهی برایشان که چیزهای خیلی ساده و ابتدایی را شرح بدهی. میشود مکالمه را باهاشان از پلهی دوم و سوم شروع کرد. میشود باهاشان جلو رفت. حتی فرو رفت.
نمیدانم میفهمید از چی حرف میزنم یا نه. دیدید گاهی نفس عمیق میکشید از این که باید از اول یک چیزی را شرح مفصل بدهید برای یکی؟ دیدید آخرش هم مطمئن نیستید که فهمید یا نه. خب وقتی او از این طیف آدمهاییست که دارم شرح میدهم، این خیلی مرحله پیشپاافتادهای در معاشرت است. کافیست آدم محک بزند. میبیند طرف پاست یا نه. اگر نبود که یا آنقدر در آدم انگیزه ایجاد کرده که آدم باهاش دیالوگی داشته باشد یا انگیزه هم ایجاد نمیشود و میبینی که لبخند میزنی. میگویی مرسی خوبم و تمام. رویت را برمیگردانی و میروی که میروی. من حرفم این نیست که آدم باید "فقط" چنین معاشرینی داشته باشد. اما معاشر نزدیک، معاشری که بخواهی وقت آرامشت را باهاش بگذرانی، باید که نزدیک باشد به چنین صفتی بهنظرم. وگرنه یکسر باید حرف بزنی و دست آخر هیچچیز آنچیزی که میخواهی نمیشود. که میبینی آخر روز که شد، کیفیت فهمش رنجت میدهد. یک رنج ظریفی(میشود جای ظریف گفت ملایم مثلن؟ رنج ملایم داریم؟) که بهتدریج -بسیار بهتدریج- مایوست میکند.
پس؟ پس بیا من متریال به شما میدهم، شما برو فکر کن. رنج ملایم نده. رنج ملایم نکش.
۶ نظر:
یعنی الان الهی خیر ببینی و هی ازین دعاها
که من خودم را کشته بودم این آدمه را تصویر کنم و نشده بود
بسیار موافقم که یکی از بزرگترین ایتمهای طرف مقابلت که میتونه هیجان و لذت زیادی داشته باشه همون هوش طرفه. (بعضی ها میگن از نوع عاطفی)
اینطوری خیلی راحت تره که بجای حرکن در سطح توی عمق حرکت کنی.
اگر خودت باهوش بودی این همه توضیح نمی دادی 4 خط اول کافی بود که خودت و بقیه باهوشها منظور رو برسونین
آی گفتی ... ممنون
حالا فکر کن عمری زور زدی چند تا آدم اینطوری پیدا کردی بعد باید بیای این ور دنیا دوباره از اول بگردی پیدا کنی آن هم سر چهل سالگی...ء
یه حس خوبی دارم الان، که آخیش بالاخره یکی نوشت این حس رو!
آدمی رو که باید براش توضیح بدی "من اینجا نمظورم این بود... نمک ریختم... شوخی کردم..." و به جای یه لبخند با قیافه نفهمیده و علامت سوالیش مواجه بشی،
هر چه دور تر بهتر
می فهمم چی نوشتی!
ارسال یک نظر