مث ابرای باهار گریه میکردن پریا
توی حال خودم بودم. زانوهام را گذاشته بودم پشت صندلی لنا. لنا خواب بود. من داشتم از نقطهی دید نوار لاستیکی دور پنجرهی ماشین، بیرون را تماشا میکردم. توی ترافیک بودیم بهطبع. نورها قرمز بود. شب بود. متوقف بودیم. بیلبورد "اشتها میآوریم" بالای سر ما بود. بچهی توی بیلبورد هنوز خوشمزه بود. یک ماشین آمد کنارمان. سهتا زن تویش نشسته بودند. چهرههاشان مدل این زنهای کمپین زنان و فیلان بود. یعنی یک لحظه که آمد کنارمان، با خودم فکر کردم سه نفر از کمپین یکعالمه امضا همینها هستند. همهشان شالهای رنگی پنگی سرشان بود اما با رنگهای تخت. با موهای کوتاه. بی آرایش. بی قر و فر. همهش توی دو، سه ثانیه از سرم گذشت.
میخواهید حالا بدانید کجا دیدنشان تبدیل به کابوس شد برای من؟ رد که میشدند متوجه شدم سهتاشان دارند گریه میکنند. یکیشان که هایهای رسمن. شانههاش میلرزید. هقهق. یک وضع اسفباری...
حال ما یکهویی؟
خراب...
۴ نظر:
مي تونم بدركم اين پُست رو
thumbs UP!
میشه یه خورده راجع به شوهر لنا هم بنویسی؟
سر اون پست آدمای باهوش، سر پست "نفس" سر پست آدمای خوبایی که گیر میکنن تو زندگی آدم، سر بیشتر پستا هم ذات پنداری رو به اوج رسوندم باهات، حالا نشستی اون بالا ما هارا رو یه سری آدم بی هویت و بی اهمیت می بینی، یعنی خوب طبیعی هم هست متاسفانه، سر این 2 تا جمله آخر ایمان آوردم بهت اصلا، یعنی جدا از بحث هم ذات پنداری
نه ازین هم ذات پنداری معمولیا ها، ازونا که انگار تک تک کلمه هارو خودت نوشتی، خودت میدونی دیگه چه جوری، به هر حال سلام راستی، من یه چندماهیه که اینجا رو دیدم، اینجوری هم آشنا شدم با اینجاکه دوستم که اینجا رو میخوند بهم لینک همون پست آدمای خوبو داد گفت بخون حکابت توء!
ارسال یک نظر