یک. تازگی یادم میرود ماشینم را کجا پارک کردم. یادم هست فیلم هامون را که تماشا میکردم بهنظرم زیادی اغراقآمیز بود که کسی یادش نباشد ماشینش را کجا پارک کرده. یعنی خیال میکردم آدم مگر ماشین به آن گندگی را گم میکند؟ یادتان هست آن صحنهی دعوا را؟ میگفت ماشینو یه جا پارک میکنه. بعد یادش میره کجا پارک کرده. بعد میرفت توی آن صحنههه که میگفت این چیه خریدی؟ این که اصن دیده نمیشه. یک مجسمه کوچولویی بود اندازه میکروب. بعد پرتش میکرد رو میز.
من؟ من کسی را ندارم توی خیابان که دعوایم کند که یادم نیست ماشین را کجا پارک کردم. من گاهی میروم تا ته کوچه، میبینم ماشینم نیست. هی فکر میکنم صبح که میآمدم کجا گذاشتمش؟ یکهو یادم میافتد روز زوج است. ماشینم را اصلن تا دفتر نیاوردم. مسیرم را برمیگردم. تاکسی میگیرم تا دم ماشینم. همیشه فکر میکنم نکند نباشد. نکند صبح یادم رفته باشد قفل کنم. گاهی میروم تا جایی که معمولن آنجا پارک میکنم، میبینم نیست. همینطور هاج و واج میایستم که کو؟ بعد میبینم یک طرف دیگر خیابان گذاشتمش. خوشحال میشوم خیلی وقتی باز پیدایش میکنم. توی پارکینگهای عمومی همیشه یادم میرود شماره پارکینگ را نگاه کنم. همیشه باید بیشتر از همه دنبالش بگردم. همیشه همراهی اگر باشد دو حالت دارد یا با من میخندد یا عصبانی میشود و من نمیتوانم بخندم به اینکه یادم نیست کجا گذاشتمش و این واقعن موضوع خندهداریست. مجبورم جدی و اخمو دنبالش بگردم.
دو. خوبی زن بودن این است که آدم بهطور منظم به خودش حق میدهد که برای دو سه روز غمگین و پرتوقع و زودرنج و ننر بشود. که میداند حالش موقتیست اما همینطور غمبار ادامه میدهد و تظاهر میکند که هیچکس نمیفهمدش. به حال خودش غصه میخورد. دلش برای خودش میسوزد. با بالای چشمت ابروست هم قهر میکند. اجازه میدهد به خودش که بگوید من طاقت ندارم. که کرگدنش را میفرستد مرخصی. ننر میشود. مچاله میشود توی بغلی... اگر باشد. نبود هم غصه میخورد که میبینی یک بغل هم نیست حتی و کیسه آبگرم را میبرد توی تختش. خوبیش این است که اگر چیزهایی هست که تمام ماه به خودت اجازه نمیدهی برایشان گریه کنی، دو سه روز به خودت حق میدهی که برایشان گریه کنی و به خودت میگویی این گریه نیست. این سندرم فلان است و خوب میشود زودی.
سه. دوستی داریم ما که خیلی آدم احساساتی و اشک درِ مشکی است کلن. بعد بهخاطر یک سری ماجراهایی که پیش آمد، روز ازدواجش بسیار احساساتی شدهبود و وضعیت اشک چون جوی روانش چند برابر همیشه شدهبود. با همهچیز، یعنی لیترالی با همهچیز گریهش میگرفت. بعد خب یک عروس اصولن آدمیست که آرایش مفصلی دارد. باید برای عکسها خوشگل بماند تا آخر شب و اینطور مسائل پوچ. نمیخواهم حالا نظرات مشعشع خودم را در باب ازدواج و عروس و لباسش و ریختش و اینها بنویسم که قبلن رودهدرازیهای کافی کردم در اینباره و در بقیه زمینهها هم حوصله درافتادن با جماعت متاهل را ندارم، پس لالم. بگذارید برگردم به دوستم (انگار که شما مرا گرفتید و نمیگذارید) فقط اینکه این آدم بسیار گریهش میآمد. بعد خواهری دارد که متخصص ساختن لحظههای بسیار خندهدار از هر چیزیست. بعد تا اشک میم میآمد، او با یک گوشپاککن همهجا دنبالش بود و اشک را نغلطیده توی چشمش با گوشپاککن دستگیر و ناپدید میکرد. کار ندارم که چند تا گوشپاککن مصرف کرد که آن شب صورت میم به هم نریزد اما بعدها ما خیلی به این کارش خندیدیم. حتی خود میم غش و ضعف میکرد از خنده وقتی تعریف میکرد که وسط احساساتی شدنهایش یکهو یک گوشپاککن میرفته توی چشمش. القصه که حالا حکایت ماست. فقط فرقش این است که گوشپاککنمان دست خودمان است. حالا یک شکری خوردیم گفتیم گریهمان نمیآید. شکر خوردیم. میآید.
۵ نظر:
خيلي وقتا، خيلي وقتا آدم فكر نميكنه يه بلايي سرش بياد ولي اگه يه لحظه به اين موضوع فكر كني حتما به سرش ميآد!
لاله جان یک مطلبی نوشته ام دوست دارم که بخوانی اش لطف میکنی ای میلت را برایم بفرستی؟ممنونم :)
آخِی؛ چه خوبه آدم میفهمه تو بعضی چیزا تنها نیست؛ مثل گم کردن جاپارک ماشین و استرسش و اینا...ـ
چرا انقدر دلت گرفته؟
آهاه..من دیشب قبل از رسیدن به جای پارکم سوییچو گردوندمو گذاشتم تو جیبم:) آخه فکر کردم پارک کردم. ماشین بینوا پتی کرد اما قبل از خاموش شدن دوباره سوییچو کردم توش و تا ده دقیقه خنده ام بند نمیومد. صبح که این پستتو خوندم دوباره یادش افتادم و اینکه فرصتی هم دست داد که اینم بگم که خیلی معرکه ای و البته که خودت میدونی..فقط بپا تقی های دوروورتم کامل بدونن که معرکه ای.
liked it - thumbs up...
آلبته در حال حاضر قندك برام اعصاب نذاشته كه هيچ مغز و روحم هم ديس ايبل كرده :|
ارسال یک نظر