ما گیلاسیم یا هیه یا وقتی پابلیش میکنی بعدش سنگر بگیر یا خودت را گم کن
همین بالا اعلام میکنم که من دارم برای چند نفر آدم محدود این را مینویسم که یک خاطرهی قدیمی ایوانی با بالهای کبابی شناور در یک سس خوشمزه را زنده کنم و تنها قصدی که تا پایان نوشته دنبال میکنم همین است. این است که اگر دلتان خواست پایین نروید که درنیایید نفهمیدیم چی نوشتی. چرا نامفهومی فیلانی...
قبل از همهچیز باید بگویم که من آدمی نیستم که اطلاعات سینمایی داشته باشم. من کمی بهطور تصادفی فیلم تماشا کردهام. فیلمها هم میانشان چیزهای افتضاح بوده تا شاهکارهای سینمایی. یا اقلن آنطور که همهجا مینویسند چیزهایی که همه بهشان میگویند شاهکار سینما. درمورد سینمای ایرانی هم کمتر از آنچه که فکر کنید میدانم. چیزهای بسیار بدیهی را هم نمیدانم. شرمسار هم نیستم زیاد. دروغ گفتم! بعضی جاها واقعن شرمنده میشوم که بعضی فیلمها را ندیدم یا مثلن بعضی اسمها را مردم میگویند جوری بدیهی که تو حتمن باید بشناسی اما بارها و بارها شده که من اصلن نمیدانستم دارند از چه چیزی دقیقن حرف میزنند. کسی که میگویند معاصر است؟ زنده است؟ مرده است؟ نویسنده است؟ هنرپیشه است؟ کارگردان است؟ چی است؟! این به کنار.
دیلینگ ماجرا از آنجا خورد که آقای هـ دو چشم برای من یک ایمایلی نوشت یکبار که هی فلانی، آقای ح یک چشم دربارهی نوشتههات فلان را گفته. برو شاد زی. آقای ح یک چشم آن روزها اسمش توی گوشم بود. خوشحال بودم از دستش. بیشک به عنوان نویسنده یادش بودم. گفتم که. اطلاعاتم ناقص بوده و هست در این حوزه همیشه. با خودم گفتم هیه. چه باحال و هیجانی که منم. طبعن آقای ح یک چشم برای من یک اسم و یک آدم پیر مهمی بود و هیچ به مغز و ملاجم خطور نمیکرد که غیر از اینها باشد.
بعد گذشت تا یکروز که آقای هـ دو چشم ما را دعوت کرد بهصرف معاشرت با آقای ح یک چشم. خب نگارندهای که من باشد، از در رفت تو. دید دِ یک آقایی نشسته آنجا که بهطرز غیرعادیای قیافهش آشناست. تنها آدم ناآشنای جمع هم همان آقا بود. ما که ماییم و اصولن در گیجبازیهای خود فروتر روندهایم و گاهی در هرچه گیجتربازیست موفق و بلاییم، فکر کردیم که خب ایشان هم دعوتند دیگر. آقای هـ دو چشم خواسته دو نفر آدم هیجانی دعوت کند تا ما بسیار خوشحال بشویم و هیچ بعید نیست الان از در بقیه دستاندرکاران فلان ماجرا هم بیایند تو. طبعن من منتظر بودم که آقای ح بیاید. یعنی علیرغم اینکه آقای چهرهآشنا جالب بود، من بیشتر دلم میخواست آقای ح بیاید. طبیعتن تمام اینها در فاصلهی مانتو درآوردن از ذهن من گذشت. بهطبع کسی تلاشی نکرد که آن آقای آشنای بیاسم را به من معرفی کند. بس که بدیهی بود لابد. من هم منتظر یک فرصتی بودم که کسی را گیر بیاورم، اسم او را بپرسم و بعد لبخند پت و پهنم را بزنم که خب بعله آقای فلانی دیگه چهطورید؟ چهقدر خوب عصبانی میشدید وقتی از الکی داشتید عصبانی میشدید دم ویلا. تا فهمیدن این که آقای آشنا همان آقای ح یک چشم است خیلی طول نکشید. یعنی به فاصلهی اینکه آقای هـ دوچشم لیوانی داد دستمان و یک ماجرایی تعریف شد توسط آقای آشنای بیاسم که تمام و کمال برمیگشت به اثرات مخرب نوشتههایم، پس از این که بر اثر خوش شانسی من آقای چهره آشنا شروع به صحبت کرد و یکی دوبار آقای هـ دوچشم او را صدا زد و به همان نامی که من منتظر نبودم و خود او چیزهایی گفت که کد داد به من، به ناگه صدای فرو افتادن دوزاری بر کف مخزن تلفن سکهای نگارنده شنیده شد. اینجا بود که من گفتم جلالخالق این آقاهه هم اینه هم خودشه هم اونه! خیلی لحظهی معنوی و خاصی بود و بالای سر من یک لامپ بزرگی روشن شده بود و بهشدت میدرخشید و حالا حالاها قصد خاموش شدن نداشت (سلام سیمین دانشور ال سووشون ال زری). شایان ذکر است که آن جناب حتی اصلن هم پیر و فرتوت و اینجور چیزها نبودند. (تاکید روی پیر است. اصلن من نمیدانم چرا فکر میکردم باید پیر باشد. یعنی الان که آقای ح چسبیده به شلوار جیبجیبی، اصلن نمیتوانم بفهمم من پیر را از کجا آورده بودم) خیلی هم شادمان بودند. خیلی هم ریش نداشتند. خیلی هم لازم نبود باهاشان جدی و موقر باشیم. خیلی هم شب خوبی شد از آن بهبعد که دو نفر آقای ح نویسنده و آقای ح مالتی تسک با هم یکی شدند. خیلی هم خندیدیم. انگار صدسال بود هم را میشناختیم.
اما درسهایی که ما از این داستان میگیریم:
یک. اطلاعات عمومی داشته باشید توی زندگیتان که مجبور نشوید متن اعترافاتتان را یک شبی اینطوری تنظیم کنید.
دو. یککمی تودار باشید و چنین خنگولآبادگریای را که درآوردهاید و تا حالا زبانتان را قرص نگه داشتید، کماکان قرص نگهدارید که فردا رویتان بشود توی صورت بقیه نگاه کنید. یعنی وقتی سالاد خور پیژامهپوشید، داستانهای یواشکیتان را تعریف نکنید که چه گیج عظمایی بودید برای پانزده دقیقه که نمیدانستید آقای نویسنده علاوه بر نویسنده چیزهای دیگری هم هست. که شیرتان نکند آن یکی پیژامهپوش که بیایید آبروی خودتان را بریزید اینجا.
سه. وبلاگ نداشته باشید.
چهار. جوزده نباشید. کلن.
۲ نظر:
سلام
خب مشخص و مبرهنه که ه دو چشم هرمسه! اون یکی هم حقیقی! خیلی سخته مثلن؟
باریکلا محمود خرگوش :دی
ارسال یک نظر