ضد اختشاش- یک
بعد خوشم میآید توی ماشینت که میرانم خوابت میبرد. خوشم میآید تو قدر من منقبض نیستی. که از دستت نمیتوانم خودم را برسانم اول، بس که مطمئنم نمیتوانی رانندگی کنی وقتی بیدار میشوی. بس که خوب میخوابی. بس که چنان نرمی که نگو. پس؟ پس چارهای نیست. تو را میرسانم. چشمت را باز میکنی که تو پارکینگیم؟ که خوابالو میپرسی تو چی؟ که من میخندم که بیخ ریشتم عزیزم. که وقتی توی پارکینگیم میپرسی میدونستی ریموت در کجاست؟ که من فکر میکنم که خب الاغ اگه نمیدونستم چهطور ما تو پارکینگیم الان؟ که میگی مرسی. باز دوباره میخوابی. که میگویم رسیدیم. پاشو. که میگی هان؟ باشه باشه. باز چشمهات را میبندی. که ما همینطور توی پارکینگ میمانیم کمی. بعد بالاخره راضی میشوی بیدار شوی. میدانی همیشه من به اینکه تو بلد بودی از خودت بیخود بشوی و من بلد نبودم غبطه خوردم. همیشه تهش خودم را سفت نگه داشتم. همیشه توی ماشین خوابم نبرده. همیشه کنار راننده که نشستم میشن خودم دانستم که تمام راه جلو را نگاه کنم (سلام دنزی). همیشه لایهی کوفتی آگاهم نشسته کنارم. چشم باز. نگاه به روبرو. شنگول؟ بهکرات. مست؟ تا حالا نبودم. من خیلی وقت است خودم را رها نمیکنم. یعنی توی نرمترین آغوش جهان هستی هم که باشم، نیمخیز میمانم. که یادم هست که این رها کردنِ کار خوبی بود. یک حالی بود که مثل این بود که آدم کار خوبی کرده، بعد این جایزهی آدم بود. من؟ هه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر